𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 week, 3 days ago
حضرت پدر؛
شما نعمت تمام شدهاید برما، آنگاه که دست در دست نبی بر بلندی ایستادید تا هزاران زن و مرد به چشم ببینند انگشتانی را که پیچیده لای انگشتان رسول خاتم، تا الیوم اکملت لکم دینکم از لای لبهای مبارکش بنشیند به قلبهایشان، تا اتممت لکم نعمتی دهانها را ببندد، تا رضیت بالاسلام دینا، خوشنودشان کند و خبربرسانند به بی خبران عالم. تا حرفهای رسول بعد از هزار و چهارصد سال از صفحه صفحه الغدیر علامه امینی به نقل از شیعه و سنی به هزار و یک حدیث متواتر نقل شود که فرمود من کنت مولاه فهذا علی مولاه، تا شعر شود بر لب کودکان که هرکه من مولای اویم این علی مولای اوست، و روایت آن روز قلمی شود به دست خطاطان، تا دلبریتان بنشیند روی سالهای تاریخ و نرم رسوخ کند به دلهای حقیقت جو، به جرج جرداق مسیحی، جرجی زیدان، بارون کارادو، جبران خلیل جبران و ویل دورانت و صدها دیگری. تا ما از زبان آنها بشنویم که علی شهید عظمت خود شد، تا جانهای پاک عالم بی قرض و مرض برایمان از علی بگویند که دانشمندی بود پر اندیشه، ادیبی برجسته، نگین انگشتری عدالت، تا اسدالله و عین الله و اذن الله را آنها برایمان معنی کنند.
.
حضرت پدر؛
ما از بچگی دست به زانو که شدهایم، با نام نامی شما کمر راست کردهایم. امسال اما مولا جان هرکسی به قدر وسع، آستین بالا زده به عشق شما. امروز نجار محل ما گردن آویز چوبی نام مبارکتان را عیدی داد به بچههای محل، تاکسیها ۲۰۰۰ تومان کرایه را نگرفتند به عشق شما. نوجوانها ریسه کشیده بودند سرتا ته کوچه را و سوپری محل کیک یزدی پخش کرد. روسری به سر و چادری، سه تیغه و محاسن دار، چپ و راست، همه جمع شده بودند حوالی صراط مستقیمی که شمایید، یکی یکی آش نذری را علی علی هم میزدند زیر نوای ناد علی پیر غلامتان، دخترکان دبستانی هم روایت غدیر را با کمک خانم معلم همسایه با خط تازهقدکشیدهشان، روی برگههای رنگی نوشتند و کنف پیچیدند، بعد گذاشتند کنار کاسه های آش نذری تا برسد به دلهای حقیتجو، تا دوباره یادمان بیافتد شما نعمت تمام شدهاید برما حضرت پدر…
فرضه که با امکاناتمون کنار حزبالله لبنان بایستیم
سایت رهبری پرداخت سریع گذاشته برا این کار
بسمالله بگیم و کمک مالی کنیم، کم هم نگذاریم
ثوابش هم دوست داشتید هدیه کنید به سید عزیزمون شهید سیدحسن نصرالله
انشاالله قبول باشه...
بسمالله مجراها و مرساها
| از روزهای معلمی |
سعی میکنم خوش رنگ و لعاب و آراسته بروم مدرسه اما امروز سیاهپوش رفتم. سیاهی که علامت سوال شود و پیشداستان قصه نگفتهام.
از دیروز مدام جملهای در ذهنم سرانداخته میشد که «فرض است بر هر مسلمان…». من آدم سخنرانی نیستم، این چند روز فکری بودم کجای طرح درس امروزم میشود حقیقتی را کادوپیچ، دور از شعار و نصیحت با بچهها شریک شد. مثل همیشه قصه، تنها راه نجاتم بود. اما حالا کجای داستان نویسی میشد از شما گفت؟
پارسال برایشان از تیپ و شخصیت و تفاوتشان گفته بودم. یاد گرفته بودند چطور تیپ را تبدیل به شخصیت کنند. حالا امروز میخواستیم نرم نرم وارد جزییات شویم و شخصیت را «زنده» کنیم. دوتا دستبرگ طراحی کرده بودم که سوالات مختلفی حول شخصیت داشت. از اسم و فامیل و شهر گرفته تا رازها و ترسها و… سعی کردیم از جنبههای غریبی و با راههای مختلف به عمق شخصیت نفوذ کنیم. تمرین کارمان را روی غلتک انداخت: چند تیپ را تبدیل به شخصت کردیم و بعد زنده. خوب که گرم و غرق بحث شدند، حالا نوبت من بود که نرم و زیر پوستی کارم را شروع کنم.
گفتم حالا نصف راه را من میروم بقیه اش را شما. پسر نوجوانی را تصور کنید که پدرش سبزی فروش است، فقیرند و جنوب شهری، کمک کار پدر است و عاشق فوتبال. شده حتی شیطنت کند و به عشق فوتبال از کمک به پدرش طرفه برود. شوخ و کنجکاو و جستوجوگر است و شیرینی دوست دارد… تا اینجایش را من گفتم، حالا شما با این پیش فرضها شخصیتش را تکمیل کنید و بگویید بیست سال بعدش را چطور میبینید…
وقت دادم خوب حول شخصیتشان بپلکند و نگاهش کنند. رها در جهان کلمات. خدای شخصیتهای خودشان شوند و خلقشان کنند. بعد از فرهاد و علی و آرین و الکساندر گفتند، شخصیتهایی که زندهشان کرده بودند. پسرهای مرد سبزی فروشی که همه عشق فوتبال بودند و شیرینی دوست داشتند اما مسیر زندگیشان زمین تا آسمان با هم فرق میکرد. حالا نوبت من بود که از «حسن» بگویم…
کمکم و لایه لایه، بی اینکه شکی ببرند حسن را زنده کردم، از جنوب شهری دور، بردمش به شهری در کشوری دیگر تا تحصیل علم کند، بعد آشنایش کردم با استادی که زندگی اش را تحت تاثیر قرار داد، شهرش را دچار معضل بزرگی کردم که همه شهر دچارش بودند، مشکلی خیلی بزرگ، مثلا کسی بخواهد کشورشان را غصب کند.و حالا حسن و استاد به شهر برمیگردند و برای رفع مشکل شهر گروهی تشکیل میدهند… استاد پس از مدتی به دست دشمن شهر میمیرد و حالا بیست سال بعد، حسن ۳۲ ساله رهبر گروه میشود… کمکم برایشان نقاط تاریکترت روشن کردم، حسن را لبنانی فرض کردم و دشمنش را اسراییل. و بعد پرسیدم حسن برای شما آشنا نیست؟
حدسها روشنتر شده بود و چشمها گرد… که مگر میشود پسرک فقیر سبزیفروشی، که شوخ است و شیطنت بچگی داشته و عاشق شیرینی است، سالها بعد رهبر گروهی بزرگ شود و برای نجات مردمش تلاش کند… سؤالها شروع شد که بعدش؟ من اما باقی قصه شما را نگفتم تا آنکه مشتاق است پیگیرش شود.
امروز من تلاش کردم بی اینکه بالای منبر بروم، از شما بگویم. از پسر فقیر سبزی فروشی، که میان همه تقدیرهای مختلفی که بچهها تصویرش کردند و هزار تقدیر دیگر که پیش پای خودش بود، «سید حسن نصرالله» شدن را با همه بالا و پایینش انتخاب کرده بود، سید حسنی که پایانش چنین باشکوه و در اوج رقم خورد…
در سردرگمی این روزها که «من کجای قصهام؟» روزی هزار بار توی سر آدم پتک میشود، این کمِ من بود. حتی نمیدانم چقدر موثر و مفید افتاد در جان و نهاد این بچهها. اما من اندازه فهم اندک و توان و دانش کم و موقعیت فعلیام یک قدم مورچهای برداشتم. که برکه نباشم و جوی کم سرعت اما روانی باشم که رویای اقیانوس میبیند و امیدوار است به دل بزرگی و سخاوت اقیانوس که او را با همه گلآلودیاش خودی حسابش کند و راه نشانش دهد…
انگار خدا میخواهد من را یکجوری مدام در هول و ولای مرگ امتحان کند، مثل بیست سال پیش که رفوزه شدم. خواستم زودتر جبران کنم؛ اما دیر شده بود. توی لباس عروس، دیده بودمش و دیر شده بود؛ اما دیگر یاد گرفتهام تا هنوز زندهام و امیدی هست، کاری کنم. باید این حرفها را به کسی بگویم تا بار سنگینی که همه این سالها به دوش کشیدهام را کمی سبک کنم.
#فریناز_ربیعی
مجموعه داستان "عین خیالم بودی"
داستان دوم: نپرس چرا، ص ۲۸
اصفهان، نشر مهرستان، چاپ اول: بهار ۱۴۰۳
تا اینجایش شاید داستانی تکراری باشد؛ اما دقیقا در روزهایی که شعرهایم دل آن دختر را نرم کرده بود و دستهایش را توی دستم گرفته بودم، دقیقا زمانی که برای بار هزارم، دم گوشش خواندم که آشناترین بخش وجودم است وهمه دلم پز از زخمهای حادثه دیدار اوست، روزهایی که دستهایم را محکمتر از همیشه گرفته بود، همان روزها فهمیدم که شاید چند ماه بیشتر زنده نباشم.
#فریناز_ربیعی
مجموعه داستان "عین خیالم بودی"
داستان دوم: نپرس چرا، ص ۲۷
اصفهان، نشر مهرستان، چاپ اول: بهار ۱۴۰۳
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 week, 3 days ago