از سقوط می‌ترسیدم و سقوط کردم؛ اما تو جلوی برخوردم به زمین رو گرفتی

موجی از دریا ساکنِ موهایِ تو بود.

+چطور فهمیدی دوستش داری؟
_خب،خب اون بال داره،دستم رو میگیره و بعد باهم پرواز میکنیم و از ابرها عبور میکنیم.
+بعدش چی؟
_بعدش اون دستم رو ول میکنه و من کل مسیرو سقوط میکنم،اما اگه بازم دستم رو بگیره،بهش اعتماد میکنم.

انقدر غرق یکی نشید که وقتی به خودتون اومدید،
جنازتون برگرده به زندگی واقعی..!

من هم درست مثل داستانِ"افسانه‌ی اقیانوس" از زندگیم خسته شده بودم و میخواستم برای همیشه چشم‌هامو ببندم و غرق بشم توی اون آبیِ بی‌کران پس پریدم،درست وقتی که تو اونجا زیر نورماه نشسته بودی و میدرخشیدی. تو منو نمیشناختی اما از مرگم ترسیدی،ترسیدی و بعد من رو در…

تا به حال شده به خودتون درون اینه خیره بشید؟خیره بشید و بعد احساس کنید که اون چهره رو نمیشناسید،نمیدونید اسمش چیه،کجا زندگی میکنه،اصلا چه نوع زندگیی داره،تاحالا شده هیچی از خودتون ندونید و وحشت کنید؟من میدونم که صاحبِ چهره‌ی درون اینه هستم،اما خودم رو نمیشناسم،من وحشت کردم.

?از سرزمینِ من

من میتوانم بدون ذره‌ای مکث، درست در همین لحظه، صدایت کنم و بعد بگویم که چقدرها دوستت دارم؛اما این‌ها تنها اوضاع را پیچیده و دردناک‌تر میکنند.

23جولای مبار‌ک‌ترین روز زندگیمه،پس اینجاهم باید بگم،23 جولای مبارک✨