𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago
با شور و شوق داشتم مقدمات عروسیم رو آماده میکردم که یهو با حادثهای که برای نامزدم پیش اومد مسیر زندگیم از جاده هموار و آرومش منحرف شد و انتخاب شدم تا وارث خاندانی رو به دنیا بیارم که اسم و رسمشون آوازه یه شهر بود!
#البتهپشتهرحادثهایدلیلینهفتهاست*?
https://t.me/+7dTL2wGnjY85NDc8
*--------------------------------------
-یعنی چی! هیچ میفهمین چی دارین میگین؟ من اومدم اینجا ازتون #آزادی نامزدمو میخوام بعد شما ازم میخواین بیام بشم #زن برادرزادتون؟!
با هر جمله تن صدایم بالاتر میرود و از حرص #اشک در چشمانم جمع میشود.
با بیرحمی لب میزند.
-کسی #زورت نکرده!
-آخه چرا من؟
-فکرامو که میکنم میبینم کی بهتر از تو که بشی #مادر بچهای که قراره کل اسم و رسم و اموال این #خاندان رو یدک بکشه.
درمانده نگاهش میکنم.
-ولی من نامزد دارم!...
https://t.me/+7dTL2wGnjY85NDc8
https://t.me/+7dTL2wGnjY85NDc8
با پروفت کاری کن بهت پیام بده?✨
12 پاک...
سلام و شب بهخیر خدمت همراهان عزیزم ?
تابستونرو قراره باهم، با یهرمان جدید با قلم من شروع کنیم.
رمان دلنواز، یهعاشقانهی جذاب و پراز هیجان تقدیم نگاه زیبای شما ?*❤️?*?
توجه?*?
کانال رمان دلنواز:*
https://t.me/+QQYxkEGFfQ9kMTQ8
https://t.me/+QQYxkEGFfQ9kMTQ8
بچهها لینک کانال رمان دلنواز خصوصی هست و پاک میشه، لطفا هرچه سریع عضو شید ‼️
امیدوارم در طول رمان دلنواز و کلاستروفوبیا همراه من باشید.
تمام هدف من، خوشحالی شما دوستان عزیزمه ❤️**
حنا خیلی دوستتون داره ?
Telegram
- 🖤 کانال رسمی حنآ امیري: رمان دلنواز ⤳
‹ ﷽ › ‹ دلـٖٖـۘۘ℘ـنـٖ℘ـواز › ‹ بهقلم حنا امیری › نویسندهی آثارِ: - ***🧡*** لاطائل ⤳ - ***🧡*** کلاستروفوبیا ⤳ - ***🧡*** دلنواز ⤳
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊࡄࡅߺ߳ܝ❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ ❥︎
❥ ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎
صبر و تحمل برای اینمرد معنایی نداشت؛ فقط با وحشیگری سعی میکرد خود لعنتیشرو آروم کنه و بههر قیمتیکه شده حرفش رو به کرسی بنشونه.
همیشه فکر میکرد دنیا فقط بهدور محور خواسته و تمایلات خودش میچرخه و همه چیز باید طبق میل و آمال خودش باشه.
چهقدر از اینشخصیت نآرام و عصبی ، از اینچشمهای وحشی بیزار بودم!
اواخر بهاین نتیجه رسیده بودم که قطعا مشکل یا اختلال روانی داره؛ وگرنه این رفتار از یک آدم عادی سر نمیزد.. حتی بهتره بگم محال ممکن بود از یهآدم عادی چنین رفتاری سر بزنه!
آبدهنمرو بهسختی بههمراه بغضیکه بهگلوم خراش وارد کردهبود، قورت دادم.
حالا که رخبه رخش ایستادهبودم، دو دل شدهبودم و دستهام بهلرزش افتاده بود.
اما سر انجام، چنگی به دستش انداختم و انگشتهامرو دور دست مردونهاش حلقه کردم.
چهقدر پوستش زبر و سخت شده بود.
از شدت پوستهپوسته بودن دستش، کف دستم بهخارش افتاده بود.
از وقتی یادم میاومد، هامون حساسیت فصلی داشت و پوستش نیاز به مراقبت شدید داشت، و خالهطلا هر شب دستهای هامون رو کرم مخصوصی میزد تا به این روز نیفته.
یعنی هنوز هم خالهطلا تو اون خونه بود؟!
پس چرا دستهای هامون به این وضع افتاده بود؟!
اون از مادرهم برای هامون دلسوز تر بود.
اون هیچوقت چشم از هامون بر نمیداشت و همیشه مراقبش بود.
البته نمیدونستم چهطور دلش برای حالِ همچین شیطانی بهرحم میاومد..!
به دنبال خودم بهسمت در خروجی کشوندمش.
دیگه نمیخواستم جو سنگین اون خونهرو تحمل کنم.
متعجب بود و بیمقاومت دنبال من میاومد.
اما هنوز هم بوی اخمش رو احساس میکردم.
_دایی؟! دا.. دایی یه.. یهچیزی بگو! نذار .. نذار بره دایی! دایی تورو .. تورو جونِ من!؟
قطره اشکی که توی کاسهی چشمم زندانیش کرده بودم، با شنیدن نالههای بیجون و ملتمسانهی پرند بیصدا فرو ریخت.
در پشت سر من بسته شد و صدای پرند قطع شد.
حتما هامون در رو بسته بود.
رو به روی من، همون ماشین مشکیای بود که صدای کشیده شدن چرخ هاش روی زمین حیاط خونهی هامون، یهزمانی مو به تنم سیخ میکرد.
#کپیممنوعوحراممیباشد
#لطفابهحقوقنویسندهاحترامبگذارید
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊࡄࡅߺ߳ܝ❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ ❥︎
❥ ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎
+من.. من هیچوقت.. هیچوقت لطف شماو همسرتونرو.. فراموش نمیکنم عمو چاوش.. هی.. هیچوقت..!
آروم بوسهای به نشانهی احترام پشت دست خاله لیلا که بیصدا و معصومانه اشک میریخت، زدم.
نهحرفی برای گفتن داشت، و نه میتونست نگاهشرو از من بگیره.
حقهم داشت.
جایی که شوهرش هم سکوت کرده بود، این زن چیزی برای گفتن نداشت.
خالهلیلا هم درست مثل من، مثل پرند، مثل عمو چاوش، کاری از دستش بر نمیاومد.
وگرنه مطمئن بودم با اون قلب مهربون و عطوفی که داشت، هیچوقت اجازه نمیداد از این در بیرون برم و دوباره به آغوشم میکشید و مثل مادر ازم حمایت میکرد.
درست مثل این چندماه که هروقت هوس میوه یا خوراکی خاصب بهسرم میزد، قبل اینکه حتی چیزی به زبون بیارم، با دست پر وارد اتاقم میشد و دلمرو خوش بهبودنش میکرد و لبخند بهلبم میآورد.
با نگاهم از پرندی که از شدت سستی نای ایستادن نداشت؛ خداحافظی کردم و لبخندی از روی غم روی لبم نشوندم.
انقدر چهرهش رنگ پریده و بیحال بود که به سختی قفسهی سینهاشرو جلو و عقب حرکت میداد تا نفس بکشه.
چهقدر غبطه میخوردم که خانوادهش مثل کوه پشتش ایستاده بودن.
چنگ بیجونی به یقهی عمو چاوش انداخت و ناله کرد:
_دا.. دایی!؟ خ.. خواهش میکنم ن.. نذار.. نذار بره! ی.. یه کاری بکن دایی، لطفا!
نگاه بغض آلودمرو ازش گرفتم و بهسمت هامون برگشتم.
حالا دیگه به یک قدمی هامون رسیده بودم.
شیطانی که از نزدیکی بیش از حدش بهمن، نظم و انضباط نفسهاش بهم ریخته بود و خودشرو باخته بود!
پوزخند بغضآلودی بهش زدم.
کجاست اون نگاه پیروزی که از دور برام خط و نشون میکشید؟!
چرا انقدر خودشرو باخته بود؟!
من تنها کسی بودم که هر دو روی ظلمت و ضعف اینمرد رو دیده بودم.
امروز هم سانس اکران هامونِ سست و ضعیفی بود که انگار بدجور دلتنگ طعمهش شده بود..!
بر خلاف منی که همون دخترکِ آوارهی ترسو بودم، اون خیلی تغییر کرده بود.
در کمال تعجب آروم بود و سکوت کرده بود. هامونی که من میشناختم، هر مشکلیرو با خشم و فریاد حل میکرد.
#کپیممنوعوحراممیباشد
#لطفابهحقوقنویسندهاحترامبگذارید
هانا با پای خودش برگشت پیشِ هامون؟! ?****
حواستون هست رمان کلاستروفوبیا داخل کانال خصوصی بهپارت 310 رسیده؟! ❤️?*?*
جهت عضویت:
@heartthrobs_ad
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊࡄࡅߺ߳ܝ❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ ❥︎
❥ ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎
من برای عمو چاوش یک غریبه بودم و پرند هم خون و عزیز دردونهش بود.
منِ غریبه، شانسی برای انتخابشدن نداشتم؛ حتی اجازهی چنین توقع بیجایی از عمو چاوشرو میداشتم!
تا همین حالا هم کلی بهگردن من حق داشت؛ همینکه به منِ غریبه اعتماد کرده بود و بهم پناه داده بود و اجازه دادهبود وارد خونهش بشم، همین برای من تا اینجا کافی بود و منرو برای همیشه شرمندهی خودش و خانوادهش کرده بود.
سنگینی نگاه هامون، سنگینی بغضی که توی گلوم خونه کرده بود، سنگینی قلبی که از شدت بیکسی و غم داشت میترکید، کاسهی صبرم رو لبریز کرده بود!
نمیخواستم بیشتر از این صبر کنم و تنهاییم رو به نمایش بذارم.
نمیخواستم بیشتر از این، له بشم زیز آوار بیکسی و بیپناهی که هامون برای من ساختهبود.
فرار میکردم؟!
کجا فرار میکردم؟!
مگه جاییهم برای رفتن داشتم؟!
میرفتم و بازم هامون پیدام میکرد و بیکسی و بیپناهی رو مثل سیلی بهصورتم میزد؟!
نفس عمیقی کشیدم و بغضمرو بهسختی قورت دادم.
قدمهامرو کشونکشون بهدنبال خودم میبردم تا از این ایوان تنهایی، تا میتونم فاصله بگیرم؛ حتی اگه بهقیمت نزدیک شدن بههامون برای من تموم میشد، چارهای نبود.
از کنار عمو چاوش گذر کردم و بهسمت هامون رفتم.
شاید اون لحظه، سختترین تصمیم زندگیم رو گرفته بودم که با پای خودم، قدم به قدم بهش نزدیکتر بشم.
_بهار جان؟!
نیم نگاه خجالت زدهای به عموچاوش انداختم. چشمهای اشک آلودم اجازه نمیداد تصویر این پیرمرد رو بهخوبی ببینم.
چرا انقدر خجالت زده بود؟
چرا انقدر شرمگین و سر به زیر بود؟
مگه مقصر داستان تلخ زندگی من، عمو چاوش بود؟!
مسلما کسی که باید شرمنده میبود، عمو چاوش نبود.
من هیچ توقعی از اینمرد نداشتم.
+مم.. ممنونم عمو چاوش.. ممنونم که .. تو.. تو اوج بیکسی.. پناه من شدید..!
چه سخت بود کنترل این بغضی که هر لحظه ممکن بود بهوحشتناکترین شکل ممکن ترک برداره و در هم بشکنه.
#کپیممنوعوحراممیباشد
#لطفابهحقوقنویسندهاحترامبگذارید
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊࡄࡅߺ߳ܝ❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ ❥︎
❥ ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎
اما صدای شکستهشدن و قطعهقطعه شدن قلب و روح منرو نشنید؛ صدای زجه و نالههای چشمهای پر از اشک منرو نشنید که التماسش میکرد تا پشتِ من بایسته و دستِ حمایت به سرم بکشه، که توی این زندگیکه همیشه تنها و بیکس بودم، برای اولینبار بهعنوان اولیننفر توی زندگیم، کنار من بایسته و اجازه نده مقابل هامون حس تنهایی و سستی و ضعف کنم.
بیهیچ حرفی، هامون رو با خشم و حرصی نهفته، کنار زد و پرند رو با تمام قوا به آغوش کشید و من، بیدفاع و بیهیچ حرکت و حتی پلکزدنی، فقط نظارهگر بودم
البته اگر هامون نمیخواست عقب بکشه، هیچ قدرتی حتی عمو چاوش هم قادر نبود تا اون تنِ تنومندش رو حتی یهمیلیمتر تکون بده و کنار بزنه!
خودش کنار رفت و با غرور و پوزخند، نگاه بهعمو چاوش و پرند انداخت.
گویا به چیزی که میخواست رسیده بود؛ دیگه چه نیازی داشت مقاومت کنه و کنار نره؟!
دوباره، مثل همیشه برنده شده بود.
و حالا، طعمهی نگاه تلخ و پیروزمندانهش شده بودم!
حق با اون بود؛ مثل همیشه شکست خورده بودم، مثل همیشه زندگیم رو بهش باخته بودم و باید به قلعهی ظلمتش برمیگشتم، چارهی دیگهای نداشتم.
بغض پرند توی آغوش عمو چاوش ترکید.
خاله لیلا تمام این مدت ساکت بود و بانگاهی هاج و واج و بهتزده نظارهگر ماجرا بود؛ اما حالا اون هم از کنار من رفته بود و من رو تنها گذاشته بود.
به سمت پرند و عموچاوش قدم برداشت و خودش رو تو آغوش خانوادهش جا کرد؛ آغوشی که هیچ جایی برای من نداشت.
و من، توی ایوان تنها ایستاده بودم؛ تنها و بیکس، مثل همیشه.
من که به تنهایی و بی کسی عادت داشتم،؛ پس این بغض آزار دهنده چی از جون من میخواست؟!
از درون خورد شده بودم!
چون مکالمه ی عمو چاوش و هامون به ضرر من تمام شده بود.
انتظار چه نتیجهای داشتم؟!
اینکه عمو چاوش من رو انتخاب کنه و خواهرزادهش رو پس بزنه؟!
#کپیممنوعوحراممیباشد
#لطفابهحقوقنویسندهاحترامبگذارید
پارتهای جدید رو خوندید؟! ?*?***
رمان کلاستروفوبیا داخل VIP پارت 300 رو هم رد کرده!! ☝️
بهزودی افزایش قیمت خواهیم داشت نگید حنا نگفتی! ☺️
جهت عضویت:
@heartthrobs_ad
خاصترین رمانها فقط تو لیست ما پیدا میشه?*??*♥️**
#عضویت_محدود❌
#دارای_محدودیت_سنی?
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?دلیار
برای اینکه شوهرم و نجات بدم مجبور شدم با دشمنش بخوابم و...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?زادهماه
همه چیز از یه زخم کهنه شده قدیمی که تنها راه بهبودش انتقام بود شروع شد و تهش رسید به عشق ممنوعه بین منو مردی که هرکسی رو به قلبش راه نمیداد ولی من که هرکسی نبودم...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?دیدار اتفاقی
یک دیدارسرنوشتموعوض کردبه عشقی رسیدم که ازبدوتولدم پی اش بودم وبهایی سنگین برایش پرداختم.
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?قلب شیشهای
دختر شیطونی که تو یک شرکت کار میکنه که ریس شرکت بهش تجهور میکنه و اتفاق ها و انتقام های که از هم میگیرن
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?سرخترین عشق
شبنم اسیر دستای اراد میشه و یه شب بی رحمانه دخترونگیشو از دست میده و چی میشه اگه بعد ها دختره عاشق پسره بشه ولی پسره دیگه نخوادش؟
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?معجزه احساس سودا دختر مغرور و پولداریه باعث تصادف استادش میشه برای رهایی از عذاب وجدانش به عنوان پرستار وارد زندگیش میشه تا..
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?تو مرا جانی
از پدر خوانده مافیا حامله بودم که از دستش فرار کردم. وقتی پیدام کرد و فهمید ازش حامله ام به خاطر کارم بلایی سرم آورد که بچه ام...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?بازی تلخ
با کاراش منو عاشق خودش کرده بود ولی با آشکار شدن حقیقت همه چی عوض شد..
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?چشمآهو
دختری که درست شب عقدش اونم با لباس سفید توسط مرد مرموزی دزدیده و بهش تجاوز میشه و بهش انگ بیآبرویی میچسبونن، غافل از اینکه اون کسی نیست جز...!!!
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?ایل ماه
زنی که به خاطر باردار نشدنش، خان روستا سرش هوو میاره و...حالا سرگرد جذابی که عاشق آن زن میشود...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?شاه توت
هانا دختر شَر و شیطونی ک چهارتا برادر داره
تو سن کم طی یه حادثه پدر و مادرش رو از دست میده ولی چی میشه اگر با کسی ک باعث دشمنی خونی خانوادهاش هست ازدواج کنه!؟
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?رمانهای آنلاین
منبع رمانهای آنلاین و فایل شده
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?نوای رویا
آتش نیکان گیتاریست مشهورو جذابی که عشق براش هیچ معنایی نداره و این تو وجودش هک شده تا اینکه عاشق دختری چشم یشمی و تخس از تیم رقیبش میشه!
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?جنگل سحرآمیز
وقتی تصمیم میگیریم به جنگل سحر بریم همه چی تغیر میکنه وقتی اون روز دیدمش همه چی تغییر کرد و وقتی همه چی بدتر میشه که یه خون اشام بهم حمله میکنه و...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?اکستاسی
ولیمنهنوزباتمامزخماییکهبرامبهجاگذاشتی
تورودوستدارم ولی وقتی یکی رو واسه خودم میخوام خودخواه ترین میشم... من تو رو واسه خودم میخوام حتی اگر کل دنیا روبهروم وایسن!
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?ماه و خورشید
تو چهارشنبه سوری با یه نگاه عاشق هم میشن،و باهم عاشقانه زندگی می کرد،یه روز....
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?منوتو
پسره برای انتقام وارد باند یه مافیا و وقتی رئیس مافیا میفهمه اون رو...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?بیبی فیس
به عنوان سوگولی پسر خطرناک و شر و شیطون دانشگاه انتخاب شدم و با هر نافرمانی ازش تنبیهی برام در نظر میگرفت که...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?کلستروفوبیا
مردیکه دخترِ قاتل مادر و پدرش رو برای انتقام، سیزده ساله که توی خونهش حبس کرده! دختری بیگناه و معصوم که سیزدهساله زیر بار شکنجهست اما...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?امیر سپهبد
شب عروسی اش به گوشش رساندن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.
باید زخم میزد و انتقام می گرفت تا بلکه شاید آرام می گرفت. پس مجبور به دزدیدن...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?سفارت بهشت
بعدازبیست وچندسال فهمیدم برادرم نیست ولی عاشق هم شدیم ومن مجبوربودم برگردم پیش خانوادم غافل ازاینک...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?شبگردی
نمیدونستم دانشحوی خودمه و همین چشمهای بستش روزی تموم دین ودنیام میشه...حالامن استادشهریارشاهددلباخته این دانشجوی چشم رنگی شدم..!
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?گلی در غبار
دختری که برای پیدا کردن راز مرگ پدرش وارد دنیای اشراف زاده ها میشه ایا میتونه با کمک ادوارد پرده از این راز برداره...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?معاملهای با پادشاه الفها
لوئلا طبیب شهر میدزکیپِ و بی خبر از لشکری که به رهبری پادشاه الف ها هدایت میشن که سالهاست دنبال ملکهاش می گرده...
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?ققنوس در بند
رمانی با حضور پسری جذاب به اسم الیاس مردی خشن و خوش قلب که عاشق دختر عموش سروناز که زیباییش زبانزده فامیله اما الیاس خاطرخواه سرونازه و
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?پاییز سرد
من پائیز اصلانی یک دلداده ی سالهای دور پس از ازدواج علی پسر همسایه ی چند خانه آنطرفتر به خواستگاری آمین جواب مثبت دادم اما نمیدانستم با سر درون چاه افتادم
?⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪?تازیانه
من هاکانم مردی که واسه یه هدف به اسم انتقام اومده! انتقامی که من رو به سمت قتل های زنجیری کشیده تا بشم یه قاتل وحشی که حالا دلباخته به یه دختر نویسنده...
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago