تأملات

Description
جایی برای نوشتن و قدم زدن میان مرز خیال و واقعیت.

‌گفت‌وگو:
@GoosheShenidan

‌جایی برای شنیدن:
@Shenidgah
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 3 weeks ago

8 months, 1 week ago

با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم

وقتی کسی را در آغوش می‌گیری، وقتی دستانت را از دو طرف کمر او به‌هم می‌رسانی و سرت را برروی شانه‌اش می‌گذاری، انگار به جغرافیای بدن او پناه می‌بری. به‌خاطر همین است که آغوش اصالت دارد. آدم به هرجایی پناه نمی‌برد و هر آغوشی تسکین‌دهندۀ او نمی‌شود؛ «آغوش تو غربتم را وطن».

رد آغوش بر تن آدم می‌ماند. دستی که دور بدن حلقه می‌شود، تو را محکم به بدن خود می‌چسباند و سری که برروی شانه قرار می‌گیرد، از حافظۀ ذهن پاک نمی‌شوند. کافی است که آدمی امن را در آغوش بگیری تا لذت امنیت آغوش را درک کنی؛ «انگار با تمام جهان وصل می‌شوم / در لحظه‌ای که می‌کشمت تنگ در بغل».

درمیان لباس‌هایم، آن‌هایی را که پذیرای آغوش تو بوده‌اند، بیشتر دوست دارم. انگار چیزی از تو در بافتشان مانده که آن‌ها را برایم عزیز کرده است. مثل تار موهایت، این عزیزترین یادگاران به‌جامانده از تو، که برروی پیراهنم می‌ریختند و من هم بادقت آن‌ها را جمع‌آوری می‌کردم؛ «مویی ز تو پیش من جهانی‌ست».

آغوش تو ملجأ درماندگی‌ام بود و شانه‌ات، قرارگاه سرم. وقتی سر برروی شانه‌ات می‌گذاشتم، آرام و قرار می‌گرفتم. حالا شب‌ها از این پهلو به آن پهلو می‌شوم و آن‌چه می‌بینم، جای خالی توست؛ «آغوش تو میراث من از زندگی بود، حس می‌کنم میراثم‌و از دست دادم».

9 months, 4 weeks ago

آشکارا نهان کنم تا چند؟

وقتی خود را مادر تمام گربه‌های شهر می‌دانی و جواب نگاه‌های متعجبشان را با «ای مااادر»های مطول می‌دهی، وقتی لپت را مثل بادکنکی باد می‌کنی تا با بوسۀ من بادش خالی شود، وقتی با «نه، ببین» توضیحاتت را آغاز می‌کنی، وقتی سرگرمی‌ات فشار دادن بندهای انگشتان من می‌شود، وقتی از خنده روده‌بر می‌شوی و دستت را جلوی دهانت می‌گیری، وقتی سرت را روی شانه‌ام می‌گذاری و گریه می‌کنی، وقتی صبح‌ها با چشمان بسته می‌گویی «بازم بوسم کن»، وقتی گرسنه می‌شوی و سروصدای شکمت را من هم می‌شنوم، وقتی اول غذاهای موردعلاقۀ من را پیشنهاد می‌کنی، وقتی صدایم می‌کنی تا زیپ پشت لباست را ببندم، وقتی پشت تلفن ادای من را درمی‌آوری، وقتی موهایت را می‌بندی تا خانه را جمع و جور کنی، وقتی می‌خواهی اذیتم کنی و می‌گویی «دیگه باید یه وقت از آرایشگاه برای کوتاه کردن موهام بگیرم»، وقتی تمرین کارگاه نویسندگی‌ات را برایم می‌فرستی تا نظرم را بگویم، وقتی یک‌هو حرف زشتی بر زبان می‌آوری و به سکوت معترضانۀ من می‌خندی، وقتی شب‌ها پتو را از روی خودت رد می‌کنی و صبح‌ها بابت این‌که پتو را روی تو کشیدم تشکر می‌کنی، وقتی علی‌رغم معطل شدن غر نمی‌زنی تا من بیشتر شرمنده شوم، وقتی خودت با چهره‌ای گشاده در را به رویم باز می‌کنی و کیف و کتم را از دستم می‌گیری، وقتی از خاطرات دانشگاه و آن پسرۀ ول‌نکن می‌گویی، وقتی عکس لباس‌های جدیدت را برایم می‌فرستی تا من برای صدمین بار با پررویی بگویم «کسی که من رو انتخاب کرده، معلومه که سلیقه‌ش در انتخاب لباس هم خوبه»، وقتی که تند و تیز می‌شوی، وقتی که خودت مرهم می‌شوی... تو را و همۀ این‌ها را دوست دارم.

11 months, 3 weeks ago

بِه نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل

هفده سال پیش، در صبح یکی از روزهای تابستان، از کوه سقوط کردم و به‌طرز معجزه‌آسایی، بدون آن‌که جایی از بدنم بشکند، زنده ماندم. فقط کمی پیشانی‌ام زخمی شد که به‌مرور پوست انداخت و حالا دیگر رد و نشانی از آن زخم‌ها نیست. بعد از آن اتفاق، زخمی بر بدنم باقی نماند، اما ترس از دوباره سقوط کردن، چنان زخم عمیقی در یادم به‌جا گذاشت که دیگر هیچ‌گاه سراغ کوه و کوه‌نوردی نرفتم.

همیشه این‌گونه است که پوست روی پوست می‌آید و زخم‌ها به‌تدریج ترمیم می‌شوند. اما زخم‌هایی که بر باور آدم‌ها ایجاد می‌شود، گاهی چنان عمیق هستند که شاید بهبود آن‌ها سالیان سال طول بکشد و حتی همیشه همراه آدم بمانند.

یکی از مهم‌ترین نشانه‌های بلوغ شخصیتی در روابط عاطفی و دوستانۀ افراد، پایان دادن به «دومینوی زخم زدن» است. یعنی اگر میراث ما از رابطه‌ای زخم‌های روحی و روانی بود، این میراث را به رابطۀ بعدی منتقل نکنیم و نخواهیم که با فردی دیگر تصفیه‌حساب کنیم. بالاخره یک جا باید ایثارگری کنیم و با آگاهی از زخم‌هایی که داریم، نخواهیم و نگذاریم که این زنجیره ادامه پیدا کند. تن ندادن به این تسلسل ویرانگر، لطفی است که برای آرامش خود و دیگری می‌کنیم.

1 year, 2 months ago

عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا می‌کنی

در گذشتۀ همۀ ما، می‌توان افرادی را یافت که زمانی رفیق گرمابه و گلستان، عاشق یا معشوقۀ ما، و هم‌نشین گعده‌های شبانه‌مان بوده‌اند و حالا دیگر چنان ریسمان ارتباطی‌مان با آن‌ها پاره شده است که انگار هیچ‌وقت نزدیک‌ترین آدم‌ها به یکدیگر نبوده‌ایم. چه دوستی‌هایی که فکر می‌کردیم همیشگی‌اند و چه رابطه‌هایی که برایشان رؤیاپردازی می‌کردیم و بعد همه‌شان پوچ شدند.

در این میان، برخی این انفصال‌ها را به فال نیک می‌گیرند و به‌قول خودشان، خوش‌حالند که دیگر با آن آدم‌های سمی رابطه‌ای ندارند. حتی برخی به تأسی از «یا ویلتی لیتنی لم أتخذ فلاناً خلیلا» (وای بر من، کاش فلانی را به دوستی نمی‌گرفتم)، خود را نکوهش و سرزنش می‌کنند.

گاهی طرفین رفته‌رفته از هم فاصله می‌گیرند و در توافقی ناگفته و نانوشته، از یکدیگر دور می‌شوند. هردو می‌پذیرند که دیگر جایی در زندگی هم ندارند. اما اتفاق ناگوار آن‌جایی است که پروندۀ این رفاقت‌ها و رابطه‌ها، بدون هیچ اطلاع قبلی و یک‌طرفه بسته می‌شود و طرف دیگر در هوا معلق می‌ماند؛ بدون هیچ توضیحی، رهاشده در برزخ و با ده‌ها سؤال در ذهن.

گرچه شاید صورت ظاهری افراد سال‌های سال بدون تغییر بماند، اما صورت باطنی‌شان تغییر می‌کند و باورها و نوع نگرش آن‌ها عوض می‌شود. دیگر آن شخصیتی که با ما رفاقت و هم‌نشینی داشتند، نیستند و طبیعی است که شخصیت امروزشان بخواهد روابطی منطبق با سلایق جدیدشان داشته باشد.

ما پوست می‌اندازیم و از شخصیت پیشین خود عبور می‌کنیم. زور و توان این پوست‌اندازی شخصیتی، از همۀ قول و قرارها و عهد و پیمان‌ها بیشتر است. شاید پذیرش این واقعیت، هم در هنگام آشنایی با فردی دیگر به ما کمک کند، هم به‌وقت جدایی.

1 year, 3 months ago

چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد

تا خواستم شمع روی کیک را فوت کنم، گفت: «نههه. آرزووو. آرزو کن اول.» تولدهای پیشین را در ذهن خود مرور می‌کردم. از آن سالی که تنهایی گذراندم، تا آن سالی که آرزویم را روی کاغذی نوشتم و همین پارسال که آرزویی را دل داشتم. آرزوهایی که هیچ‌کدام محقق نشدند. انگار هرکدامشان یک جایی به مانعی برخورد کردند و دیگر نمی‌توانستند ادامه دهند. سالی که گذشت، روزهای سخت زیادی داشت، اما برخی روزهایش آن‌قدر شیرین بودند که آن‌ها را با تمام جزئیات به خاطر سپرده‌ام و نمی‌دانم دیگر کی چنین روزهایی را می‌توانم تجربه کنم. به‌قول شاعری ترکی، «آدمی گاهی دلش می‌خواهد بعضی روزها را لای کتاب‌ها خشک کند و نگه دارد.» در سالی که با آن خداحافظی کردم، به خیلی از آن چیزهایی که در ذهن داشتم، نرسیدم و خیلی از اتفاقات خوبی که برایم رخ داد، چیزهایی بودند که نه به آن‌ها فکر کرده بودم و نه تصور وقوعشان را داشتم. سالی که هم اندوه‌هایش عمیق بود و هم شادی‌هایش. حالا هم این‌طور نیست که آرزویی نداشته باشم، که انسان است و آرزوهایش، اما امیدوارم که دست نامرئی روزگار در سال پیش‌رو نیز اتفاقات خوبی را برایم رقم بزند.

با لبخند گفتم: «آرزو کردم.» و شمع سالی که گذشت، با فوتی خاموش شد.

1 year, 4 months ago

کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است

[قسمت فرعی متن]
فکر می‌کنم همۀ آن‌هایی که زمانی در طلب وصال معشوقی بوده‌اند، حال‌وهوای آن روزهای خودشان و تک‌تک کارهایی را که برای به چشم آمدن و نزدیک‌تر شدن به آن شخص انجام داده‌اند، فراموش نمی‌کنند. یادشان نمی‌رود که در دوران پیشاوصل، با هر پالس مثبتی که از آن شخص می‌گرفتند، چطور دوپامین ترشح می‌کردند و آن روزها، آن‌چه دوست نداشتند به انتها برسد، فرصت مصاحبت و گفت‌وگو با فرد موردعلاقه‌شان بود.

از آن‌هایی که در طلب معشوق قدم برمی‌دارند، برخی به ایستگاه وصال می‌رسند و ای کاش هیچ‌گاه باد خزانی و هجرانی، سراغ آن‌ها و رابطه‌شان نرود. تلاش آن روزها و قدم‌هایی که برای رسیدن به معشوق برداشته بودند، خاطرۀ خوش آنان می‌شود. چه لذتی دارد که برای رسیدن به شخص مطلوبت تلاش کنی و ببینی به او رسیده‌ای. ببینی که «داشتن او»، نصیب تو شده است. دیگر با خیالی راحت می‌توانی در چشمان او نگاه کنی و مثل گرشاسبی برایش بخوانی: «اکنون که پیدا کردمت، بنشین تماشایت کنم».

اما برای برخی دیگر، یادآوری آن روزها و قدم‌های برداشته‌شده، ترکیبی از تلخی و شیرینی دارد. آن‌هایی که تلاش کردند، گام‌به‌گام پیش رفتند، دل هراسناک از آب خود را به دریا زدند، ولی به وصل نرسیدند. نقطۀ پایان همۀ آن حس‌وحال خوب؛ پایان آینده‌ای که برای خود، در کنار معشوق تصور کرده بودند. مرگ رؤیای باهم‌بودگی.

در یک صفحۀ وب، یک گل آفتابگردان طراحی کرده بود که تعداد روزها و ساعات و ثانیه‌های زندگی شخص موردنظرش را محاسبه می‌کرد. ماجرای چند سال پیش را برایم این‌طور تعریف کرد: «یک جایی فکر کردم دیگه یه دوستی معمولی نیست. از این تایمرا درست کرده بودم توی یه وب‌پیج ساده. یه زمانی رسید که گفتم وقت کشف‌ حجاب از جریانات مغز و روح و قلب منه. و بهش گفتم. آقا نشد. قسمت نبود شاید. تایمر و اون وب‌پیج ساده و گل آفتابگردون سیاه شدن همه.»

حافظ سروده بود: «یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرر است». می‌شود پای حرف هزاران‌هزار عاشقِ به مراد دل نرسیده بنشینی تا ببینی که چطور هرکدامشان روایتی متمایز و غیرتکراری از غم عشق را بیان می‌کنند.

[قسمت اصلی متن]
علی‌رغم آن‌همه اشتیاق و علاقه
اگر قلبش جوانه‌ای نزد
بدانید که شما
خاکش نبودید.
- جاهد ظریف اوغلو؛ ترجمۀ سیامک تقی‌زاده

1 year, 6 months ago

یادت اگرچه خاموش، کی می‌شود فراموش

هرکداممان، به فراخور درس و کار و زندگی، چیزهایی می‌دانیم و چیزهای بسیاری هم هست که دلمان می‌خواهد بدانیم. سعدی هم وقتی می‌گوید: «بپرس هرچه ندانی که ذل پرسیدن / دلیل راه تو باشد به عز دانایی»، بر این تأکید می‌کند که بپرسیم و چیزی یاد بگیریم. اما در ذهن، چیزهایی هم هستند که نفعی برای ما ندارند. مثل این‌که من می‌دانم پدربزرگ از جدی‌ترین طرفداران سیگار بدبوی بهمن بود. یا صمیمی‌ترین دوست دوران دبستانم، عاشق فرانک لمپارد، کاپیتان و مربی اسبق چلسی بود.

تلاش می‌کنیم که آدم‌ها را یاد بگیریم. این‌که برای شاد کردن آن‌ها، کدام خیابانشان را باید چراغانی کنیم. وقتی اندوهگین هستند و از دنیا کناره گرفته‌اند، کدام کوچه‌پس‌کوچه‌ها و دالان‌ها را پشت‌سر بگذاریم تا به آن‌ها برسیم و دستشان را بگیریم. چه چیزی دوست دارند و چه چیزی آن‌ها را به ستوه می‌آورد. شاید این تلاش برای یادگرفتن آدم‌ها، از مهم‌ترین کارهایی باشد که می‌توانیم انجام دهیم. مثل وقتی که به شهر جدیدی نقل‌مکان می‌کنیم و می‌خواهیم خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌هایش را بشناسیم. بعد از آن آدم هم آن‌چه می‌ماند، شهری‌ست که همچون کف دستمان می‌شناسیم و می‌دانیم دیگر در خیابان‌هایش قدم نخواهیم زد و اطلاعات بی‌استفاده‌ای که همیشه در گوشه‌ای از ذهنمان باقی خواهند ماند؛ «علمٍ لا یَنفع».

1 year, 6 months ago

غم آرد یاد شادی‌های رفته در دل خسرو

غم بعضی چیزها عریان است. پنهان‌شدنی نیستند. ظاهرشان از صد فرسخی، غم نهفته در وجودشان را فریاد می‌زند. مثل آدم‌هایی که سهمشان از دنیا، رنج کشیدن بوده و غم درون دیده‌شان اظهر من‌ الشمس است. یا مثل حال بسیاری از شاعران، وقتی‌که به‌جای وفا، جفای یار نصیبشان شده و این داغ را به زبان آورده‌اند: «پیام دادی و گفتی که من خوشم بی تو». غم‌های پنهانی هم هستند که حتی شاید در ورای ظاهری مفرح و شادمان باشند، اما دیدن یا یادآوری‌ها آن‌ها آدم را محزون کند. مثل غم آن‌هایی که با دیدن خنده‌های پدر و مادر مرحوم‌شده‌شان در آخرین تصاویر باقی‌مانده از آن‌ها، به گریه می‌افتند. برای یکی دیگر، آن گوشۀ خیابان که روزانه هزاران نفر بی‌تفاوت و به‌سرعت از آن می‌گذرند، صدای خنده‌ای را تداعی می‌کند و در هر عبور، تصویر آن لحظه خاطرش را مکدر می‌کند. و آن‌دیگری، کلمات محبت‌آمیزی را که روزی رزق روحش بودند می‌خواند و غم ناشی از بی‌روزی شدن امروزش بر چهره‌اش هویدا می‌شود. این غم‌ها را نمی‌شود به همه نشان داد و نمی‌شود با هرکسی درخصوص آن‌ها حرف زد. شاید حتی فرد سعی کند سد راه جاری شدن آن غم بر دیدگان خود شود. این‌هم از عنایات این زندگی است که گاهی همان چیزی ما را اندوهگین می‌کند که روزی موجب شادمانی‌مان بود؛ «یاد رنگینی در خاطر من، گریه می‌انگیزد».

1 year, 8 months ago

هی فلانی، زندگی شاید همین باشدسال‌ها تابلویی روی دیوار کنار پنجرۀ اتاق بود. چند روز پیش که آن را برداشتم تا تابلوی دیگری را جایگزین کنم، دیدم برخلاف سایر قسمت‌های کاغذدیواری اتاق که در طول این سال‌ها سفیدی خود را از دست داده و کرمی‌رنگ شده‌اند، آن فضای مستطیل‌شکل روی دیوار سفید مانده است. حالا تابلوی جدید فقط بخشی از آن فضای سفیدمانده را پوشانده است و آن‌چه از سفیدی‌ها باقی‌مانده، یادگار سال‌هایی است که تابلوی زیبایی دیگری آن‌جا قرار داشت. شاید به‌مرور زمان، سفیدی همین قسمت باقی‌مانده هم از بین برود و هم‌رنگ دیگر بخش‌های دیوار شود.

چند سال پیش، در مقدمۀ یکی از کتاب‌های محسن کدیور، اسلام‌شناس و از انقلابیون سابق و استاد فعلی دانشگاه دوک آمریکا، ماجرای جالبی از زندگی او را خواندم. وی که دوران جوانی‌اش مصادف با انقلاب ۵۷ و خود نیز معمم و از طرفداران آیت‌الله خمینی بود، توضیح می‌دهد که از زمانی به بعد از مشی سابق خود فاصله گرفت و نهایتاً «۸ فروردین ۱۳۶۸ با چشم گریان عکس آیت‌الله خمینی را از دیوار کتابخانه‌ام پایین کشیدم».

چرا نیم‌متر این‌طرف‌تر یا آن‌طرف‌تر را برای نصب تابلو انتخاب نکرده بودم؟ چون آن قسمت دیوار بهترین و مناسب‌ترین نقطه‌ای بود که می‌شد تابلو را روی دیوار قرار داد. یک زمانی در زندگی، بهترین نقطه از دیوار دل را برای نصب قاب عکس فرد موردعلاقه‌ات انتخاب می‌کنی. هر بار که آن قاب را می‌بینی، محظوظ می‌شوی. چشمانت برق می‌زنند. اما شاید روزی مجبور شوی که با چشمانی گریان، آن قاب را از دیوار دلت پایین بیاوری. یادآوری تمام روزهایی که آن قاب روی دیوار دلت بود، تو را اندوهگین می‌کند. بعد از آن، یا آن قسمت دیوار خالی می‌ماند یا حتی اگر بتوانی قابی دقیقاً هم‌اندازه با آن را پیدا و جایگزین کنی، آن تابلوی پایین‌کشیده‌شده را فراموش نخواهی کرد.

1 year, 9 months ago

تا نگویند که از یاد فراموشانندگاهی به این فکر می‌کنم که همۀ ما می‌توانیم ادامه‌دهندۀ راه شاهرخ مسکوب باشیم و همچون روزها در راه او، این روزهای تاریکی و سیاهی را روایت کنیم. از این بنویسیم که چطور هر صبح، یک قدم از خواسته‌هایمان دورتر می‌شویم. از این‌که چطور برای داشتن یک زندگی ساده و آرام، تقلا می‌کنیم و به آن نمی‌رسیم. از دوران اضمحلال بگوییم. دورانی که چیزی برای چنگ زدن و امیدوار ماندن باقی نمانده است. آن‌ها که می‌توانند، کوله‌بار خودشان را جمع و جلای وطن می‌کنند و از این ورطۀ هولناک رخت خویش را بیرون می‌کشند، و دیگران، یا چاره‌ای جز ماندن ندارند یا حب وطن آن‌ها را ماندگار کرده است. تیموتی اسنایدر، دربرابر استبداد خود را با این جمله به پایان می‌برد که: «اگر هیچ‌یک از ما حاضر نباشیم در راه آزادی بمیریم، همه زیر پای استبداد خواهیم مرد.» از شهریور پارسال به بعد، کم نبودند آن‌هایی که جان و مال و بینایی خود را در راه آزادی فدا کردند. درمیان همۀ این سیاهی‌ها، باید مفتخر به هم‌وطن بودن با آنان باشیم و یادشان را زنده نگه داریم.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 3 weeks ago