خواب بزرگ

Description
یادداشت‌های سروش روحبخش
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago

5 months, 3 weeks ago

“نیا” کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم…

وقتی مادربزرگم مرد، آدم‌هایی با اشک و آه و ناله می‌آمدند به مراسمش که من نمی‌شناختم. آدم‌هایی با عناوینی مثل دوست صمیمی ، همسایه قدیمی. و واکنش بعضی‌هاشان روی مخ‌م می‌رفت. خیلی عزادار بودند. در حالی‌که من طی عمرم اصلا آنها را ندیده بودم. ندیده بودم دور و بر مادربزرگم باشند. ندیده بودم صمیمی یا قدیمی یا چنین چیزی باشند. برای همین کفری می‌شدم که الان دارند ناله هجر سر می‌دهند. بعدها فهمیدم که احمق بوده‌ام. من آن موقع سی ساله بودم و درکم از زمان، محدود بود به سی ( در واقع بخوان بیست) سال اخیر زندگی مادربزرگم. آن دوست و یار اندوهناک، طی چهار دهه رفاقت نزدیکی با مادربزرگم داشته. حالا گیریم طی ده پانزده سال اخیر روابط‌شان صمیمانه یا نزدیک نبوده باشد. از چشم‌انداز سنی او شکرآب شدن روابط‌شان مال همین “اواخر” است. در حالی که خوشی و نزدیک‌شان حجم زمانی بزرگتری دارد. و مربوط به دوران مهم‌تری از زندگی‌شان است. الان که این را می‌فهمم از قضاوت خودم شرمنده می‌شوم.

نوشته‌های ابراهیم نبوی ( داور) را این اواخر دوست نداشتم. موضع‌گیری‌های سیاسی‌ش را هم. راستش از یک جایی اصلا دنبال نکردم. و این اواخر احتمالا منظورم بعد جنبش سبز است. شاید او عوض شده بود. شاید من. اما دیشب که قبل خواب سری به اخبار زدم و خبر خودکشی‌ش را خواندم وا رفتم و یک چیزی بیخ گلوم را گرفت. صبح که توئیتر را چک کردم بغض، تبدیل شد به خشم. نوشته‌هایی نفرت‌انگیز درباره نبوی که زندگی‌ش را خلاصه کرده بود در چند موضع‌گیری ناخو‌ش‌آیند این اواخر. طنز ماجرا این بود که ملت را هشدار می‌دادند که چقدر حافظه‌تان کوتاه مدت است، همین نبوی چند وقت پیش رفته بود ضیافت شام رییس جدید دولت ایران.

فاصله بین اوایل دهه هفتاد تا نود شمسی تو اگر تحول می‌خواستی و داخل ایران زندگی می‌کردی احتمالا طرفدار اصلاح‌طلبان بودی. اگر یک نقشه دموگرافی از آن دوران از مردمان بالغ رسم کنند، قابل حدس است که بخش بزرگتر جمعیت تحول‌خواه در دسته اصلاح‌طلب دسته‌بندی می‌شوند. زیر نوک نمودار زنگوله‌ای. اصلا خیال شکل دیگری از تحول وجود نداشت. بنابراین اگر کسی الان سن‌ش جوری‌ست که امکان رای‌داد‌نش حداکثر یک یا دو رای اخیر بوده، بیراه است برگردد به قبلی‌ها بگوید چرا اصلاح‌طلب بودید؟ اگر کسی اصلاح‌طلب بوده ممکن است معنی ساده‌اش این باشد که سن‌ش الان بالای سی و چند سال است. بلکم آدم پدرسوخته‌ای هم بوده در این نمودار که خط گرفته که این بازی را جلو ببرد و سوپاپ اطمینان شود یا بیاید در این بازی که لقمه‌ای بردارد. اما نمودار زنگوله‌ای می‌گوید توزیع نرمال احتمالا فقط به سن و علاقه‌ به تحول اشاره دارد.

حالا برای آدم تحول‌خواه آن دهه‌های کذایی در ایران چطور گره می‌خورد به مفاهیم سیاسی؟ چطور کم کم درک می‌کند اصلا دموکراسی یعنی چه؟ قدرت مطلقه یعنی چه؟ شهروند فرقش با امت چیست؟ و اساسا آیا می‌توان قدرت را به شوخی گرفت؟ روزنامه‌ها. روزنامه‌های مهمی که آدم‌ها بخاطرشان صف می‌کشند. نه به شکل استعاری یا اغراق شده. واقعا صف می‌کشند جلوی دکه تا روزنامه عصر برسد.
و یکی از مهم‌ترین آدم‌های این روزنامه‌ها ابراهیم نبوی‌ست. خیلی‌ها روزنامه را بخاطر ستون او می‌خریدند. چون جوری می‌توانست نشان دهد پادشاه لخت است که مخ‌شان را کار می‌انداخت و به فکر می‌افتادند. یا دست کم دلشان خنک می‌شد و می‌خندیدند. او در زمانه‌ای طنز می‌نوشت و زیاد می‌نوشت که طنز نوشتن عوارض داشت. حتا گل‌آقا در فضای سیاسی بعد دو خرداد جایی برای آنچه خودش “سوپاپ اطمینان” می‌خواند نمی‌دید. ماجرا بیخ پیدا کرده بود. نیش و کنایه‌ها به قیمت اجاره و تورم و مادرشوهر بدجنس خریدار نداشت. آدم‌ها قلمی می‌خواستند که به تحولات بنیادی‌تری بپردازد. داور می‌نوشت و پیه این نوشتن‌ها هم به تن‌ش خورد. آن‌قدر که ناچار شد از ایران خارج شود. و این خروج ۲۱ سال طول کشید. گفتگوهای خودش درباره احساس‌ش درباره خارج ایران بودن به قدر کافی موجود است. احساسی که باعث می‌شود بعضی موضع‌گیری‌هایش را حتا اگر دوست نداشته باشیم دست کم – در مقام انسان - درک کنیم.

یکی از عقل می‌لافد، یکی طامات می‌بافد

8 months ago

کم‌حوصله‌ها

چه‌ قدر طول می‌کشد تا از پیگیری کردن وبلاگی که دیگر نمی‌نویسد دست برداریم؟
برای تعدادی از کسانی که اینجا بوده‌اند حدود یک ماه و سه روز طول کشید.

طی یک ماه و سه روز پیش چیزی اینجا منتشر نشده و بیست نفر کانال را ترک کردند. به آنها فکر می‌کنم. آگاهم که آنها ممکن است به دلایل کاملا بی‌ربطی اینجا را ترک کرده باشند. دلایلی که الزاما ربطی به کم‌کاری یک ماه و سه روز اخیر ندارد.

اما حتما یک تعدادی‌ بوده‌اند که بخاطر کم‌کاری اینجا را ترک کرده‌اند. به همین دلیل از خودم می‌پرسم چقدر طول می‌کشد تا از پیگیری وبلاگ قدیمی دست بردارم؟ جوابش را می‌دانم: تقریبا هیچ‌وقت!

از وقتی گودر مرد مثل خیلی‌ها پناه بردم به فیدلی. از وقتی تقریبا همه وبلاگ‌ها تعطیل شد همچنان چک کردن روزانه فیدلی بخشی از آیین شروع روز است. ۱۳۴ وبلاگ در فیدلی‌ام دارم که دو سومشان تعطیل شده‌اند. تعطیل یعنی حتا آدرس‌شان دیگر پیدا نمی‌شود. تغییر کاربری داده‌اند. صاحبشان رفته و آنجا گل‌فروشی شده. آن یک سوم باقی مانده آرشیو‌شان مانده. و دو سه وبلاگ سالی یک دو پست دارند. و البته سایه یک‌پزشک مستدام که به همت خودش ( و همراهی احتمالی هوش مصنوعی) روزی ۵ پست دارد. چرا آنهایی که تغییر کاربری داده‌اند را پاک نمی‌کنم؟
چرا پاک کنم؟ باری روی دوش من نیست. یک سند دیجیتال شخصی‌ست از یک اسم و آدرس که زمان و مکانی معنایی داشته. بنابراین باکی ندارم که باقی بماند.

بابت همین وجود احتمال رابطه بین کم‌کاری و عدم پیگیری برایم تازه است.
.

9 months, 1 week ago

ریسمان روشن آریادنه

تسئوس برای پیدا کردن راه خروج از هزارتوی هیولا، ریسمان آریادنه را می‌گیرد و رها می‌شود.

حالا تصور کنید یک ریسمان تاریک وجود داشته باشد. ریسمانی که از طرف هیولا آمده . ریسمانی که مهم نیست کجای هزارتو هستید،‌ هر وقت بگیریدیش و از هر جا بگیریدش و دنبالش کنید قدم به قدم شما را به جهنم می‌برد.
آیا بخاطر اضطراب جدایی دستتان را به ریسمان تاریک می‌گیرید یا بخاطر اختلال افسردگی عمده؟ بخاطر ترومایی در کودکی یا بخاطر بخاطر احساس گناه حاصل پرخوری؟ از این منظر فرقی ندارد. به محض این که ریسمان را بگیرید و ارتعاش آن را دنبال کنید، سر از یک جهنم در می‌آورید.

من و درمانگرم زمانی زیادی را در اتاق درمان گذراندیم تا ته و توی و خصلت‌های این ریسمان را بشکافیم. بفهمیم کی دست من ناخودآگاه می‌رود سمت‌ش. و کی بدون این که بفهمم سر از جهنم در می‌آورم. کم‌کم این تصویر برایم شکل گرفت که آن لغزش اولیه، آن در تاریکی دست چرخاندن و گرفتن ریسمان تاریک، یک علت جالب دارد: در آن لحظه هیچ نسخه جایگزینی نمی‌بینم! آنجایی که نیاز به ریسمان است،‌تنها چیزی که دم دست است همین ریسمان محکم و به چشم‌آمدنی تاریک است. چرا محکم؟ چون بارها دستم را بهش گرفته‌ام و با هر بار دست آویختن من آبدیده‌تر شده. چرا به چشم آمدنی؟ چون اینقدر درباره‌اش فکر کرده‌ام و فک زده‌ام در اتاق درمان و تحلیلش کرده‌ایم که درباره تک تک تار و پودش آگاهم. چشم بسته می‌دانم کجاست. و آدمیزاد معمولا به شکل مضحکی نقشه اشتباه را به بی‌نقشه‌گی ترجیح می‌دهد. اینجا بود که استراتژی دیگری به ذهنم رسید: چه می‌شود اگر آن نخ باریک و نحیف روشن که گوشه‌ای افتاده و من هر از گاهی می‌بینم اما جدی‌اش نمی‌گیرم را محکم‌ کنم؟ چه می‌شود اگر اینقدر درباره‌اش فکر کنیم و حرف بزنیم که درباره حضور آن ریسمان آریادنه هم آگاه شوم؟

و اینجوری بود که اجازه دادیم گاهی محتوای جلسات ما معکوس شود. به جای صحبت از ناخرسندی‌ها، ناکامی‌ها، تلخی‌ها، تنهایی‌ها، ناتوانی‌ها می‌شد به خرسندی‌ها و کام‌جوی‌ها و شیرینی‌ها و قدرت‌ها پرداخت. بخش‌هایی که همیشه وجود داشته اما مهمان غیررسمی جلسات درمان بوده. حالا تریبون را بهش دادیم تا حرف بزند. تا به یاد بیاوریم تمامی لحظات شعف‌انگیز را. همان کشف و درک آناتومیک رنج را حالا برای ریسمان روشن استفاده کردیم. اینطور بود که ریسمان روشن آریادنه کم‌کم جان گرفت. از تکه نخی رها،‌آرام آرام به ریسمانی تبدیل شد که اگر یادم بماند، اگر بتوانم مقابل عادت قدیمی کورمال دنبال ریسمان تاریک گشتن بایستم، و اگر آن را بگیرم به ازای هر بار که دستم بهش می‌رسد محکم‌تر می‌شود.

دوست‌دارم بگویم که اینطوری شده و این ریسمان روشن به گردن‌کلفتی ریسمان تاریک است و من هر بار به‌هوش و عاقل آن را برمی‌گزینم. اما این‌طور نیست. عادت‌های قدیمی دست‌هایی که در تاریکی دست‌آویزی می‌جویند، چسبنده‌اند و دیر تغییر می‌کنند. اما ( و این اما مهم است) حالا دو ریسمان وجود دارد.

اگر این را اینجا نوشتم بابت این است که به ریسمان آریادنه احترام بگذارم. بگویم می‌بینمش. تا محکم‌تر شود.
.

9 months, 3 weeks ago

سرخپوست مرده

سرخپوست‌ها نباید بیهوده بمیرند و من هر کله‌معلقی‌ست که از وقتی یادم می‌آید انجام داده‌ام بابت همین بوده . پس بگذارید از کمی عقب‌تر بگویم.

یکی از اولین خاطرات. براساس خانه‌ای که هستیم احتمالا چهار ساله‌ام. دارم نمایی از یک فیلم که دیده‌ام را برای یک مهمان (عمه‌ام؟) اجرا می‌کنم. نمایی دیده‌ام که سرخپوست‌ی تیر خورده و روی زمین افتاده و دارد باران می‌بارد و دوربین دارد می‌چرخد و به صورت عمودی بالا می‌رود. من که دوربین نداشتم. بنابراین مجبور بودم برای نشان دادن حس و حال این صحنه دور، در حالیکه روی زمین افتاده بودم دور خودم بچرخم. با تمام تلاش سعی داشتم نشان بدهم که آن صحنه چقدر باشکوه و تاثیرگذار است. مهمان، باید بتواند آن جوری که من لحظه را حس کردم حس کند.

دنیایی که دوست داشتم و برایش ذوق می‌کردم با دنیای بچه‌های هم‌سن و سالم فرق داشت. من شیفته آدم‌آهنی و بشقاب پرنده و چیزهای خیالی بودم و بچه‌ها شیفته فوتبال و کشتی و چیزهای واقعی. طبیعتا تنها بودم. برای همین شروع کردم قصه فیلم‌هایی که دیده بودم را برای بچه‌ها تعریف می‌کردم که آنها هم شیفته شوند . یا مثلا یک تکه کاغذ آدامس که رویش عکس دایناسور بود به مدرسه می‌بردم تا بقیه هم ببینند و بتوانیم درباره دایناسور حرف بزنیم.

الان می‌فهمم که من هیچ‌وقت دست از این تلاش برنداشتم. چه وقتی وبلاگ‌‌نویسی را شروع کردم. چه روزنامه‌نگاری کردم. چه درس داده‌ام. آن نمای حماسی مرگ سرخپوست وقتی بیشتر مزه می‌دهد که چشمی دیگر هم آن را از همان زاویه دیده باشد و بتوانیم هر دو در موردش حرف بزنیم. حتا اگر حرف هم نمی‌زنیم با خیال راحت بدانیم آن سرخپوست بیچاره بیهوده نمرده. مرگ‌ش تا قیام قیامت در ذهن ما حک شده. من می‌نویسم، درس می‌دهم، حرف می‌زنم که در دیدن چیزها تنها نباشم. اگر تنها باشی این چیزها دیگر مزه نمی‌دهد. سرخپوست الکی می‌میرد.

.

9 months, 3 weeks ago

دختر هرات روی صحنه

سوم دبستان که بودم یک قصه نوشته بودم به اسم زمینْ سرخ. داستان روزی بود که مریخی‌ها برای اولین بار می‌توانند به زمین برسند اما مصادف است با نابودی آخرین بخش‌های جو زمین. به همین دلیل فداکاری می‌کنند، بدنشان را فداکارانه تبخیر می‌‌کنند و تبدیل به جو زمین می‌شوند. زمین نجات پیدا می‌کند اما اولین ارتباطی که می‌توانست با موجودات هوشمند رخ دهد از بین می‌رود. دوست داشتم فیلم‌ش را اسپیلبرگ بسازد. تکه‌های فیلم ئی.تی را یک بار تلویزیون نشان داده بود و گفته بود کارگردانش اسپیلبرگ است. و من اطمینان داشتم این خوراک خودش است. در عین حال به شکل عجیبی دوست داشتم فیلم در ژاپن ساخته شود. نمی‌دانم چرا. در ذهنم می‌دیدیم که ژاپنی‌ها دسته دسته از سینما خارج می‌شوند و صورتشان از گریه تر شده است. حتا با وجود این که پدرم در صدا و سیمای مرکز خراسان بود اما هیچ راهی برای دسترسی به اسپیلبرگ وجود نداشت.

اوایل دانشگاه که بودم می‌دانستم قرار است نویسنده شوم. و جایی که حیطه علایقم بود را می‌شناختم. بهش می‌گویند Speculative fiction . در فارسی کتابی می‌گویند قصه‌های گمانه‌زن. در کلام می‌گویند قصه ژانری. یعنی قصه‌ای که در ژانر فانتزی، ترسناک، علمی‌تخیلی و شبیه اینها باشد. آن موقع آن‌قدر واقع‌گرا شده بودم که می‌دانستم نمی‌شود برای اسپیلبرگ فیلمنامه فرستاد. اما آنقدر امیدوار و پرانرژی بودم که می‌دانستم کلی موقعیت بکر و جذاب در فرهنگ معاصر خودمان ، حتا نه در دوران کهن، وجود دارد که می‌شود با آن فیلمنامه جذاب ژانری نوشت. این آغاز پروژه‌ای بود که تا حالا بیست سال طول کشیده.

حاصل نهایی این بیست سال تا حالا یک سریال. یک فیلم. و دو سه جایزه جهانی فیلمنامه بوده.

و بیش از سی فیلمنامه سینمایی و سریال و طرح سینمایی و سریال که هیچ وقت ساخته نشد. و این عدد و ساخته نشدن معنی دارد. یعنی روزهای زیادی را درگیر تحقیق و ساخت و پرداخت قصه‌ای بوده‌ای، با شخصیت‌هایی زندگی کرده‌ای، بخش بزرگی از وقت فیزیکی و انرژی ذهنی‌ت را صرف‌ش کرده‌ای، ده‌ها جلسه رفته‌ای،‌ بیست‌بارش تا پای قراردادی رفته‌ای، حتا یک دو مورد قرار داد هم بسته‌ای....اما بچه‌ای متولد نشده است. فقط بارداری و تهوع و ویار و خستگی. بدون تولد. چرا نشده؟ ده‌ها دلیل و نسخه خلاصه‌اش این است که “تخیل” در مظان اتهام است و سرمایه‌گذاران هم معمولا به سری که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند. دوره‌های پرکاری و بعد خالی شدن و افسردگی. هر کدام از این نشدن‌ها یک خانه از امید دوران بیست سالگی را خاموش می‌کرد.

در یک زمان و مکان خاص، مسیر را از ده‌ها کیلومتر عقب‌تر شروع می‌کنی. به همین سادگی. سرنوشت دختر ۹ ساله‌ای که در نیویورک عاشق رقص باله است با دختر هم‌سن‌و‌سالش در هرات که او هم شیفته باله‌ است، یکی نیست.

الان که فیلمنامه‌ام در ترکیه ساخته شده و اکران است ،‌ خیلی از آشناها از سر محبت می‌گویند” ایشالا اسکار!”
ابراز محبت رایج معصومانه‌ای‌ست. اما داخلش ناخواسته پیام گزنده‌ای نهفته است. گویی این سلسله مراتب طبیعی موفقیت برای همه است و می‌توان پیمودش! نه! استمرار یا داشتن کیفیت کفایت نمی‌کند. مثل رسیدن به معاونت بانک نیست که اگر کارمند خوبی باشید بتوانید بعد چند سال و آرام آرام با کسب مقام، بهش برسید. بخش بزرگی از رسیدن به آن موقعیت حاصل ( همه آن استمرارها و کیفیت‌ها +) بخت کور است. شانس محض. مجموعه ای رویداد خارج از اختیار.

به همین دلیل اگر دختر هراتی را در چهل سالگیش ببینم،‌ مشعوف می‌شوم که اولا هنوز زنده است. ثانیا هنوز عشقش به باله را حفظ کرده. و در نهایت گه‌گداری هم می‌رقصد. شاید خوب می‌رقصد. این آرزو که روزی بر صحنه تالار بالشوی برقصد را توی دلم می‌گویم. شاید روزی رقصید. شاید هم نه. اگر هم روی صحنه تالار بالشوی دیدمش، چشمکی می‌زنم که چه خوش‌اقبال بودی و مطمینم او هم آنقدر واقع‌بین هست که تایید کند.
.

10 months ago

ساکی‌های مانده

خانه ناز‌ناز یک بویی می‌داد که نمی‌توانستم توصیف کنم. بو از لباس‌هاش بود. یک بوی معذب‌ کننده که شبیه بوی عرق تن یا عطر بدبو نبود. من شش سالم بود و او هفتاد ساله. کور و علیل و مهربان. حسرت‌خوار ابدی پسرش که در جوانی رفت. نازناز مادربزرگ پدری‌م بود. هر جمعه که می‌خواستیم برویم خانه ناز‌ناز می‌دانستم آن بو آنجاست. بویی که شبیه هیچ بویی که تاحالا به مشامم رسیده بود نیست.
سالها بعد دوباره آن بو را حس کردم. در لباس یکی از اعضا خانواده. اول فکر می‌کردم بوی نم لباس مانده در ماشین لباسشویی‌ست. اما این بو نبود. دیدم که لباس از زیر آفتاب برداشت و دوباره همان بو بود.
چندی‌ست به شکل غافلگیر‌کننده‌ای این بو را گاهی در لباس خودم کشف می‌کنم. بلافاصله می‌پرم زیر دوش و لباس را می‌شویم. کلی اسپری می‌زنم. این چه بویی‌ست؟

به نازناز فکر می‌کنم. به عضو خانواده. به خودم وقتهایی که این بو را می‌گیرم. ناگهان کلمه‌اش می‌آید توی سرم: کورتیزول! دشمن آشنای قدیمی. هورمونی که در شکل ساده‌ شده به نام هورمون استرس و اضطراب می‌شناسیم.
جستجو می‌کنم. به تنهایی بود ندارد اما در ترکیب با عرق بدن و تاثیر در تجزیه باکتری‌های پوستی بو ایجاد می‌کند. بویی متفاوت. بیشتر می‌گردم. در موردش مقاله آکادمیک وجود دارد:
بویی شبیه تره فرنگی تفت داده شده. ترکیب دی متیل تری سولفید و آلیل مرکپتن
من تره‌فرنگی تفت‌داده شده نخورده‌ام یا اگر خورده‌ام بویش یادم نیست. در توصیف بوی آلیل مرکپتن آمده مشابه بوی سیر است. در مورد بوی دی‌متیل تری‌سولفید هم ویکیپدیا نوشته بوی “ساکی” (/ساکه/ عرق ژاپنی برنج ) کهنه می‌دهد.
خانه نازناز بوی سیر و ساکی کهنه می‌داد. شاید هم بوی تره‌فرنگی تفت‌داده شده.

آیا این ایده درست بود؟ یا ما سه هم‌بو صرفا بخاطر ربط ژنتیکی احتمالا باکتری‌های مشابهی روی پوست داریم و احتمالا در دما و رطوبت و پی اچ یا هر کوفت‌کاری دیگری،‌ ممکن است هم‌بو شویم؟ به این سوالات فکر می‌کنم. به تنهایی نازناز فکر می‌‌کنم. در ذهن و روانش چه می‌گذشته در آن غروب‌های جمعه وقتی ما از خانه‌اش می‌رفتیم و او تا ابد با چشم کور برای پسر مرده‌اش بافتنی می‌‌بافت؟ به استرس فامیل‌مان که خیلی جوان است اما جایی دورتر ، روحش‌ جنین‌وار در رحمی مملو از کورتیزول ، شناور است . به اضطراب خودم فکر می‌کنم. به جنگی طولانی و کهن که گاهی پیروزش می‌شوم و گاهی نه. به مردن فکر می‌کنم. اینجا حس می‌کنم تی‌شرت‌م دارد بوی ساکی مانده می‌گیرد. باید بشورمش. باید بسوزانمش. باید بروم حمام.

می‌خوانم که ساکی را تازه مصرف می‌کنند. خیال می‌پزم: وقتی بماند یعنی چه؟ یعنی کسی سراغش نرفته . اضطراب گرفته. معلوم است که غمگین و بد بو می‌شود.
یک گوشه برای خودم می‌نویسم که :
ساکی نباید بماند. ساکی نباید بماند...
.

10 months, 1 week ago

یک فیلم

عکس‌های قدیمی‌م را می‌بینم. عکس روزی را می‌بینم که شش سال پیش خیلی خسته و بی‌حوصله بودم. عکس روزی را می‌بینم سه سال پیش که کنار دوستانم هستم و سرکیف. عکس با کسانی را می‌‌بینم که فکر می‌کردم تا ابد دوست می‌مانیم. عکس با کسانی را می‌بینم که فکر می‌کردم امکان ندارد صمیمی شویم. عکس روزی را می‌بینم که فکر می‌کردم دنیا به آخر رسیده. عکس روزی را می‌بینم که فکر می‌کردم دنیا شروع شده.

متن این ایمیل را ببینید :
“ مادر عزیز! لباس پسران جوان اینجا سال به سال بهتر می‌شود. به جز وضع لباس من که هر سال دارد بدتر می‌شود. (اسم شخص) که پدرش دستیار پدر است،‌ امسال دو دست لباس جدید دارد. در حالی‌که شما بابت یک دست لباس جدید امسال،‌ الم شنگه به راه انداختید. در حالیکه او ( همان شخص) فرزندخوانده است! تفاوت در اینجاست که مادرش او را دوست دارد، و شما من را دوست ندارید!”
شاید بعضی‌هایتان بدانید که این متن ایمیل نیست. متن یک لوح خشتی‌ست. به زبان اکدی. مربوط به حدود ۱۷۵۰ سال پیش از میلاد. می‌توانید آن را به این اسم پیدا کنید :‌ Letter from Iddin-Sin to Zinu
خوشبختانه متن تعداد قابل توجهی از الواح مربوط به آن دوران (به انگلیسی) ترجمه شده و ما منابعی داریم برای شناخت زندگی روزمره مردمان میان‌رودان باستان. نامه‌ای نصیحت پدری به پسرش که : از برادرت یاد بگیر! نامه مشتری شاکی به فروشنده که: خلف وعده کردی و پولت را نمی‌دهم! نامه شخصی به رفیقش: گوش‌ت به لاطائلات مردم نباشد!

هوارد هاکس حدودا پنج دهه فیلمسازی کرد و تقریبا از دهه دوم فعالیتش فیلمساز مشهور و معتبری محسوب می‌شد. فیلم‌هایش در ژانرهای گوناگون است: از وسترن تا کمدی، از نوآر تا ماجراجویانه. حتا مشارکت در کارگردانی فیلم علمی‌تخیلی.
یک بار وقتی در قید حیات بود،‌جشنواره‌ای مروری بر آثارش گذاشت. تعدادی از بهترین‌ فیلم‌هایش را به صورت فشرده و در چند روز نمایش داد. نقل است که بعدها روزنامه‌نگاری ازش پرسید چه حسی داشته. استاد پاسخ داده : “فهمیدم همه‌شان تکرار یک فیلم بوده‌اند! “

کشف این رشته تکرارها، آدم را خموده‌تر می‌کند یا قوی‌تر؟ افسوس‌ناک‌تر یا بی‌خیال‌تر؟ خشنودتر یا گله‌مندتر؟
احتمالا به آدم‌ش ربط دارد. جایی که در خودش ایستاده است.

.

10 months, 1 week ago

ضد اتفاق‌افتاده

قبلا گفتم که اتفاق افتاده . از سمت دیگر هم بگوییم : بعضی گزاره‌ها در مکالمات به نظر ساده است. اما گاهی آدم درگیر مفهومش می‌شود. نه این که سوالات هوشمندانه‌ای هستند، چون نشان می‌دهد چقدر دستمان در پوست گردوی زبان است.

وقتی آشنایی می‌خواهد برود سفر ( خصوصا این روزها و خصوصا سفر هوایی) حتما بهش می‌گوییم با هواپیما می‌ری مراقب خودت باش!
این گزاره یعنی چی؟ چطور مراقب خودش باشد؟ اگر ما نگوییم از خودش مراقبت نمی‌کند؟ لحظه حساس یاد حرف ما می‌افتد و شروع می‌کند به مراقبت؟ آن هم بین زمین و هوا؟ چطوری آدم در چنان شرایطی می‌تواند مراقبت کند از خودش؟
در واقع می‌خواهیم چیز دیگری بگوییم. احتمالا چیزی شبیه به این مفاهیم که : “تو برایم مهمی. اینجوری نیست که بروی و در شرایطی که احتمال تهدید وجود دارد، حالا هر طور شد، شد. من هم به سهم خودم این نگرانی‌ها را دارم. “

اما زبان ( فارسی به خصوص)‌ زبان کنایه است. معنایی پشت معنا. گاهی چند لایه.
زبان، چنین بیانی را دم دستمان نگذاشته بود. همه مفاهیم قرار بود داخل همان یک جمله باشد:” مراقب خودت باش. “ مثل ساندویچ . نمی‌شد گوجه و خیارشور و پرکالباس را جدا کرد و داد دست مشتری.

چون جملات دقیق‌تر، در چهارچوب زبان کنایه‌آمیز ما خودشان می‌تواند منبع سوتفاهم باشد. ما عادت نداریم به این صراحت بگوییم که طرف مقابل برایمان مهم است. ابراز مهم بودن معمولا فقط در درجه بالایی از صمیمیت و آن هم در بافت خاصی از مکالمه است. در حالت عادی با یک آشنای عادی اینطور حرف بزنید ممکن است جدی و معذب شود. فکر کند، خبر بدی دارید که او نمی‌داند. مثل همان که به یارو خبر می‌دهند فلان عزیزت به رحمت خدا رفت می‌گوید راستش را بگویید تحملش را دارم.
یعنی زبان کنایی علیه معنای دقیق عمل می‌کند. اگر بخواهی دقیق باشی دچار کژفهمی می‌شوی.

آن مخاطبی که می‌گوید کم پیدایی هم وضع‌ش همین است.
شاید دارد می‌گوید دلتنگ نوشته‌هایت هستم. شاید دارد آرزو می‌کند که کاش بیشتر بنویسی. شاید اعلام می‌کند که نگران حالت است. شاید او هم فکر می‌کند مستقیم گفتن حرفش مثل تفکیک محتویات ساندویچ است.

عنایت فانی هم در گفتگو با گلستان شاید دوست دارد بگوید : مایلم اعلام کنم که من و عده‌ای دیگر از این که شما به سن صد سالگی رسیدید خوشحالیم. همچنان که خودتان بهتر می‌دانید،‌لازم نیست به ضرورت فشار زبان ، که حتما باید چیزی در پاسخ گزاره ابراز شادی بیان کرد،‌ چیزی بگویید.

کجا می‌شود خیار شور را برداشت؟ سس زد یا نزد؟ به جای کالباس کوفته قلقلی گذاشت؟ اصلا محتویات ساندویچ را بدون نان خورد؟ آیا داریم تنبلانه اولین انتخاب ممکن را برمی‌داریم. یا حواسمان هست که می‌شود محتوا را دقیق‌تر کرد؟

دستمان قطعا جای حرکت دارد. اما محصور در پوست گردوی زبان.
.

10 months, 2 weeks ago

نوشتن برای یارو

نویسنده برای کی‌ها می‌نویسد؟ یعنی دقیقا موقع نوشتن ، تصوری از خوانده شدن توسط چه کسانی را دارد؟
خیلی از نویسندگان به این سوال پاسخ داده‌اند و پاسخ بسیار رایج این است: برای دوستانشان.

مصادیق دوست می‌تواند خیلی گشاده‌دستانه باشد. گاهی یک دوست صمیمی، گاهی جمعی از دوستان که معاشرت دارید. گاهی جمعی که معاشرت ندارید اما علاقه‌مندی‌های مشترک دارید.
من گاهی موقع نوشتن برای یک دوست خاص می‌نویسم . نه این که همیشه یک دوست. برای هر نوشته این دوست خاص ممکن است متفاوت باشد. گاهی ترکیبی‌ از چند تاشان. گاهی شاگردانم. گاهی وقتها به خانوم چاقه هم فکر می‌کنم.

زویی آنجور که از برادر بزرگترشان سیمور یاد گرفته یک سری کارها را ( که ظاهرا مخاطب حاضر در صحنه‌ای ندارد) برای خانوم چاقه انجام می‌دهد. خانوم چاقه در ذهن او زنی‌ست تنومند و بیمار با پاهای ورم‌کرده در هوای گرم روی تراس نشسته و دارد در رادیو به برنامه آنها گوش می‌دهد و زویی بخاطر خانوم چاقه ، موقع برنامه‌شان در رادیو ، چکمه‌های نوش را می‌پوشد.
نویسنده‌ها گاهی برای خانوم چاقه هم می‌نویسند. یک یاروهایی که تو هیچ‌وقت در زندگی باهاشان مواجهه نمی‌شوی. اما در یک زمان و مکان خاص ، نوشته تو تنها دارایی و دلخوشی آنهاست.

بیست و پنج سال پیش اولین تجربه روزنامه‌نگاری‌ام هفته‌نامه‌ای بود به اسم پیک زندان. یک مجله‌ که سازمان زندان‌ها توزیع می‌کرد. نمی‌دانم الان هم هست یا نه. من مسئول صفحه طنز و سرگرمی بودم. آنجا نمی‌توانستم به هیچ دوستی فکر کنم. آنجا به خانوم چاقه فکر می‌کردم. تصور می‌کردم همین چند صفحه کاغذ ممکن است دنیای یکی باشد که دستش از جهان بیرون کوتاه است. می‌گشتم چیزهای جالب پیدا می‌کردم. سعی می‌کردم طنز بنویسم. عمر آن کارم چند ماه بیشتر نبود. اما بهم یاد داد چطور به خانوم چاقه فکر کنم.

این یاروها، مخاطبان نوشته‌ها، ویژگی‌های مشترک دارند. مثلا در مورد متن این نویسنده خاص،‌ با حوصله و دقت‌ند. ظرافت‌ها را درک می‌کنند. شوخی‌های احتمالی را می‌گیرند. با متن ارتباط برقرار می‌کنند. حتا اگر همه مرجع اشاره‌ای را ندانند، کاملا درک می‌کنند که این نشانه‌ای فرامتن است و حتا ممکن است حوصله داشته باشند بروند و بگردند و اصلش را پیدا کنند.
این مورد آخر مهم است: گاهی نویسنده در متن اشاره‌ای می‌کند به چیزی و رد می‌شود. متن روی آن اشاره استوار نیست. این طور نیست که اگر کسی اشاره را نگیرید متن را نفهمد. اما کسانی که اشاره را می‌گیرند متوجه پیوندی بین خودشان و نویسنده می‌شوند. یک جور جایزه پنهانی‌ست. درون‌شان یکی از همان یاروهای خاص است. من اینجور نوشتن را مشخصا از بعضی نویسندگان مجله فیلم در دهه هفتاد شمسی یاد گرفتم. آقای صدر که صحبتش بود یکی‌شان است. جوری درباره هنر و ادبیات و سینما صحبت می‌کرد انگار ما هم همه اشاراتش را می‌دانیم. انگار با هم نشسته‌ایم همه آن فیلمها را دیده‌ایم و بدیهی‌ست که همه را می‌دانیم و می‌فهمیم. خب من ۱۴ سالم بود در دوران پیشا اینترنت و بدیهی بود که اصلا نمی‌دانستم این چیزهایی که می‌گوید چیست. اما از این خوشم می‌آمد که مرا پرت فرض نمی‌کرد. مرا زبل فرض می‌کرد. اینجوری بدون این که بداند یارو ی مخاطب‌ش بودم. خانوم چاقه‌ای بودم که نمی‌دانست وجود دارم.

برای همین دوست دارم خیلی وقتها بدون پی‌نوشت اشاره کنم به چیزها. مثل اشاره به رمان فرنی و زویی نوشته جروم دیوید سالینجر که چند خط پیش‌تر بود. یاروی نوشته یا کتاب راخوانده و نکته را می‌گیرد. یاروی نوشته حتا اگر کتاب را نخوانده باشد، آنقدر دقت دارد که کنجکاوی‌ش اندکی شعله‌ور شود.

گاهی خانوم چاقه دوستت می‌شود. گاهی دوستت همان خانوم چاقه است.
در نوجوانی دوستی داشتم که خیلی از من بزرگتر بود. و نویسنده بود و یکی از اصلی‌ترین کسانی بود که باعث شد به ادبیات و نوشتن علاقه‌مند شوم. آن اوایل موقع نوشتن یارو م بود. می‌نوشتم تا در ذهنم او باشد که بخواند. سالها بعد او را دیدم و گفتم روزنامه‌نگار شدم و از اولین تجربه پیک زندان گفتم. فهمیدم دقیقا در همان چند ماه او بخاطر مهریه در بند مالی بوده و تنها خوراک هفتگی نوشتاری‌ش پیک زندان. و صفحه سرگرمی و طنز.

زندگی بازی‌های جالبی دارد، پر از سرگرمی و طنز. پر از یاروها. پر از خانوم چاقه‌ها.
.

10 months, 2 weeks ago

اتفاق افتاده

بعضی گزاره‌ها در مکالمات به نظر ساده است. اما گاهی آدم درگیر مفهومش می‌شود. نه این که سوالات هوشمندانه‌ای هستند. چون اغلب محتوی یک بن‌بست نامرئی‌ست. حتا محل اشتباهی برای شروع صحبت است.

مثلا؟ گاهی از کسانی که خواننده نوشته‌ام بوده‌‌ام پیام می‌گیرم: “ کم پیدایی”
حالا به نوعی که با طلبکاری یا قلدری می‌گوید کاری ندارم. نوع معمول و مودب‌ش. بعد فکر می‌کنم.

از اینجا شروع می‌کنم که: آیا کم پیدایم؟ در قیاس با چه چیزی؟ چقدر پیدا باشم مناسب است؟
بعد به خودم می‌گویم راست می‌گوید دیگر. زمان‌هایی بوده که بیشتر می‌نوشتی. اما کم نوشتنت دلایلی دارد. دلایلی مثل ....بعد می‌بینم کلی دلیل اجتماعی و شخصی وجود دارد. بعضی‌ش را همه می‌دانیم برای بعضی‌ش هم می‌روم تراپی. الان در پاسخ هنوز نمی‌دانم چه بگویم. طبعا دوست ندارم بگویم” بله چون...” . طرف که دوستم نیست. آشنایم نیست بخواهم اینها را بگویم.
اما اگر فقط بگویم” بله” احتمال دارد طرف ناراحت شود. فکر کند خودم را می‌گیرم. فکر می‌کنم کسی هستم. خواسته ابراز دلتنگی کند. اینجاست که گیر می‌کنم. جاده بن‌بست است.

راستش خیلی از گزاره‌های مکالماتمان اینجوری‌ست. جمله است. ظاهرا معنی دارد. اما یک تکه نخ ول است وسط بیابان. به هیچ جا نمی‌رسد. سه تا دیگر هم بهش گره بزنیم به جایی نمی‌رسد. منظورم small talk و حرفهای سر گذر نیست. منظورم حجم زیادی از تبادل ارتباطی روزانه است که پهنای باند ذهن را می‌گیرد. یک بار دقت کنید. یک گوشه بنشینید و به حرفها دقت کنید.

ابراهیم گلستان در تولد صدسالگی‌ش با بی‌بی‌سی فارسی مصاحبه‌ای کرد. عنایت فانی اول مصاحبه گفت: قبل از هر چیز تولد صدسالگی‌تان را بهتان تبریک می‌گویم و ممنونم که مصاحبه را قبول کردید. گلستان با همان کلام نیم‌جویده گفت: “خیلی متشکرم. اتفاق افتاده است”. فانی احتمالا فکر کرد گلستان منظورش را نگرفته و دوباره تاکید کرد روی میمون بودن تولدش. گلستان دوباره تاکید کرد: “اتفاق افتاده که من صد ساله شدم به هر حال. “ : یعنی نمی‌دانم میمون است یا نیست. یا اصلا من چه تاثیری درش داشته‌ام که بخواهم پزش را بدهم یا تبریک‌ش را بشنوم. تنها گزاره صحیح این است که چنین چیزی رخ داده است. اتفاق افتاده.

ما هم اگر بخواهیم هم دقیق باشیم هم مودب باور کنید اغلب مواقع باید بگوییم : “ اتفاق افتاده “

پ.ن: البته می‌دانیم سرنوشت کسانی که زیاد اینجوری جواب ملت را بدهند می‌شود همان که در پست قبلی گفتم.
.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago