?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
فهرست ذیل شامل عکاسانی میشود که یا خود تابعیت افغان دارند و یا هم مدتی در افغانستان بودهاند و عکسهای خوبی را به ثبت رساندهاند. برای دیدن عکسهای بیشتر از افغانستان و شناخت بهتر با مردم و روزمرگیهایشان سری به صفحه اینستاگرامی آنان بزنید. • nava.jamshidi…
روایت مشترک بین این عکسها یک چیز است: «تلاش برای به یاد ماندن» زنان، کودکان، مردهای خسته و آدمهای معلول در موقعیتهای مختلف مثل کبوترهای سفید کوششِ آزاد شدن را دارند. آزادیای که همانند جای خالی بودا فراموش نشدنی است. دلیل ثبت این عکسها برای تاریخ این بود که آیینهی واقعیت نمای یادبودهای خودمان باشد که در سیاه و سفید بودن روزهای جنگیمان زیر خاک شده بود. سکوت سایههای این شهر از ترس، یادآور روزهای برفیاش است، آن لحظه که خیابانها خالی از آدمها میشود و تنهاییِ مطلق همه جا را فرا میگیرد و زنی در بین مربعهای جدول تقویم زندانی میشود. اینک به وضوح پی میبرم که در این سرزمین کوهستانی طبیعت خشمگینتر است و باید رنج زیادی را برای به یاد ماندن تحمل شد.
“سَی کو پلاستیکش پاره نشه، امی پایینتر تا میشُوم.”
دوباره نشستم بین دو پیر زن. خدا را شکر هوا سرد شده و دیگر آدمها کمتر بوی بدی میدهند. به چهره بشاش دخترک کوچکی که پیش رویم روی یک بشکه زرد نشسته است نگاه میکنم، لبخند میزنم، چشمان درشتاش را از من میدرد. یادم از دختر جوان خوشحالی که ظهر سمتم لبخند زد میآید. جواب لبخند را باید با لبخند داد. در دلم آرزو کردم ای کاش آن کودک هم این را میدانست. دوباره سرم را بردم توی کتاب و صفحهی صد و بیست و هفت رسیده بودم که ایدهی به ذهنم رسید. برای انجامش دیر شده بود، خیلی دیر. حسرت خوردم و کتاب را بستم. میزان راهی که طی میکنم در حد همان پانزده یا ده صفحه است. هنوز نتوانستم بیست صفحه را تکمیل کنم چون غرق گوش دادن به مکالمههای مسافران میشوم. آنان را باید جایی نوشت بالاخره یک روزی به کار خواهد آمد. شاید دوستی خواست کتابی بنویسد یا دوست دیگری فیلمنامه احتمالا نیاز به چند مکالمه واقعی و زنده خواهد داشت. برای نمونه مثلا امروز وقتی دو نفر میخواستند روی یک چوکی بنشینند کلینر رو به آنان کرد و گفت:« دل تنگ نباشه، جای تنگ نیست». حالا آن را برای شما نوشتم. آن روز پشت گوشی به دوستم میگفتم کابل اصلا ترافیک ندارد. تابحال در عمرم پشت ترافیک سنگینی جز یک بار در ماهیپر که حدود شش ساعت طول کشید نبودهام. شش ساعت در باران، گرسنه، سرد و خسته در تاریکی درهی که بوی بنزین چند صد ماشین دیگر همه جایش را فرا گرفته بود گیر کرده بودیم. یک باری از موتر پیاده شدم، نزدیک بود باد پرتم کند داخل دره، پدرم آنجا بود و دستم را گرفت. مثل کابوس میماند. سابق شنیده بودم یک ملی بَس بسیار کلان در تونلهای سالنگ گیر کرده و مسافرینش از خفگی مردهاند. پس با خود گفتم خدایا شکرت که حداقل در سالنگ میان کوه گیر نکردهایم و دوباره روی چوکی کز کردم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم کابل بودیم هوای دلپذیر بعد از باران، نسیم سردی داشت و ماه در آسمانِ صاف درخشان میتابید. در تنها نانواییِ باز در کارته چهار توقف کردیم. بله، بالاخره بعد از آن همه کوفتگی نان خشک افغانها فراموش نمیشود. واقعا مصرف نان خشک در افغانستان زیاد است. نان را میشود با همه چیز خورد. با انگور، با سیب، کشمش، با آب انار گازدار، با قابلی پلو و هر گونه غذای دیگری که فکرش را بکنید، و حتی فرنی. تا نان خشک باشد، افغان زنده و سیر خواهد ماند. مدام به این فکر میکنم اگر روزی از این کشور رفتم توقع نان خشکم را کی برآورده خواهد کرد؟ همین حالا که در کابل هستیم یاد از نان مزاری میکنم. پدرم نوعی نانی میآورد که اسمش کوماجی بود و خیلی دوستش داشتم. شبیه این نان ساندویچیهای ایرانی ولی از نوع مزاریاش، شکلش فرق میکرد اما خب پفی بود و مناسب برای ساندویچ. بعدازظهر روز دوشنبه داشتم در کوچه قدم میزدم که صدای اذان آمد. نزدیک غروب بود، دلم یکهویی برای مزارشریف و صدای اذان مسجد کنار خانهیمان تنگ شد. روزهایی که باغچه را آب میدادم و بوی خاک و گلهای میخک در فضای خانهیمان میپیچد، روی تخت مینشستم و آن صدای آشنای اذان همیشه از بلندگوی مسجد پخش میشد. گاهی دختر همسایه هم به من میپیوست و باهم غیبت میکردیم و بعد هوا تاریک میشد و او را به زور راهی خانهاش میکردم.
اکنون بساط لباسهای زمستانی را پهن کردهام و مدام دور خودم میچرخم، جمع نمیشوند تا صبح. کابل هر روز سردتر شده میرود، برایش نوشته بودم به اندازه خزان منتظر دیدنش خواهم بود اما حالا خزان هم دارد تمام میشود. شاید باید از برف مینوشتم. تا برف دیگری که معلوم نیست خواهد بارید یا نه.
دوستم چندی پیش در سالروز پیروزی مجاهدین از هرات با من به تماس شد و گفت امشب به طرز وحشتانکی تیراندازی است؛ گفتم نباشد؟ به هر حال که گویا بزرگترین دشمن تاریخشان را شکست دادهاند. حتی بهنظرم بهتر بود برای این جشن به همه قابلی پَلو میدادن، یعنی اگر من جایشان بودم این کار را میکردم. حالا یک به یک مستندهای موجود داخل اینترنت درمورد مجاهدین را میبینم و دیالوگهای ماندگار آنان، چهرههای مصمم و دلهایی که گویا تماما سیاه نیستن و بخاطر زندگی بهتر میجنگند را به تماشا مینشینم. پانزده سال پیش مستندی از مجاهدین شمال توسط خبرنگار افغان ثبت شد که وی با دوربینش به دل کوهها میزند و توسط مجاهدان دستگیر میشود. او که حق فیلمبرداری دارد، در همان لحظات اول دستگیریاش در حالی دو مجاهد چشمهایش را میبندند میگوید: “دوربین گرفته رایست؟” روزهایی بود که در دل کوههای افغانستان مردان مسلحِ پوز پوشانده با موتورهایی دور و برشان همانند اسبهای ساکن، بر بلندای تپهای سرسبز مینشستند و چای مینوشیدند، قصه میکردند و تفنگهایشان را چندین بار پاک میکردند تا خبری از جنگ بعدی برسد. با امپیتری کوچکشان که احتمالا آن را در شهر پر از سخنرانیهای آتشین و نعتهای اسلامی کردهاند به بازاندیشی آرمانهایشان میپرداختن و خود را متقاعد میکردند که روزی پیروزی از آن آنان خواهد بود، این راه، جهاد، بازندهای ندارد. بمیری، برگردی، زنده بانی، فلج شوی در همه حال قطرهی از خون تو در راه خدا بر سرزمینهای افغانستان ریخته شده است که بهشت را دربست برایت میخرد.
حال اما به این میاندیشم گناه خوشحالی آنان چه است؟ البته اگر باز انتحاری بشکهزردی درکار نباشد.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago