? قلب نارنجی فرشته ?

Description
| داستان و یادداشت های مرتضا برزگر |
- نویسنده و مدرس داستان نویسی -

صفحات من:

https://instagram.com/morteza.barzegar
fb.com/morteza.barzegar1360
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago

9 months, 2 weeks ago
بابا محسن عزیز

بابا محسن عزیز

دیشب ویدیویی در توییتر دیدم از پدری که سال‌هاست آلزایمر گرفته و کسی را نمی‌شناسد. توی فیلم، دخترش غذا را فوت می‌کند و قاشق به دهان او می‌گذارد و درست، در یکی از همین دفعات تکراری غمگین، پدر برای لحظه‌ای بچه‌ش را به یاد می‌آورد، او را به آغوش می‌کشد و دوباره فراموشش می‌کند.

من، دیگر هندسه‌ی اندامت را از خاطر برده‌ام، بابا. یادم نمی‌آید که بغل گرفتن تو چگونه بود. دستم را چطور دورت می‌پیچیدم و بوسیدنت، چطور اتفاق می‌افتاد. اما هر وقت به آغوشت فکر می‌کنم یاد آن ظهر گرمی می‌افتم که آقاجون مرده بود و جنازه‌ش تو بیمارستان معطل پول بود و هیچ کدام ما روی هم آن همه نداشتیم تا جسد پیرمرد را نجات بدهیم.

گفتند همگی خانه‌ش جمع شویم تا ببینیم چه می‌شود. وقتی رسیدم، تو تازه از کاشان آمده بودی. داشتی نماز می‌خواندی. پیراهن سیاه چروکی به تنت بود. زیرچشمت ورم داشت. از توی حیاط، صدای گریه‌ی مامان بزرگه و عمه و دیگران، قاطی تلاوت بی‌رحم عبدالباسط شده بود. من بلد نبودم با توی پدر مرده چه کار باید بکنم. یا چه طور تسلایت بدهم.

به فکرم آمد تا فرصت دارم فرار کنم. یا بروم توی حیاط و خودم را لای جمعیت بیندازم. نتوانستم. پاهایم نیامد. سلام نماز را که دادی نگاهت به من افتاد. بلند شدی. مثل یک پدر مرده بلند شدی. حالا که جای خالی‌ت را میانِ مهره‌های کمرم می‌فهمم می‌دانم که بلندشدن یک پدرمرده با آدم‌های دیگر متفاوت است. زبان توی دهانم نچرخید که سلام بدهم یا تسلیت بگویم. آمدی سمتم. تنها باری بود که اینطور می‌آمدی سمتم.

خودت را انداختی تو بغلم. هنوز گوشت تنت زیر شیمی‌درمانی نریخته بود. داغ بودی. بوی صندلی‌های اتوبوس بین‌شهری می‌دادی. ریش‌های تیغ‌تیغی‌ات چسبید به گردنم. مژه‌هایت خیس بود. من انقدر تو را در آغوشم نداشتم که نمی‌دانستم باید با دست‌هایم چه کنم.

ناخودآگاه کشیدم پشت سرت. بی‌آنکه بدانم چرا. انگار تو پسرمن باشی و تازه فهمیده باشم که موها و ابروهایت را بعد از شیمی‌درمانی از دست داده‌ای. انگار تازه فهمیده باشم که مرگ باز هم به خانه‌ی ما می‌آید. از دهنم پرید: آخ. گفتی آره. شاید هم فکر می‌کنم این را گفتی. نمی‌دانم.

همه چیز را فراموش می‌کنم بعد تو. اسم‌ها را، خاطره‌ها را، خیابان‌ها را. حتی گاهی فراموش می‌کنم مرده‌ای. دستم سمت گوشی می‌رود و یکهو همه چیز یادم می‌آید. بعدش نمی‌دانم باید با دست‌هایم چه کار کنم بابا. با این دست‌های معلق ناامید. فقط می‌نویسم. گریه می‌کنم و می‌نویسم.

#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

?قلب نارنجی فرشته ?نشر چشمه ? چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
? اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده? نشر چشمه ? چاپ دهم از کجا بخریم؟

10 months, 1 week ago
موقعیت هادی

موقعیت هادی

هادی‌خان، آدم پرابهتی بود. ریشش را نمی‌تراشید، صدای ترسناکی داشت و قوی‌ترین آدمی بود که می‌شناختیم. شب‌های احیا، تو پارکینگ خانه‌ی‌شان جمع می‌شدیم. باید برای سحر، قیمه‌ی نذری می‌پختیم. هادی‌خان، تمام شب را دور دیگ‌ها می‌چرخید و حواسش به همه چیز بود. به خلال‌های سیب زمینی؛ به نانْ لواشِ ته‌دیگ؛ به لپه‌ها که خیلی سفت و خیلی له نشوند و برنج که خوب دم بکشد.

اما دو موضوع او را برای ما شگفت‌انگیز و البته ترسناک کرده بود. یکی اینکه گاهی وقت‌ها، روی قالیِ سمت آدمْ بزرگ‌ها، زانو می‌زد و خودش را به هیبت اسب در می‌آورد تا باباهای ما، که دوست‌های هیاتی‌اش بودند، یکی یکی یا چندتایی سوارش شوند. ما می‌دیدیم که آن‌ها چطور با کونه‌ی پا به پهلویش می‌زدند و هادی خان، بی‌آنکه دست و پایش بلرزد در مسیری مستقیم می‌رفت و برمی‌گشت.

و دوم اینکه در همان شب، یا شب احیای دیگری، می‌دیدیم که باباهای‌مان در نهایت وحشت پا به فرار گذاشته‌اند و می‌فهمیدیم هادی‌خان؛ پیچ‌گوشتی بدست و برافروخته، دنبال‌شان گذاشته. ماها از ترس، مثل مارمولک‌های دیوار پارکینگ، سرجای‌مان ‌خشک می‌شدیم، مبادا پیچ‌گوشتی را جای باباهای‌مان به تن و دست نحیف‌ ما فرو کند.

سحر یکی از همان شب‌ها، وقتی سمت خانه‌ برمی‌گشتیم، بابا جلوی پارکی نگه‌ داشت تا دم آبخوری، دندان‌های‌مان را با انگشت تمیز کنیم. هوا، خنکا و تاریکی نزدیک اذان صبح را داشت. بابا گفت عجب قیمه‌ای بود. هنوز مزه‌ش تو دهنمه. گفتم من انقدر ترسیدم اصلا نفهمیدم چی خوردم. چرا اینطوری می‌کنه پس؟

چفت دهان بابا، معمولا برای زن و بچه باز نمی‌شد. اما این‌بار برایم تعریف کرد که هادیِ آن‌ها، موقعیت شغلی بالایی دارد و برای خودش کسی‌است. گفت «اما خیلی آدم خاکی و افتاده‌ایه. اگه بهش بگی: آقا هادی، می‌ذاری من سوارت شم؟ می‌گه نوکرتم هستم. همونجا دولا می‌شه برات. اما یه وقتایی، این احمق‌ها یادشون می‌ره طرف کیه یا فکر می‌کنن خودشون گه خاصی‌ان. بهش می‌گن هادی خره، دولا می‌شی ما سوارت شیم؟ اون وقته که پیچ‌گوشتی‌شو در میاره تا بهشون بفهمونه: سواری‌دادنش از روی آقایی‌شه، نه خریتش»

این‌ها را دیروز یادم آمد. دیروز که از جلوی خانه‌ای قدیمی رد می‌شدم و از پنجره‌ی نیمه‌باز، بوی قیمه بیرون ‌زد. بعد به آن پارکینگ دم کرده فکر کردم، به آبخوری پارکی که نمی‌دانم کجاست و بابا که حالا مرده و البته هادی‌خان‌هایی که در ما تکثیر شده است...

#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

?قلب نارنجی فرشته ?نشر چشمه ? چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
? اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده? نشر چشمه ? چاپ دهم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes

10 months, 3 weeks ago
نوشته بودم آدم باید گاهی خودش …

نوشته بودم آدم باید گاهی خودش را بمیراند. وقت مواجهه بود. پس، خودم را به قبر عمیقی دفن کردم و تلقین خواندم و گریه کردم و خاک ریختم و سنگ گذاشتم و سنگم را هر پنج شنبه شستم و همانطور که خاک سرد است، قلبم را سرد کردم به آن آدمی که بودم و ایستادم به تماشا؛ اما نه چون دیگر مردگان و زندگانی که می‌شناسید. بلکه مانند آدمی که از سفری دسته جمعی برنگشته و قرار نیست برگردد؛ شبیه نگاه منتظر پدرها در تصویر سنگ قبرشان.

منتظر هم بودم؟ نمی‌دانم. یعنی می‌دانستم اما دلم نمی خواست امیدوار شوم. امید را قبل از مرگ، در ما کشته بودند؛ اما باید گفت که قصه‌ی محبوب مردگان، ماجرای پرندگان ابراهیم است که آن ها را بُرید، گوشت‌شان را به هم آمیخت و هر تکه‌ را بالای کوهی گذاشت. خدا به او گفت حالا صدایشان کن و ابراهیم صدا کرد بیاید پرندگانم. برگردید به من.

ایکاش آدم، پرنده‌ و پراکنده‌ی کسی می‌بود. که هر وقت هزار تکه بود، تنها بود، فراموش شده بود، می‌آمد؛ یا اگر نمی‌آمد، صداش می‌زد و اگر صدا هم نمی‌زد، به خاطرش می‌آورد. من همیشه به آن باریکه‌های نور در سیاهی مطلق سرداب‌ها ایمان داشتم.

به گل قاصدکی که باد گرم ظهر تابستان از پنجره‌ی خانه می‌آورد تو. به دبه‌ی آب صندوق عقب ماشین آشناها و غریبه‌ها که همیشه خالی است اما دل مردگان را خوش می‌کند که روزی از شیرآب گورستان، پُر می‌شود و ریخته می‌شود روی سنگ‌شان، یعنی تو هنوز در خاطر ما زنده‌ای...

چقدر ابراهیم کم است این روزها؛ و شما این کلمات را از جهان مردگان می‌خوانید و شاید خواب می‌بینید که می‌خوانید. همانطور که من خواب شما را می‌بینم. خواب کلماتم را. خواب آن دنیا و آدم‌هاش که دوست‌شان دارم و دلم برای‌تان هزارتکه است همانطور که پرندگان پراکنده‌ی ابراهیم بر بلندای کوه‌ها‌...

#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

?قلب نارنجی فرشته ?نشر چشمه ? چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
? اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده? نشر چشمه ? چاپ دهم [از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes](http://mortezabarzegar.com/#bookstores)

1 year, 7 months ago

قضیه اونطورام نیست اسدالله‌مون هوندا داشت. یه 125 قرمز. گفتم نصف روز می‌خوامش. تیز بود. فوری بو برد ماجرا عشق و عاشقیه. اما لاتی‌ش رو پر کرد. گفت «مواظب مامورا باشین. بگیرن عقدتون می‌کنن‌ها.» گفتم «قضیه‌اونطورام نیست.» رفتم ته‌ کوچه‌‌ دختره و دو تا بوق…

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago