𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 16 hours ago
سنگینی اش را
بدوش می کشیم
سنگینی
بارداریِ دلهره انگیز...
همچون
دانه ای
در هجمه ی خاکِ
مرگی
سخت پوسیده
نسلی
که
پسماندهای
حصرت را
در آن
جای می دهی
دفن
می شویم...
چه بسا
تولدمان
مرگمان باشد
پیران روز خواب ،
چون زنگ هشدار ساعت اند
غم هم
از ما دردی می برد
پر از سایه های
موازی عابران بی عبور
پیرمان در می آمد
وای اگر
دست غنچه ها ؛
دهان
باز نمی کرد
حکم مفت او
جلب مان میکرد
سنگها مفت بود ؛
ولی گنجشک ها بهائی داشتند !
فرار می کردند
دود از کله زمین بلند می شد
بجای درخت ،
چوبه دار می کاشتند
کم کم ،
آجرهای اوین هم
به خط می شدند
شرمنده ، شکسته و شاکی...!
این روزها که حتی کوچه های بن بست را هم پلمب می کنند.
به هوا می برد ،
پیچ و تاب ،
بغض لاشار را
می گفت معلمی زابلی ؛
تا فاصله هامتر
جاده ها
شن کور است
هامون ؛
بی تابی میکند
شاگردها ؛
بی دفتر ،
بی راه مانده اند
کپرهای گواتر ؛
پرهای مهاجر قیمتی دیگری نداشت
دست دسته کوزه های لیپار ؛
بی مشتری
می رفتند
از مزارع
بی قطره
بی طالبی امارت هیرمند ؛
باز شده بود
روی اهالی سر بزیر
یاد شهر سوخته ؛
میچکید
از
قطره های لوار
سیستان ؛
نمک گیر نخل کهن ش بود...
زمان گم می کرد
ازدحام
پوچی لحظه اش را
نمی بافت
زیر تورهای پیشین اجدادی ؛
دیوار صیادی این رژیم را
به گل مینشاند
تابلوی شنا ممنوع
قرقری ها و بلم های تخت سیاه
شگرد وارونه اش را
بيرون می کشید آفتاب زود رنج ؛
چون مرده ای کف به لب
رویای خروارها گل یا پوچ ؛
گل و لای لبخند کودکی غرق شده در بازی هایش را ،
بادبادک های پول خرد
در یک مشت ؛
و
اندوه هوتک ها ی بالا آورده اش
در چند مشت دیگر
بيرون می زد
زیر سنگ رقصی اهلی
حسرت لجه ای را بر سینه می کشید
گم می کرد زمان
پوچی ازدحام
لحظه اش را
دیگر باز نمی گشت
کوچ کرده ...
دمار دگار را
بغض شرجی در آورده بود
می بینی ؛
بت شده ای... ؟!
پس از سنگباران زندگی چشمه ها ؛
بت شده ای
دیگر ؛
آب رفته به جوی باز نمی گشت
باز نمیگشت ... !
ولی آدمی آب نبود
ماندن
به گردن می گرفت
بی تابی او را
تاب او را
فقط خاک می دانست ....
در شهرِ ما نشاید بر مَرد ادعا برد
پیشانی ام عرق کرد چون او ز ما حیا برد
ضابط به رابطی گشت تا نامِ آشنا برد
ناکس بکار پر گشت رویی ز پشتِ پا برد
خواری چو موج گردید در کشوری بگردید
تاراجِ نفت و ثروت اربابِ اشتها برد
طوفانِ سختِ نیستی گردبادِ درد گردید
تا اوجِ هر خیانت نامرد بی صدا برد
ایثار و عشق و دوستی در عصرِ ما حکایت
گردید و حسرتی گشت فرهنگِ ما ز ما برد
دانش بگا گردید عبرت آن بگردید
نگاه به زیرِ پا را ما را به ناکجا برد
برچشمِ دل خون گشت از زخمِ دیده دل
آن عقلِ ناقصش را مکر و فنِ عبا برد
هر جا که کم گرفتیم از ترس دمی نزادیم
آن پایِ لاغرِ ما تشویشِ بی صدا برد
حکایتِ دلیری افسانه گشت دیری
آخر که دست ناپاک آن پایِ آشنا برد
شاید که راهِ پُر خاک غبارِ راه بروبیم
عمری ست زیرِ خاکِ راهی که نقشِ پا برد
این ماجرا گذاشته حسرت به دوشِ رویا
ما را به آرزویش برد و هزار جا برد
گرم است گاه آن دم امید گاه روشن
تا پُر شویم ز جرأت آن گاه را ز ما برد
آن ها نمی دانستند
ما هم آنجا ایستاده ایم ...
جنگی سرد
کلید خورده بود
مبارزه یِ بی رحمِ جنون
در عمق تباهی
بس نا آشنا می نمود
جنگ
منی بی نوا
با خودی بی نواتر
با بار بیشترش
کودکان
در پریشان
تهاجمی
بس نگران
خشم
خشمی سرکش
کورِ کور
تن به تن
تن با تن
دردهای
از هم گسسته ی
بی انتهای
بس
مشترک...
و
ناپیدا گمی
در راه...!
رو در رو
اما
جدا و جداتر
دستها
اما
دور و دورتر
تابوت ها
گاهی کوچک
اما
سنگین
و
بازهم سنگین تر
سرما
و باز هم سوزان تر
گرسنگی
و
بازهم تباه تر
تاریکی
و
بازهم سیاه تر
نقشه ی سراب نیشتر امید عطشی کور
ستمدیده گانِ
قحطی زده ی بیشتر
و
کشتن خویشتن نزدیک دور
ساختن تابوتی
بجای گهواره ی نوزاد خورشید
بینایانی
بس
نا بینا
فقط
تا پس پا...!
سواری خودی
از
خودی
و
خودکامه از هردو
بدون هیچ ردِ پا ...!
مردمان بی نوا
و
ریزخورد های جامانده ی سفره های پیشتر و
بیشتر و بیشتر میز قارون
فرا غارتگر پست
بالا آورده های
باد آورده ی
سنگین ،
شرط شکم بارگی
مبارزه ای بد شگون
در
عمق تصاحبِ ریز قی های
پشت پای بی امیدی ناتوان
پارگی راه
در امیدی ننشسته
بکار هزار
ناگهان
ابتکار تازه
طلوع واژه های ناگداخته
و
هزار
ناچاری بی گداری بی چاره
بریده بریده
آوازی تکه تکه مختصر
در ناهنجار
گلوهای وا مانده
چه ها تن ها مانده
که ها جدا مانده !
چه ها کشتزار جنبش...
که ها مردد
خیره در کنج ....
تکیه بر تقابل خاموش ، اضلاع چیره مست تاریک
با سرمست ، ابلیس تراست ، شانتاژهای دیگری از
خیابانی سرد..
محو در نورانی
طبقات جزر و مدها
نئونی
خطرات تیرها
سخت
آسمانخراش ساحلی بتونی
یشم کف آلود
لکاته جیغ ویترین ها
ستون مبهم
هیاهوی شرجی سکون
نامحرم
تیربار سنگین تیره ی بارها
پا بست
وهم شومن ها
زاویه دار
من های تن های بیعار دور تن ها
سایه دار
مردمان موازی آویزان بر سایه ی دار شاکی دیوارها و دیوارها ودیوارها
تکیه بر
تنه ی کیسه ای مندرس
دوجفت کفش پا خورده
شاخسار ،
زجر پیراهنی کهنه تا
آویزان درگچ و غباری معلق
بر درختانی خشک
و خستگی بادها و بادها و بادها
داغ برگ امیدی خشک
میان مرگ پر دلیل شادی ریشه ها
درنگ سطلی بی آب در انتهای گمان چاهی بی راه
شتاب کاخی بیهوده
بجای بلندای کاجی روئیده
مانده ام
نسیم سیل باران بی نیرنگی
چرا نمی وزید !؟
پاهایشان در کدام خیابان جامانده بود
که کفشهایشان هر شب خالی به خانه
بر می گشت
نمی رسیدیم
نمی وزیدیم
نمی دیدیم
اعتصاب شجاعانه ی
کلاهی که به زور از سر تصاعد ایمان بر میداشتند
اعتصاب جسدهایی که نمی توانستند سنگینی قیمت گورها یشان را بپردازند
اعتصاب شرم
در صورت مزدور عبوس
که سرخ نمی یافت
ارتحال بغض های فرو خورده ی بی حسش را
و
خلائی توأمان
عمق خیانت چاله های عمیق فقر مدام منی بسیار جامانده
ندیدن لال مانی ، تفاهم ، فریب لب های کهنه زخم
و
پلک های بهم آمده
بریده طره ی لبه های درد و رنجی
بی فروغ
غلیان شرطی بی چون و چرا
و دیدگانی بی راه
تکیه بر دیر هنگام
حصر دیواری کج
پاره پاره
دلخوشی
سفره هایی زود گذر
ناهمرنگ
وصله های انحصار
و
خدایان
تثلیث معجزه
رویای پول
پندار هیاهوی
شلیک زور
میدان گاه رنگی تقدیس
بی انتها سکون
تسبیحی بس بی انتها
سفره های شکاف نفع سکوت در قرن سقوط
و
رومیزی کومه
دهلیز امیدی
پیش تر و پیش تر و بیشتر پاک شده
بدون هیچ رد پا
به گمان
خالی از هیچ!
سرکوب هر نطفه سرهر نکته
و
خوشبینی فاخته مبهوتی
مجهول باخته
ولی
ولی
هیچ حفره ی عمیقی
آنقدر عظیم نیست
که روند فنا ناپذیرسوی
هیبت نو آور زندگی را متوقف کند
سوسوی
درهای نیمگشوده
چمدان ها
نه همچنان کنار ریل
توده هایی به اندازه چند مشت در انفجار گلو
چند سیگار نیمه خاموش
و
آغوش اشتياق گرم زمین
ابتدای نه خالی یاءس
گذار انحنای مشعل نور
پیچیده تنیدگی حال ما
به شکار فصل صبوری طاقت سوزان او
و
مختصر
خورشیدهای قاصد فراوانی
در کار
الماسهای ناتراشیده موءتمن
مبرات صیقلی فقر
شروع دهانه ی مبرهن
گذار یک آغاز
پشت زایش
تداول ابرهای پر بارور پرثمر
جرقه های تداوم
جنبشی بی قرار
در بساط آتشی عالمگیر
زیر بدرقه
رعشه های تشییع خاکستر مرگی
فراخور
شامگاه حصر پاییز
اما
اما
رگه های سفالینه
انس تیفانی
جنبش کاری
طوفانی
دیگر
بس دور نمی نمود
پر افتخار
پیروزی دستانی بزرگ
اما نه لرزان
ثبت سر ریز چشمانی
نه باخته
که همه ی گسسته
خواب ها ی آرامشش را
نقطه ی مجروح دیدگاه کوچک انحراف چشم
آن جمله جستجو نمی کرد
مردمک هائی
که
بزرگ بزرگ بزرگ شده بودند
مردمانی که
دلهره داشتند
کمتر
می خوردند
کمتر
میپوشیدند
کمتر
میخوابیدند
کمتر
می خریدند
نباید مریض می شدند
کم
می خندیدند
ولی
خیلی
زنده بودند
نمی ترسیدند
شریف بودند
و
شرمنده نمی مردند
چون کارگر بودند ...
و آن گاه
خورشیدی درخشان بود
همه جا را برکت فرا می گرفت
جاری بودیم
هیجان بود
من کوچک
غم و دردها چه حقیر
دم احساس چه پر رنگ
بانگ آوائی شادان و دلیر
راست و بی غش
لانه های بی شمار
دست در دست
به کاری آشنا بود
هر نهالی
بر و پیوند صمیمی درختی
هم شادی هر شاخه
در عاقبت نوری
کثیر و منعطف بود
هم یاری هر ریشه
در جذبه ی خاک و
رزم هر رودی
صریح و منتشر بود
عاقبت
عافیت سیال مهر و
اریس تازگی بود
راست گویی
سوگلی ها
به شکست قصد طوفان زده بود
دور از هر هوسی
هم نشین نفسی
دور از آغوش شکست
می گذشتیم سرفراز
می نهادیم به نشیب
نغمه ها ی
وافری بود و
رویا و
خواب و
خواب و
خواب ما..!
ناگهان دسته ی بی تاب ،
به شکار تبری
به حساب بی حسابِ
انحراف جنبش رویای حال مدنی
انفجار ملتی
دم سرمایه چه خونین جگری
زندگی زنگ به روی دگری
سرطان بود
چشم او کور
دم او سرد
گوش او کر
دست ها گم شده در
جیب فشار شدن ناشدنی
طعنه ها بود
همه در صف
همه در حصر
مردگان را نظری بود
عزم مشت ها همه وا بود
گردنا کج
پشت ها خم
شب و روز همه کار و
همه کار بی ثمر بود
هرکه در فکر گلیم و پادرش بود
گره ای کور بکار خفتگان بود .
زندگی منحصرِ زنده به حال به هدر بود
همه از هم چو طلبکار
به حساب ارث و میراث
به کارِ پدری
پدری مرده به خواب ابدی... !
ژست ها حال نزار کودکی بی دست و پا
سرنگون رویای بخت ازلی
چیرگی برسر ما گشت پلاس
حسرت زندگی ما
این همه دور چرا ست ..؟!
در نبرد جاودان عامیانه درک خیر و دفع شر
تاوان و توان نامیان جدل این هر دو خصم
سخت نابرابر بود
درک خاکستری ش
وقت باران رسالتش
نمی بارید باز
سیل ابر حوصله
نارس بود
دفتر مثنوی کم بنیگی را
می سرود
عاصیان
نغمه احساس وجود شادمان
پیکر زیبای حال عاشقان را
بدگمان در می گشود
و دیگر به عشق نمی اندیشید
دیگر هیچ کس به زیبایی نمی اندیشید !
برگ ریزان تکاپوی سزایان
هیاهوی شتاب ناسزایان بود
صف آرایش بیجان
به زمان بی زبان بود
نوک انديشه ما
زنگوله ای پا در هوا
بیش نبود
همه جا زنگ به رنگ ابتذال دل و جان
کودکان افسرده حالان زمان
بازی گوشی او را به مدار سرطان
مادران دل نگران
پدران عاصی و حیران
لنگ لنگان
شادی ما
رو به چنگ بی کسی شد
خم ابرو
غالبی آفت زده
پسران را
قالب منفور گنگی
خالی ازمفهوم شد
دختران را
با دلی قحطی زده
دامنکوته بیعار تتوی نکبتی مغموم شد
دل دماغ رو به بالا
سینه های سفت و اعلاء
باسنا شیک
پاچه شلوارِ
احساس نیاز بودنِ
بنیاد رویایی مدام
تنگ تنگ تنگ تنگ شد
منظری افیون و دودی
شیشه و بنگ در شاهرگی بی ایمان
متورم می شد
مرگ ریزان تکاپوی نجیبان
نانجیبان زمان را
راهبان جریانی بی حیا بود
جنبش کار
گاه پویا
گاه ترسان و شبه گون
همچنان می پیمود
پای سنگواره ی
زندان سیه گون اسیران زمان
چوبه دار به پا بود
نقشه های
پدرپیرسیاست
همچنان
همراه آن بود
صف دعوت خامی نامه بی جا
صف ویزا
صف زندان
صف نان
صف بی ارزشی ارزش انسان
صف هر چاره و ناچار
صف روئیدن ترس دیگری
بر دل و جان شد
هر که را جوهره ی نابغه ی
تحصیل او را که به گا شد
و یا
پیدا گمی رو به خطا شد
یا که
حق نفسی بر او گران شد
یا که حتی
بی چیزترین حقوق انسان به کمین
این و آن شد
هوس هجرت دور وطنی
به شکوه دیگران شد
نه که امری
برمعروف بیان شد
نه نه
یا چو حالی
بر وجدان عیان شد
نه نه...!
دست ما
از ما جدا شد!
شاخه های شاد عشق وطنی
خم به عزا شد
هم عقیم
از زادن و شوری و عصیان
عاجز از
بنیاد پیوندی و تکثیری
که حیران
نحله ای جوشان
بدور ازحل راه
خسته و نالان
دور از
رویای داد
جنبشی نیمه
به بند خفقان شد
جامه ی روشنگری را
وصله ای پخش و پلا شد
خبرش پای دری شد
خبرش پا به دری شد
نخبگی رو به جهان دیگری شد...!
در بسته به نگاه بی نگاه کمر خم شده تا شد
پشت او
خم به زمین دیگری شد
پشت ما
خم به کمین دیگری شد
ولی انگار
مگر بی تاوان
می توان
پيروز در
پوسیده سرداب سراب پیش روی
دام نور ساحران و
عنکبوتان مقدس شد ..!؟
چشم امید
به این شکل
بهگمان
تار گشت و
سرد و تخس و
سوگوار و ترسان و خموش
چربناکی تاوان خطیری است به دوش
بانگ آن دخمه ی ناجور
چنان است به گوش
که ای بی خبران :
خاک ایران
این خاک گران عمر
تار و پود تن هر پیر و جوان
جشنواره جاوید اساطیر و
مشاهیر و بزرگان و بدایت جهان است
آتشی دامن او را بگرفت است
بکوش
میهن ما بی پناه است
بکوش
لب پرتگاه تاریخ هراسان زمان است
بکوش
بیش از این ما را
توان مرگ نیست
گرچه روز واقعه
هر روز تکرار می شود
همچنان
ناچاری روز مبادایی که میگویند
هر روز حیران می شود
وقت بی گاه است
تنگ است و
کوتاه و
تموزی است
سوزان
خلق
نالان و خموش
پس کی آن
بانگ جرس
راه رهائیش
آید بخروش ؟
پس کی آید
بخروش ؟
پس کی آید
بخروش ؟
پس کی آید
بخروش..!؟
او به ما گفت پشت سرم چرا پریدی ؟!
پالان بارکش را چرا خریدی ؟
کفش همسایه پوتین خوبی بود
پاپوش او را چرا نمی خریدی !؟
بز نگاه عاقل اندر سفیهی می کرد
فلسفه را به باغ ما قی می کرد
شیخی رسید و لی لی می کرد
گوسفند هاش را به خانه اش هی می کرد
غاز همسایه ،
مرغ بدی نبود
پای او را فقط کم نمی زد
گاو ناتویی را ادب میکرد
یا
که کره اش را لگد می کرد
جنس چینی ام
جنس بدی نبود
خیلی ام خوب ترک بر میداشت
خاک و نفت و کلاه کشوری را
با پول پر کلک بر می داشت
ترامپ هم چهره ای مهلک بود
یک بی همه چیزی مطلق بود
ازهیچ طرف هم بی طرف نبود
گربه اش نژاد نازی داشت
بدجوری سر بازی داشت
زار می زد مادری با داد
بر مزار بچه اش واویلا می کرد
حاجی این طرف زیر پوست شهر
بی ناموسی و سکس با ژیلا میکرد
موج می زد و انفجار نوری بود
اختلاس و اختیار و سرکوبی بود
توی وان و استخر و باغ ویلایش
رقص و جیغ و پای کوبی بود
ریا ...
چشم ریشی او بود
نگاه کشکی بود در مشک
او میکوفت با زور بر سر همه
مزه ی خون می داد شوری اشک
آن طرف
عشق لبنان می کشت او را
ساحل و بار و موی محبوبش
این طرف
نفرت تیره و تار مویش
هموطن هستی یا باز جویش !؟
بچه ای رو به جبههها می رفت
راه بسته با چشم بینا می رفت
آقا زاده هم سینه خیز می رفت
او هم بینا روی مینا می رفت
شغال مکار
شیر و بز میخورد
روباهی رسید و کمکش میکرد
کره بز از ترس می لرزید
توبه ای بی وضو با قی اش می کرد
عربی در مشهدش اذان می گفت
آش علم الهدی را پخت میکرد
جاکشش در خانه ای متروک
ناموس ما را لخت می کرد...!
خیام فیلسوفی با معنا بود
سهراب هم حکمتی را به پا داشت
بی شرف هر دو را هیچ میکرد
هرلحظه کینه ای با او میکاشت
قبر او کجا بود ؟
شاید خانه دوستی بود...!
زیر زبان سرخ آزادی بود..
یا که نه...
شاید خاورانی بود ...؟!
همان جا که مفت جان دادی بود
هستی اش رانت بود و بی درنگ و زرنگ
مثل سوزشی تووی مخزن فشنگ
ما همه باختیم
این همه بازی را ،
بازی زرگری بود
این همه جنگ...!
مخروبه های باقی از
این جنگ دریده
تن فروشی مادری
به آخر خط رسیده
خط نزنیم
ابیاتی پر از درد را
تلخی فقر و
صورتی زرد را
بچه ی کار
تمامی اش درد بود
گندمی سفره را
گم میکرد
شهر متروک و مرگ و خاموشی
کفتاری
پشت ما را خم میکرد
وقتی به ایمان پشت میکردیم
ماندن در اضطراب
جان می داد
خون قرمز و روز آزادی
راه او را به ما
نشان می داد...
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 16 hours ago