𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 week, 1 day ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
- خیلی ساده است…خود حاجی پیشنهادشو داد…تو رو از اول پیشنهاد داد…تو میشی جاده باز کن من...من هم همه اون پول سفته رو بهت میدم...میدم و بعد یه سال منو به خیر و تو رو به سلامت...هر کدوم میریم پی زندگیمون...نه پس دادن پول میخوام...نه ازت توقعی دارم...حتی می تونی مطئن باشی دست هم بهت نمی زنم...فقط صیغم میشی...صیغم میشی که حاجی خیالش راحت باشه یه دوست دختر فاب دارم که شرعی قراره برام باشه...بپا نذاره برام که یهو خطا نرم...که یهو اسلام به خطر نیوفته.رئیسم منو ، بابت بدهی که داشت به زندون می انداختم ، نجاتم داد…فقط با یه شرط وحشتنااااااااک!!!!
https://t.me/+qMId2i3MCWg4MzZk
https://t.me/+qMId2i3MCWg4MzZk
- چه غلطی کردی تو؟ چرا مبل خونی شده!
صدای جیغ جیغ عاطفه، دخترک را از جا پرانده بود که زیر دلش دوباره تیر کشید
- با توام دخترهی نجس! مامان؟ مامان بیا این کثافتو جمعش کن
یاس ترسیده از آمدن خاتون به سمت عاطفه رفت
- ت... تو رو خدا صداشون نزن. الان می شورم همه جا رو...
خ...خون ریزیم زیاده به مادرجون گفتم نمی تونم کار کنم امروز ولی...
با ورود خاتون به خانه، یاس از ترس به در چسبید
- چرا جیغ میزنی دختر! دست بجنبون الان مهمونا می رسن!
عاطفه با چندش به اتاق اشاره زد
- گند زده به خونمون این دختره پاپتی. این امشب بیاد جلو مهمونا آبروم میره مامان...
خاتون با حرص به سینه اش کوبید
- چه غلطی داری میکنی سلیطه با خونه زندگیم. ای خدا...
یاس وحشت زده حالا به التماس خاتون افتاده بود.
- توروخدا مادر جون الان میبرم میشورم...ب...ببخشید...
می ترسید آن قدر که بی توجه به دردش خم شده و فرش کوچک خانه را جمع کرد
هوا سرد بود. به جهنم..
هواشناسی هشدار داده بود اما مگر می توانست نشورد؟
همین الانش هم خاتون داشت چغلی اش را به عزرائیلش می کرد.
- این زن آکلهت نجاست زده به خونه زندگیم نامدار یا جای این تو این خونه ست یا جای من!
نامدار با غیظ حرف خاتون را برید
- میام خونه خاتون قطع کن!
خاتون با ذوق قربان صدقه ی پسرش رفت
- قربون شیرپسرم بشم حلالت باشه زحمت هام بیا...
با قطع تماس نامدار عصبی روی میز خم شد
- بزن فیلمو!
مهراد دست روی بازوی نامدار گذاشت
- مگه ندیدی؟ اونی که اومده و طرح ها رو دزدیده زنت نبود پسر، اون منشی بی همه چیز بود...
نامدار نفس زنان عقب کشید
سه ماه تمام خون دخترک را در شیشه کرده بود. چون فکر می کرد دزدی کرده و حالا...
- یه روز دوست داشتنم تموم میشه نامدار... اونوقت دیگه پیشت نمیمونم...
صدای پر بغض یاس بود که در گوشش زنگ می خورد
خاتون گفته بود خونریزی دارد!
یک هفته بیشتر بود دخترک خونریزی داشت و او توجه نمیکرد...
با نشستنش پشت فرمان پدال را فشرد
تلافی این سه ماه را در می آورد
نمی گذاشت دوستت داشتن دخترک تمام شود
بعد از دو ساعت پشت ترافیک ماندن هوا تاریک شده بود که رسید.
تمام وجودش پر می کشید تا دخترک را ببیند...
- نامدار؟ اومدی مادر؟ بیا خالت اینا اومدن...
با جلو آمدن خاتون نگاهش به طبقه ی بالا رفت.
- بالا کار دارم خاتون...
مادرش دستش را کشید
- نمیخواد اوقاتتو تلخ کنی اون آکله رو خودم حسابشو رسیدم. تو بیا به مهمونا برس...
دیر بود برای عقب کشیدن. خاتون بازویش را گرفته و سمت خاله خانوم برده بود که شیرین از جایش بلند شد
همان دختری که همیشه خاتون برایش در نظر داشت
- خوش اومدی پسرخاله منتظرت بودم.
با دندان های به هم کلید شده دست شیرین را میان دستش گرفت.
از بوی عطر دخترک حالش بهم میخورد
دلش پر می کشید برای زمردی های یاس و عطر تنش که خاتون نمایش همیشگی اش را اجرا کرد
با پاک کردن اشک های نداشته اش فین فینی کرد
- چقدر به هم میاین مادر... خداروشکر این روزتونم دیدم.
ایشالا به زودی دستتون تو دست هم همیشگی میشه مادر، نه نامدار؟
خودت گفته بودی...
گفته بود. وقتی کله اش داغ بود اما الان...
با صدای افتادن چیزی تیز به عقب چرخید.
صدای سوت و تبریک بالا گرفته و او نگاهش میخ یاس بود.
لباس خدمتکاری به تنش کرده بود خاتون!
و نامدار نفس در سینه اش مانده بود از صدای سر و یخ یاس...
- مبارک باشه...
#پارتبعدیش???
https://t.me/+v89Nu49-eLw3ZTdk
https://t.me/+v89Nu49-eLw3ZTdk
https://t.me/+v89Nu49-eLw3ZTdk
https://t.me/+v89Nu49-eLw3ZTdk
رمان #بهار_عاشقی?❌
#جنجالی ترین رمان سال با #صحنه های نفسگیر
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDB
دامن لباس عروسمو بالا گرفتمو باذوق واردخونه بختم شدم ، خونه ای که امشب شاهد خلوت من بامردی که عاشقشم بود.وارد سالن شدم وباچیزی که دیدم خشکم زد، چندتا دختر باآرایش غلیظ ولباسهای ناجوری روی مبل نشسته بودن سهیل وارد خونه شد وبا پوزخندی نگاهم کرد.
-#فکر_کردی_من_با_دختری_که_بابام_منو_مجبور_به_ازدواج_باهاش_کرده_عاشقانه_شبم_رو_صبح_میکنم؟!
اشک دراندرونی چشم هام پرشد، اما غرورم اجازه باریدن نمیداد سهیل رفت وسط دخترا نشست ادامه داد.
-#از_امشب_تا_هرشبی_که_دلم_بخواد_با_هر_رنگ_دختری_که_دوست_داشته_باشم_عشق و_حال_میکنم_توهم_میتونی_نظاره گر_من_باشی.. ?❌
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
توجه لینک کانال تا دقایقی دیگر منقضی می شود?
- این دختره چادر چاقچوریه فاخته عروس حاج نایب نیست خواهر؟ ؟
معذب چادرم را جلو می کشم کاش قلم پایم میشکست و امروز به این خانه نمی امدم .
صدایشان را از پشت سر می شنوم :
- عروس سابق حاجی خواهر ! خبر نشدی مگه ؟ دختره دو فردای زایمانش پاشو تو یه کفش کرد که طلاق میخوام .. نوزاد یه روزه اشو گذاشت رو دست حاجیه خانوم طفلی رفت پی حال و حولش ....
هرکس در این خانه به کاری مشغول است یکی دیگ حلیم هم میزند یکی دیگر شربت بین حاضرین می چرخاند و کسی حواسش به من نیست جزء این دو زنک .
- وا اینا که عاشق معشوق بودن با پسر حاجی چی شد که همچین شد؟
کم مانده اشکم بچکد ، ولی نمی دانم چرا عین مجسمه اینجا ایستاده ام تا بشنوم این خاله زنکنان چه درباره ام بغلور می کنند .
- خواهر دختره تا دید میخوان پسر حاجی رو ببرن بالا دار، حکم اعدامش قطعیه معطلش نکرد رفت طلاق گرفت الان هم که به کسی دیگه شوهر کرده می گن !
- تو اینجا چیکار میکنی پتیاره ؟ بو کباب به دماغت خورده اومدی سور چرونی ؟
لب می گزم و سری که تا حالا زیر انداخته بودم را بالا می گیرم تا عمه پاشا را ببینم .
پی این آدم به تنم کم نخورده طی مدتی که عروس این خانه بودم .
- س ...سلام .
- چه سلامی چه علیکی پتیاره خانوم ؟! با چه رویی پا شدی اومدی اینجا ؟ لابد خبر شدی پاشا آزاد شده داره سرو سامون میگیره اومدی موش بدوونی؟
دلم می شکند . این زن چه می داند که من خودم را فدای آزادی پاشا کرده ام ؟
صدای بلندش توجه همه را جلبمان کرده .سر در یقه فرو می برم و ارام نجوا می کنم :
- اومدم بچمو ببینم !
- همون بچهای که حتی حاضر نشدی شیرش بدی ؟
- چه خبره اینجا ؟ عمه خانوم چرا مراعات این جماعتی که اینجا جمعن رو نمی کنید ؟
- اومدی عمه ؟ این دختره خیره سر اومده باز افت شده بیافته به این جون تو و اهل خونه .
با صدای پاشا سر بلند میکنم و ملیحه را در حالی میبینم که دست دور بازویش حلقه دارد . پسرک من را هم بغل زده .
دیگر نمی توانم اشکم را مهار کنم برای نجات این مرد از اعدام خودم و بچهام را فدا کرده بودم و او به محض آزادی جای خالی من را با دختر عمهاش پر کرده بود .
نمی دانم چرا زیر پایم خالی می شود خیز برمی دارم سمت زمین که دستی دور کمرم حلقه می شود ...
https://t.me/+8lPqMsDIpFdjMWJk
https://t.me/+8lPqMsDIpFdjMWJk
من فاخته ام برای نجات جون شوهرم از اعدام خون بس میشم و نوزاد یک روزهام رو ول می کنم.
https://t.me/+8lPqMsDIpFdjMWJk
https://t.me/+8lPqMsDIpFdjMWJk
https://t.me/+8lPqMsDIpFdjMWJk
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش میکنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده میفهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خوابهای سهمگینتری دیدن....
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
رنگ بنفش دیوار کوبها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست.
نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانهی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم.
به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد.
- خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته.
خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد:
- امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم.
هرم نفسهایش و برخورد لبهایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشکهایم نکردم.
بوسهای به گوشم زد و بدون برداشتن لبهایش این بوسه را تا روی گونهام ادامه داد و اشکم را مکید.
- از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حسها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم.
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
عاشقانهای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
_کی بود که می گفت اون دختر یه #خون_بسهو فقط اسمش توی شناسنامهامه؟ اما نه، تو عاشقش شدی آسید مرتضی... می فهمی عاشقش شدی ! این چشمایی که این طور از من می دزدی خیلی حرفا داره...
عاشقم شده بود؟! عاشق منه خونبس؟ نفس در سینه ام حبس شد. _ازت متنفرم ... من از تو متنفرم... تو بهم قول داده بودی!
_چند بار اومدم دنبالت ؟ چندبار خواستم که با این شرایط بیایی و زندگیمونو شروع کنیم . گفتم اون دختر برام یه خون بس بیشتر نیست توی کَتت نرفت ... گفتی طلاقش بده زنت می شم... تو نخواستی... تو هر چی بینمون بود و خراب کردی...
نرگس دیوانهوار فریاد زد:_ عاشقش شدی آسید مرتضی ... آره ؟
قلبم توی دهانم بود . نفسم رفت برای جمله ی آخرش :_دیوونه اشم نرگس... دیوونه اش. #توصیه_ویژه?
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 week, 1 day ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago