● Hope ●

Description
اُمید آنکِه اینجا ما را بِه هم نزدیک تَر کند:)

http://t.me/HidenChat_Bot?start=559659530
Advertising
Tags
We recommend to visit

🍎 اولین ؛ بهترین ؛ معروفترین ؛ قدیمی ترین" لینکدونی اخلاقی تلگرام 🍏

شرایط و محل درخواست تبلیغ گروه 👈

@link_inform


 ☝️فقط ☝️خدمات مجازی 👈
@Member_support2

Last updated 5 Tage, 18 Stunden her

سلام رزِ من?
خوش اومدی گلِ من
یک تو برای زندگیِ من فقط بس است...
تبلیغات= @M0bina_yz
ارتباط با ادمین:
@rosekhakestariad


پیج اینستاگرام:
negra__vida

لینک کانال:
https://t.me/+o7dK8GKCR6M5OTBk
لینک گپ:
https://t.me/rosekhakestarigp

Last updated 1 Monat, 3 Wochen her

🔷️سلام دوستان تنها شماره بنده (00905377376687) دوصفر هست مال کشور ترکیه من شماره دیگری ندارم از طریق واتساپ وتلگرام وبصورت مستقیم درخدمتم۰

آیدی تلگرام👇

@KOOOOKOOOM

🔮لینک کانال آموزش یوتوب

https://youtube.com/channel/UCeU1ARpWW2yiyiC2Fs9cm8g

Last updated 6 Monate, 1 Woche her

4 months, 1 week ago

داستان تام جریمون ادامه نداره؟

5 months, 3 weeks ago

حامد دوباره و دوباره دستش‌و روی لبش کشید تا آثار خیسیِ بوسه از بین بره، گویا با پاک شدنش، دوست‌داشتنی هم که مویرگ به مویرگ تنش رو تصاحب کرده قراره پاک بشه.
این صحنه‌ برای مجید اونقدری دردناک بود که برای اولین بار از خودش و کارش متنفر شد و تنها یک صدا توی گوشش می‌پیچید.

"تو فقط یه اشتباه بزرگی. ای کاش ندیده بودمت.."

اشتباه. اشتباه. اشتباه.
یعنی اینقدر حال بهم زن بود که معشوقه‌ی عزیزش هم دیگه علاقه‌ای بهش نداره؟ یعنی حامد اینقدر ازش متنفر بود که هنوز درحال پاک کردن جای اون بوسه‌ست؟ بوسه‌ای که تا چندوقت پیش می‌پرستیدش؟
مجید با ذهنی مشوش، و عصبانیتی که سلول به سلولش رو میدویید، دستی به موهاش کشید و خندید؛ خنده‌ای که با تمام خنده‌ها فرق داشت و حامد خوب معنی این خنده رو میدونست.
خنده‌اش کم کم محو شد با لبخندی گشاده، سرش رو کج کرد و به حامدی که از ترس مردمک چشم‌هاش می‌لرزید خیره شد.
_قاتل...
قدمی نزدیک شد.
_خون...
قدم دوم.
_اشتباه...
قدم سوم رو که برداشت، تنش به تن حامد خورد و حامد لرزید. چشم‌های مجید سرخ و خنثی بود و تنها به یک چیز فکر می‌کرد؛ اینکه معشوقه‌اش هم پسش زده!
فک حامد رو محکم گرفت و با فاصله‌ای کم از لب‌هاش غرید:
_که اشتباه بزرگتم؟ که ای کاش منو نمیدیدی؟
حامدِآهنگی، تو نقاشی و کارت رنگ پاشیدن به روی بومه، آره؟
میخوام روی این بوم رنگ سرخ بپاشم، یه رنگ سرخِ طبیعی!
جمله‌اش به اتمام رسید و قبل از اینکه حامد ری‌اکشنی نشون بده، کسی از پشت در اسم حامد رو صدا زد.
هردو به در خیره شده بودن؛ مجید با لبخند و حامد ترسیده.
قبل از اینکه حامد فریاد بزنه، مجید دستش و روی دهنش گذاشت و با همون لبخند ترسناک، توی چشم‌هاش نگاه کرد.
_کافیه یک کلمه غیر از چیزی که میگم از دهنت دربیاد تا اینجارو به آتیش بکشم!
حامد مجید رو می‌شناخت، میدونست هر چیزی رو به زبون بیاره عملی می‌کنه؛ حتی اونقدر خوب می‌شناخت که میدونست شخص پشت در قراره به چه سرنوشتی دچار بشه.
ناچار سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد و با خودش فکر میکرد شاید اگه به مجید گوش بده نقشه‌ی تو سرش رو عملی نکنه، اما مجید برخلاف تصور حامد زخمی بود و زخم فقط با زخمه که التیام پیدا میکنه.
مجید عقب رفت و سمت در قدم برداشت، آهسته و آهسته...
مثل شکارچی‌ای که منتظر شکارشه، کنار در ایستاد و به حامد اشاره کرد تا به شخص نچسب پشت در اجازه‌ی ورود بده.
کمربندش رو درآورد و منتظر ورود شکار شد.
حامد با صدایی لرزون اجازه‌ی ورود دادو در باز شد.
زند قدم اول رو برداشت و گفت: اون یارو عنتره رف-
و جمله‌اش تموم نشده بود که در پشت سرش بسته و قفل شد.
دمای اتاق ثانیه به ثانیه سرد‌تر می‌شد.
قبل از اینکه زند به عقب برگرده، مجید طی یه حرکت دست‌هاش رو از پشت گرفت و با کمربندش بست.
و در همین حین دستمال‌گردنش رو درآورد و دهنش رو بست و روی تخت پرتش کرد.
بی‌توجه به تقلاهاش، دستش‌و توی جیبش برد و چاقوش رو درآورد، هیچکس قدرت حرف زدن و حرکت نداشت و سکوت عجیبی توی اتاق حکم‌فرما شد.
مجید سمت حامد برگشت و اشاره کرد که بیاد، و حامد انگار قدرت مخالفت با خواسته‌های مجید رو نداشت و مطیع، با قدم‌های سست سمتش رفت.
روبه‌روی زند بیچاره که از هیچی خبر نداشت ایستاد و مجید هم پشتش قرار گرفت.
دستش‌و روی پهلوی حامد گذاشت و چاقو رو توی دست‌هاش قرار داد.
سرش و روی شونه‌اش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
_به نظرت وقتش نرسیده رنگ متفاوتی روی بوم سیاه زندگیت بپاشی؟ چه رنگی بهتر از قرمز؟ هوم؟
نه تنها دست‌های حامد، بلکه تمام تنش که در آغوش مرد بود می‌لرزید!
در روبه‌رو زند بود که خیره به چاقوی تو دست‌های حامد خشکش زده بود و دیگه حتی تقلایی نمی‌کرد. مجید دست‌هاش رو از روی پهلو‌ی حامد برمیداره و روی دو دستش که چاقو رو گرفته بود میذاره.
حامد چشم‌هاش رو بسته بود سعی می‌کرد یه‌جوری از این مخمصه خلاص شه.
+ چرا اینکارو باهام میکنی؟
حامد درمونده پرسید و منتظر بود تا مجید از این کارای احمقانه‌اش دست بکشه.
ولی هیچوقت، هیچی طبق خواسته‌ی حامد پیش نمی‌رفت، اون حتی اختیار کنترل دست‌هایی که متعلق به خودش بود ولی به سمت سینه‌ی زند میرفت رو نداشت.
حتی اونقدر ضعیف بود که نمی‌تونست جلوی سرازیر شدن اشک‌هاش رو بگیره.
تیزیِ چاقو سینه‌ی قربانی رو لمس کرد و نفس حامد رو برید.
_چون دوستت دارم و تنها راه به دست آوردنت اینه که دست‌هات رنگ سرخ رو لمس کنه.
لب‌های مجید، نرمه‌ی گوش حامد رو به بازی میگیره و این کار، توی این شرایط، واقعاً عادی نبود. هیچ چیز اون مرد عادی نبود و همین موضوع حامد رو بهم می‌ریخت؛ با اینکه چند دقیقه پیش پسش زده بود ولی هنوز هم میخواست کنارش باشه، اما نه با ریختن خون.
_به دنیای من سلام کن.
و بوم! چاقو با فشار دست مجید توی قفسه‌ سینه‌ی قربانی فرو رفت و پیرهنش به رنگ سرخ دراومد.
و حالا حامد هم مثل مجید بود.
نقاش قاتلی که به روی بوم نقاشیش خون پاشیده شده.

5 months, 3 weeks ago
  • من دوست ندارم راه رفته رو برگردم مجید .

هر دو از بوسه ی لحظات قبل نفس نفس میزدن

این جمله ی مرد نقاش به مذاق مجید خوش نیومده بود

این اون جوابی نبود که انتظارشو بعد از این بوسه داشته باشه ..

_ برگرد حامد چون راه های دیگه برای تو بی راهه است

مجید دستش رو به زیر چونه ی حامد رسوند و کمی پایین تر از لب حامد ، درست جایی رو که لحظاتی قبل بوسیده بود رو با شصتش نوازش کرد

_ من شاهراه تو ام !

در درون حامد جنگ عظیمی بین عقل و دلش شکل گرفته بود

وقتی مردمک چشم های حامد لرزید ، مجید لبخندی زد و اینبار بوسه ی کوتاه دیگری به لب های حامد نشوند

حامد جلوی مجید هر بار پاهاش سست میشد

مجید خواست مغرور و خوشحال از این ضعف حامد باز لب به سخنرانی باز کنه که با صدای حامد لغات در دهنش باز مانده موندند

  • من اعتراف میکنم که یک عمر با رنگ ها سر و کار داشتم ولی به طرز منزجر کننده ای بعد تو زندگیم بی رنگ شد ... یا نه بهتر بگم قرمز و سیاه شد

چونه اش رو از حصار دست مجید رها کرد

+اما تو یه اشتباهی که نباید ادامه ات داد ..

پوزخند تلخی به لب مجید نشست

_مگه قرمز رنگ مورد علاقت نبود ؟

  • اره بود ...

حامد با کلافگی چشمهاش رو روی هم فشار داد و گفت

+آره ...به خاطر رنگ لبات بود ...

برای لحظاتی خاطرات قدیمی از جلوی چشم های بسته ی حامد گذشتند اما حامد پلک هاش رو باز کرد و با قاطعیت به مجید خیره شد

ولی الان رنگیه که با کشتن خون ادم ها از بین انگشتات میچکه ..

با پشت دست رد بوسه اشون رو جلوی چشم های مجید از روی لبش پاک کرد

+تو فقط یه اشتباه بزرگی ..ای کاش ندیده بودمت ..

5 months, 3 weeks ago

شبیه تابلویی که به دست هیچ نقاشی کشیده نشده، یا قصه‌ای که به قلم نویسنده‌ای نیومده، شبیه نوری که سر از تاریکی بیرون نیاورده و شبیه بوسه‌ای که به عمر دوری چندساله قد نداده، سردرگم بودند…

مجید به نوشتنِ دم به دمِ حرکات فکر می‌کرد و حامد به نقش زدنشون، شاید می‌تونستند قبل و بعد رخداد رو به قلم دربیارند، اما همون آن، همون لحظه‌ی شفا یافتنِ دو طرف، انگار به هیچ تمثالی بدل نمیشد.

شاید شبیه تابلویی می‌شد از دو فرد با جزئیاتِ تمام و کمال، که تا لب‌ها ادامه داشت و بعد تصویر محو و محو تر می‌شد… یا شبیه پاراگرافی که عطش و دلتنگی و حرارت کلمات رو می‌نوشت و به آنی، صفحه سفید می‌شد و بعدتر جای دیگری، میون سیاهی سیاست و فقر و دو رویی ادامه پیدا می‌کرد.

شاید هم اونقدر در هم حل شده بودند که تشخیصشون برای هر کسی غیرممکن بود، بوسه‌ای که خون و رنگ رو در هم آمیخته و قاتل و نقاش رو به یکدیگر گره زده بود؛ طوری که جهان اطراف، دو بدن رو یک کالبد میدید و دو روح رو یک نفس.

برای جدا شدن از هم تلاشی نمی‌کردند، تنها رقص لب‌ها بود و سیل حرف‌های ناگفته و دلتنگی‌های به زبون نیاورده که بوسه مترجمشون شده بود.
انگار می‌دونستند که تنها همین چند دقیقه رو برای خالص بودن فرصت دارند و بعدش باز تموم تفاوت‌ها، فاصله‌ها، تنفرها و غرورها بیرون می‌زنه.

اما گاهی عشق کافی نیست؛ نبود…
اگر بود قصه‌شون به اینجا نمی‌رسید، برای یه بوسه‌ی ساده انقدر دست و پا و دلشون به لرزش و دلتنگی دچار نمی‌شد و شاید این سوال که “تو چرا از من دریغ شدی؟” به ذهن هیچکدوشون خطور نمی‌کرد.

حالا همه چیز فرق کرده بود، پشتِ در اون خونه آدم‌هایی صف کشیده بودند که اونهارو همونطور که می‌شناختند می‌خواستند.

تپش قلب‌هاشون رو زیر انگشت‌های هم، روی رگ‌هایی که روزی قرار بود نزدیک‌تر از اون باشند حس می‌کردند و دلتنگیشون رو با همون پلِ شفاف موقتی که بعد از فاصله گرفتن بینشون ایجاد شده بود به همدیگه می‌سپردند.
دیگه جنونِ سر رسیده کافی بود و وقت، وقت عاقل شدن بود.

  • من دوست ندارم راهِ رفته رو برگردم مجید.
5 months, 4 weeks ago

تشویش، دوگانگی، پارادوکس!
حامد توی متناقض ترین لحظات و احساساتَش در حال دست و پا زدن بود.

+فکر میکردم فقط منم که سوال احمقانه میپرسم!
- این حرف یعنی هنوز بهم فکر میکنی و من دوستم داری؟
+ یه سوال احمقانهء دیگه!

مجید، با پوزخند؛ یک قدم فاصله ای که بینشون بود رو کمتر کرد.

- به نظر به سوال های احمقانه ام علاقه داری!
+ اینطور فکر میکنی؟

فاصله رو کمتر کرد و دستِ مجید پشتِ گردنِ رنگی حامد نشست.

- من فکر میکنم به اندازهء سوال های احمقانه؛ عاشق کارهای احمقانه ای‌‌‌...

نزدیک تر شد و پیشونیش رو به پیشونی حامد چسبوند.

- همونقدر که من عاشق تو ام!

سر کج کرد و لب هاش روی لبهایِ مردِ روبه روش نشست‌.
نشست و هر دو بی اینکه لبهاشون رو به حرکتی وا دارند.
بی اینکه شاید حتی نفس بکشند، اجازه دادند لبهاشون همدیگر رو زیارت کنند.
لااقل به اندازهء ارضایِ نیازِ این دوری!

چند لحظه بعد، دست هایِ حامد محتاج به لمس موهایِ مجید،راه پیش گرفت‌.
وَ لب ها اینبار دست به شفا دادنِ همدیگر دادند.

5 months, 4 weeks ago

- فکر میکردم کشیدن لبایی که سیگار بینشون باشه برات سخته ولی تو به معنای واقعی کلمه ریدی رو معنیِ کلمه‌ی سخت

حرف از خون رو دوست نداشت ولی مجید خوب میدونست اگه حرف نقاشی بیاد وسط حامد ساکت نمی‌مونه
و چی بهتر از هم صحبتی باهاش؟ حالا به هر دلیلی!

  • قبلا هم اینو بهم گفته بودی...
    - تو معشوقی مثل خودت نداشتی که حین سیگار کشیدن نقاشیتو بکشه پس بذار من هرچقدر میخوام ازش بگم!

حامد نفسشو داخل فرستاد و چند ثانیه نگهش داشت: اینطور نیست که بتونم جلوتو بگیرم؟

مجید با قاطعیت گفت: نه! گمونم تو اگه بعد بیست سال هم بخوای یه چیزی بکشی بازم معرکه از آب در میاد، تو زندگی میدی به کاغذ!

حامد پوزخندی زد و این بار با حالت تمسخر گفت: خیلی قشنگ حرف میزنی، یکم دیگه ادامه بدی عاشقت میشم.

مجید روی نزدیک ترین صندلی نشست و دستی تو موهاش کشید: تو همه‌ی حد و مرز ها رو رد میکنی، رو لبه‌ی خطر راه میری ولی با این حال یه شاهکاری! چه اشکالی داره اگه یه شاهکار دوباره عاشقم بشه؟ قبلنا میگفتی کنار نقاشی متن بنویسم یا نه؟‌ و من میگفتم...

  • اینقدر تو نقاشیه حرف خوندم که احتیاجی به هیچ کلمه‌ای نیست!

مجید ابرویی بالا انداخت: خوبه که هنوز حرفامو یادت مونده!

حامد پشت به مجید به تابلویی که تو دیوار بود خیره شد: نقاشی برام یه تراپیه
روزای اول با خودم میگفتم مثلا ترنر چطوری متوجه شده که به کشیدن دریا علاقه داره؟
و بعد به خودم اومدم که عجب سوال احمقانه‌ای؟

(مجید همینطور که حرفای حامد رو گوش میداد از سر جاش بلند شد و پیش خودش گفت" عجب سوال احمقانه")

  • موضوع های زیادی رو دنبال میکردم که دستم می‌کشید اما دلم نه!

- (مجید یه قدم دیگه براشت) ""اما دلم نه...!""

+تا اینکه خودمو تو همچین سبک نقاشی‌ای گم شده دیدم

- (مجید یه قدم نزدیک تر شد) " منم گم شدم"

  • ولی حالا که رد اشکهام گرمه میفهمم که من چقدر برای خودم یک پدرم! برای غصه های بزرگسالی، برای درد های اجتماعی، برای دلشوره‌های سرخی که وحشت صدای ساز پانیک رو به دلم میندازه! چقدر لبریزم!

مجید به فاصله‌ی یک قدمی حامد رسید: فکر میکردم رنگ سرخ رو دوست نداری

  • ندارم!
    - نمیخوای از غصه های بزرگسالی بگی.
  • نمیخوام
    - این بحث رو دوست نداری...
  • ندارم!

- پس چرا داری ازش میگی؟ اونم وقتی من اینقدر بهت نزدیکم!

6 months ago

حامد ...
هرلحظه منتظر فورانِ مرد روبه‌روش بود.
محتملا به منهدم شدن خودش هم ثانیه‌ای فکر کرد!

اما وقتی مرد ...
ساکت و صامت ‌.‌..
تنها خودش رو از روی زمین جمع و جور کرد و مثل یه پسربچه‌ی خسته از بازی ، تکیه زد به سه‌کنج و نشست ‌...
حسابی متعجب شد.

محتاط ...
خم شد تا سلامتش رو چک کنه.
درکمال تعجب همه‌چیز سر جاش بود ...
همه‌چیزی که در نگاه اول سلامت فرد رو تایید میکنه.

جو برخلاف دقیقه‌ای پیش حالا آروم شده بود!
سوالی حامد رو از ابتدای این دیدار مشوش کرده بود که اگر نمی‌پرسید نفسش رو می‌برید.

پس کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد و پرسید: اون تابلو ...
واقعا میخواستیش یا برای رسیدن بمن رندوم روش دست گذاشتی؟

مجید نگاهش رو بالا نیاورد ...
خودش رو مشغول رنگ‌های مزاحم نشون داد اما مخاطب کلمه‌هاش پسرش بود.

_گوشه به گوشه چهارگوشه اون گالری دوربین نصب کردی حامد.
ببین ...
نگاه کن ...
زوم کن ...
که چجوری به قاعده ثانیه‌ای غرق کودک زنده‌ی درون تابلو میشم.

دم عمیقی از هوای مشترکی که ردوبدل می‌شد گرفت ...
_ادعات میشه فراموشم کردی اما حاضرم دو انگشتم رو بذارم روی شاهرگت و قسم بخورم ؛ که اون کودک رو به یاد من آوردی روی بوم.

+بگو ، برام بگو چی دیدی توی تابلو؟

حالا حامد رو نگاه می‌کرد ...
میدونست که فهمیده هرآنچه که قراره با بغض پنهان‌شده بگه رو.

_چهره کریه گرسنگی و بیماری و فقر رو یجوری روی چهره دلربای کودکِ درون تابلو چیره کرده بودی که حقیقتا احساس منزجر کننده‌ای داشتم.

نگاه خیره حامد تنها یک معنی داشت ...
یک معنای شفاف.
+چرا؟ نباید ناآشنا باشه برات که ...
یه زمانی لابه‌لای این سه‌تا متغیر روزی هزاربار از خدا مرگ میخواستی.

_گرسنگی و بیماری و فقر دشمن نیستند حامد اما بر اندام یک کودک چرا ...
نمودهایی هستن که نیروهای اصلی زندگی علی‌الخصوص پول ، به واسطه اینها روی بوم نقاشی تجلی میشن ؛ ایده‌ات درکمال سادگی متبحرانه بوده ، عدالت درش دیده نمیشه و اصالت آدمیزاد به بی‌رسمی دنیا اصابت میکنه!

پسر کمی نرم شد ...
+اگر بهت بفروشمش باهاش چیکار میکنی؟

مرد آروم خندید ...
+رابطه من با اینجور چیزها خوب نیست ...
محتملا یه مهمونی میگیرم و تو یه مزایده فوق خفن با یه قیمت فوق خفن به ایتالیایی‌های فوق احمق میفروشمش.

احساس عوض شد ...
رنگ نگاه هم ...
+که صفر حساب بانکیت اونور دنیا زیاد بشه؟

مرد دستش رو گرفت و کشیدش جلو ...
سینه به سینه که شدن راضی از پوزیشن نیشخندی زد.

_که صفر بچه‌‌هایی شبیه به بچه‌‌ی تابلوی تو یک بشه!

حامد تلاشی برای رهایی نکرد ...
+نمیتونم باورت کنم چرا؟

یک فضای قدیمی در خاطر هردو داشت یادآور می‌شد.
_شاید باید به رسم قدیم شوکران شیرین صدات بزنم تا همه چیز رو به خاطر بیاری.

+من یه نقاشم مجید ...
رنگ‌ها رو بهتر از هرکسی تشخیص میدم ...
مثلا دست‌های تو رو قرمز میبینم.
خونی میبینم.

صدای مرد آغشته به حزن شد ...
_تو باورم میکنی مگه نه؟
تو میدونی که من بی‌گناه نمیکشم ...
نکشتم!

+اگر قرار باشه گناه‌ها رو ما قضاوت کنیم پس چرا آدم‌ها میرن و قاضی میشن؟

مجید حتی لحظه‌ای برای جواب درنگ نکرد ...
_اگر قاضی خودش قاتل بود چی؟!
بازم جایز نیستیم من و امثال من؟

حامد چشم روی چشم فشرد ...
+این بحث رو دوست ندارم.

مجید خیره به لب‌هاش خندید
_هرچی تو بخوای ...
شوکران شیرین.

6 months, 2 weeks ago

این داستان هوپ اسم نداره؟ اسم نمیزارید براش؟

6 months, 2 weeks ago

بچه ها بیاین????

We recommend to visit

🍎 اولین ؛ بهترین ؛ معروفترین ؛ قدیمی ترین" لینکدونی اخلاقی تلگرام 🍏

شرایط و محل درخواست تبلیغ گروه 👈

@link_inform


 ☝️فقط ☝️خدمات مجازی 👈
@Member_support2

Last updated 5 Tage, 18 Stunden her

سلام رزِ من?
خوش اومدی گلِ من
یک تو برای زندگیِ من فقط بس است...
تبلیغات= @M0bina_yz
ارتباط با ادمین:
@rosekhakestariad


پیج اینستاگرام:
negra__vida

لینک کانال:
https://t.me/+o7dK8GKCR6M5OTBk
لینک گپ:
https://t.me/rosekhakestarigp

Last updated 1 Monat, 3 Wochen her

🔷️سلام دوستان تنها شماره بنده (00905377376687) دوصفر هست مال کشور ترکیه من شماره دیگری ندارم از طریق واتساپ وتلگرام وبصورت مستقیم درخدمتم۰

آیدی تلگرام👇

@KOOOOKOOOM

🔮لینک کانال آموزش یوتوب

https://youtube.com/channel/UCeU1ARpWW2yiyiC2Fs9cm8g

Last updated 6 Monate, 1 Woche her