نت های تاریک

Description
⭐در حال پارت گذاری:نت های تاریک

فایل های فروشی:

بازگشت_نت های تاریک
_ پروفسور_با من قرار بزار_گردنبند

@jygnlu:آیدی ادمین خرید

مترجم:الهه

آیدی ادمین تبادل @Bookmo0k
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 4 weeks ago

2 years, 2 months ago

#پست۹۰

این نور اعتماد به نفس در وضعیتش برام معجزه میکنه، ما در حال پیشرفتیم و لعنتی اگه این مثل سنگ منو سخت نکنه محدودیتام رو گسترش میده، کمربند حلقه ای از کنارم آویزون میشه:
"درد خوبی رو بهت نشون خواهم داد، از نوعی که کنترلش میکنی، تو اینجا تموم قدرت رو خواهی داشت، چون همون لحظه ست که میتونی نه بگی"

شونه هاش سفت میشن، در دایره تجربه ش این کلمه یه عوضی بی فایده ست.
شعله ای دوباره از خشم به خونم میخوره، دستی به موهام میکشم و نفس عمیقی میکشم:
"کلمه ای رو بهم بگو که به طور طبیعی برای توقف استفاده میکنی، چیزی که-"

"اسکریابین"

آهنگساز روسی؟ چرا؟
همونطور که به سایه های چشمهای قهوهای گل آلودش خیره میشم، به این نتیجه میرسم که اسکریابین با توجه به کیفیت متناقض و ناهماهنگ موسیقیش مناسبه. دستم رو خم میکنم، قلبم به شدت تکون میخوره:
"وقتی بگی اسکریابین متوقف میشم."

صورت، شونه هام و کمربند درون دستم رو اسکن میکنه. اخمی روی دهنش میکشه.
"به اعتمادت نیاز دارم، آیوری."

به بالا نگاه میکنه، لب هاش از هم باز میشه:
"داریش."

"بهم نشون بده."

به شکم روی تخت دراز میکشه..
درد آلتم بزرگتر میشه. وقتی اطاعت میکنه، سفتی داخل دنده هام شل میشن.
پشت سرش قدم میذارم و حلقه چرمی رو تا پا و روی باسنش گردش میدم.
دستهام به سمت بالا ادامه میدن و در حالی که دستهای اون بالای سرش دراز میکنم، کمربند رو میگیرم:
"بگو چرا قراره تنبیه بشی"

در حالی که انگشتاش رو درون تشک حلقه میکنه، گونه ش رو روی تخت قرار میده و به چشمام برخورد میکنه:
"به خاطر فروش بدنم"

"این نیست!"
لرزش خشمم رو تا پاهام احساس میکنم:
"بهم گوش کن، توی موقعیت ناامیدکننده ای بودی و اون لعنتی ها بیشتر از چیزی که تو پیشنهاد دادی میگرفتن، تنبیهت میکنم چون به جای اینکه سمت من بیای، سوار اون ماشین شدی."

شروع به بلند شدن میکنه، اما با وزنم سینه م روی پشتش و آلت گرسنه م رو روی باسنش نگه میدارم.
آروم میگه:
"اما تو معلم منی، نمیدونستم دارم چیکار میکنم"

"تو استوگی رو داشتی و پلیس، خدمات اجتماعی... گزینه های دیگه"

ماهیچه هاش زیربدنم خالی میشن:
"حق با توئه"

"عصبانی از کمک من در مورد کتاب های درسیت امتناع کردی، با این حال از اون احمق ها پول قبول کردی. تو بهم اعتماد نداشتی، اما با ترتیب خطرناکی به اون پسرها اعتماد کردی"

سرش رو تکون میده، میدونم که ذهنش باید به سمت آینده حرکت کنه و به دنبال راهحلهای جدید برای مشکلات موندگار باشه.
لب هام رو از روی فکش می گذرونم:
"تو مال منی آیوری، یعنی مشکلاتت مال منه، قبض هات، نگرانی هات، امنیتت..."

گوشه دهنش رو می بوسم:
"همه اینا متعلق به منن."

آه سنگینی رها میکنه. سمت پایین حرکت می کنم، دستام روی لباس هاش پرسه میزنن، شونه ی باریکش، انحنای ستون فقراتش، باسن زیبای برآمده ش و جاهای خیلی زیاد دیگه ای که برای لمس کردن، بلعیدن و خیس کردن وجود دارن. پشت سرش خم میشم، ماهیچه هام از هیجان وزوز میکنن.

کمربند در دست، بهش اجازه میدم لمس چرم رو در حالی که دامنش رو به سمت کمرش میکشم، احساس کنه.
رونها و کک ومکهای پررنگش، باسن پوست خامه ایش، برآمدگی اندام جنسیش و ساتن صورتی، همه مال منه. اما لباس زیر باید کنار بره.
وقتی پارچه صورتی رو از روی پاهاش میکشم و عقب میرم، همه چیز درونم به یه غریزه اساسی محدود میشه.
لعنتی میخوام با وحشیگری کورکننده ای درونش باشم، اما در نهایت میتونم پاهام روی زمین نگه دارم و دستم رو از آلتم دور کنم:
"کلمه امنت چیه؟"

"اسکریابین."
نفس صدا داری میکشه و لحاف چنگ میزنه. دیدن خم شدنش برای من باعث میشه آلتم به طرز دردناکی درون شلوارم تکون بخوره، لعنتی نزدیکه که زیپ پاره کنه!

وقتی تنهاست خودش لمس میکنه؟
تا به حال مردی اونو با سکس خوب خوشحال کرده؟
شک دارم، اما به تایید نیاز دارم، حتی اگه وسوسه بشم ببندمش و تا جایی که بشکنمش باهاش رابطه داشته باشم:
"یه سؤال دیگه"

با انگشتی روی رونش رو نوازش میکنم و از میون گوشت نرم و مرطوب بین پاهاش عبور میدم:
"تا حالا به ارگاسم رسیدی؟"

برای خرید فایل کامل رمان به ایدی @jygnlu پیام بدین.

2 years, 2 months ago

#پست۸۹

"قصد ندارم نظرت درمورد تنفر از خودت رو با کلمه های رنگارنگ پاک کنم، تو زیبا و سکسی و کاملی و  همه ش رو به احتمال زیاد با نفس‌های سنگینی که موقع خواب آزارت دادن، شنیدی"

لب پایینش میلرزه، بقیه بدنش ثابت و سفته.

"در عوض، من دقیق بهت نشون میدم این تو نیستی که کثیفی"

فاق شلوارش رو لمس میکنم. ساتن مرطوب با انگشتام برخورد میکنه و آلتم به سمت لگنش تکون میخوره.
مسیح، من اونو میخوام..

این احساس تورم و انقباض در پایه ستون فقراتمه که باعث میشه رون‌هام منقبض بشن. نمیدونم وقتی موانع بینمون رو بردارم، چطور جلوی خودم رو بگیرم که اونو مثل هر احمق وحشی دیگه ای تحت کنترل نگیرم.

در حالی که ساعدم رو میگیره، چشماش به مال من گره میزنه، انگشتاش رو در امتداد عضله م میلغزه، انگار حرکاتش رو  با الهام انجام میده.

مچ دستم رو میپیچم و انگشتی رو زیر لبه ساتن بین پا و اندام جنسیش قلاب میکنم.
با یه حرکت آهسته و طولانی، لمسم رو از دهانه ش به سمت کلیشه‌ ش میکشم، گوشتش رو لمس میکنم و از احساس موهای کوتاه نرمش لذت میبرم.
همونطورکه یه نوازش دیگه انجام میدم و  واژنش خیس تر و مرطوب تر میشه، کلیتوریسش نبض میزنه، پاهاش میلرزن و من از این ایده که بهش به گونه ای لذت بدم که قبلاً با هیچ کس دیگه ای نداشته، هیجان زده میشم.
پاهاش رو روی تشک میذاره و با هر دو دستش به بازوم میچسبه. سینه های پرش بالا و پایین میرن، سکوت اتاق از لب های باز شده ش که صدای جذاب نفس هاش رو تعقیب میکنه پر میشه.
خم شدن باسنشش در برابرم و احساس برانگیختگیش که انگشتام رو پوشونده، به گونه ای تحریکم میکنه که هرگز نشناختم.
این فشار خیلی عمیق تر از فشار سفت و سخت بین پاهامه.  اون درون رگ های منه، آتشین و بی وزن..
اون درون سرمه، مثل زمزمه ای از وعده ها..
اون درون قلبمه، نرمش میکنه، ترمیم میکنه و دوباره پمپاژ میکنه.
دستم رو برمیدارم و به سمت دهنم بلند میکنم. نگاهش رو نگه میدارم، هر انگشتم رو آهسته تمیز و عمدا می مکم..

"طعم کثیفی داری، آیوری. به خوشایندترین، خوشمزه ترین و اعتیادآورترین معنی کلمه"

آرواره ش در نفسی بیصدا ثابت میمونه، دهنش رو میبنده و دوباره باز میکنه، اما با یه بوسه حرفش رو قطع میکنم. دستهام روی صورت و موهاش میلغزن و اونو به سمتم میگیرن، در حالی که زبونش رو شکار میکنم با زبونم در هم میپیچم.
دنبالم میکنه، دست هاش رو روی سرم گذاشته، درون دهنم ناله میکنه و مزه ش رو از روی لب هام میلیسه.
وقتی عمیقتر میبوسمش، نزدیکتر میکشمش و با انگشتها و دندونهام تعقیبش میکنم، چارچوب تخت میکشه و بیصدا ازش میخوام هر چیزی رو که بهش میدم بگیره، چون همه چیز مال اونه.
من مال اونم.

لبهاش رو روی لبهای من میچرخونه، صداش درهمه:
"لعنتی، تو-تو واقعاً بلدی چطوری ببوسی"

بازدم سوزناکش، فضایی درون ریه هام ایجاد میکنه و با هر نفس کوچیکش، اون فضا پر و پرتر میشه.
وقتی گلوش رو صاف میکنه، سوالش رو در دمی که بعدش  میاد میشنوم:
"حالا چی میشه؟"

منم سوالات خودم رو دارم، بیش از دقایقی که ازشب باقی مونده.
اما اون چیزی نخورده، خستگی روی پلکهاش سنگینی میکنه و تا زمانی که یه درس مهم نگیره، از این اتاق بیرون نمیریم. با اکراه زیاد از روی پاهام جا به جاش میکنم و روی تخت میشونمش. نگاهش فوراً به شلوارم میفته. ممکنه بهش عادت کنه.
می ایستم:
"هفته ها پیش،گفتی که نمیخوای دهنت رو ببندن و هر چیز دیگه ای که فکر میکنی باهاش همراهه."

کمربند رو دراز میکنم و از وسط حلقه میکنم و تا انتها محکم میگیرم:
"اما بهش فکر کردی نه؟"

به بند چرمی خیره میشه و دستاش رو روی پاهایش می ماله:
"من- اسپنک زدن منظورم نبود"

"این نصف حقیقته، دوباره امتحان کن"

ناامیدی پیشونیش رو چروک میکنه:
"باشه، ازش خوشم اومد، اما این حتی منطقی نیست، تحقیرکننده و دردناکه!"

"درد تعریف کن."

" نمیدونم، باید منو میترسوند، درعوض فقط باعث شد که همه جا احساس گرما و ابهام کنم، تو منو نترسوندی شاید چون دوست دارم"

نگاهش روی دستاش میندازه.

"به من نگاه کن."
انجامش میده، دندون هاش در امتداد لبش پدیدار میشن:
"من بهت علاقه دارم، تو وادارم میکنی چیزایی رو بخوام که هرگز نخواستم"

نگاهش رو برمیگردونه و سریع به سمتم برمیگرده:
"من کتک زدن و بوسه هات رو میخوام و بیشتر..."

"دخترخوب."

روی حالت خمیده ش، با دست آزادم به چونه ش میکشم و دهنش رو می بوسم.
لحظه ای که زبون هامون به هم وصل میشن، در لغزش بی هدف و احساسی لب هامون گم میشم. اون یه خیال پردازی مجسمه، زیر دستانم میلرزه و التماس می کنه که هدایت بشه.

راست میشینم و عقب میرم:
"دردی که با مردای دیگه تجربه کردی، غیر قابل قبول بوده آیوری، چون غیر توافقی بود."

هر هجا رو با لحن شدید علامت گذاری میکنم:
"تو مقصر نیستی و هرگز نباید خودتو سرزنش کنی!"

چونه‌ ش بالاتر میره:
"آره"
برای خرید فایل کامل رمان.یه آیدی @jygnlu پیام بدین.

2 years, 2 months ago

#پست۸۸

"من اولین بار سیزده ساله بودم."

چشمام رو می بندم و یادم میره نفس بکشم.

"دوست برادرم این کار پشت خونه مون، روی پله ها انجام داد."

از خشم میجوشم..
لعنتی، از هر منفذی در بدنم میجوشم..
برادرش نه سال از اون بزرگتره، اگه دوستش همسنش باشه، این آزار کثیف مریض بیست و دو ساله ای بوده که بدن سیزده ساله ش رو نابود کرده..
تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که فقط اینجا بنشینم، اونو مقابلم نگه دارم و با یه خشم بالستیک خروشان منفجر نشم.

"سن اون؟"

دستاش از سینه م بالا میبره، دور شونه هام حلقه شون میکنه و پیشونیش رو روی پیشونیم تکیه میده:
"همسن تو."

میدونم خیلی محکم فشارش دادم وقتی ناخنش رو توی گردنم فرو میبره...
سؤالات میون ارتعاشات غرش در گلوم روی هم انباشته میشن، اما هیچ راهی وجود نداره که بتونم صداهای پیچیده رو در حال حاضر ایجاد کنم، چه برسه به کلمات.

شونه م رو نوازش میکنه، انگار داره به یه سگ هار لعنتی دلداری میده:
"بهش گفتم نه، باهاش جنگیدم، حالا میدونم که اون عمل چه معنی داشت، اما اون زمان متوجهش نبودم"

"آیوری؟"

"فقط اجازه بده تمومش کنم"

از قفسه سینه م دور میشه و در حالی که انگشتاش با دکمه های پیراهنم بازی میکنن به در ورودی حموم خیره میشه:
"بعد اینکه این اتفاق افتاد، افکارم به هم ریخت. به هر کسی و همه اجازه دادم باهام رابطه جنسی داشته باشن، مثل اینکه سعی میکردم به خودم ثابت کنم که ضعیف نیستم.
نمیخواستم به خاطرش گریه کنم، میخواستم مالک این نفرت بشم، مثل اینکه منم که دارم انجامش میدم"

"چند نفر؟"

کلمات از میون دندون های به هم فشرده بیرون میارم. پلک میزنه و سرش رو تکان میده و وقتی دوباره پلک میزنه، چشماش از اشک میدرخشن:
"طوری که میخواستم پیش نرفت.."

"از گریه کردن دست بردار و بهم بگو چند نفر وجود داشتن"

آرواره‌ش فرو میره و با یه تابش خیره‌کننده اشک‌آلود تماشام میکنه:
"نمیدونم، باشه؟ شصت هشتاد بیشتر؟ نمیشمرم چون نمیخوام بدونم!"

شکمم سفت میشه، لعنت به من، من ده سال از اون بزرگترم و شصت، حداقل دو برابر تعداد شریک زندگیهای منه و این تعداد پایین اونه...
توجهش به حموم برمیگرده:
"من یه هرزه م، یه فاحشه نفرت انگیز نه؟"

چونه‌ش رو محکم میگیرم و صورتش رو به سمت چونه‌ م تکون میدم، لحنم تلخه:
"توی دهنم حرف نزار"

وقتی رهاش می‌کنم، زانوهاش رو بین سینه‌هامون بالا میکشم، باسن محکمش بین رون‌هام فرو میره، جایی که به پهلو درون بغلم میشینه.
وقتی دوباره به حموم خیره میشه، پاهاش تکان میخورن تا به وضوح محکم تر بسته بشن.
اولین فکرم اینه که باید ادرار کنه، اما با توجه به صحبت‌ها، میدونم که چیز دیگه ای در جریانه.

موهاش رو پشت گوشش میدم و انگشتام رو پایین گردنش میکشم:
"پرسکات قبل اینکه امشب سر برسم، بهت دست زد یا باهات رابطه جنسی داشت؟"

زانوهاش در آغوش میگیره و لحنش تیره میشه:
"نه"

اینطور فکر نمیکنم، اما گرفتار شدن توی این موقعیت احتمالاً یه  انکار در وجودش ایجاد میکنه.
"پس بهم بگو چرا به حموم خیره شدی؟"

مژه هاش به سمت پایین میرن:
"دوست دارم دوش بگیرم-"

"چرا؟"

زمزمه میکنه:
"چون کثیفم"

دندون هام به هم میخورن. ترمیم حیثیت اون نیاز به زمان و صبر داره.
"میدونی لحظه‌ای که پرسکات از اون ماشین بیرون کشیدم چه اتفاقی افتاد؟ مالکیتم روی تو ابراز کردم. میدونم که اهمیتش رو درک نمیکنی، پس ساده ش میکنم."

گلوش رو میگیرم و نگاهش نگه میدارم:
"تو مال منی، این به این معنیه که هر اینچ از بدن زیبات، هر فکری که توی سرته و هر کلمه ای که از دهنت خارج میشه منم تحت تاثیر قرار میده. کثیف صدا زدن خودت یا هر صفت توهین آمیز دیگه ای توهین به منه، چیزی که تحملش نمیکنم. بهم بگو فهمیدی؟"

گلوش کف دستم شل میشه، چشماش گرد و در حال جستجو ان:
"فهمیدم"

گردنش رو رها میکنم و محل اتصال زانوهای بسته اش رو لمس میکنم:
"پاهات از هم جدا کن"

تناسب باریک دامن اجازه زیادی نمیده، اما فقط به فضای کافی برای دستم نیاز دارم. به انگشتام خیره میشه و نگاه چشمای گشادش به انگشتام میدرخشن.
هر چی که درون چهره م می بینه خطوط نگرانی روی صورتش رو صاف میکنه.
بازوهاش به طرفین میفتن و نفس به نفس، زانوهاش رو باز میکنه.
لعنتی، من درد دارم که برهنه ش کنم و هر انحنای باشکوه و شیب بدنش رو بچشم.
ما با هم خیلی وحشی خواهیم بود، بی پروا، آشفته و مست از لذت..
نویدش رو در هوای بین خودمون احساس میکنم، پاهام رو زیر باسنش تکون میدم و در حالی که انگشتام رو روی قسمت داخلی رانش میچرخونم، کف دستم رو صاف می کنم. هر چی عمیق تر به زیر دامنش میرسم، پوستش گرم تر و مرطوب تر میشه.
حالت صورتش رو برای علائم وحشت نگاه میکنم و اینچی به اندام جنسیش نزدیک تر میشم.
رونش رو نوازش میکنم..

برای خرید فایل کامل به آیدی @jygnlu پیام بدین.

2 years, 2 months ago

#پست۷۶

در نهایت بیان این چیزا آزادانه ست و اون هر کلمه رو به گونه ای جذب میکنه که انگار زنده ست و احساسش میکنه.

عصبانیه، اما یه بار هم این عصبانیت به من خطاب نکرده. انقدر اهمیت میده که به خاطرم عصبانی باشه...

جلوم  می ایسته، صورتش مثل بند انگشت های متورمش قرمزه:
"تو بهشون نه گفتی؟"

چشمام به سمت مارک داک مارتنزش هدایت میکنم و سری تکون میدم:
"برای..."

"ادامه بده."

"برای یکی دو سال اول..."

"اونا بهت تجاوز کردن، برای سال ها!"
صدای کوبنده ش به زیر میپیچه:
"به من نگاه کن!"

نگاهم سمتش میپره. ترسی که روی صورتش نقش میبنده قلبم رو انقدر محکم میگیره که درد میگیره.
چطور میتونم این چیزای شرم آور رو توضیح بدم، در حالی که حتی در مورد هیچ یک از اونا مطمئن نیستم؟

"من نمیدونم.."

"هیچ من نمیدونی در موردش وجود نداره، آیوری!"

با هر دو دست پشت گردنش رو میگیره و در دایره محکمی قدم میزنه:
"یا مایل بودی یا نه، کدومش؟"

"گاهی اوقات، توی دام شرایط افتادم، گاهی اوقات، مجبور میشم و مواقع دیگه، فقط اجازه میدم این اتفاق بیفته..."

با زهر تکرار میکنه:
"فقط اجازه میدی این اتفاق بیفته! چه مزخرفی!"

غرش فریادش به شونه هام میخوره..

میچرخه و مشتش رو به دیوار میکوبه و نفسی از گلوم بیرون میکشه. از روی تخت میپرم و دامنم رو پایین میندازم که با احتیاط به پشتش نزدیک بشم:
"امریک"

سوراخی درون دیوار ایجاد میکنه و سوراخ دیگه ای...

بازوهاش در اثر ضربه خم و منقبض میشن، گرد و غبار و سنگ ورق اطرافش منفجر میشن:
"امریک، بس کن!"

در حالی که به شدت نفس میکشه، ساعدش رو روی دیوار میبنده، پیشونیش رو روی بازوش میذاره و سرش رو برای نگاه کردن بهم زاویه میده:
"کدوم یکی از اون عوضیا ها باکرگیت رو گرفت؟"

"هیچ کس از لو موین نیست.."

نزدیک تر میشم، در دسترس بازوش:
"من قبلا...."

استفاده شده، خراب شده...
این کلمات به ذهنم میان...

دستش رو دراز میکنه و منو به سمت خودش میکشونه و بین سینه دراز کشیده ش و دیوار میچسبونه..
خون و غبار روی بند انگشتاشه.
دستی که بلند میکنه تا گونه م رو به آرومی نوازش کنه میپوشونه:
"چیز بیشتری هست که بهم نگفتی؟"

مردای بیشتری که مصرفم میکنن.. حقیقت بیشتر برای به اشتراک گذاشتن...

همه چیز بهش میگم، چون اون منو از خودش دور نکرد، حتی یه بار هم با دافعه بهم نگاه نکرد. پیشونیش رو روی پیشونیم میزاره و انگشتاش رو روی گونهم و آروم میگه:
"لعنتی میخوام شلاقت بزنم وقتی درباره تجاوز بی اطلاعی.."

اما دارم تفاوت ها رو یاد میگیرم و اینکه به کی اعتماد کنم و چه زمانی کمک بخوام. همیشه فکر میکردم امنترین مکان برای رفتن درون سرمه، جایی که هیچکس نمیتونه بهم صدمه بزنه.
اما با ایستادن بین دیوار تخریب شده ومه دود آلودی که ویرانش کرده، هرگز احساس امنیت نکردم.

دستش رو کنار صورتم میگیرم و با نگاه پرشورش روبرو میشم:
"من بهت اعتماد دارم."

بالاخره وقت ملاقات با تموم رازهای نفرت انگیزم رسید. اما برای اولین بار در زندگیم مجبور نیستم به تنهایی باهاشون روبرو بشم.

برای خرید فایل کامل رمان میتونین به آیدی @jygnlu پیام بدین

2 years, 2 months ago

#پارت۱ فصل اول از زمان حملات به بعد، غروب خورشید با شکوه بوده. آسمون انبه ای کبود به رنگ های نارنجی، قرمز و بنفش روشن شعله ور میشه، ابرها با رنگ‌های غروب آتیش میگیرن و من میترسم افرادی از ماها که زیرش گیر کردن توی آتیش بسوزن. با گرمای مرگ آور روی صورتم،…

2 years, 2 months ago

#پست۷۵

چشمام تنگ میکنم. به طرح های اسکرو روی سقف اتاق نشیمن، پانل های مربعی روی دیوارها، نرده های صندلی که در طول سالن اجرا شدن نگاه میکنم:
"میتونم همه ی اینارو به خاطرت نابود کنم"

صورت زیباش در حالی که به عقب می چرخه و کنار لبه تشک قدم میزاره به لبخند تبدیل میشه.

همونجا رهام میکنه و با قدم های بلند سمت کمد میره. در حالی که جیب هاش رو خالی میکنه، با دوز سنگینی از واقعیت مواجه میشم:
من توی اتاق خوابش و روی تختش نشستم.

مشغول تماشای کارهای شخصیش در فضای خصوصیشم، در حالی که هیچ کس دیگه ای توی مدرسه شاهدش نبوده. در حالی که پشتش بهمه، کیف پول و کلیدهاش رو داخل یه ظرف چوبی میندازه.
تلفن و ساعت مکانیکیش در مرحله بعدی قرار داره. جلیقه ش روی پشتی صندلی چرمی سفت پرت میکنه، کراواتش رو شل میکنه و دنبال بقیه پرت میکنه.
وقتی دستش به کمربندش میره، نفسم بند میاد..

سمتم حرکت میکنه، انگشتاش به آرومی سگک رو باز می کنن:
"وقتش رسیده به موضوعی که ازش اجتناب کردیم رسیدگی کنیم"

شکمم فرو میره و موجی از سرگیجه در وجودم شکل میگیره...
کمربند آزاد میکنه، به شکل سیم پیچ میپیچتش و کنار تخت میذاره:
"بی هیچ دروغی!"

دستهاش رو پشت سرش میبره، شونه های مربعی دکمه سفید روی سینه ش میکشه و تابش خیرهکننده ش سخت میشه:
"و حرف نزدن همون دروغ گفتنه"

لعنتی! چشمام فشار میدم..
لعنتی، لعنتی، لعنتی!

"آیوری"

چشمام رو در حالی باز می کنم که میبینم اون در حال بررسی کردنمه.
البته که هست.
همیشه در حال تماشاست و همیشه زیاد.
لبم گاز میگیرم، این قرار نیست پایان خوبی داشته باشه. احتمالاً دوباره خونسردیم رو از دست خواهم داد.

نگاهی به کفش هاش میندازه و به خودش لبخند میزنه:
"به نظر نمیرسه در مورد تو بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم."
از زیر پرده ای از مژه های ضخیم نگاهم میکنه:
"باید اینو یادت باشه"

همونطور که به وقایع گذشته فکر می کنم ابروهام درهم کشیده میشن:
"اینکه هرگز توی عصبانیت زنی رو نمی زنی؟"

"دخترخوب."

کلمات استنشاق میکنم و ریه هایم منبسط میشن.
جلوم زانو می زنه، سینه ش به زانوهای بسته م و دستاش روی باسنم میخوره.
"میدونم به پول نیاز داری و به این نتیجه رسیدم که پرسکات و سباستین بهت پول میدادن."
چشماش از عصبانیت برق میزنن:
"بهم بگو چطوری و کی شروع شد؟"

میخوام صورتش رو نوازش کنم، اما زوایای ساختار استخونیش ناگهان خیلی تیز و بیش از حد غیرقابل لمس به نظر میرسن.
بنابراین کف دستم رو روی پوست گرم ساعدش میذارم، جایی که کنار رونم قرار گرفته.

"میگم، اما برای تحصیلاتم و لئوپولد چه اتفاقی میفته؟"

"این یه جلسه بازجویی دانشجو و معلم نیست، آیوری"

جابه جا میشه، لبه دامنم رو میگیره و اون تا روی رونم بالا میبره تا درست زیر شلوارم بشینه.
زانوهام رو روی هم نگه میدارم، اما باهاش مبارزه نمیکنم.
"اینجا فقط من و توییم"
انگشتاش زیر پارچه جمع شده میلغزن و خم پنهان بین پاها و باسنم رو دنبال میکنن:
"ما فقط یه زن و مردیم که لحظات صمیمی از صداقت رو به اشتراک میذاریم."

صداش رو تقریباً به اندازه لمس آرامش بخش انگشتاش دوست دارم. خاموشی که شمارش یا سنجیده نمیشه بینمون کشیده میشه.

بالاخره نوازش ها انقدر آرومم میکنه که بتونم حرف بزنم.
"سال اول، من ناامید از داشتن دوست و ناامید از جا افتادن توی مدرسه بودم و به بعضی از بچه ها توی انجام تکالیفشون کمک کردم."

عرق دستام رو میپوشونه، اونارو روی چین رونهای برهنه م میبندم:
"فقط پسرا بهم کمک رسوندن. پرسکات و دوستاش در مقطعی ازهمون سال اول تدریس خصوصی من تبدیل به کاری شد که تکالیفشون رو براشون انجام بدم."

"و چیزی که توی ماشین دیدم؟"

"اونا چیزایی رو لمس کردن و بوسیدن و گرفتن که من نمیخواستم بدم."

امریک بلند میشه، دستهاش درون موهاش میچرخن و یه سمفونی خشونتآمیز درون چشماش میلرزه:
"چه چیزایی رو گرفتن؟"

دست هاش رو رها میکنه و مشت هاش رو به پهلو خم می کنه:
"توضیح بده"

بهش میگم که چطور تهدید کردم دیگه کمکی بهشون نمیکنم و چطور پیشنهاد کردن در صورت ادامه دادن بهم پول بدن و چقدر به درآمدی که برای حفظ خونه م بود نیاز داشتم. تا به قسمتی میرسم که اونا بیشتر از تکالیف رو انجام میدن.
امریک خشمگین در حال قدم زدن مسیری در اتاقه. اگه قراره چیزی رو بسوزونه، فضای لازم برای انجام این کار رو داره.
منظورم اینه که ایجا  بزرگترین اتاق خوابیه که تا به حال دیدم، بدون هیچ چیزی روی زمین و برای یه پسر، به طرز شگفت انگیزی مرتبه و برای دختری که درون قفس با شیری در حال قدم زدنه، به طرز عجیبی احساس آرامش میکنم. حتی حس آزاد شدن دارم.

2 years, 2 months ago

#پارت۱

فصل اول

از زمان حملات به بعد، غروب خورشید با شکوه بوده.
آسمون انبه ای کبود به رنگ های نارنجی، قرمز و بنفش روشن شعله ور میشه، ابرها با رنگ‌های غروب آتیش میگیرن و من میترسم افرادی از ماها که زیرش گیر کردن توی آتیش بسوزن.

با گرمای مرگ آور روی صورتم، سعی میکنم به چیز دیگه ای فکر نکنم، جز اینکه دست‌هام نلرزن و زیپ کوله‌پشتیم رو روشمند ببندم.
چکمه های مورد علاقه مرو میپوشم. قبلاً مورد علاقه م بودن، چون یه بار از میستی جانسون تعریفی درباره ظاهر زیبای نوارهای چرمی که از کناره هاشون آویزونن شنیدم.

میستی یه تشویق‌کننده بود و به‌ خاطر سلیقه‌ی شیکش شناخته میشد، بنابراین فکر کردم این چکمه‌ها نشون دهنده فشن بودن من هستن، حتی اگه توسط یه شرکت کفش‌های کوهنوردی برای پوشیدن در جاهای سخت ساخته شده‌ باشن  و حالا مورد علاقه من چون نوارها یه نگهدارنده عالی برای چاقو ایجاد میکنن.

چاقوهای تیز شده مخصوص استیک داخل جیب ویلچر پیج میندازم. قبل از گذاشتن یکیشون درون سبد خرید مامان در اتاق نشیمن، تردید دارم اما به هر حال انجامش میدم.

وقتی مامان نگاه نمیکنه بین پشته انجیل و انبوه بطری خالی نوشابه، جاسازیش میکنم و چندتا لباس هم روش میزارم، با این امید که هرگز نفهمه اونجاست.
قبل از اینکه هوا کاملاً تاریک بشه، پیج از سالن عمومی پایین میارم و به سمت پله‌ها میبرم. به لطف ترجیح صندلی معمولیش نسبت به نوع برقی، میتونه خودش حرکتش بده اما میتونم بگم وقتی هلش میدم احساس امنیت بیشتری میکنه.

2 years, 2 months ago

سلام بچه ها میتونین رمانهای ترجمه شده رو تا فردا با ۱۵ الی۳۰درصد تخفیف دریافت کنین❤️فقط تا فردا.

قیمت های جدید:
متنفرم که عاشقتم رییس:فایل رایگان
با من قرار بزار:۱۵
پروفسور:۱۸
گردنبند جلد اول:۱۸ جلد دوم:۱۹
نت های تاریک ۳۵
آیدی خرید:
@jygnlu
کانال عیارسنج رمانهای رایگان و فروشی:

https://t.me/uihffhlv

2 years, 2 months ago

#پست_۷۴

قبلا تنها پدرم در آغوشم میگرفت و من با دردی طاقت فرسا دلتنگ اون عشق شدم، استوگی به شکل بدون بغل و محافظهکار دوستم داره،اما این میزان تجربه م با این مفهومه:
کشف چیزی مثل عشق با امریک به طرز وحشتناکی بی پرواست.
اون بیش از حد فرار، غیرقابل پیش بینی و دیونه کننده ست. ممکنه یه روز عشق بده و روز دیگر پسش بگیره؟
ممکنه وادارم کنه بهش التماس کنم و ازش علیه م استفاده کنه؟
ترجیح میدم عشقش رو به صورت جیره بندی دریافت کنم تا اینکه اصلا نداشته باشمش..
جز اینکه اون معلم مه، به طور خاص گفت که نمیتونم عاشقش بشم و اون عاشق زن دیگه ایه..
دقیقا برای اون چیم؟
شکمم از حسادت و دلهره میجوشه، اما آغوشی که منو به خودش نزدیک میکنه و لبهایی که روی سرم قرار میگیره، انقدر درد نداره.
هر چی که باشه با چیزی که انکارش کرده، به نظر می رسه در تضادشه و قلبش تندتر میزنه، یا شاید این در آغوش گرفتن باعث اون ضربات سنگین روی گوشم شده.

سرم رو کج و بهش نگاه میکنم:
"میترسی؟"

رهام میکنه و عقب میره، در حالی که کراوات راه راه سیاه و سفیدش رو صاف میکنه، تمرکزش روی دستشه. دندون هام رو به هم فشار میدم. لعنتی، میخوام اون مالک احساساتش باشه، نه اینکه عقب بکشه و ازم دور بشه. دهنم رو باز می کنم تا اینو بگم، اما چشماش به دام میندازن مو نفس کشیدن فراموش میکنم..
اون لحظه..
خدای من، انگار یه عمر در حال ساخته..
دستهاش دور گردنم حلقه میشن و با بوسهای هر کجای بدنم رو لمس میکنه..

ثانیه ها مثل ساعت ها میگذرن. نوازش دهنش قدرت رو از زانوهام ربودن. همون لحظه که زبونش رو درون دهنم جا میده، لرزی از الکتریسیته روی پوستم جاری میشه. ناله نرمش روی لب هام میلرزه و ضربان گرمی بین پاهام ایجاد میکنه..
"آره.."

دستهاش به خوبی راه گلوم میبندن، در حالی که مسیری لرزون رو کنار گوشم میبوسه، میگه:
"میترسم"

انگشتام موهاش رو پیدا میکنن و دهنش رو به سمت دهنم میکشن:
"از چی ؟"

"گرفتار شدن"
برم میگردونه، پشتم رو به دیوار فشار میده و زمزمه های بین بوسیدنهاش دارویی روی لب هامه:
"از زندان رفتن"

مخوام بحث کنم، اما نه صدایی دارم، نه نفسی، فقط دهن گناه آلود اون و تکیه گاه سینه محکمشه.
سرش رو زاویه میده، زبونهامون عمیقتر و سریعتر میپیچن و من روی جریانهای حرارتی که بینمون میپیچه شناور میشم.
فاق شلوارم خیسه، دمای بدنم به سطح تب رسیده، پنبه پیراهنم و کش سوتینم خارش دارن و پوستم رو میفشارن.
" منم اینو میخوام"

"میترسم بهت صدمه بزنم"
سرش رو در جهت مخالف خم میکنه، یه زاویه جدید، طوری که انگار نمیتونه به اندازه کافی عمیق نگاهم کنه:
"من متوقف نمیشم، آیوری."
و یه بوسه گرسنه دیگه:
"تو مال منی.."

حس تعلق درون سینه م موج میزنه. این حس خیلی بزرگ و پره، انقدری که واقعی نباشه...
نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه..
همونطور که تزلزل میکنم، گرما و قدرتش از بین میره و من از کنار دیوار  تکون میده.
مچ دستم رو میگیره و جلوتر از خودش به سالن میبره و به جلو هدایت میکنه.
سعی میکنم یه قدم لرزون بردارم، اما اون پشتمه، انگشتای قویش از کمرم، روی باسنم میلغزن و دور رونهام حلقه میشن..
دهنش خط کتفم رو نشونه میگیره و در امتداد گردنم نیش میزنه. کنار گوشم مکث میکنه، لحنش درهمه:
"آخرین اتاق سمت راست."

با نفسی حیرت انگیز جلوتر میرم. ردپاش چند قدم عقب تر میمونه ونمی تونم گردنم رو جرثقیل کنم تا نگاه داغش رو نگه دارم..
وقتی به در میرسم، میچرخم و وارد میشم، در حالی که توجهم به خاطر تموم احساسات بی نامی که بیان خشنش رو سخت کرده، فلج شده.
باید مضطرب باشم، باید به طرز لعنتی ترسیده باشم اما اون لورنزو یا پرسکات یا افراد بیشماری نیست که باعث میشن بخوام بمیرم..
امریک باعث شد امشب بیشتر از هفده سال گذشته احساس زنده بودن کنم. دید اطرافم رو یه تخت، تعدادی مبلمان، مقدار زیادی خاکستری و سیاه میگیره.
اینجا اتاق خوابشه؟
نگاه دقیقی به اطراف نمیندازم، چشمم رو از مردی که حرفه ش و آزادیش رو به خطر میندازه تا با من باشه، دور نمیکنم.
نزدیکتر میاد، نزدیکی شدیدش به عقب رفتن ترغیبم میکنه، آهسته، بینفس، عمیقتر به داخل اتاق میاد.
حالا سؤالات خودش رو خواهد پرسید؟
آیا حقیقت تا سرحد نفرت منزجرش خواهد کرد؟
افراد کمی توی زندگی من بودن که بهم ایمان داشتن. نمی تونم تصور از دست دادن اون نگاه محافظ صورتش رو تحمل کنم..
کمرم رو میگیره و به سمت خودش میکشه، صداش آهسته و غمگینه:
"نمیدونی باهام چیکار میکنه."

"چی؟"

به اتاق نگاه میکنه:
"طوری که بهم خیره میشی، انگار که من برای تو ارزش بیشتری دارم تا.."
به اطراف اتاق نگاه میکنه:
"یه خونه بزرگ شیک."

برافروختگی روی گونه هام میپیچه.
داره چی میگه؟ چون فقیرم، باید به چیزهای ارزشمندش نگاه کنم؟
بیشتر از تموم پول های دنیا به اون اهمیت میدم، اما شاید، شاید فکر میکنه من فقط یه دختر دبیرستانیم..

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 4 weeks ago