بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه ?
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated 1 month, 3 weeks ago
وانهُ لجهادٍ نصراً او إستشهاد✌️
Last updated 1 year, 2 months ago
⚫️ Collection of MTProto Proxies ⚫️
?Telegram?
Desktop v1.2.18+
macOS v3.8.3+
Android v4.8.8+
X Android v0.20.10.931+
iOS v4.8.2+
X iOS v5.0.3+
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبلیغات اسپانسری
@Pink_Pad
Last updated 1 month, 1 week ago
سرزمین هرز، تی اس الیوت
با صدای شاعر
الیوت، این شعر را در سال ۱۹۲۲ مینویسد ولی این فایل، پس از جهانگیریِ شعر سررزمین هرز و در سال ۱۹۴۷ ضبط شده است.
.
عزت نفس ایرانی جماعت که من و شما باشیم آنجا به تباهی رفت که مغول و قبل از آن هر که آمد، آمد، کند و سوخت و برد و رفت، از تیمور، از در هم شکستن های پی در پی، از آن روزی شروع کردیم به سقوط که به شاه سلطان حسین گفتند چرا گرگین خان را گذاشتی بالای کابلستان که آن همه ظلم کند؟ و او چونان مست بود که یادش نمی آمد خودش حکم نوشته بود. محمود و اشرف آمدند و وطن را آب و جاروکردند.
امان از بی حافظه گان و بی مسئولیت ها. امان از طلبکاران مدعی و بی وطن ها و دشمنان فکر و به هم زنندهی دوستی ها. برای شادی های گذرا و غم های تکراری برای نگرانی از جنگ، رفیقان:
دنیا دو روز است و این همه حرف، روضه و قصه و غصه نیست، نگرانی از آن دنیایی است که ما نساختیم اما پیش روست. دنیای هیچکاره گان و حرافانِ پرحرف اما کم کار. در اداره و زندگی در آن دنیای دون، ما مجبوریم به هضم هر زهرماری که در گلومان ریخته می شود و حل مشکلاتی که در ایجادش کاره ای نبودیم اما در رفع مسئله ماییم که گرفتاریم. به عنوان آخرین حرف، لعنت به جنگ و جنگ افروز و شرم بر گشت گذار و درخت خوار و کوه تراش، خجلت به امید دهندگان واهی و دروغ گویان، و مزاحم ملت و تفرقه انداز. این نبود حق ما، نبود حق ما نبود.
تصویر، کار بهزادِ نقاش است و محلِ قربانی کردن سنمار، معمارِ خورنق است که وقتی کاخ زیبایی برای بهرام ساخت، شاهِ وقت او را از همان ستون های زیبا پایین انداخت که مبادا یکی بهترش را جایی بسازد. روایتش در هفت پیکرِ نظامی گنجوی هست(#بردار بخوان)، درست مانند سهروردی و عین القضات که قربانی شعورشان شدند. و درست مانند تمامِ آزادگان این خاک.
الهه خسروییگانه
دبیرفرهنگ و هنر روزنامه وقایعاتفاقیه
کپیرایت آدم است یا سبک موسیقی؟
19 سالهام. سودای روزنامهنگاری روز و شبم را یکی کرده و برای روزنامهنگارشدن به هر دری میزنم.
«کتاب هفته» را سیدفرید قاسمی و یونس شکرخواه منتشر میکنند. ظهر نفسگیر تهران است و من با مینیبوسهای اسقاطی کرج- انقلاب خودم را به هفتتیر و دفتر «کتاب هفته» رساندهام. هنوز درست و حسابی از راه نرسیدهام که میگویند باید بروی و مصاحبه بگیری.
- با کی؟
- ناصر ایرانی.
- درباره چی؟
- کپی رایت.
نه اینترنت هست و نه هیچ منبعی که بفهمم کپی رایت چیست. ذهن کودکانهام فقط میداند اگر حالا از یک نفر بپرسم کپی رایت چیست یا کیست از ساختمان بیرونم میکنند و دیگر خیال روزنامهنگارشدن را باید به خواب ببینم. به رسول آبادیان میگویم کی باید مصاحبه کنم؟ دلم به کتابخانه عمومی کرج خوش است که بروم و درباره کپی رایت بخوانم.
- پس برو.
- کی؟
- همین الان
آگاهیام حتی به این هم نمیرسد که کپی رایت شخصیت فرهنگی است یا سبکی در موسیقی و راست گفتهاند که آدمهای نادان سرشار از اعتمادبهنفساند.
باید خودم را به قیطریه برسانم. از تهران فقط میدان انقلاب، فردوسی، هفت تیر و ولیعصر را بلدم. تمام توانم را جمع میکنم که بگویم پس میشود آژانس بگیرید؟
بله میشود. پولهایم را تند و تند میشمارم. دیگر مصاحبه و موضوعش از یادم رفته است. در ماشین که مینشینم با اضطراب از راننده میپرسم چقدر میشود؟
- پنج هزار تومن.
پول دارم. راه میافتم. تهران غریب و غریبتر میشوم. اتوبان صدر تازه راه افتاده و من هر لحظه احساس میکنم یا گم شدهام یا دارم دزیده میشوم. پارک قیطریه به چشمم جنگلی میآید که هر لحظه ممکن است در آن گم شوم. کپی رایت؟ ناصر ایرانی؟
نه نام مصاحبهشونده را شنیدهام و نه میدانم که باید درباره چه چیزی حرف بزنم. کم مانده گریهام بگیرد. هر لحظه به خودم میگویم همه چیز را ول کنم و برگردم کرج. بروم خانه، توی اتاقم بنشینم و بکوب درس بخوانم تا یک رشته معمولی در دانشگاه قبول شوم و خلاص. ولی آن دستی که بالا میرود تا زنگ در خانه ناصر ایرانی را فشار دهد گوشش بدهکار این حرفها نیست.
در را باز میکند. موهای بلندی دارد. دعوتم میکند که وارد خانه شوم. مینشینم و واکمن را در میآورم.
- چای میخورید یا قهوه؟
از گلوی خشک من هیچ چیز پایین نمیرود. هرچند ثانیه یک بار یکی توی سرم فریاد میکشد اینجا چه کار میکنی و من هیچ پاسخی ندارم که بدهم. ناصر ایرانی از این طرف و آن طرف حرف میزند. سعی میکنم بفهمم بیشتر به چه موضوعی علاقه دارد شاید این جوری بتوانم بفهمم که کپی رایت چه کسی است. فایده ندارد.
از «کتاب هفته» میپرسد و اینکه آنجا چه خبر است. گرفتاری شروع شده است و این بغرنجترین شرایطی است که در عمر کوتاهم گرفتارش شدهام.
- خب من آماده مصاحبهام!
همه تمرکزم را جمع کردهام که جلوی اشکهایم را بگیرم. من من میکنم تا واقعیت را بگویم ولی ناگهان همان کسی که دستش را بالا برده بود تا زنگ خانه ناصر ایرانی را فشار دهد به زبان میآید:
- آقای ایرانی پیش از شروع مصاحبه شاید بد نباشد بدانیم تعریف شما از کپی رایت چیست؟
تمام شد. معجزه اتفاق افتاده است و تنها چند دقیقه باید بگذرد تا بفهمم کپی رایت همان حقوق مؤلف است. باقی سؤالها را بلدم و امتحان راحت شده.
چند روز بعد مصاحبهام تیتر یک «کتاب هفته» است و من میدانم آن آدمی که نه به نالههایم گوش میکند و نه به نمیتوانمها ،روزنامهنگاری است که میداند در این جهان هیچ کاری جز نوشتن بلد نیست و نخواهد بود.
.
در خود ویرانگری نشانه هایی هست که در هیچ شکل دیگری از زیست آدمی نبوده و نخواهد بود. هر کس هر شر و آسیبی به هرجا می رساند تو خودت را شماتت می کنی. انگار مسئول تمام خطاهای بشر تویی. هرکس می میرد، مخصوصا اگر جوان افتاده باشد، گمانت خودکشی کرده. هرکه امروز هست، در خیالِ تلخ تو فردا نیست. و بدتر از همه این است که آری بله اغلب فردا نیست. بودن آنقدر سخت شده که به اختیار یا اتفاق، نبودن تصمیم بهتری ست. حذف خود از شهری که زاده شدی، دیاری که دوستش داری، حذف خود از وطنت، و گاهی حذف خود از خاک. حقیقت این است که این ویرانی یک برنامه ریزی هدفمند است و قصه ای پشت ماجراست:
از نشانه های استبداد یکی هم همین: همه چیز گردن خودِ ماست و هربلایی سرمان می آید حقمان است و بدتر، بلاهای نیامده را هم باید گردن بگیریم محض احتیاط! حرف حساب را هم از ترس باید مثل شعر چند پهلو گفت. و مدام میان امید و نا امیدی، نگرانی و آسودگی، و چه شد و چه خواهد شد هروله کرد و رفت و آمد.
کمتر کسی هست که در دورانِ سیاه استبداد وا ندهد و نمونه ای شخصی از دیکتاتور را در خود بازتولید نکرده باشد. یعنی مثلا دقت کند که بزرگ بودن در کوچک کردن دیگران نیست. یا حقارت ها را با تخریب دیگران جبران کردن، قضاوت پشت قضاوت و نظر دادن راجع به همه چیز، تمام چیزهایی که به تو مربوط نیست، تابلو انداختن گردن هرکس به عنوانی، و خود را مبرا کردن و شانه خالی کردن از هر مسئولیتی، از خودکامه ها به دانه دانهی آدمها منتقل می شود.
هذیان گفتن، مانند همین نوشته (که نویسنده اش شاهد نیم خاموشِ شهر و دیار و وطنی ست که مردمش از فرط فشار به خواب با چشمان باز افتاده اند و در مسابقه ای بی پایان، با متهم کردن هم روی برف داغی مانده از زمستان، کنج هر جاده ای غلط می زنند) حیران مانده که این نیم دو دانگ باقی عمر را چه کند که مثل خیلی ها فرو نرود.
ای جنابان معرکه گیرِ عزیز، قهرمانانِ"من بهترم"، تکثیر شده ها در هر شهر و روستا و هر خانواده، کم تعدادهای خود زیاد پندار، قهرمانانِ مترسگ وارِ پر شده از کاه، مرحمت کنید بگذارید بعضی ها هم سوار قاطر لنگ خود باشند و باور بفرمایید علاقه به سوارکاری با اسبِ بالدارِ خیالاتِ حضرتعالی برای همه هم جالب نیست و قبول جناب، شما شاه بیت یک غزل، اما ما ساکتانِ مبهوت، سکوتِ خاموش کلماتِ بین همان غزل.
از خاطرات ناصرالدینشاه قاجار
امروز رفتم شهر، برای عید بیچاره گوسفندها.
روز جمعه ۹ ذیحجه ۱۲۸۹ (روز قبل قربان)
من مشکل حافظه دارم. یعنی یک چیزهایی از دوردست و گذشته یا کلماتی گذرا یادم می ماند که در میانِ خواب و بیداری، یا هر نیم هوشیاری دیگر سرم آوار می شوند و هرکاری می کنم یادم نمی رود. نمی توانم فراموش کنم یک رفیق چندبار نارو زد و چندین بار هم کمکم کرد. یک جمله در تفلیس که ایراکلی گفت. یا قصهی شکست در عشق، نه فقط خودم بلکه تمام عشق های دور و برم، یا پیروزی پر گل فوتسال که می رفتیم، شکل بند کفش بستن آقا بابک در انزلی، یا دویدن آقا صادق در حیاط منزلمان توی دزاشیب، همه با جزئیات، صفحهی چهارم آن کتاب که گلِ خشکی لایش بود، نوشته بود بر تمام خنده ها باید گریست، یا پا نوشت یک کتاب تاریخی، که نوشته شده بود در تاریخی که نویسنده گفته است، سبزه سبز تر بود.
یا شکلِ دندان هایِ پدربزرگم مثلا، یا دست های خاله اختر، و موهای سعید برادرم، وقتی نوزاد بود، همدستی مادرم با من برای خریدن یک لباس ورزشیِ زرد، ماشین عقب کشِ پسر همسایه که من هم دلم می خواست، دروغ های داییِ رفیقم، یا بینیِ آن دوستم پیش از جراحی، طرحِ ریشِ همریش، یا کک مک هایِ پشت گردنِ آقابکان، کفش هایِ آن راهنمایِ توریست ها در بنارس، کلا هند، خنده های چرک یک دروغ پرداز، یا خنده های شیرینِ آدمی که سالهاست رفته سفر، مسواک زدنِ آقا سامان و شکل راه رفتن خاص خودش به خاطر پلاتین در پاهاش، قهقهه های کیهان، دویدن علیخان توی تجریش تا که به قرارش با من برسد در سال هفتادو هشت، دوربین سنگین علی صوتی وقتی از ایسنا می آمد، طرز برنج پختن عمه شمسی، طراوت مادرم وقتی دوتایی رفتیم استانبول، کفش هاش، عیدی های بابام در نوروز، آتاری خریده بود، و تمام بچه های روزنامهی نوروز، سبکِ جالبِ سیگار کشیدنِ استادم محمد ایوبی، جملهی درس مانند امید معماریان وقتی خیلی تازه کار بودم، که گفت وقتی بنویسی بی شک، پس شک نداری و دلیلی ندارد چیز بنویسی، که شک اصلی ترین جوهر فکر است، نگاه بی نظیر ملیکا به کنج و کنار اشیاء و غرق فکر شدنش، اخمش، تمام اخم ها، تمام خط ها، حتا خط اتوی شلوارِ فرمانده مان در سربازی، دودِ عودی که پویا روشن می کرد پای پنجره، تماشای شگفت انگیز تخم مرغ عسلی و کشف تفاوتش با تخم مرغ کاملا پخته، چیزهایی از ذهنم بیرون نمی روند که به هیچ کارم نمی آیند و همه اش بیخود و بی جهت مثلِ روحِ سرگردان احضار می شوند. ترکیبِ خاطرات رنج یا خوشی ها. با این حال من هم مثل شما یک چیزهایی یادم می رود که نباید برود. برنامه های کاری در این فهرست فراموشی صدر نشین است. اما با این حال این حافظهی شبح وار مدام یاداوری می کند هرچه هست، زندگی را باید زیست و گذشته گذشت.
یکی از دقیق ترین تصاویرِ دیکتاتورِ جنگ طلب شکست خورده، تصویری از یک سربازِ ساده است که به همراهِ هیتلر در دشت های وسیعِ شرق روسیه گم می شود. برتولت برشت در "شوایک در جنگ جهانی دوم" شخصیتی آشنا را به شکل خیالی با هیتلر همراه می کند و دوتایی در برف، کور و سر درگم می شوند.
مستبدِ زورگویِ جنگ طلب نمی داند شرق کجاست و غرب کدام طرف است اما مدام از دشمن می هراسد و هشدار می دهد دشمن در کمین است. دیکتاتورِ سرما زده مدام دستور می دهد و به چپ چپ و به راست راست می کند اما از یافتن راهِ اصلی عاجز است.
او فرو مانده و تنها دائما رجز می خواند و رهبری بی دست و پاست که جنگ را راه انداخته اما نمی تواند تمامش کند.
(ضمنا: شوایک سرباز مهربانی بود که در چکسلواکی زمانِ جنگ جهانی اول دیده و خوانده شد. کتاب مشهورِ نویسنده اش"یاروسلاو هاشک" هنوز جزو آثارِ کلاسیکِ ادبیاتِ قرن بیستم است.) اما برشت، در یک نمایشنامهی کوتاه، او را همراهِ دیکتاتورِ عاجزی کرد که نورِ برف چشمش را کور کرده بود و از راه به بیراه افتاده بود و جنگ هم حل مشکلاتش را نمی کرد. جنگی که خود راه انداخته و با دشمن بزرگتری رودر رو بود.
جنگ شعار و هیاهو و خود گنده پنداری زیاد دارد اما ادا بازیِ خونبارِ تلخِ دیکتاتورهای مستبد هم هست. آنهم برای دو روز بیشتر نشستن و شلوغکاری، در پیری. راه کارِ موقتی که نتیجهی بلند مدتی ندارد غیر از تباه شدنِ زندگیِ ملتِ عادی. ملتِ معمولیِ روز گذرانِ یک لقمه نان.
بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه ?
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated 1 month, 3 weeks ago
وانهُ لجهادٍ نصراً او إستشهاد✌️
Last updated 1 year, 2 months ago
⚫️ Collection of MTProto Proxies ⚫️
?Telegram?
Desktop v1.2.18+
macOS v3.8.3+
Android v4.8.8+
X Android v0.20.10.931+
iOS v4.8.2+
X iOS v5.0.3+
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبلیغات اسپانسری
@Pink_Pad
Last updated 1 month, 1 week ago