Last updated hace 1 año, 2 meses
وانهُ لجهادٍ نصراً او إستشهاد✌️
Last updated hace 1 año, 3 meses
بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه 😍
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated hace 3 semanas, 3 días
کتاب کشور سوزان ممکن است از جهت توضیح این که در سوریه واقعا چه اتفاقی افتاده بهترین راهنمای خواننده فارسی نباشد. با این وجود از آنجا که نماینده و بازتابنده تصویر دقیقی از «خوشبینی سیاسی به انقلاب» است کتاب مهمی ست.
نسخهی فعلی بر مبنای ویرایش سال 2018 کتاب است، زمانی که هنوز سقوط اسد و تسلیم کشور به جبهه تحریر شام در تصور نبود. با نگاهی به وقایع امروز سوریه، کتاب به بررسی مسیری که سوریه را به اینجا کشانده است کمک میکند.
این کتاب هم مانند باقی کتابهای من خارج از سیستم نظارت و اخذ مجوز وزارت ارشاد و رایگان منتشر شده است. کتاب به طور کلی موضع تندی نسبت به تمام مخالفان انقلاب سوریه و از آن جمله نسبت به ایران دارد که مورد تایید مترجم نیست، برخی از جملات نویسندگان که میتوانست اتهامات گزافی مانند تبلیغ علیه نظام به همراه داشته باشد پوشاندهام. از مخاطبان آگاه بابت این احتیاط لازم عذرخواهی میکنم. مسئولیت تمام اشکالات نگارشی و سجاوندی به عهده مترجم است. برای حمایت از مترجم میتوانید مبلغ دلخواهی را به شماره کارت 5022291044101713 واریز کنید.
شکست خورده گان دو گروه شدند: یک گروه آنهایی که خود را بازسازی کردند و و به ذات ادبیات و هنر و فرهنگ روی آوردند(میراث داران فردوسی و نظامی و حافظ و بزرگان دیگر) و از انداختن شکست به گردن دیگران گریختند و هنوز برقرارند، یا آنهایی به عنوان گروه دومی که به عنوانِ دسته ای از شکست خورده گان که انتقامِ شکست خود را از خانواده، اجتماع و اطرافیان می گیرند و بعضی شان هنوز از همه طلبکارند. متاسفانه گروه دوم کار که نمی کنند هیچ، تاب هم نیاورده اند و هرگز نفهمیدند که راه تاب آوردن در شرایطی که چاره در افسردگی و غم نیست، بلکه گذر از وضع موجود فقط هنر است و شادی های موقت یا دراز دامنِ ناشی از آن.
ماجرا:
زمانی که خسته گان مدام به سینما می رفتند و خنده و گریه دست جمعی بود، رویای بلند مهاجرت شکل گرفت و این رویا شد تصویر نهایی کسانی که از وضع موجود جان به لب شده بودند. آنها در پردهی بزرگ، دنیایی را تماشا می کردند که از آنها نبود و گمان بعضی از مهاجران بعدی، همان خسته گان گریخته از وطن، این بود که می روند و رستگار می شوند. آنها به این باور نرسیده بودند که انسانِ هر کشوری هرجا برود کشورش با اوست و نمی توان یکسره از اول به سر نقطه رسید. تابِ شرایطُ خود را نمی آوردند و دست آخر هم سرگشته. سینما رفتن تمام شد. با آن صف های طولانی و ذوقِ شاداشاد برای خریدن بلیت سینما و حتی نگه داشتن آن بلیت، تا سالها محض یادگاری. و چه کتاب ها. چه کتاب ها. چه ویدئو ها و فیلم های نوار کوچک و نوار بزرگ پیچیده لای پتوی برای گذر از دورانی که هرگز نگذشت.
احتمال:
احتمالا ملک الشعرای بهار، به عنوان یکی از مهمترین شاعرانِ قرن اخیر جانش جایی به لب رسیده بوده که نوشت:
پافشاری و استقامت میخ / سِزد، ار عبرت بشر گردد
هر چه کوبند بیش بر سر او/ پافشاریش بیشتر گردد
مضافا پیشتر، علاقهی جمعی ایرانیان به حافظ نیز که تا اکنون امتداد پیدا کرده و صغیر و کبیر هنوز او را می خوانند و بعد از کتاب مقدس مسلمانی، کتاب دومِ ایرانیان است هم به همین جهت است. کتابِ جان به لب رسیدگان است اما سرشار از ذوق و رنگ و هنر. حافظ را هنوز سر سفرهی هفت سین می گذارند و شب یلدا از حافظ شیرازی، صدای تمنایی در سکوت در خواست می کنند که بگو.
و او می گوید: یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
صدایی بلند درمیان سکوت
صالح تسبیحی/ روزنامه نگار
مردمانِ جامعه ای بحران زده، در دوران حاکمان خطاکار و ناکارآمد، مردمانی مدام در سختی، چنان که در کشور ما امری تکراری و طبیعی بوده است، مردمانِ روزهای خاموشی و سکوت، مردمان وامانده برایِ الفبای نخست زندگی، در این وطن، وقت تحویل سالِ نو همیشه فال حافظ گرفته اند و شمع خود را روشن کرده اند و جای نفرین و ادعا نشسته اند پای شعر و سبزه. ما مردمانِ پناه بردنِ به آینه ایم. آری بله، ایرانیان همیشه به شعر و هنر پناه برده اند. همین است که دشمن صفت، زورش به زبان و شعر و فرهنگ و معماری ما هرگز نرسید و هنوز برقراریم، اگرچه تلخ و اغلب رنجور از جور ظالمان.
باید تاریخ دانست که فهمید همیشه در سکوت صدایی بلند می شود که می گوید: غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست. از همین روست که در هیاهوی مغول تا تنش ها و دردهای بعدی که تا حالا امتداد پیدا کرده است، اغلب اوقات ایرانیان زخم های فراوانِ روح خود را با هنر التیام داده اند.
یک روز با بافتنِ قالی و با و سر فرو کردن در نقش و رنگ های خیال انگیز باغِ آرمانی، دلِ کویر و خشک سالی را شکافته اند و یک روز در صدایِ مهیبِ آژیر قرمز و خون و جنگ و زمانِ دشمن ستیزِ بمباران(یادت که هست؟)، صف بسته، به سینما رفته اند یا فیلم دیده اند. آن هم آن سینمای نجیبِ طبیعت دوست که زبانزد جهان بودهرچند، آن هنرِ مهربانِ همه جا پسند، در طنز و مسخرگیِ سینمای فعلی گم شد و خنده موقت شد و خندیدن گران قیمت.
بر همین منوال اما بهتر به یاد بیاوریم هنر مرز نمی شناسد. وبرخلافِ ادعایِ شاعر بزرگ، هنر فقط نزد ایرانیان نیست و این قاعده که مردم در هر کشوری به هنر پناه می برند، قاعده ای انسانی ست که از خمیر مایهی دفاع از خود ناشی می شود. اما نکته این است که در وطن ما، هر وقت استبداد به بیداد می رسد، انسانِ ایرانی فرار می کند به ادبیات، هنر، موسیقی، شعر و تخیل.
تخیل سرمایهی مردم سختی کشانِ جنگ و تحریم و بحران است. خیالبافی کلیدواژهی تاب آوری ست.
به شکل مشابه، و در کمال عجایب از این همه تکرارِ تاریخ؛ در روسیهی شوروی وقتی برای همه چیز محدودیت تعریف شد، و هنرِ رسمی به واقعگرای سوسیالیستی تقلیل پیدا کرد، مردم به راهکارهای زیر زمینی روی آوردند. حکومت جبارِ وقت می گفت آنچه ما امر می کنیم"باید" به هنر تبدیل شود و برای هنرمندان وظیفه تعریف می کرد. هرگاه حکومت برای هنرمند بفرموده و آمر باشد، هنرمند و مردم به دالان های تو در توی استعاره و مجاز یا به راهکارهای پنهانی روی می آورند. آنها به "سامیزدات" روکردند. تنها مجالِ روزهای سخت. و راهِ گریزِ رنج ناکِ دورانِ حکومت اقلیتی زور انداز بر اکثریتی گرفتار در نفت و خون. سامیزدات یعنی کتاب های جلد سفید و بی نام و نشان یا کپی کردن از موسیقی های ممنوعه روی صفحه رادیولوژی محضِ گرامافون. صفحه های معمولی ممنوع بود. مانند فیلترینگ و واکسن از دسترس خارج. آنهایی که در سالهای آغازین انقلاب ایران اهل کتاب و شعر بودند حتما به یاد دارند کتابِ جلدِ سفید از صدقه سر استبداد عادی شده بود. مثل تئاتر زیرزمینی که حالیه امری معمول است. بر همین منوال، یکی از ایرانیان گریخته به روسیه (نویسندهی کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی شود") به امید رویای نا محقق کمونیستی دستگیر و به سیبری تبعید شد. می گوید در آن سرما وقتی درخت می بریدند و کارگری می کردند او با خود شعرِ سعدی می خوانده و نوشته است"ایرانی ست و شعر دوستی". این است تاب آوری در هر شرایطی. عجبا که "یوگینیا گینزبورگ" چندین سال قبل از او، به عنوان یک زنِ معتقد به همان نظام اما طرد و تبعید شده، در کتاب مشهور خود"در دل گردباد" حکایت می کند که در حال کارِ اجباری و در دمای پنجاه درجه زیرِ صفرِآن تبعیدگاهِ نامراد، شعرهایی ازتسوتایوا، آنا آخماتوا، یا ماندلشتام و حتی پوشکین زمزمه می کرده. این دو نفر نه هم نژاد و نه همزمان بودند و نه همدیگر را می شناختند، اما برای تاب آوردنِ سختی های زیستی به هنر پناه برده بودند و برای زنده ماندن در شرایط سخت، خود را با ادبیات زنده داشتند.
(پرانتز برای رنج و تاب آوری: تسوتایوا از فشارِ حکومت جبار خود را حلق آویز کرد، ماندلشتام در تبعید گم شد و تحلیل رفت و آنا آخماتوا در آسیب روحی ناشی از بگیر ببند فرزندش تاب نیاورد و خسته شد از دست رفت)
تاب آوردن با شعر درست شبیه شرایطِ زمان جنگ ایران و عراق است و آن داستان های نگفتنی که برای تاب آوردنشان، کسی اگر نمی توانست به ژاپن برود محضِ کار، یا به شکلِ قاچاق سر از آلمان در آورد، (آنهم از مرز زمین و با گرفتاری) دست آخر شد عضو تیم خسته گان و شکست خورده گان.
سرزمین هرز، تی اس الیوت
با صدای شاعر
الیوت، این شعر را در سال ۱۹۲۲ مینویسد ولی این فایل، پس از جهانگیریِ شعر سررزمین هرز و در سال ۱۹۴۷ ضبط شده است.
.
عزت نفس ایرانی جماعت که من و شما باشیم آنجا به تباهی رفت که مغول و قبل از آن هر که آمد، آمد، کند و سوخت و برد و رفت، از تیمور، از در هم شکستن های پی در پی، از آن روزی شروع کردیم به سقوط که به شاه سلطان حسین گفتند چرا گرگین خان را گذاشتی بالای کابلستان که آن همه ظلم کند؟ و او چونان مست بود که یادش نمی آمد خودش حکم نوشته بود. محمود و اشرف آمدند و وطن را آب و جاروکردند.
امان از بی حافظه گان و بی مسئولیت ها. امان از طلبکاران مدعی و بی وطن ها و دشمنان فکر و به هم زنندهی دوستی ها. برای شادی های گذرا و غم های تکراری برای نگرانی از جنگ، رفیقان:
دنیا دو روز است و این همه حرف، روضه و قصه و غصه نیست، نگرانی از آن دنیایی است که ما نساختیم اما پیش روست. دنیای هیچکاره گان و حرافانِ پرحرف اما کم کار. در اداره و زندگی در آن دنیای دون، ما مجبوریم به هضم هر زهرماری که در گلومان ریخته می شود و حل مشکلاتی که در ایجادش کاره ای نبودیم اما در رفع مسئله ماییم که گرفتاریم. به عنوان آخرین حرف، لعنت به جنگ و جنگ افروز و شرم بر گشت گذار و درخت خوار و کوه تراش، خجلت به امید دهندگان واهی و دروغ گویان، و مزاحم ملت و تفرقه انداز. این نبود حق ما، نبود حق ما نبود.
تصویر، کار بهزادِ نقاش است و محلِ قربانی کردن سنمار، معمارِ خورنق است که وقتی کاخ زیبایی برای بهرام ساخت، شاهِ وقت او را از همان ستون های زیبا پایین انداخت که مبادا یکی بهترش را جایی بسازد. روایتش در هفت پیکرِ نظامی گنجوی هست(#بردار بخوان)، درست مانند سهروردی و عین القضات که قربانی شعورشان شدند. و درست مانند تمامِ آزادگان این خاک.
الهه خسروییگانه
دبیرفرهنگ و هنر روزنامه وقایعاتفاقیه
کپیرایت آدم است یا سبک موسیقی؟
19 سالهام. سودای روزنامهنگاری روز و شبم را یکی کرده و برای روزنامهنگارشدن به هر دری میزنم.
«کتاب هفته» را سیدفرید قاسمی و یونس شکرخواه منتشر میکنند. ظهر نفسگیر تهران است و من با مینیبوسهای اسقاطی کرج- انقلاب خودم را به هفتتیر و دفتر «کتاب هفته» رساندهام. هنوز درست و حسابی از راه نرسیدهام که میگویند باید بروی و مصاحبه بگیری.
- با کی؟
- ناصر ایرانی.
- درباره چی؟
- کپی رایت.
نه اینترنت هست و نه هیچ منبعی که بفهمم کپی رایت چیست. ذهن کودکانهام فقط میداند اگر حالا از یک نفر بپرسم کپی رایت چیست یا کیست از ساختمان بیرونم میکنند و دیگر خیال روزنامهنگارشدن را باید به خواب ببینم. به رسول آبادیان میگویم کی باید مصاحبه کنم؟ دلم به کتابخانه عمومی کرج خوش است که بروم و درباره کپی رایت بخوانم.
- پس برو.
- کی؟
- همین الان
آگاهیام حتی به این هم نمیرسد که کپی رایت شخصیت فرهنگی است یا سبکی در موسیقی و راست گفتهاند که آدمهای نادان سرشار از اعتمادبهنفساند.
باید خودم را به قیطریه برسانم. از تهران فقط میدان انقلاب، فردوسی، هفت تیر و ولیعصر را بلدم. تمام توانم را جمع میکنم که بگویم پس میشود آژانس بگیرید؟
بله میشود. پولهایم را تند و تند میشمارم. دیگر مصاحبه و موضوعش از یادم رفته است. در ماشین که مینشینم با اضطراب از راننده میپرسم چقدر میشود؟
- پنج هزار تومن.
پول دارم. راه میافتم. تهران غریب و غریبتر میشوم. اتوبان صدر تازه راه افتاده و من هر لحظه احساس میکنم یا گم شدهام یا دارم دزیده میشوم. پارک قیطریه به چشمم جنگلی میآید که هر لحظه ممکن است در آن گم شوم. کپی رایت؟ ناصر ایرانی؟
نه نام مصاحبهشونده را شنیدهام و نه میدانم که باید درباره چه چیزی حرف بزنم. کم مانده گریهام بگیرد. هر لحظه به خودم میگویم همه چیز را ول کنم و برگردم کرج. بروم خانه، توی اتاقم بنشینم و بکوب درس بخوانم تا یک رشته معمولی در دانشگاه قبول شوم و خلاص. ولی آن دستی که بالا میرود تا زنگ در خانه ناصر ایرانی را فشار دهد گوشش بدهکار این حرفها نیست.
در را باز میکند. موهای بلندی دارد. دعوتم میکند که وارد خانه شوم. مینشینم و واکمن را در میآورم.
- چای میخورید یا قهوه؟
از گلوی خشک من هیچ چیز پایین نمیرود. هرچند ثانیه یک بار یکی توی سرم فریاد میکشد اینجا چه کار میکنی و من هیچ پاسخی ندارم که بدهم. ناصر ایرانی از این طرف و آن طرف حرف میزند. سعی میکنم بفهمم بیشتر به چه موضوعی علاقه دارد شاید این جوری بتوانم بفهمم که کپی رایت چه کسی است. فایده ندارد.
از «کتاب هفته» میپرسد و اینکه آنجا چه خبر است. گرفتاری شروع شده است و این بغرنجترین شرایطی است که در عمر کوتاهم گرفتارش شدهام.
- خب من آماده مصاحبهام!
همه تمرکزم را جمع کردهام که جلوی اشکهایم را بگیرم. من من میکنم تا واقعیت را بگویم ولی ناگهان همان کسی که دستش را بالا برده بود تا زنگ خانه ناصر ایرانی را فشار دهد به زبان میآید:
- آقای ایرانی پیش از شروع مصاحبه شاید بد نباشد بدانیم تعریف شما از کپی رایت چیست؟
تمام شد. معجزه اتفاق افتاده است و تنها چند دقیقه باید بگذرد تا بفهمم کپی رایت همان حقوق مؤلف است. باقی سؤالها را بلدم و امتحان راحت شده.
چند روز بعد مصاحبهام تیتر یک «کتاب هفته» است و من میدانم آن آدمی که نه به نالههایم گوش میکند و نه به نمیتوانمها ،روزنامهنگاری است که میداند در این جهان هیچ کاری جز نوشتن بلد نیست و نخواهد بود.
.
در خود ویرانگری نشانه هایی هست که در هیچ شکل دیگری از زیست آدمی نبوده و نخواهد بود. هر کس هر شر و آسیبی به هرجا می رساند تو خودت را شماتت می کنی. انگار مسئول تمام خطاهای بشر تویی. هرکس می میرد، مخصوصا اگر جوان افتاده باشد، گمانت خودکشی کرده. هرکه امروز هست، در خیالِ تلخ تو فردا نیست. و بدتر از همه این است که آری بله اغلب فردا نیست. بودن آنقدر سخت شده که به اختیار یا اتفاق، نبودن تصمیم بهتری ست. حذف خود از شهری که زاده شدی، دیاری که دوستش داری، حذف خود از وطنت، و گاهی حذف خود از خاک. حقیقت این است که این ویرانی یک برنامه ریزی هدفمند است و قصه ای پشت ماجراست:
از نشانه های استبداد یکی هم همین: همه چیز گردن خودِ ماست و هربلایی سرمان می آید حقمان است و بدتر، بلاهای نیامده را هم باید گردن بگیریم محض احتیاط! حرف حساب را هم از ترس باید مثل شعر چند پهلو گفت. و مدام میان امید و نا امیدی، نگرانی و آسودگی، و چه شد و چه خواهد شد هروله کرد و رفت و آمد.
کمتر کسی هست که در دورانِ سیاه استبداد وا ندهد و نمونه ای شخصی از دیکتاتور را در خود بازتولید نکرده باشد. یعنی مثلا دقت کند که بزرگ بودن در کوچک کردن دیگران نیست. یا حقارت ها را با تخریب دیگران جبران کردن، قضاوت پشت قضاوت و نظر دادن راجع به همه چیز، تمام چیزهایی که به تو مربوط نیست، تابلو انداختن گردن هرکس به عنوانی، و خود را مبرا کردن و شانه خالی کردن از هر مسئولیتی، از خودکامه ها به دانه دانهی آدمها منتقل می شود.
هذیان گفتن، مانند همین نوشته (که نویسنده اش شاهد نیم خاموشِ شهر و دیار و وطنی ست که مردمش از فرط فشار به خواب با چشمان باز افتاده اند و در مسابقه ای بی پایان، با متهم کردن هم روی برف داغی مانده از زمستان، کنج هر جاده ای غلط می زنند) حیران مانده که این نیم دو دانگ باقی عمر را چه کند که مثل خیلی ها فرو نرود.
ای جنابان معرکه گیرِ عزیز، قهرمانانِ"من بهترم"، تکثیر شده ها در هر شهر و روستا و هر خانواده، کم تعدادهای خود زیاد پندار، قهرمانانِ مترسگ وارِ پر شده از کاه، مرحمت کنید بگذارید بعضی ها هم سوار قاطر لنگ خود باشند و باور بفرمایید علاقه به سوارکاری با اسبِ بالدارِ خیالاتِ حضرتعالی برای همه هم جالب نیست و قبول جناب، شما شاه بیت یک غزل، اما ما ساکتانِ مبهوت، سکوتِ خاموش کلماتِ بین همان غزل.
از خاطرات ناصرالدینشاه قاجار
امروز رفتم شهر، برای عید بیچاره گوسفندها.
روز جمعه ۹ ذیحجه ۱۲۸۹ (روز قبل قربان)
Last updated hace 1 año, 2 meses
وانهُ لجهادٍ نصراً او إستشهاد✌️
Last updated hace 1 año, 3 meses
بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه 😍
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated hace 3 semanas, 3 días