ترجمه فارسی I fell in love with hope

Description
پارت‌گذاری سه روز در هفته
بدون سانسور
Advertising
We recommend to visit

꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God

تبلیغات👇 :

https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA

Last updated 3 days, 22 hours ago

☑️ Collection of MTProto Proxies


? تبليغات بنرى
@Pink_Bad

? تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad


پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران

Last updated 4 months, 3 weeks ago

Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com

Last updated 2 months, 2 weeks ago

9 months, 3 weeks ago

#فصل10#پارت19

نئو در بدترین روز زندگی‌اش از اولین باری که سی را دید برایم می‌گوید. بدنش زیر دریایش سنگین و دردآلود است. داروهایش او را خواب‌آلود و رنگ پریده کرده‌اند.

کمتر از آنکه وزن بدنش تامین شود غذا می‌خورد.
عوارضش رشته‌های اعصابش را درگیر می‌کند و تقریباً باعث پرش حواسش می‌شود.
در مدت گیج و منگ بودنش، به من می‌گوید که مدتی قبل از آنکه سی او را ببیند، او سی را دیده.

می‌گوید یک داستان نوشته. درباره‌ی پسری در قایقی پارویی که به جستجوی سرزمینی عاری از منفعت طلبی‌ست. می‌گوید داستان از اینجا شروع شد.

در بیشتر کلاس‌ها قد نئوبه اندازه‌ای که دستش به کتاب‌های درسی در قفسه‌ها برسد بلند نیست. سال اول دبیرستان، وقتی که تقریبا نصف سال را به خاطر بیماری غایب بود، صدای خنده‌هایی را از پشت سرش شنید. با هلی کنار زده شد. صندلی‌ای که برای برداشتن کتاب رویش می‌ایستاد از زیر پایش کنار زده شد.
گروهی از قلدرها بودند. وقتی ریزه میزه و کمی متفاوتی، باید انتظار داشته باشی مضحکه‌ی آن‌ها شوی. کسی از تو در برابر ضربات و جک‌های مسخره‌ی چند بی‌نام و نشان محافظت نمی‌کند. نئو خشن، دیر جوش و کمی پرمدعاست، ولی نفرت‌انگیز نه. او هیچ‌وقت نمی‌خواهد به کسی آسیبی برساند. ولی قلدرها به این مسئله اهمیتی نمی‌دهند. گروهی پسر از تیم شنا در کلاس نئو که همیشه به دنبال دلیلی برای اذیت و آزار او هستند. وقتی در سالن‌ها از کنارش عبور می‌کردند تنه‌ی تندی به او می‌زدند و زیرزیرکی او را هل می‌دادند تا سُر بخورد و بیفتد.

نئو می‌گوید بالاخره زمانی که تمام مدرسه فهمیدند که نئو بیمار است معلم‌ها تصمیم گرفتند به حرف بیایند و سکوت نکنند، و جمعیت آزار و اذیت دهندگانش کم‌تر شد. حتی دیگر شناگرها هم آنچنان او را مورد هدف آزار و اذیت‌هایشان قرار ندادند.

هنوز هم نئو دستش به قفسه‌ی کتاب‌ها نمی‌رسید.
بعد، یک روز پسری جدید به کلاس ملحق شد. پسری از تیم شنا که نئو نمی‌شناختش، که ردیف عقب نشست و شروع کرد به نگاه کردن به آن سوی پنجره‌ها.

وقتی معلم گفت که همه ردیف به ردیف بروند و کتاب‌ها را بردارند، پسر جدید جای اینکه بایستد و صندلی برداشتن نئو را تماشا کند، دستش را از بالای سر نئو دراز کرد و دو کتاب برداشت. یکی‌شان را به نئو داد و بدون کلامی به جایش برگشت.
نئو می‌گوید:
-«هیچ‌وقت توجه نکرد، به خاطر همینم هیچ فکری نداشت که من کی بودم.»
در حینی که دردهای انقباضی بیشتری در سرتاسر عضلاتش سیر و سفر می‌کند دستم را فشار می‌دهد.
-«حتی نمی‌دونست من مریضم.»
نئو زودتر فهمید که مصبیتی گریبان سی را گرفته.

وقتی کل کلاس گزیده اشعار می‌خواند، سی انگشتش را سرتاسر خطوط می‌کشید و مکث می‌کرد. در بعضی کلمات لکنت داشت. نمی‌توانست به روانی و آسانی بقیه آن‌ها را بخواند و رد شود.

معلم سی را صدا زد تا پاسخ دهد و او یخ زد. او داشت توجه می‌کرد، و یا حداقل سعی می‌کرد توجه کند، ولی کلماتی که نمی‌توانست بخواند بدون هیچ صدایی پشت گلویش گیر کرده بودند. این اتفاق چند بار افتاد. معلم از بالای شیشه‌ای عینکش به سی خیره شد و سی فقط توانست بین فاصله‌ی ناخوشایندِ مورد سوال قرار گرفتن و خجالت گریزناپذیر بنشیند. تنها چیزی که سی نفهمیده بود، این بود که در آن برکه‌ی رقت‌انگیزیِ ساکت، تنها نبود. پسری که کنارش بود هم در همان آب‌ها شنا می‌کرد.
دفعه‌ی بعدی که معلم او را برای پاسخ دادن صدا کرد، البته که او باز نمی‌دانست چه بگوید. او و معلم به یکدیگر نگاه کردهد. سی لب‌هایش را به عذرخواهی به پایین خم کرد و منتظر ماند.

صدای حرکت کاغذی روی میز سکوت را شکست. سی پایین را نگاه کرد تا نوشته‌ی روی کاغذ زرد رنگی که با خط نئو بود را ببیند.
نوشته بود: ریشه در عشق دارد. عشق و تباهی.
نگاه سی به سمت نئو چرخید، نئویی که چشم‌هایش را به تخته دوخته بود. سی آب دهانش را قورت داد و جوابی که نئو برایش نوشته بود را خواند.
معلم متعجب سرش را تکان داد و به ادامه‌ی صحبت کردنش پرداخت.

سی تشکر کرد. نئو اصلا جوابش را نداد.

در طول آن سال، حتی با اینکه نئو نصف هفته را غایب بود، آن‌ها با یکدیگر خو گرفتند و بخشی از روزمرگی یکدیگر شدند. سی هر روز کتاب‌هایشان را پایین آورد و هروقت که سی باید سوالی را پاسخ می‌داد، نئو زود راهنمایی کوچکی به او می‌داد و او را به سمت جواب درست هدایت می‌کرد. حتی اگر بعضی وقت‌ها در پایان اشتباه می‌کرد، برای سی مهم نبود. صرفا از اینکه می‌فهمید خوشحال بود.

نئو کنجکاو شد به سی نزدیک‌تر شود و سی هم همینطور. پرسید اسم سی از کجا می‌آید. سی گفت او کوچکترین بچه بود، کوچکترین بچه‌ی مادرش، و خواست که اسمش را از کلمه ی قلب بگذارد. سی پرسید اسم نئو از کجا می‌آید. نئو گفت پدر و مادرش مذهبی با عقایدی سفت و سخت بودند و به دلایلی که نئو تمایلی به فهمیدنشان ندارد اسمش را اینطور گذاشتند.

10 months ago

#فصل10
#پارت18

می‌گوید:
-«پدر و مادرم جلوی شنا کردنمو می‌گرفتن. من جز یه شناگر هیچی نبودم، و نمی‌خواستم یه هیچ مطلق باشم. بعد اینکه متوجه شدم یه جای کار داره می‌لنگه، شروع کردم تمامِ مدت آهنگ گوش دادن، فیلم دیدن، خیره شده به بیرون از پنجره‌ها، فقط به خاطر اینکه می‌تونستم...»

-«کمتر وجود داشته باشی؟»

من و سی نگاهی به چشم‌های یکدیگر می‌اندازیم.

اعتراف کردن به اینکه چیزی خارج از کنترل توست اصلا راحت نیست. یک روز پوستت شروع می‌کند به التهاب‌های نقطه‌ای، و استخوان‌هایت شروع می‌کنند به خم شدن. ریه‌هایت پا پس می‌کشند و دیگر مادری کنارت نیست. قلبت درد می‌گیرد و در اعماق تاریکی، سکوت و تنهایی از تپیدن باز می‌ایستد. خیلی ناگهانی‌ست. بعضی‌وقت‌ها آنقدر ناگهانی که حتی فرصت پذیرش هم نمی‌دهد.

می‌گوید:
-«ببخشید، من میونه‌ی خوبی با کلمات ندارم.»

بازدمش را تکه تکه بیرون می‌دهد. تیشرتش را رها می‌کند.

می‌گوید:
-«نئو هیچ‌وقت مثل بقیه‌ی مردم باهام خوش رفتار نبود، بیشتر از همه بهم توجه و دقت کرد. سوال پرسید. با هر مکالمه‌ای چیزای زیادی یادم داد. یه چیز زمخت و در عین حال ظریفی تو وجودش داره که همیشه منو مجذوب خودش کرده، یه چیز کمیاب.»

شیفته از خاطرات پشت جمله‌ام زمزمه می‌کنم:
-«به خاطر همینه که خوندن دوس داره.»

سی تک‌خندی خشک می‌زند.
-«من هیچ‌وقت خوندنو دوس نداشتم. نئو باهام کاری کرد که حتی با اینکه بلد نبودم منم بخوام بخونم و... نمی‌دونم. همه به خاطر ظاهر و شنام و چیزای سطحی دوسم داشتن. نئو تمام اونا رو پشت سر گذاشت و به اعماق وجودم نگاه کرد.»

زمزمه می‌کند:
-«من دوسش دارم، و فکر می‌کردم اونم منو دوس داره.»

پازل تصویر پشت مه داستانشان کنار هم چیده می‌شود. داستان چیزی فراتر از دعوا و کتک‌کاری توسط قلدرهای بددهن در راهروست. کلمات و لحظاتی قبل از این اتفاق وجود دارد. آن تک اشک نئو به خاطر آن پسرها، پدرش و یا استخوان‌های شکسته نبود. به خاطر سی بود.

می‌گویم:
-«تو خیلی مهربون و دلرحمی، به خاطر همینه دوست دارم. نئو هم دوست داره. بیشتر از چیزی که فکرشو می‌کنی.»

می‌ایستم و صندلی‌ام را سر جایش هل می‌دهم.

سی صدایم می‌زند:
-«وایسا، از کجا می‌دونی؟ اون بهت گفته؟»

به این فکر می‌کنم که نئو چقدر سخت شیفته‌ی کسی شده که به او اهمیت می‌دهد. به این فکر می‌کنم که چقدر تحت تاثیر تلاش سی برای خواندن علی‌رغم ناتوانی‌اش قرار گرفته.

از امید میان چشمان سی این فکر به سرم می‌آید که سی در مدت زمانی کوتاه دلباخته‌اش نشده، ولی هر زمان هم که بوده، سخت‌تر از نئو دلباخته شده.

من هم همراه او لبخند کوتاه و ملایمی می‌زنم.

آخرین نصیحتی که از سال‌ها به تماشا نشستنِ جست و گریز آدم‌ها به دست آوردم را، همچو ته‌مانده‌ای از تمامشان، همچو پایانی برای یک تصنیف به زبان می‌آورم.
-«نه، ولی اگه کسی که بهش آسیب زد براش مهم نبود، انقد درد نمی‌کشید.»

10 months ago

#فصل10
#پارت17

صدای خودکار نئو روی تمام تلاش‌های سی خراش می‌اندازد. به او می‌گوید که عذرخواهی‌ای نصف و نیمه و تلاشی نصف و نیمه برای بخیه زدن زخم‌هایی که دلیل به وجود آمدنشان است، کافی نیست، ولی من فکر نمی‌کنم تمام ماجرا از این قرار باشد. فکر می‌کنم نئو نمی‌خواهد با سی دوست باشد. از حریر اندوهی که هر موقع سی سعی می‌کند معذرت‌خواهی کند در میان چشمانش شناور می‌شود، حدس می‌زنم که او چیز بیشتری می‌خواهد.

هفته‌ی بعد، سی به اتاق نئو نمی‌رود. به جایش با سونی وقت می‌گذراند. سونی همراهِ دلپسند و لذت‌بخشی در روزهای دلگیر است. علی‌رغم تمام بی‌توجهی‌های غیر ارادی‌اش، خیلی خوب همه چیز را می‌فهمد و درک می‌کند. سی از انرژی او لذت می‌برد. برایش شکلات می‌خرد و هر مسابقه‌ای که سونی بخواهد را می‌دهد.

من هم بعضی‌وقت‌ها به آن‌ها ملحق می‌شوم. به سی گوش می‌سپارم و تماشایش می‌کنم. او خیلی فروتن است، حتی اگر نیمی از او حضور نداشته باشد، هر آنچه که در آن لحظه وجود دارد سراسر مهربانیست.

او گوش می‌دهد. تماشا می‌کند. به پرستار می‌گوید که چقدر از رنگ موی جدیدش خوشش می‌آید، درباره‌ی ورزش با دکترش صحبت می‌کند و با یکدیگر به بازی‌هایی که سی از دست داده می‌خندند.

همراه سونی به بخش آنکولوژی می‌رود، با بچه‌ها بازی می‌کند، و در هر جایی هرچقدر که از دستش بر بیاید و به روشی که دلش می‌خواهد و تو هم می‌دانی چطور، کمک می‌کند.

هر روز به نئو فکر می‌کند. وقتی از جلوی در اتاق نئو عبور می‌کنیم نیمی از او در پشت آن در جا می‌ماند و تقلا می‌کند تا راهی برای ورود پیدا کند.

یک شب، این اتفاق حتی بیشتر از قبل به او فشار می‌آورد.

او و سونی در کافه تریا پشت میزی خالی نشسته‌اند. سونی با دهانی باز و پر سر و صدا به خواب رفته است. ولو شده، چشمانش نیمه بازند و چانه‌اش روی دست‌های چلیپا شده‌اش افتاده.

یک گردی هندزفری در گوش کوئر و دیگری در گوش سونی در حال پخش موسیقی‌ست.

در حالی که کنارش می‌نشینم به سیمی که به تلفنش وصل شده اشاره می‌کند و می‌پرسد:
-«تو هم یکی می‌خوای؟»

-«نه مرسی. بذار اون داشته باشه.»

با پایین‌تنه‌اش نزدیک‌تر می‌آید و مطمئن می‌شود که سونی هنوز هم می‌تواند بشنود.
می‌گوید:
-«می‌خواستم مال خودمو بدم بهت.»

می‌پرسم:
-«شانسی با نئو وجود داره؟»
سی سرش را تکان می‌دهد.

-«خب پس وضعیت قلبت چطوره؟»

وقتی این کلمه را استفاده می‌کنم صورتش مچاله می‌شود.
-«داره می‌تپه.»

یک دستش را روی قفسه ی سینه‌اش فشار می‌دهد.
-«یعنی خب فک کنم می‌تپه. همین الانشم داره درد می‌کنه.»

می‌گویم:
-«سی، می‌تونی بهم بگی دقیقا چه اتفاقی بین تو و نئو افتاده؟»

فکر می‌کنم از آنجایی که تا به حال کسی این سوال را از او نپرسیده، به گذشته‌ی موجود در پشت این سوالم فکر می‌کند.

می‌گوید:
-«نمی‌دونم، یعنی خب... من خیلی باهوش نیستم. من تو هیچی خوب نیستم. البته فک کنم جز شنا کردن. این تنها چیزیه که من تمام این مدت توش خوب بودم.»

بعد دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و پیراهنش را مچاله می‌کند.
-«ولی چند سال پیش، قفسه‌ی سینه‌م شروع کرد به درد کردن‌»

-«هیچ‌وقت به هیشکی نگفتی؟»

11 months, 1 week ago

5 شب مانده تا فرار

اریک یک ساعت مچی دارد. با بند چرمی قرمز،‌ مثل خودش از مد افتاده. او هنوز هم تلفن تاشو دارد و از داشتن هر وسیله‌ی دیجیتالی اجتناب می‌کند.
شبی که کنار سونی گریه می‌کرد، ساعتش از کار افتاد. اریک به صفحه‌اش ضربه‌های پی در پی زد ولی باز هم عقربه‌هایش حرکت نکردند. او یکی جدیدش را می‌خرد، ولی آن قدیمی را هم نگه می‌دارد. وقتی دلیلش را از او پرسیدم گفت توان دور انداختن چیزهای قدیمی را ندارد. از او پرسیدم می‌توانم آن را بدزدم یا نه. آن را از جیبش در آورد و لحظه‌ای به دقت نگاهش کرد.
وقتی چشم در چشم شدیم، دنبال دلیل و توضیح میان چشم‌هایم نبود، چون ما روی همدیگر آنقدر شناخت داریم که او بداند دروغ نمی‌گویم.
من و هیکاری در حال کاوش و بررسی هستیم. کاوش بیمارستان، کاوش آسمان‌ها، کاوش یکدیگر.
پرستارها آنقدر به دویدن‌هایمان عادت کرده‌اند که دیگر سرمان داد نمی‌زنند.
ما تبدیل به صدای پس زمینه‌ای شدیم که کسی درباره‌اش حرف نمی‌زند.
آنطور که هیکاری دوست دارد، هملت می‌خوانیم، ترانه می‌خوانیم و می‌رقصیم.
لحظات را با تماشای مردم می‌دزدیم. مهارت‌های تماشای مردم او وحشتناک است. صبر و تحملش داغون است، مثل کسی که کتاب می‌خواند و برای رسیدن به بخش خوبش لحظه‌ای صبر و تحمل ندارد. همیشه ارزشش را دارد، هرچند... لحظاتی که آغوشی از وصالِ عشق یا پدر و مادری که کودکش را می‌بوسند می‌بینیم، هیکاری واکنش‌های کوچکی نشان می‌دهد.
امروز، داخل کتابخانه همزمان که من کتاب می‌خوانم او طراحی می‌کند، ولی خیلی زود خسته می‌شویم.
خودش را از من پنهان می‌کند و وقتی چشمم به او در میان قفسه‌های کتاب می‌افتد، خنده‌ای مغرورانه تحویلم می‌دهد.
اغوایم می‌کند، ترغیبم می‌کند که به دنبالش بروم.
وقتی کنار صندلی گیرش می‌اندازم، با زمزمه می‌پرسد:
-«این چیه؟»
-«یه هدیه.»
بندی چرمی و عقربه‌های بی‌حرکت. با دقت و ظرافت ساعت را میان دستش می‌گذارم تا انگشتانم به دستش نخورد. هیکاری چشم‌هایش را به ساعت می‌دوزد و به آرامی رو به آن پلک می‌زند، موجی از سکوت میانمان به حرکت درمی‌آید.
-«می‌خواستم برات یه اسکلت جمجمه‌ی مصنوعی بگیرم ولی خب اون موقع حس می‌کردم جایگزین من شده.»
ساعت را مقابل قلبش نگه می‌دارد و می‌گوید:
-«عالیه.»
وقتی از میان مژه‌هایش نگاهم می‌کند رگه‌های سرخ خجالت گونه‌هایش را رنگین می‌کنند.
-«می‌خوای یه چیزیو بدونی؟»
-«اوهوم.»
-«این برای من موردعلاقه‌ترین هدیه‌ایه که تا حالا گرفتم.»
لب‌هایش را به دندان می‌کشد و انگشت شستش را به آرامی روی شیشه‌ی ساعت حرکت می‌دهد. و بعد با ساعتی که میان دستانش است به لب‌هایم اشاره می‌کند.
-«و دومی این لبخندته.»
دوست داشتنی بود، من هم به لبخند نشسته بر لبان او اشاره می‌کنم، و تعجب می‌کنم چطور توانستم فکر کنم او می‌تواند به صدای پس‌زمینه تبدیل شود در حالی که او به وضوح به تنهایی یک گروه کر است.
-«از تو دزدیمش.»

11 months, 1 week ago

هر سه روی تخت نشسته‌اند، نئو بدون قوزبندش روی بالشتش، سونی پشت به در و با مخزن اکسیژنش، و هیکاری روبروی سونی نشسته و نگاهش را تند تند ما بین آن دو حرکت می‌دهد.
سونی می‌گوید:
-«چیزی به اسم اشتباه کم یا اشتباه زیاد وجود نداره. یا دارم اشتباه می‌گم، یا درست.»
نئو تند و قاطعانه می‌گوید:
-«داری اشتباه می‌گی.»
-«دارم درست می‌گم و هیچوقتم درست‌تر از این نگفتم.»
-«اونقدی اکسیژن به مغزت نمی‌رسه که درست بگی.»
-«اونقدری غذا تو بدنت وجود نداره که به مغزت برسه، بنبرین، اصلا تواناییشو نداری که حساب کنی درست می‌گم یا غلط.»
-«اون بنابراینه احمق.»
-«بحثو عوض نکن بچه جون. من به برنده شدن توی بازی ادامه می‌دم و تو هم قرورمو تقویت می‌کنی.»
سی در حالی که از بالا به تخته‌ی بازی با مهره‌های درهم ریخته نگاه می‌کند می‌پرسد:
-«سر چی دارین می‌جنگین؟»
هیکاری می‌گوید:
-«همه چی از مونوپولی شروع شد. و خب الان به هم اعلام جنگ کردن.»
سونی با کنار زدن موهایش می‌گوید:
-«هنوزم می‌گم من درست می‌گم و حق با منه.»
-«تو رو بخش تملک من ساکن شدی و پولشم ندادی. این تمام نکته‌ی بازیه خب!»
-«باشه، ولی تو تو زندانی. قرار بود به یه مجرم پول بدم کوچولو؟ این راه درستش نیست.»
نئو به جلو خم می‌شود، جواب تا نوک زبانش می‌آید ولی از میان لب‌هایش بیرون نمی‌آید. نفسش می‌گیرد، دندان‌هایش روی هم سفت می‌شوند، چشم‌هایش محکم بسته می‌شوند و بدنش در لحظه فلج می‌شود.
هیکاری شانه‌هایش را می‌گیرد و ثابت نگهش می‌دارد.
-«نئو؟ خوبی؟»
کمرش تکان می‌خورد، در حالی که ملحفه‌ها را میان مشتش می‌فشارد با تقلا می‌گوید:
-«بای.. باید وایسم.»
درد و نئو قرار و مدار خیلی متفاوت‌تری دارند.
از آنجا که سی از به آتش کشیدن اعصاب او لذت می‌برد، بی‌حرکت نمی‌ماند. دستش را با دقت به پشت نئو می‌برد و او را از تخت بیرون می‌آورد. سونی کنار می‌رود تا جا باز کند.
سی می‌گوید:
-«به من تکیه کن.»
مشت نئو پارچه‌ی لباسش را مچاله می‌کند، دانه‌های عرق موها و پیشانی‌اش را در برمی‌گیرند.
نئو با خس خس می‌گوید:
-«چشمت چی شده؟»
سی می‌غرد:
-«هیس، فقط نفس بکش.»
دستش را روی بازوی نئو می‌کشد و وقتی نئو می‌لرزد، مات و سرگردان می‌شود.
آستین نئو را کنار می‌زند، نئو با هومی اعتراضش را نشان می‌دهد. با این حال سی باز هم آستینش را کنار می‌زند. نئو هم توسط کبودی‌ای رنگین شده، از بالای آرنجش شروع شده و تا عضله‌ی بازویش به شکل یک دست کشیده شده.
تن سی سفت می‌شود و به ابر سیاه و ارغوانی روی پوستش خیره خیره نگاه می‌کند. شب پیش پدر نئو به ملاقاتش آمد. خیلی سریع این دو را به هم ربط می‌دهد و رگ پیشانی‌اش برجسته می‌شود.
نئو مچش را کنار می‌کشد.
-«هیچی نگو. و عصبی نباش.»
سی می‌توپد:
-«عصبی نیستم.»
انگشت‌هایش روی سوییشرت نئو محکم می‌شود. نئو مثل چند دقیقه قبل با حالت راحت خود به سی تکیه می‌دهد، و به نوای قلب سی کنار گوشش، گوش می‌سپارد.
-«اینو به اون تندر بین دنده‌هات بگو.»
____
مونوپولی یه بازی رومیزی هست که توش خرید و فروش املاک می‌کنن. مثل بازی مارپله و منچ که مهره‌ها و قوانین خودشونو دارن اینم یه بازی تخته‌ای هست.

11 months, 1 week ago

-«دقیقا منظور منم همین بود. حالا برو کنار.»
از بازوی سالمم کنارم می‌زند و به تندی دستمال ضدعفونی کننده را برمی‌دارد.
-«و مطمئن باش که سونی دنبال گربه‌ها نره. یا استراحت می‌کنه یا برمی‌دارم اون مایه‌ی دردسر وحشیو می‌برم تحویل پناهگاه حیوانات می‌دهم.»
-«لطفا هی رو نبرر.»
-«چی؟»
-«تو گفتی هی رو می‌بری.»
-«هی کیه؟»
-«همون مایه‌ی دردسر وحشی.»
-«برو کنار سم.»
-«باشه.»
اریک می‌چرخد، گوشی پزشکی را دور گردنش می‌اندازد و به پرستارهای دیگر اشاره می‌کند که می‌توانند برگردند سر کار. ماهیچه‌های ساعدم را حرکت می‌دهم. درد حسود است. تا زمانی که چیزی حس نمی‌کنم، به اینکه یک گوشه کنار بنشیند راضیست. این به این معناست که من به خاطر کارهای احمقانه‌ی هدفمندم تنبیه نمی‌شوم. پریدن روی نردبان برای برداشتن ساعت بی‌مصرف روی دیوار یکی از آن کارهاست. اول به نردبان روی زمین نگاه می‌کنم و بعد به ساعت.
یعنی سر خشمگین و احتمالا ترک برداشته‌ی اریک ارزش دیدن لبخند هیکاری را موقعی که به او کشتن ملموس زمان، دقیقا کمی قبل از فرار بزرگمان را هدیه می‌دهم نداشت؟
شخصی نه آنقدر قد بلند که سد راهم شود ناگهان جلویم سبز می‌شود.
-«سم؟»
-«سی؟»
سی چند شب پیش بیهوش شد. مرخص شده بو و همراه خانواده‌اش داشت شام می‌خورد.  چند دقیقه بعد از اینکه مستقر شدند، مردمک چشم‌ها سی به سمت بالا حرکت کرد و بعد از روی صندلی‌اش محکم به زمین افتاد. چند لحظه بعد دوباره به هوش آمد ولی این اتفاقی که افتاد برای وحشت‌زده کردن دکترها و ما کافی بود.
چشم‌های سی به بانداژهایم می‌افتد و چشم‌های من به لکه‌های سیاه و بنفشی که از گونه تا خط ابرویش را در برگرفته می‌افتد.
-«چه بلایی سر صورتت اومده؟»
می‌گوید:
-«برادرم زد، چه بلایی سر دست تو اومده؟»
-«من دست ندارم. چرا برادرت زدت؟»
-«اَه، خودت می‌دونی.»
-«نه نمی‌دونم.»
-«از وقتی که برگشتم دکترا مجبورم می‌کنن تمام آزمایشا رو انجام بدم، و پدر و مادرمم دست از جر و بحث کردن درباره‌ی...»
دو بار به قفسه‌ی سینه‌اش ضربه می‌زند.
-«...این وضعیت برنمی‌دارن، برای اینکه نشنومشون هندزفریامو گذاشتم. برادرم که داشتم نادیده‌ش می‌گرفتم، عصبانی شد و اونقد کلافه بود که نمی‌شد جلو مشت زدنشو بگیری، خب...»
-«اوه.»
سی طوری دندان سفید می‌کند که انگار کبودی چیزیست که بشود به داشتنش افتخار کرد و پزش را داد.
طوری با آب و تاب حرف می‌زند که انگار بیننده بوده نه قربانی:
-«نمی‌دونی چه حالی داشت که بالاخره تو اون وضعیت ببینیش، من و داداشم بچه که بودیم به عنوان یه بازی همو کتک می‌زدیم. اون سر به سرم می‌ذاشت و جوکای مسخره می‌ساخت و باهام شوخی می‌کرد. بعد از اتفاقای سال پیش تغییر کرد.خیلی مودب و خوش اخلاق شد؛ از این متنفرم.»
خنده‌ای ریز می‌زند:
-«ولی بازم آخرش گند زد. آخرشم کم آورد و یه حرکت خفن زد، دیدی؟»
کمی خم می‌شود تا کبودی را به رخ بکشد.
آهی می‌کشم.
سی از مواقعی که در مورد بیماری‌هایمان حرف می‌زنیم خوشش نمی‌آید، دیگر چه برسد به بیماری خودش. از نظر او وجود بیماری شرطیست. فقط زمانی برایش واقعیست که ماهیچه‌هایش روی آخرین سکوی پله منقبض شوند یا وقتی که اسمش از لبان کسی بیرون بیاید.
می‌پرسم:
-«پدر و مادرت چی گفتن؟»
غیر مستقیم می‌پرسم "حالت خوبه؟"
سی شانه بالا می‌اندازد.
-«مهم نیست. می‌خوام همه رو ببینم. اتقاق فرمان؟»
اتاق فرمان. اتاق نئو.
-«جدی دیگه بیشتر از این نمی‌تونی اشتباه کنی.»
من و سی در را به روی صحنه‌ای نه چندان آرام باز می‌کنیم.

1 year, 1 month ago

به یک‌باره به ذهنم التماس می‌کنم که چیزی جز دیوارها را تصور نکند.
دیوارها. دیوارهای سفید. بلوک‌های بتونی. اتاق‌های خالی. فضای باز.
دیوارها را می‌سازم، تا اینکه شروع می‌کنند به فرو ریختن، و این بار مجموعه‌ی دیگری از دیوارها را وادار می‌کنم تا جایشان را بگیرند. می‌سازم و می‌سازم و بی‌حرکت می‌مانم تا اینکه ذهنم زلال، بدون آلودگی و فاقد هرچیزی جز اتاقی سفید شود.
که یک چراغ از سقفش آویزان است.
تمیز. بکر. ساکت و بدون مزاحم.
به روی سیل فاجعه‌ای که به دنیای کوچکی که ساخته‌ام فشار وارد می‌کند پلک می‌زنم. در مقابل ترسی که در گلویم خزیده به سختی آب دهانم را قورت می‌دهم.
دیوارها را به عقب هل می‌دهم، فضای آزاد بیشتری به وجود می‌آورم تا اینکه در نهایت دوباره می‌توانم نفس بکشم. تا اینکه می‌توانم روی پاهایم بایستم.

بعضی وقت‌ها آرزو می‌کنم که کاش می‌توانستم مدتی بیرون از بدنم زندگی کنم.
می‌خواهم این تن خسته‌ام را ترک کنم، ولی زنجیرهایی که مرا به بند کشیده‌اند خیلی زیادند، تنم خیلی سنگین است. این زندگی تنها چیزیست که برایم باقی مانده.
و می‌دانم که باقی روز نمی‌توانم در آینه به خودم نگاه کنم.
لحظه‌ای حالم از خودم به هم می‌خورد. باید هرچه سریع‌تر از این اتاق بیرون بروم، در غیر اینصورت افکار خودم با من خواهند جنگید.
تصمیمی عجولانه می‌گیرم و برای اولین بار،‌ به لباسی که می‌پوشم کم‌توجهی می‌کنم. چنگی به شلوار می‌زنم و به تن می‌کشم و بدون پیراهن بیرون می‌روم.
بازوی سالمم را داخل آستین ژاکتم فرو می‌برم و اجازه می‌دهم آستین دیگر به صورت آویزان، بندی که بازوی مجروحم را نگه داشته بپوشاند. با این ظاهر مضحک به نظر می‌رسم، ولی فردا راه‌حلی برایش پیدا می‌کنم.
اول از همه،‌ باید از این اتاق بیرون بروم.

1 year, 1 month ago

❧                 ❦ یک ❦ دلالیو با تخته شاسی در دستش پایین تختم ایستاده است. امروز صبح او دومین ملاقات‌کننده‌ام است. اولینش دکترهایم بودند و تائید کردند که عملم خوب پیش رفته است. آنها گفتند در مدت زمانی که من روی این تخت می‌مانم، داروهایی که به من داده‌اند…

1 year, 1 month ago

اشتیاق دو سال قبل نئو هنگامی که به من درباره‌ی طعنه یاد می‌دهد به خواب می‌رود. او توضیح می‌دهد که کاربرد کنایه در ادبیات اغلب برای نشان دادن این است که پوسته‌ی ظاهری ماجرا می‌تواند با معنای حقیقی آن در تضاد باشد. طعنه روشی‌ست که در آن از پارادوکس برای صدمه…

1 year, 1 month ago

سرآغاز من تیر خورده‌ام. و از قرار معلوم، زخم گلوله آزاردهنده‌تر از چیزیست که تصور کرده بودم. پوستم سرد و خیس از عرق است؛ به شدت برای نفس کشیدن تلاش می‌کنم. درد و عذاب در بازوی راستم طغیان می‌کند و تمرکز را برایم دشوار می‌کند. باید پلک‌هایم را به هم بفشارم،…

We recommend to visit

꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God

تبلیغات👇 :

https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA

Last updated 3 days, 22 hours ago

☑️ Collection of MTProto Proxies


? تبليغات بنرى
@Pink_Bad

? تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad


پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران

Last updated 4 months, 3 weeks ago

Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com

Last updated 2 months, 2 weeks ago