✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• ????••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
پسردوستی تاریخ دیرینه داره
دلیل محکمی هم داره
خب بریم ادامهی داستان.
ادوارد رفت جنگو هنری ششمو زندانی کرد و پیروز برگشت. الیزابت هم حاملهست. ادوارد هم مثل یه مرد جنتلمن انگلیسی سر قولش موند و دست الیزابت رو گرفت و برد کاخ.
مادر ادوارد بدجور مخالف بود. حتا تو عروسی و تاجگذاری الیزابت نیومد. این وسط یه سری شایعههم هست که ادوارد بچهی شرعی نبوده. خب تست دیانای و اینا نداشتن که. مثلن مادرش میتونسته بیاد اعتراف کنه که من اصلن با یکی دیگه بودم. گردنگیر بابای ادوارد هم خوب بودهو خودمو انداختم. با همین یه جمله میتونستن ادوارد رو سر بزنن و داداش دومی، شاه میشد. حالا شاید واقعن هم پسر شرعی بودهها، ولی مثلن چون با مدل زن گرفتنش حال نکرده یا تو بچگی پسر شیطونی بودهو حرفگوشنکن بوده، قدرت اینو داشته که این حرف رو بزنه. یعنی جریانِ «میتونم پس میکنم» اون موقع خیلی رایج بوده.
حالا ادوارد دو تا داداش داره. جورج و ریچارد. اگه پسر نیاره، خیلی شیک داداشها میتونن بیان و شورش کنن و ادوارد رو زندانی کنن و خودشون پادشاه بشن.
ادوارد یه پسردایی داره که وزیرش هم هست. اسمش وارِکـه. دو تا دختر داره. از ملکهی جدید هم راضی نیست. میخواد که یه کاری کنه دخترهاش با داداشهای ادوارد ازدواج کنن. اینطوری قدرتمندتر میشه و هر بلایی بخواد میتونه سر ادوارد بیاره. مخصوصن اگه بچهی الیزابت پسر نشه.
حالا به گوش ادوارد میرسونن اون روزی که مخالفت کرد با پرنسس فرانسه ازدواج کنه، وارک لج میکنه و میره یواشکی با فرانسه قرار جنگ میذاره. میگه شما بیاید و جنگ کنید و فلانقسمت رو بگیرید.
دیگه موضوع خیلی حساس میشه. حالا ادوارد باید یه تصمیم خیلی سخت بگیره. باید با سیاست یه کاری کنه که جنگ نشه، از طرفی هم با وارک در نیوفتهو صلح کنه. چون نه میتونه داداشهاشو بکشه، نه وارک رو. اینطوری اگه دو روز دیگه اتفاقی برای ادوارد بیوفته دیگه کسی نیست که سلطنت بهش برسه. اون وقت انگلستان بیصاحب میمونه. بعد مثلن براندازی شاه یه چیزه، کشت و کشتار یه چیز دیگهس. هیچکس حاضر نبوده برچسب قاتل از طرف مردم بهش بخوره.
خلاصه؛ تو این دوران بارداری، الیزابت با ازدواج، روابط اطرافیانشو محکم میکنه. اون موقع تو دربار، مثلن اینجوری بوده که هر کسی که یه سِمتی داشته، ازدواجش رو پادشاه مشخص میکرده. یعنی اگه کسی بدون اجازه ازدواج میکرد، گردنشو میزدن. الیزابت هم داداشها و خواهرهای خودشو میاره توی دربار که تو پاچهی یکی بچپونه. ادوارد هم برای اینکه یه حالی به الیزابت داده باشه، باباش رو خزانهدار میکنه.
یعنی قدیم اینجوری بوده که مثلن با یه ازدواج زندگی طرف زیر و رو میشد. حالا من اولش فکر میکردم که مثلن زندگی تو کاخ خیلی خفن بوده. ولی اینطوری که داره نشون میده، عمر این پول و زندگی لاکچری و رفاه خیلی کوتاه بوده. و نگهداریش هم خیلی سخت بوده. یعنی خیلی راحت با یه ازدواج داده میشده و با یه جنگ از بین میرفته. معمولن هم برای اینکه کسی به قصد توطئه و خیانت برنگرده، همه رو سر میزدن.
هفتهی بعد با ادامهی داستان تاریخی همراه من باشید. به نظرتون بچهی الیزابت دختره یا پسر؟
آیدا سیدحسینی
#تاریخبازی
@aidaseyedhosseini
قرمز نفس بکش
دو تا آشپزخانه دارم. یکی باز و دیگری بسته. آشپزخانهی باز به سالن وصل است. بزرگ و دلباز است. اما پنجره ندارد. از راست یخچال و یک سری کابینت. روبهرو گاز و فر و سینک ظرفشویی و ماشین لباسشویی. چپ یک سری کابینت دیگر. روبهروی یخچال، میز ناهارخوری شش نفره داریم.
از بین میز ناهارخوری و قسمت سمت چپ اپن آشپزخانه، دری باز میشود. یک مطبخ کوچک و نقلی دارم. یخچال قرمز کوچک. سینک ظرفشویی و ماشین ظرفشویی و یک سری کابینت. این مطبخ پنجره دارد.
وسط آشپزخانه کنار یخچال که بایستی، میشود پنجره را دید بزنی. پنجره، یک مربع است که از وسط نصف شده. یکی باز میشود و دیگری ثابت است. هر کدام هم برای حفاظ و سیستم قفل با یک خط عمودی و دو خط افقی به شش مربع مساوی تقسیم شده.
از این پنجره درختهای آواکادوی خودم و درخت خوج همسایه مشخص است. درخت خوج در پاییز توانایی این را دارد تا روح را از بدن جدا کند. به رنگ زرد و سبز و حنایی درآورد و دوباره سر جایش بگذارد. روح آدم رنگ میگیرد، فقط با تماشا کردن.
حالا امسال، درختهای آواکادوام قد کشیدهاند و از دیوار بلندتر شدهاند. یکی از آنها که دقیقن از پنجره مشخص است نژاد متفاوتی دارد. برگهایش ابتدا قرمز رشد میکنند. هر چقدر بزرگتر میشود تیره میشود. مایل به سبز میشود و در نهایت سبز تیره به خود میگیرد.
حالا بیایید از پنجره، با من این ترکیب قرمز و زرد و سبز را تماشا کنید. اجازه دهید روح شما هم رنگی شود. نفسهای عمیق بکشید. هر دم قرمز باشد و هر بازدم زرد. پاییزی و خنک. دلبر و شیدا.
آیدا سیدحسینی
#تصویرسازی
@aidaseyedhosseini
⭐️معرفی گروههای نویسندگی:
🌈حلقهی ادبی میم🌈
نویسندگان:
✅مریم کشفی
@maryamkashfi290
✅مرضیه خواجهمحمود
@ensanenoghrei
✅مریم نانکلی
@maryamnankali1
✅مریم معتمدیراد
@motamediradmaryam
✅باده علوی
@potiil
✅زهرا صلحدار
@zahra_solhdar
✅عسل حسینزاده
@AsalHosseinzadehF
✅آیدا سیدحسینی
@aidaseyedhosseini
✅هما احمدی طباطبائی
@homaatabatabaei
✅زهرا دادآفرید
@drzahradadafarid
⬅️شما هم اگر گروه فعالی دارید، این پایین گروهتان را معرفی کنید (نام و نام خانوادگی+آدرس کانال هر یک از اعضا+شهر محل اقامت)
سربازی
چرا بعضیها سرشان به تنشان زیادی میکند؟
چرا بعضیها سر پیری معرکهگیری میکنند؟
چرا بعضیها سرشان به تنشان میارزد؟
آیدا سیدحسینی
#سه_جمله
@aidaseyedhosseini
تشویش ذهنی*
اضطراب: «آقا من از این چیزایی که دارم میخونم هیچی نمیفهمم. نمیتونم تمرکز کنم.»
شادی: «اشکال نداره. یه کم منتظر میشیم تا ساعت ۹ بشه. سعی کن تمرکز کنی.»
غم: «اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟»
شادی: «نه هیچی نیست. کتابتو بخون. بعد سر فرصت میریم.»
اضطراب: «ساعت ۹ شد بریم.»
شادی: «آقا بیست دقیقه مونده. صبر کن.»
اضطراب: «نه دیگه بریم.»
خجالت: «مردم اگه ما رو ببینن چی میگن؟ نمیگن این دختره دیوونهس؟»
اضطراب: «نکنه مرده باشه؟ نکنه ماشین زیرش کرده باشه؟ نکنه شغال خوردتش؟ اصلن شغال گربه میخوره؟ نکنه سگ گرفته باشدش؟»
شادی: «این حرفا چیه؟ الآن لباس میپوشیم میریم پیداش میکنیم.»
حسرت: «همهی مردم گربه دارن. مثل آدم تو خونه نگه میدارن. این نگرانیها و بیچارگیها رو هم ندارن.»
غم: «اگه یه اتفاقی افتاده باشه من نمیتونم تحمل کنم.»
شادی: «دوستان اصلن نگرانی نداره. ما مثل بقیه نیستیم گربه رو تو خونه حبس کنیم. الان کافیه بریم بیرون و فقط صدا کنیم. خودش میآد سمت ما. بهبه ببینید چه روز قشنگیهم هست. ابری و زیبا.»
همگی: «عسل.»
غم: «بریم در خونه همسایه رو بزنیم بپرسم گربهی ما رو ندیدید؟»
خجالت: «دیگه چی؟ قشنگ ما رو دست بندازن و بهمون بخندن. عمرن.»
اضطراب: «یه چیزی شده. خاک بر سرم. یه چیزی شده. هر وقت صدا میکردیم میاومد. خاک بر سرم. یه چیزی شده.»
شادی: «شازده کوچولو رو یادته؟ اصلن لازم نیست صدا کنیم. همین که اینجا قدم بزنیم و صدای پای ما رو بشنوه خودش میاد. بهبه چه هوایی آدم کیف میکنه.»
غم: «اگه واقعن یه چیزی شده باشه، بعدن همه میگن تقصیر خودت بود. میخواستی نذاری بره بیرون.»
خجالت: «بعد هم میگن آدم دیوونهها به گربه دل میبندن. مگه عمر گربه چقدره؟ زود میمیرن. میپرسن عقل نداشتی مگه!»
شادی: «بچهها! بچهها! عسل اومد! عسل اومد!»
اضطراب: «ببین سالمه؟»
چندش: «دو روز بیرون بوده معلوم نیست کجا خودشو مالیده. بوسش نکن.»
شادی: «مهم اینه که اومد. کثیفیهاش هم بوس میکنم. خودشم دلش تنگ شده. ببین چجوری خرُخر میکنه.»
اضطراب: «وای. تو همین ده دقیقه سه هفته از عمرم کم شد.»
شادی: «بیا بوسش کن. ده سال به عمرت اضافه میشه. بهبه چه هوایی. وای خدایا شکرت. وای ما چقدر خوشبختیم. وای عسل عاشقتم.»
چندش: «دست و پاهاش گِلی شده. حتمن باید با آب بشوری.»
خلاقیت: «آقا به نظرتون این یه ایدهی خیلی خوب واسه نوشتن نیست؟»
شادی: «عالی شد. اول میریم دست و پای عسل رو میشوریم. بعد مینویسیم.»
Inside out 2 (2024)
آیدا سیدحسینی
#دیالوگ
@aidaseyedhosseini
هنگام مصیب، برای بقا چه میکنی؟
یکی از سوالهایی که همیشه با آن روبرو میشوم این است: «اگه با هواپیما تو یه جزیره سقوط کردی گوشت میخوری؟»
هر حرف یا سوالی، زیر ترجمه دارد. به این صورت که اگر این سوال را میپرسند، قصد دارند تعهد و پایبندی مرا بسنجند. منظورشان این است که اگر شرایط پیش آمد، گوشت میخوری؛ خوب هم میخوری. اگر جواب واقعی مرا بخواهید میگویم در جزیرهای بیامکانات، انسان خامگیاهخوار میشود. میوه میخورد. اگر میوه وجود نداشته باشد، باید منتظر بنشیند و حیوانی شکار کند. تازه اگر وسایل شکار را داشته باشد. پوستش را بکند و رودههایش را جدا کند. اگر تجملاتی مثل آتش وجود داشت، باید بدون نمک و ادویه بخورد. اگر از این نعمت بیبهره بود، باید خامخام بخورد. حتا تصورش هم چندشآور است. ولی انسان در زمان گرسنگی، برای بقا؛ آدم هم میخورد.
جواب نمیدهم. لبخند مصنوعی میزنم. چون میدانم این سوالها و بحثها پایان ندارند. نتیجهای هم ندارد. کسی که سوال را پرسیده قصد کوچک کردنم را دارد. چون سوالش را جواب ندادم، سوال دیگری مطرح میکند: «چرا نمیذاری علی* گوشت بخوره؟» این سوال را طوری میپرسد که انگار دست و پای علی را بستهام و جلوی ورودی دهانش سنسور گذاشتهام و هر آنچه میخورد و مینوشد را کنترل میکنم.
با خنده جواب میدهم: «حالا کی گفته من نمیذارم علی گوشت بخوره؟ مگه دست منه؟ بخواد میخوره. نخواد نمیخوره.» برای اینکه سوال را بهتر متوجه بشوم ادامه میدهد: «درستش اینه اگه دو نفر با هم سر یه سفره غذا میخورن عین هم بخورن. اگه علی گوشت میخوره تو هم باید بخوری.» عصبانی میشوم. «کی اینو گفته؟»
برای اینکه بحث شکل نگیرد علی میگوید: «آقا اینا رو ول کنید. بحث رو عوض کنید.» دوست دیگری طرف من را میگیرد و میگوید: «این حرفای چرت و پرت رو ول کنید. به نظرم ارادهای که آیدا داره هیچکس نداره.»
دوست وجیترینم کنارم نشسته. او هم لبخند مصنوعی دارد. آهسته بحث را با من باز میکند: «این سوال از پایه غلطه. اگر قرار باشه تو شرایط و قحطی و بحران و اجبار؛ فقط به خاطر زنده بودن گوشت بخوریم منطقیه. شما که الآن تو بحران نیستید چرا دارید گوشت میخورید؟ این سوال رو در واقع باید ما باید بپرسم.»
به این نوع دستانداختنها و به قول خودشان شوخی کردنها عادت کردهام. شاید باید خط قرمز محکمی بکشم و بگویم از این نوع صحبتها خوشم نمیآید. شاید هم باید از این گوش بشنوم و از آن یکی در کنم و سربهزیر باشم. هنوز بعد از ۹ سال نمیدانم مرز دوستی که حمایتم میکند و کسی که دستم میاندازد را چطور مشخص کنم. تنها بودن در جمع این مصیبتها را دارد. الگویی نداری که از آن پیروی کنی. مجبوری بشنوی و به دل نگیری و عبور کنی.
*همسرم
آیدا سیدحسینی
#چهارشنبههای_سبز
@aidaseyedhosseini
رفیق فابریک، مثل داریوش و ابی
از آن دسته افرادی هستم که سابقهی حضورم در مدرسهی نویسندگی به اصحاب کهف برمیگردد. این اصطلاح را خود استاد، برای هنرجویانش به کار میبرد. ولی حضور دائم سر جلسات نداشتم. داستان من و مدرسهی نویسندگی حکایت جالبی دارد.
ابتدا در سال ۱۴۰۰ به توصیهی یکی از دوستانم با شاهین کلانتری آشنا شدم. در پیج اینستاگرامش حضور داشتم و او را میپاییدم. دیدم فرد خلاق و فعالی است و بازخوردهای خوبی میگیرد. یکی از کلاسهایش را ثبت نام کردم ولی از برخوردش خوشم نیامد. یک ربع اول از کلاس یک ساعته را فقط حضور و غیاب میکرد. حساس و بداخلاق بود. توقع داشت ده دقیقه قبل از جلسه حاضر باشیم؛ سر کلاس دست به سینه بشینیم، شلوغ نکنیم و سوال هم نپرسیم.
یک بار سوالی پرسیدم و پاسخم را نداد. با طعنه گفت من آداب کلاس آنلاین را نمیدانم. من هم قهر کردم و کلاس را ادامه ندادم. بعد در کانال تلگرام، عنوان کلاسهای جدید را میدیدم. انگار همانی بودند که من میخواستم. کلاسها را با قهر ثبتنام میکردم. سلامخداحافظی نمیکردم، سوال نمیپرسیدم و در جلسات بازخورد هم شرکت نمیکردم.
یک بار در یکی از کلاسها؛ خاطرم نیست (شاید نویسندهکارآفرین) با دیدن بازخوردهای دیگران فضولیام گل کرد. باید میدیدم سر جلسات بازخورد چه میگذرد که بقیه انقدر راضیاند و من ناراضی. دیدم خبری از آن استاد سختگیر و طعنهانداز نیست. با چه آرامش و دقتی پاسخ میداد. با چه مهارتی راهنمایی میکرد. انگار آدم دیگری بود که نمیشناختم.
یکی از جلسات آنلاین دستم را بالا بردم و سوالم را مطرح کردم. گفتم من عاشق نوشتن هستم ولی نمیدانم در چه زمینهای بنویسم و یا از کجا شروع کنم. بدجور گمراه بودم. هزار گزینه پیش رویم بود و من نپخته و بیتجربه بودم. پاسخ داد که باید گروهی از دوستان نویسنده پیدا کنم و با آنها ارتباط برقرار کنم و دایرهی دوستیام را بزرگتر کنم تا از آنها یاد بگیرم و کنارشان پیشرفت کنم.
بیراه نمیگفت. اما من دوست از کجا بیاورم؟ چه کسی با من دوست میشد؟ در واقع جوابم را داده بود و نداده بود. جواب خوب بود، ولی به درد من نمیخورد. من برای حضور در کلاسها، خودم را لای هفت لایهی حفاظتی میپیچاندم و قایم میکردم. حاضر نبودم با کسی دوست شوم و ارتباط بگیرم.
دو سال گذشت. در این دو سال همچنان هر از گاهی کلاسی میرفتم و بعد از دو جلسه ادامه نمیدادم. یک روز با خودم تصمیم جدی گرفتم که کلاسی ثبتنام کنم و جدی شرکت کنم و جدی تمرینها را انجام دهم. دورهی کمپ ایدهپزی شروع شده بود. از تیر ماه سال ۱۴۰۲ جدی پیش رفتم. دوستان زیادی پیدا کردم و خودم جز افرادی شدم که بازخورد خوب مینوشتم و فعال بودم.
هفتهی پیش، سر جلسهی بازخوردِ کلاسِ مدیریت رسانهی شخصی نشسته بودم. بماند که برق رفت و اینترت ضعیفِ خط ایرانسل، ویدیو را باز نمیکرد. با عصبانیت انفجاری منتظر فایل صوتی ماندم. فایل را شنیدم. نوبت من که شد استاد گفت: «خب برسیم به رفیق فابریک عسل که این دو تا عین ابی و داریوش هستن.»
در یک لحظه تمام آنچه برای شما بازگو کردم از جلوی چشمم گذشت. آیدای خجالتی که از دوست پیدا کردن پرهیز میکرد کجا، آیدایی که در مدرسه نویسندگی رفیق فابریک دارد کجا. آنجا بود که با تمام جانم فهمیدم نوشتن چنان قدرتی دارد که میتواند زندگی آدمها را تغییر بدهد.
آیدا سیدحسینی
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini
فراطبیعی
دریا به دستم میچسبد.
جنگل در قلبم میروید.
ماه موهایم را میبوید.
آیدا سیدحسینی
#سه_جمله
@aidaseyedhosseini
نامهای با ۲۴۲ مخاطب
مخاطبان عزیزم
مدتی میشود که برایتان نامه ننوشتهام. دلیل غیر منطقیای هم دارم. منتظر یک عدد رُند بودم. به خاطر دارید که برای هفتاد نفری شدن کانال، برایتان نامهای نوشتم؟ هفتاد نفر برای من عدد غیر قابل تصوری بود. حالا که ۲۴۲ نفر هستید، منتظر ۲۵۰ بودم. میخواستم بیایم و برایتان بنویسم که شما مخاطبین عزیزم یک چهارم هزار هستید و من برای شما غش و ضعف میکنم.
بعد با خودم فکر کردم چرا احساستم را نگه دارم و سرکوب کنم؟ به خاطر هشت نفر منتظر چه چیزی هستم؟ تصمیم گرفتم مثل بعضی راننده اتوبوسها خسیس نباشم. به راه بیوفتم و مسیر خودم را طی کنم. بیایم و برای شما بنویسم که قدردان شما هستم. قدردان چشمانتان که میخوانید. قدردان نظراتتان که مینویسید. قدردان دستانتان که استیکر میگذارید.
یکی از عمده تفاوتهای کانال تلگرام و پیج اینستاگرام این است که اینجا خودم هستم. اینجا سیاست به خرج نمیدهم تا هشتگ را مناسب بزنم و دنبال کلماتی باشم که مخاطب را نگه دارم. عکس از دریا و ساحل و آسمان نمیگذارم تا شما را برای ماندن ترغیب کنم. در کانال تلگرام من خود واقعیام هستم.
من از افکارم و روزمرههایم، کتابها و گربههایم برای شما مینویسم. در اینجا میتوانم از توصیف خوابرفتگی دست و فشار خون به رگهایم بنویسم. در یکی از یادداشتهایم اینطور توصیف کردم: «خون مثل نوشابهی گازدار با درد شدید به دستم میرسد.»
اینجا خودم از خودم راضی هستم و عاشق یادداشتهایم هستم. مگر نمیگویند اگر میخواهی دیگران از کار تو لذت ببرند، اول باید خودت عاشق کارهایت باشی؟ من هم هر روز به عشق یادداشت گذاشتن از خواب بیدار میشوم. نُت گوشیام پر از ایده و یادداشت آماده و نیمه آماده برای انتشار است. یادداشتهای نوشته شده، در یک فولدر جدا نگه داری میشوند.
یکی از محرکهایم شما هستید. یک بار کسی به من پیام داد و خواست کانالهای یکدیگر را تبلیغ کنیم. گفت که ۸۰۰ عضو دارد. گفتم نه ممنون. من دوست دارم مخاطبها واقعن نوشتههایم را بخوانند، نه که فقط یک عدد بالای کانال باشند. من خواندن شما را میخواهم. نظر شما را میخواهم و قدردانتان هستم.
آیدا سیدحسینی
#نامه
@aidaseyedhosseini
| یادداشت روزانه | صفت چسبناک |
_از من ناراحتی؟
_نه. تو انقدر مهربونی که آدم ازت ناراحت نمیشه.
منتظر فرصتی بودم تا این سوال را از او بپرسم. بدون اینکه قصد خاصی داشته باشم کیفم را میگشتم. اما منتظر بودم به سمت آشپزخانه بیاید تا قایمکی سوالم را بپرسم.
برای سورپرایز تولدم آمده بود. تازه به جمع ما پیوسته بود. دوستدخترِ جدیدِ دوستِ علی بود. آخر شب، یک ساعت قبل از خداحافظی به نظر ناراحت میآمد.
_آخه اون شبی پیش ما بودید احساس کردم رفتی تو هم.
_ آها. اونو میگی. نه. مامانم بهم پیام داده بود. اعصابم رو خرد کرده بود.
خیالم راحت شد. اما بعد دیدم چیزی به من سنگینی میکند. چرا این جملهی « تو انقدر مهربونی» به من نمیچسبید؟ «واقعن من مهربونم؟ پس چرا تا به حال کسی انقدر راحت این رو توی یه مکالمه بهم نگفته بود؟»
یک بار برای تمرین کتاب نیمهی تاریک وجود از برادرم پرسیدم: «سه صفت خوب من رو بگو.» یکی از آنها مهربان بود. تا قبل از آن به من مهربان نگفته بود. نمیدانستم دیگران من را مهربان میدانند. انگار که این صفت را میشنیدم ولی از آن خود نمیدانستم.
ما از آن خانوادههایی هستیم که خوبِ هم را نمیگوییم. عادت نداریم. اگر کسی بدیهایم را بگوید، خودم هم پنجتا را اعتراف میکنم. اما خوبی چه در دست و بالم دارم؟ میتوانم از خودم خوب بگویم؟ نه، یاد نگرفتهام.
تمرین میکنم که در جملهها از دیگران تعریف کنم. خوبیهایشان را بگویم، طوری که به آنها بچسبد. از خودم میپرسم: « این کار رو میتونی در حق خودت هم بکنی؟ طوری خوبی خودت رو بگی تا بهت بچسبه و هر روز هر روز سرکوفت و سرزنش نکنی؟» هنوز جواب این سوال را نمیدانم.
شما چطور هستید؟ کدوم صفت مثل قابلمه تفلون بهتون نمیچسبه؟ صفت چسبناک شما چیست؟
آیدا سیدحسینی
بیستم مرداد هزار و چهارصد و سه
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• ????••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94