hamjid.fic

Description
romantic shape?
One day the world will believe?
That love knows no gender.?
Advertising
We recommend to visit

꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God

تبلیغات👇 :

https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA

Last updated 1 day, 12 hours ago

☑️ Collection of MTProto Proxies


🔘 تبليغات بنرى
@Pink_Bad

🔘 تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad


پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران

Last updated 3 days, 4 hours ago

Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com

Last updated 3 months, 2 weeks ago

1 year, 5 months ago

برگشت سمت من .‌‌..
_چی فکر میکنی دکتر؟
+ساده‌اس ، یکی بوده که آرمان رو برای کشتن افراد کنترل میکرده.

نفس کلافه‌ای کشید ...
_بهار بگرد دنبال فرستنده واقعی.
بهار: چشم قربان.

+مهران تو به تحقیق و تعقیب گروه قاتل ادامه بده.
مهران: دانشگاه باید بهم اجازه بده دکتر!

_اون با من ، جانا توام از باشگاه تیراندازی غافل نشو.
جانا: بله کارآگاه ...

_ختم جلسه!

میدونستم از نرسیدن به نتیجه دلخواهش عصبیه ...
میدونستم میخواد بره باشگاه سازمان ...
میدونستم میخواد تخلیه کنه ...
تنهاش میذاشتم؟
البته که نه!

به دنبالش راه افتادم.
حینی که پله‌ها رو میرفت پایین حواسش پرتم شد.

_برگرد میام بالا ...
+برگردم که خودتو داغون کنی؟

وارد باشگاه شد و کنتر برق رو زد.
کتش رو پرت کرد گوشه‌ای و مستقیم رفت سمت کیسه بوکس.
بدون دستکش!

چند دقیقه‌ای اجازه دادم هرآنچه بر دوش خستگی سنگینی میکنه بر جانش رو خالی کنه سر اون کیسه ...

از یجایی به بعد اما درد دستش کاملا برام مشهود شد.
پس نگاه کردن دیگه جایز نبود!

کیسه رو نگه داشتم و بالاخره خودش هم از جنب و جوش ایستاد.
نفس نفس می‌زد و موهاش ریخته بود رو پیشونیش ‌‌‌...

آروم و در سکون نگاهی به دستاش کردم.
قرمز شده و مطمئنا درد داشت.

+آروم بگیر مجیدِ حامد ؛ حلش می‌کنیم باهم!
_هوشیار آزاد ...

موهاش رو دادم بالا و شکستگی محبوب زیر ابروشو نوازش کردم‌.

+اون مرده ...
_من مطمئن نیستم!

به آرومی نزدیکش شدم و همون حین لب زدم ...
+حلش می‌کنیم تندیس من!

و نرم و ملو ...
فاصله بین بینی و لبش رو بوسیدم.

برخلاف نزدیک شدن بهش ، به سرعت ازش فاصله گرفتم.

+ببخشید ، فقط چون گفتی سیگار نکشیدی ‌‌‌...

پر از خشم کمرم رو تو دستش گرفت.
کمی نگاه چشمام کرد و درنهایت ...
گودی گوشه چشمم رو محکم و عمیق بوسید و بویید.

_خوشم نمیاد از بوسیدنم پشیمون میشی دکتر!

و رهام کرد و برگشت بالا.
نفس سختی دادم بیرون ...

+وای از آن روز که تو عاشق شوی و من معشوق
پدری از تو درارم که خدا می‌داند!

1 year, 5 months ago

#میراکلس
#پارت_شصت_پنجم

حامد:

روانشناسی میگه:
درون هر آدمی که می‌شناسید ...
یک آدمی هست که اصلا نمیشناسید!

من با این فکت روانشناسی تنها یاد یک‌نفر می‌افتم.
مجیدِ دیشب ...
خب من هنوز تو بهت مجید دیشبم.

مجیدی که شعر میگفت ...
بیشتر از هروقتی لمسم میکرد ...
پایه عجیب ترین خواسته‌هام بود ...
و درکمال تعجب!
شب رو تا صبح تو ماشین روبروی مجتمع بود.

از بادیگاردی که جلوی در خونه‌ام کشیک میداد نبودش رو جویا شدم و گفت که کارآگاه ازش خواسته بره!

و اینجوری شد که تا صبح هیچکدوم پلک رو هم نذاشتیم ...
اون مراقب من بود و من به مراقبتش نگاه میکردم.

با ورود مجید به سالن همه حواسشون رو دادن بهش ...
_جلسه داریم رفقا ؛ تو اتاق منتظرتونم.

و جمع رو ترک کرد ...
مهران نق زد: وای خدا ، همیشه بعد از این جلسه‌ها کلی کار سخت میده بهمون.

جانا: دیگه سخت‌تر از پرونده هوشیار آزاد نیست که.

صالح: جلوی بست‌فرند رئیس دارید غیبتشو میکنید؟ خب اگه بره بهش بگه که پاره دو عالمید!

ریز خندیدم ...
+غرغر بسه ، شما بهترین مافوق رو دارید ناشکری نکنید.

مهران در عبوس ترین حالت ممکن جواب داد: برمنکرش لعنت.

صدای داد مجید از جا پروندشون ...
_وقت نداریم بچه‌ها پاشید بیاید.

صالح: بشمر!

وارد اتاق و جاگیر شدیم.
مجید روبرومون ایستاد و من مردم برای پرستیژ کاریش!

_با توجه به اطلاعاتی که از دانشگاه آرمان زارع به دست آوردیم و صدالبته نظریه کارشناسی دکتر آهنگی ؛ فهمیدیم که قاتل دچار بیماری دوگانگی شخصیتی بوده و به خودش آسیب های جدی وارد کرده ...

+من فکر میکنم نه فقط آرمان ، بلکه خواهرش آرزو هم وضعیت روانش ممکنه مورد داشته باشه!

_آرزو زارع به یسری ایمیل پر رمز و راز هم اشاره کرد.

لپتاپ آرمان رو برداشت و داد به بهار ...
_بهار اینو میسپرم به تو.
بهار: پنج دقیقه بهم زمان بدید!

مجید اومد و پشت سر من ایستاد ...
دستاشو گذاشت رو شونه‌هامو رو به بقیه پرسید:
_شما چی بچه‌ها؟ به چیزی رسیدید؟

جانا: رئیس اعضای گروه فنی رو سر هرچهارتا صحنه جرم بردم و البته که یسری نقص پیدا کردم.

مجید به جانا توجه میکرد؟
صددرصد که نه!

به بهونه پرونده زیر دستم خم شده و سرش دقیقا تو گردنم بود.
وای خدا ...
داشتم زیر فشار کنترل خودم جون می‌دادم.

قصدش چی بود از اینکار؟
انگار که سوال ذهنیمو شنیده باشه به آرومی تو گوشم پچ زد: سیگار نکشیدم امروز!

کاملا خونسرد ازم فاصله گرفت ...
و حواسش رو داد به جانایی که داشت یسری عکس می‌چسبوند روی برد.

جانا: این چهار مقتول و صحنه جرم ثابت میکنه که آرمان قاتله ؛ اما نکته حائز اهمیت اینه که تو همه موارد فاصله‌ای که آرمان درنظر می‌گرفته کمتر از 50 متر بوده ؛ و خب هممون میدونیم این یک روش تیراندازی کاملا ناشیانه‌اس!

مجید دست به سینه ایستاد ...
_درسته ؛ محدوده موثر برای یک اسنایپر الیت ، یا اصلا یک اسنایپر معمولی بین 500 الی 1000 متره ؛ اگر تیراندازی از فاصله نزدیک باشه تیر به راحتی از بدن فرد عبور میکنه و به دیگران آسیب میزنه!

جانا: اما کارآگاه چیزی که منو متعجب کرد این بود که فهمیدیم قاتل محاسبه دقیقی از باد ، زاویه و دقت داشته ؛ این یه فکت برای حرفه‌ای بودن اونه.

مجید سری برای تایید حرف جانا تکون داد ...
_همینطوره که تو میگی ؛ ولی فاصله خوبی رو برای تیراندازی انتخاب نکرده بود و این یعنی ، تیراندازی رو تو یه محیط کوچیک تمرین کرده ...

+محیط های تیراندازی بین 50 تا 100 متره ؛ بهار میتونی کمکمون کنی دراین مورد؟

بهار: احتیاجی نیست دکتر ، تو لپتاپش همچی هست ؛ آرمان زارع عضو یک باشگاه تیراندازی بوده بنام معراج‌‌.

_معراج؟ چقدر آشناست ..‌.

مهران: این باشگاه زیر نظر شرکت البرزه ، مدیر عامل شرکت هم فردیه به اسم کیاست.

+کیاست ، من این اسم رو یجا شنیدم.
_برای منم آشناست.

شما دکتر آهنگی هستید درسته؟ خیلی درموردتون شنیدم ؛ من کیاست هستم ، خوشبختم.

یهو از جا پریدم .‌‌..
+آهان ، من و کارآگاه این آدم رو قبلا ملاقات کردیم ؛ یادت میاد مجید؟ تو جلسه سخنرانی دکتر ویلسون حضور داشت ؛ درست شب مهمونی!

مهران: مگه تاجر نیست؟ چرا باید تو یه سخنرانی روانشناسی شرکت کنه؟!

_زیادی مشکوک میزنه ؛ جانا باشگاه تیراندازی رو میسپرم به تو ، راجع‌بهش تحقیق کن.
جانا: چشم رئیس.

+درمورد قربانی‌ها اطلاعاتی نبود؟ مهران؟

مهران: قربان چیز به خصوصی پیدا نکردیم ؛ فقط میدونیم بینشون هیچ ارتباطی نیست.

بهار: دکتر ، کارآگاه ، یه چیزی پیدا کردم ؛ الان میندازمش رو برد.

عکس یه اسکلت با تبر تو دستش نمایان شد و البته ایمیل زیرش ...

بهار: این خیلی عجیبه ، تاریخ ایمیل دقیقا با روز مهمونی یکیه!

همزمان با مجید ...
آهسته نوشته رو خوندیم .‌‌‌..

+زمان به پایان رسید ؛ شیطان بیدار شد.
_از این لحظه دیگر متعلق به خود نیستی!

1 year, 5 months ago

:)(:

1 year, 5 months ago

همینجوری دلی ...
از سر دلتنگی حامجید :)

1 year, 5 months ago
1 year, 5 months ago

حرفاشو شنیدم ولی نفهمیدم ...
نگاهم رو قشنگیاش میچرخید ...
فهمید حواسم پرت چیز دیگه‌ایه.

اخمی کرد ...
دستش رو گذاشت رو سینم و گردنبندی که هدیه خودش بود رو لمس کرد.

+به گردنبندت قسم اگه بفهمم داری خودتو درمورد من مجبور به کاری میکنی هرگز نمیبخشمت مجید ؛ من محتاج عشق زوری و دوست نداشتنی تو نیستم!

دستم رو گذاشتم رو دستش ...
_ماه و شب باشن شاهد من حامد ؛ که تو نبودت هیچ شبی رو بی‌یادت صبح نکردم ، اسمش اجبار نیست ؛ تلاش درجهت آدم خوبی شدنه!

درحد زمزمه نجوا کرد ...
+اگه میتونستی قلبم رو ببینی بی‌اینکه آدم خوبی بشی اشک می‌ریختی ؛ که چطور بین اونهمه شکستگی من هنوز سعی میکنم دوست داشتن تو رو زنده نگه دارم!

فقط نگاهش کردم ...
دل دل میکردم که حرفمو بزنم یا نه!

+آدم خوبی نشو ، اصلا تغییر نکن ، من عاشق همین ورژنت شدم.

و بالاخره مطمئنم کرد از حرفی که میخواستم بزنم.
_تو رو مولانا سروده
شجریان خونده
مشکاتیان نواخته
فرشچیان کشیده
تهشم شاملو نوشته
انقدر کامل نباش!

+پس چرا داری حیف و میلم میکنی؟
_شاید اهل هنر نیستم.

ابروهاشو انداخت بالا ...
+اهلش؟
تصحیح کردم ...
_بلدش!

مکثی کرد ...
+یاد بگیر خب.

خم شدم سمتش و حین بوسیدن گونه‌اش پچ زدم ...
_دارم همینکارو میکنم!

1 year, 5 months ago

#میراکلس
#پارت_شصت_دوم

حامد:

مهم نیست چقدر دبدبه و کبکبه داری ...
گاهی درمقابل کوچکترین چیزها خلع‌ سلاح میشی!

این مسئله درمورد افرادِ با اِهِن و تولوپ صدق میکنه ...
آدمای هارت و پورتی ...
باد و بروتی ...
نه منه بی‌طمطراق!

پس نباید از این خلع سلاحی تعجب کرد ...
وقتی بلند و رسا ...
وسط خیابون داد میزنه.

داد میزنه و محتوای داد خودشه ، جونشه ...
قسم خودش به جونشه!

خلع سلاح؟
خلع سلاح که واسه آدمای باد و بروتی بود.
منه بی‌طمطراق فلج میشم وقتی از جونش مایه میذاره!

پای رفتنم معیوب میشه و به خودم که میام ...
تو خونه سازمانی جدیدم.
و تا گردن غرقم ...
غرق فکر و خیالش ...
‌نگاهش ...
غرقشم منِ احمقِ بی‌دست و پا.

صدای سوت سکوت ، صبر و از گلوی تحملم برید.
بی‌‌نگاه اضافه‌ای به خونه ...
رو همون کاناپه‌ای که نشسته بودم دراز کشیدم.

خواب؟
خواب که هیچ ...
مرگم به سراغمون نمیاد!
شاید یه بیهوشی ناشی از چندین ساعت بیداری ...

مجید:

بُهت رو ...
به وضوح میدیدم.
از نگاه اعضای سازمان که بگذریم ...
بیشترین بهت سهم خودم از خودم بود!

از این بی‌لحظه‌ای نفس کشیدن ، کار کردنم ...
از این مدت طولانی سراغ پاکت سیگار ، نرفتنم ...
از تاثیر مستقیم حضور حامد در نزدیکیم!

با تمام وجودم ...
بهت‌زده بودم.

یادم اومد به مکالمه چند ساعت پیش ...
که چطور یه "تو رو جون مجید" برام معجزه کرد.

وقتی با حرص برگشت و یقم رو گرفت.
+به نقطه ضعفم ور نرو!

لبخند ریزم ناخواسته بود ...
حرفای اون لحظه هم.
_بودنت رو لازم دارم!

+با چه عنوانی؟
_با هر عنوانی حامد ؛ احتیاج دارم باشی تا همچی برام مهم باشه.

آروم غرید : من تو ابهامم لاکردار ...
بازوش رو نوازش کردم.
_بمون تا هردومون از این ابهام دربیایم!

اخمی کرد ...
+مجبور نیستی عاشقم باشی.

_میخوام سعی کنم ؛ نه درمورد تو ، صرفا درمورد عشق!

انتظار نور رو تو چشماش داشتم ...
اما برقی که از نگاهش گرفته بودم به این راحتی‌ها قصد برگشتن نداشت.

صدای مضطرب بهار هممونو از جا پروند ...
بهار: کارآگاه آلارم های مجتمعی که دکتر آهنگی در اون سکونت دارن رو سیستم داره چراغ میزنه.

_خب این یعنی چی؟
بهار: یه نفر غریبه وارد مجتمع شده!

مهران: وای رئیس ، فهمیدن دکتر برگشته رفتن سراغش.

گیج شده بودم ...
_کی فهمیده؟ چی فهمیده؟ چرا نسیه حرف میزنید؟!

مهران: درست روزی که دکتر برگشت امریکا به نیت سوءقصد وارد خونه‌اش شده بودن ؛ نمیدونستن برگشته ...

پریدم بین حرفش و فریادم خودم رو هم شکه کرد.
_الان اینو به من میگید؟

کتم رو چنگ زدم ...
_لوکیشن و بفرست بهار.

پشت فرمون نشستم و مسافت با وجود ترسم طولانی نشد.

به آرومی وارد محوطه مجتمع شدم ‌‌...
صدای مهران از ایرپاد حواسم رو گرفت.

مهران: کارآگاه تیم اقدام نکنه؟
_فعلا نه ...

دوطبقه رو در کمترین زمان طی کردم.
در باز واحدش استرسم رو دوچندان کرد ...
کلتم رو درآوردم و مسلحش کردم.

آروم وارد شدم و نگاهی چرخوندم ..‌.
همه چیز عادی بنظر می‌رسید ...
محتاط صداش زدم ...
_حامد؟

اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد‌.
به خودم که اومدم یه چیزی گوله شد تو بغلم!

+مجید ...

گردنم رو سفت بغل کرده بود و به وضوح می‌لرزید.
کلتم رو ضامن کردم و گذاشتم پشت کمرم ...
و دستام دور تن لرزونش حلقه شد.

_هیش ، نلرز لعنتی ؛ وقتی تو بغل منی که حق ترسیدن نداری!

ترسیده بود ...
عصبی بود ...
شوکه بود ...

تو بغلم حس امنیت داشت ولی راضی نبود ازش.
از این همزمانی درد و درمون بودنم ناراضی بود‌‌.

مشتی به پشتم کوبید ...
+لعنت به سازمانتون ، لعنت به کشورتون ، لعنت به آدمای شهرتون ، لعنت به تو که تا اسمت اومد همچی رو رها کردم و اومدم ، اومدم و حالا دارم جون میدم از ترس جونم!

کمرش رو نوازش کردم ...
هر حرفی میتونست برای همیشه ازم بگیرتش.

میدونستم که هنوز ازم دلگیره و تنها بخاطر قسمم مونده کنارم!

_همه رو به من ببخش ...

بیشتر فشارم داد.
+تو؟ تو خودت بیشتر از همه متهمی ، اعتبار قسمت که تموم بشه میذارم میرم!

لبخندی زدم ...
_حالا کی گفته قسمم تاریخ انقضا داره؟

ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد.
انگشتم رو کشیدم زیر چشمش ...

_واسه تو یکی تاریخ انقضا که نداره بماند ؛ تازه سرکش بشی تمدیدش هم میکنم.

و بالاخره رد کمرنگی از لبخند روی لبش دیدم‌ ‌‌‌...
دیدم و دیگه کنترل نگاه سخت شد ...
چشمام مدام روی لباش ولگردی میکرد!

+از اتفاقی که اینجا افتاد نمی‌پرسی؟

دستش رو گرفتم و نشوندمش رو کاناپه ...
بطری آبی از یخچال درآوردم و دادم دستش.

_بهار و مهران تا چند ساعت دیگه زیر و بمش رو درمیارن و جانا میارتش سازمان ؛ تو که چیزیت نشد؟

+درواقع وقت نکردم چیزیم بشه ؛ تا فهمیدم کسی تو خونه‌اس شاسی آلارمی که به سازمان وصل بود رو زدم ، صدای بلند رو که شنید سعی کرد پیدام کنه ولی زیادی هول کرده بود ؛ جونشو برداشت و فرار کرد.

1 year, 5 months ago

+جایی که توش همه می‌‌لنگن به کسی که راست راه میره می‌خندن!

#دیالوگ
#میراکلس

1 year, 5 months ago

بهتش برد ...
چشماش درشت و پر شد.
از حرص زیاد میخندید و وای ...
حاضرم قسم بخورم انفجار تو خلا ، شیرینی تو تلخی ، داد تو بیداد ، خواب تو بیداری ، هیچکدوم پارادوکسی قشنگ تر از لبخندش وسط بغضش نبود!

+لعنت به من ، لعنت به من که دوباره پا گذاشتم تو قبرستون زندگی تو و بخاطرش رفیقم تف کرد تو صورتم.

_من ...

+کنارم گذاشتی که تلخم کنی آره؟ شراب ناب میشم کارآگاه ؛ سرم حسرت میکشی!

و اتاق رو با همون حال ترک کرد ...
لبخند ریزی زدم.

_سر میکشم این شراب ناب و من!

پشتش پا تند کردم ...
بیرون اتاق همه درحال پچ‌پچ کردن و نشون دادن ورودی بودن.
حدس اینکه از سازمان زده بیرون سخت نبود ...

بی‌توجه به نگاه‌ها ساختمون رو ترک کردم.
همه وجودم شد چشم اما ندیدمش ...
دوییدم سمت خیابون بغل سازمان و بالاخره پیداش کردم.

تند تند داشت راه می‌رفت...
خودمو رسوندم بهش و بازوش رو گرفتم.

_دوهفته پیش که ایران رو ترک میکردی انقدر نازک نارنجی نبودی!

تلاش کرد دستش رو آزاد کنه ...
_حامد داری چیکار میکنی؟ بیا بریم باهم صحبت کنیم.

همچنان در تقلا بود ...
یهو با ضرب هولم داد که تلو تلو خوردم و از پشت برخوردم به کسی.

طرف که ظاهرا حسابی دردش اومده بود عصبی داد زد : چه‌خبرته یارو؟ کوری مگه؟!
و مشتش نشست رو صورتم ...

هنوز دردش رو هضم نکرده بودم که حامد دویید سمتش ...
+احمق با چه جرأتی زدیش؟ دهنتو صاف میکنم.

انقدر همه چیز یهویی اتفاق افتاد که فقط تونستم بین حامد و طرف وایستم و کمر حامد رو تو دستام نگه دارم.

_حامد ، حامّد عزیزم هیچی نشد ؛ تمومش کن.
×نه بذار ببینم چه غلطی میخواد بکنه؟

همونجور که حامد رو درآغوش میگرفتم رو کردم سمت طرف ...
_آقا یه اتفاقی افتاد دیگه شما کوتاه بیا ...
خواست ادامه بده که تاکید کردم : لطفا!
و بالاخره قائله ختم به خیر شد!

چند ثانیه تو همون حالت موندیم که آروم ...
زیر گوشش زمزمه کردم ...

_شرابِ تلخی و مثل گلاب شیرینی!

با ضرب ازم جدا شد ...
بغضش رو قورت داد و دوباره خواست راه بی‌افته.

_حامد کجا داری میری؟

+دارم میرم با اولین پرواز برگردم امریکا ، وقتی برگشتم امریکا یه دسته گل بگیرم و برم در خونه فاطمه ؛ ببوسمش و ازش معذرت بخوام که بخاطرت تو روش وایستادم ، دارم میرم بگم غلط کردم فاطی باهام قهر نکن ، تو کل دنیا یه تو موندی واسم ...

حرصم گرفت.
_این دو هفته هم لابد تو بغل فاطمه عزیزت بودی؟!
+تو خودت هلم دادی ؛ دیگه بتوچه کی منو از ارتفاع گرفت!

و دوباره راه افتاد ...
اینبار هیچ تلاشی نکردم برای نگه داشتنش.
فقط بلند داد زدم ...

_تو رو جون مجید بمون!

1 year, 5 months ago

#میراکلس
#پارت_شصت_یکم

حامد:

میان عقل و احساس من همیشه دل برنده بود.
و من دائم درحال تقاص پس دادنم ...
تقاص انتخابم رو!

تو راهی که انتخاب کردم ...
اولین تقاصم رو قدم برنداشته دادم.
فاطمه عزیزم بعد از کلی حرف که بارم کرد ...
بلیط رو پرت کرد تو صورتم و از خونم زد بیرون.

و من شاید برای مدتی از دستش دادم ...
کلمه به کلمه مکالمه پر تنشمون تو ذهنم اکو میشه:

"فاطمه: حالیته داری چیکار میکنی؟ داری گند میزنی به زندگی و آیندت حامد!
+اوضاع اونور خوب نیست ...

فاطمه: اوضاع اونور خوب نیست یا اوضاع مجید؟
+مجید "هم" خوب نیست!

فاطمه: آها ، اینو بگو ؛ بگو خر مغزمو گاز زده دارم برمیگردم که یبار دیگه وجود ترک برداشتمو از نو بشکنن.

+فاطی یه آدم ارزش اینو داره که تو عمیقا دوستش داشته باشی ؛ با تمام بدی هایی که در حق تو یا دیگران کرده ، احساس میدونی چیه؟!

فاطمه: احساااااس؟ این آدمی که میگی ارزش دوست داشتن داره کاری کرد احساس در تو بمیره ؛ مرگ؟ احساسات تو نمرده حامد ، مادرش گاییده شده!

تلخ خندیدم ...

+قرار نیست واسه دلدادگی برم ایران فاطی ؛ قراره برم تا وضعیت شهر و جون آدما برای کارآگاه مهم بشه.

کمی عاقل اندر سفیه نگام کرد ...
فاطمه: واقعا کونت به اینهمه گوهی که از دهنت درمیاد حسادت نمیکنه حامد؟!

ناراحت بودم ولی حرفاش اجازه نمی‌داد ناراحت بمونم.
و نخندیدن در برابرش سخت ...

فاطمه: با خودت بد نکن حامد ؛ لیاقتت پس زده شدن از سمت کسی که هیچ بویی از عشق نبرده نیست!"

اون بویی از عشق نبرده فاطی ...
من که بردم.

مجید اومد تو زندگیم تا غم عشق برام محترم باشه!
این غم رو حیف و میل نمیکنم.

کرایه رو پرداخت کردم و پیاده شدم ...
برخلاف بار اول که با کنجکاوی ریز به ریز این سازمان رو کنکاش کردم‌ ؛ حالا بی‌هیچ نگاه اضافه‌ای مستقیم قدم به داخل گذاشتم.

وزن سنگین نگاه‌ها رو حس میکردم ...
دونه عرق سردی که از تیغه کمرم شره میکرد حاصل مرکز توجه قرار گرفتن بود!

اذیت بودم خیلی ...
اولین دری که قلبم میگفت باز کن رو باز کردم.
و از قضا در اتاق مجید بود!

چی از من رو دزدیدی که حتی تو ناخودآگاهم مامن امنمی؟!

پشت به من ...
رو به شهر درحال سیگار کشیدن بود.
به خیال خودش سیگار رو دود میکرد ...
درحالی که داشت خاکستر من رو میتکوند!

صداش رو که شنیدم ...
احساس کردم دیگه هیچی از دنیا نمیخوام.
از تمام هشت میلیارد همین صدای گرفته از نیکوتین برام بس بود!

_میدونی کامران احساس عجیبی دارم ...
انگار یه هیتلر درونم هست
که میل عجیبی به خودکشی داره
اما احمقانه هنوز به نجات برلین امیدواره!

گریه نمیکرد ...
از صداش اما اشک می‌ریخت.

از نبود من انقدر دچار شده بود؟
چیکار کردم با تندیس پرستیدنی زندگیم؟

مجید:

+اینکه تظاهر کنی حالت خوبه درحالی که تو سکوت داری رنج میکشی اصلا آسون نیست ؛ مگه نه؟!

بوم ...
بوم ...
بوم ...
صدای قلبم رو تو سرم می‌شنیدم.

خس خس نفسم از سیگار کشیدن‌های این چندوقته ...
حالا واضح‌تر از هر وقتی شده بود.

پیپر سیگار سوخت ...
سوخت ...
انقدر سوخت که رسید به فیلتر و انگشتمم سوخت.
خودم هم!

و بالاخره زورِ بوی عطر شیرینش به مادوکس چربید.
دستم بی‌اینکه بخوام از روی دیوار سر خورد و افتاد ...
درست مثل وجودم.

به آرومی ...
پر از احتیاط ...
رو پاشنه پا چرخیدم ...
یه خط نامرئی ولی مستحکم نگاهم رو وصل نگاهش کرده بود!

قسم میخورم دلتنگی رو میدیم تو چشماش ...
همین محرکم شد تا فاصله‌ام باهاش رو به دو قدم برسونم.

به چشمام فرصت نگاه کردنش رو دادم ...
انقدر طولانی نگاه کردم تا اینکه خجل ، سرش رو پایین انداخت.

+سلام ...

صبر برام دیگه معنا نداشت.
دو قدم رو پر کردم و ...
قد تمام دلتنگیام ...
قد تمام ترس‌هام ...
پر شدم از حس حضور حامد!

تمام حفره‌هایی که از عدم وجودش درون وجودم درست شده بود رو حالا با خودش کامل کردم.

شرابم اما ...
دستاش بالا نیومد :)

مهم بود مگه؟
مهم بود مگه تا وقتی یه قلب دیگه سمت راست سینم حس میکردم؟!
با تند ترین تپش‌ها ...

مهم بود مگه تا وقتی سیب گلوش یه جایی بین گردن و شونم چسبیده و تند تند بالا پایین میشد؟!

اصلا مهم بود مگه تا وقتی که تو گردنم نفس عمیق میکشید؟!

و یهو ...
یک لحظه ...
همچی مهم شد!

شرمنده عقب کشیدم و جون کندم تا بگم ...
_عذر میخوام.

نگاهش اومد بالا و نشست رو مژه های پایینم ...
خیس شده بود و این از نگاهش پنهان نموند!

اخمی کردم ...
_فکر نمیکردم برگردی!

متقابلا اخم کرد ...
+تهدید شدم.
_به چی؟

انگار که طاقتش طاق شده باشه فریاد زد ...
+به هزار و یک چییییز!

_مقابل من فهم کلامتو ببر بالا نه ولوم صداتو دکتر ؛ الانم برو پیش همون کسی که تهدیدت کرد به هزار و یک چیز و از امریکا کشوندت اینجا.

We recommend to visit

꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God

تبلیغات👇 :

https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA

Last updated 1 day, 12 hours ago

☑️ Collection of MTProto Proxies


🔘 تبليغات بنرى
@Pink_Bad

🔘 تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad


پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران

Last updated 3 days, 4 hours ago

Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com

Last updated 3 months, 2 weeks ago