نامهِ باستان

Description
که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
در راستای بررسی
تحلیلی اساطیر ایران و
خوانش گروهی شاهنامه
Advertising
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months ago

Last updated 2 months, 2 weeks ago

1 day, 4 hours ago

جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب ۳۹

پس آگاهی آمد بافراسیاب

که شاه جهاندار بگذاشت آب

شنیده همی داشت اندر نهفت

بیامد شب تیره با کس نگفت

جهاندیدگان را هم آنجا بماند

دلی پر ز تیمار تنها براند

چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون

سری پر ز تیمار دل پر ز خون

بدید آن دل افروز باغ بهشت

شمرهای او چون چراغ بهشت

بهر گوشه‌ای چشمه و گلستان

زمین سنبل و شاخ بلبلستان

همی گفت هر کس که اینت نهاد

هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد

وزان پس بفرمود بیدار شاه

طلب کردن شاه توران سپاه

بجستند بر دشت و باع و سرای

گرفتند بر هر سوی رهنمای

همی رفت جوینده چون بیهشان

مگر زو بیابند جایی نشان

چو بر جستنش تیز بشتافتند

فراوان ز کسهای او یافتند

بکشتند بسیار کس بی‌گناه

نشانی نیامد ز بیداد شاه

همی بود در گنگ دژ شهریار

یکی سال با رامش و میگسار

جهان چون بهشتی دلاویز بود

پر از گلشن و باغ و پالیز بود

برفتن همی شاه را دل نداد

همی بود در گنگ پیروز و شاد

همه پهلوانان ایران سپاه

برفتند یکسر بنزدیک شاه

که گر شاه را دل نجنبد ز جای

سوی شهر ایران نیایدش رای

همانا بداندیش افراسیاب

گذشتست زان سو بدریای آب

چنان پیر بر گاه کاوس شاه

نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه

گر او سوی ایران شود پر ز کین

که باشد نگهبان ایران زمین

گر او باز با تخت و افسر شود

همه رنج ما پاک بی‌بر شود

ازان پس بایرانیان شاه گفت

که این پند با سودمندیست جفت

ازان شارستان پس مهان را بخواند

وزان رنج بردن فراوان براند

ازیشان کسی را که شایسته‌تر

گرامی‌تر از شهر و بایسته‌تر

تنش را بخلعت بیاراستند

ز دژ بارهٔ مرزبان خواستند

چنین گفت کایدر بشادی بمان

ز دل بر کن اندیشهٔ بدگمان

ببخشید چندانک بد خواسته

ز اسبان وز گنج آراسته

همه شهر زیشان توانگر شدند

چه با یاره و تخت و افسر شدند

بدانگه که بیدار گردد خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی شتابنده و راه‌جوی

بسوی بیابان نهادند روی

همه نامداران هر کشوری

برفتند هر جا که بد مهتری

خورشها ببردند نزدیک شاه

که بود از در شهریار و سپاه

براهی که لشکر همی برگذشت

در و دشت یکسر چو بازار گشت

بکوه و بیابان و جای نشست

کسی را نبد کس که بگشاد دست

بزرگان ابا هدیه و با نثار

پذیره شدندی بر شهریار

چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج

نهشتی که با او برفتی برنج

پذیره شدش گیو با لشکری

و زآن شهر هر کس که بد مهتری

چو دید آن سر و فرهٔ سرفراز

پیاده شد و برد پیشش نماز

جهاندار بسیار بنواختشان

برسم کیان جایگه ساختشان

چو خسرو بنزدیک کشتی رسید

فرود آمد و بادبان برکشید

#متن_شاهنامه

@namebastan

1 day, 4 hours ago

جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب ۳۸

جهاندار نیک اختر و راه‌جوری

برفت از لب آب با آب روی

بران بندگی بر نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

همی خواست از کردگار بلند

کز آبش بخشکی برد بی‌گزند

همان ساز جنگ و سپاه ورا

بزرگان ایران و گاه ورا

همی گفت کای کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

نگهدار خشکی و دریاتوی

خدای ثری و ثریا توی

نگه‌دار جان و سپاه مرا

همان تخت و گنج و کلاه مرا

پرآشوب دریا ازان گونه بود

کزو کس نرستی بدان برشخود

بشش ماه کشتی برفتی بب

کزو ساختی هر کسی جای خواب

بهفتم که نیمی گذشتی ز سال

شدی کژ و بی راه باد شمال

سر بادبان تیز برگاشتی

چو برق درخشنده بگماشتی

براهی کشیدیش موج مدد

که ملاح خواندش فم الاسد

چنان خواست یزدان که باد هوا

نشد کژ با اختر پادشا

شگفت اندران آب مانده سپاه

نمودی بانگشت هر یک بشاه

باب اندرون شیر دیدند و گاو

همی داشتی گاو با شیر تاو

همان مردم و مویها چون کمند

همه تن پر از پشم چون گوسفند

گروهی سران چون سر گاومیش

دو دست از پس مردم و پای پیش

یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ

یکی پای چون گور و تن چون پلنگ

نمودی همی این بدان آن بدین

بدادار بر خواندند آفرین

ببخشایش کردگار سپهر

هوا شد خوش و باد ننمود چهر

گذشتند بر آب بر هفت ماه

که بادی نکرد اندریشان نگاه

چو خسرو ز دریا بخشکی رسید

نگه کرد هامون جهان را بدید

بیامد بپیش جهان آفرین

بمالید بر خاک رخ بر زمین

برآورد کشتی و زورق ز آب

شتاب آمدش بود جای شتاب

بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت

تن‌آسان بریگ روان برگذشت

همه شهرها دید برسان چین

زبانها بکردار مکران زمین

بدان شهرها در بیاسود شاه

خورش خواست چندی ز بهر سپاه

سپرد آن زمین گیو را شهریار

بدو گفت بر خوردی از روزگار

درشتی مکن با گنهکار نیز

که بی رنج شد مردم از گنج و چیز

ازین پس ندرام کسی را بکس

پرستش کنم پیش فریادرس

ز لشکر یکی نامور برگزید

که گفتار هر کس بداند شنید

فرستاد نزدیک شاهان پیام

که هر کس که او جوید آرام و کام

بیایند خرم بدین بارگاه

برفتند یکسر بفرمان شاه

یکی سر نپیچید زان مهتران

بدرگاه رفتند چون کهتران

چو دیدار بد شاه بنواختشان

بخورشید گردن برافراختشان

پس از گنگ دژ باز جست آگهی

ز افراسیاب و ز تخت مهی

چنین گفت گوینده‌ای زان گروه

که ایدر نه آبست پیشت نه کوه

اگر بشمری سربسر نیک و بد

فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد

کنون تا برآمد ز دریای آب

بگنگست با مردم افراسیاب

ازان آگهی شاد شد شهریار

شد آن رنجها بر دلش نیز خوار

دران مرزها خلعت آراستند

پس اسب جهاندیدگان خواستند

بفرمود تا بازگشتند شاه

سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه

بران سو که پور سیاوش براند

ز بیداد مردم فراوان نماند

سپه را بیاراست و روزی بداد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

همی گفت هر کس که جوید بدی

بپیچد ز باد افره ایزدی

نباید که باشید یک تن بشهر

گر از رنج یابد پی مور بهر

چهانجوی چون گنگ دژ را بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

پیاده شد از اسب و رخ بر زمین

همی کرد بر کردگار آفرین

همی گفت کای داور داد و پاک

یکی بنده‌ام دل پر از ترس و باک

که این بارهٔ شارستان پدر

بدیدم برآورده از ماه سر

سیاوش که از فر یزدان پاک

چنین باره‌ای برکشید از مغاک

ستمگر بد آن کو ببد آخت دست

دل هر کس از کشتن او بخست

بران باره بگریست یکسر سپاه

ز خون سیاوش که بد بیگناه

بدستت بداندیش بر کشته شد

چنین تخم کین در جهان کشته شد

#متن_شاهنامه
@namebastan

1 day, 4 hours ago

جنگ بزرگ کیخسرو  با افراسیاب ۳۷

طلایه بیامد بنزدیک شاه

که مکران سیه شد ز گرد سپاه

همه روی کشور درفشست و پیل

ببیند کنون شهریار از دو میل

بفرمود تا برکشیدند صف

گرفتند گوپال و خنجر بکفت

ز مکران طلایه بیامد بدشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

نگهبان لشکر از ایران تخوار

که بودی بنزدیک او رزم‌خوار

بیامد برآویخت با او بهم

چو پیل سرافراز و شیر دژم

بزد تیغ و او را بدونیم کرد

دل شاه مکران پر از بیم کرد

دو لشکر بران گونه صف برکشید

که از گرد شد آسمان ناپدید

سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه

روده برکشیدند هر دو گروه

بقلب اندر آمد سپهدار طوس

جهان شد پر از نالهٔ بوق و کوس

بپیش اندرون کاویانی رفش

پس پشت گردان زرینه کفش

هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر

جهان شد بکردار دریای قیر

بقلب اندرون شاه مکران بخست

وزآن خستگی جان او هم برست

یکی گفت شاها سرش را بریم

بدو گفت شاه اندرو ننگریم

سر شهریاران نبرد ز تن

مگر نیز از تخمهٔ اهرمن

برهنه نباید که گردد تنش

بران هم نشان خسته در جوشنش

یکی دخمه سازید مشک و گلاب

چنانچون بود شاه را جای خواب

بپوشید رویش بدیبای چین

که مرگ بزرگان بود همچنین

و زآن انجمن کشته شد ده هزار

سواران و گردان خنجرگزار

هزار و صد و چل گرفتار شد

سر زندگان پر ز تیمار شد

ببردند پیلان و آن خواسته

سراپرده و گاه آراسته

بزرگان ایران توانگر شدند

بسی نیز با تخت و افسر شدند

ازان پس دلیران پرخاشجوی

بتاراج مکران نهادند روی

خروش زنان خاست از دشت و شهر

چشیدند زان رنج بسیار بهر

بدرهای شهر آتش اندر زدند

همی آسمان بر زمین برزدند

بخستند زیشان فراوان بتیر

زن و کودک خرد کردند اسیر

چو کم شد ازان انجمن خشم شاه

بفرمود تا باز گردد سپاه

بفرمود تا اشکش تیز هوش

بیارامد از غارت و جنگ و جوش

کسی را نماند که زشتی کند

وگر با نژندی درشتی کند

ازان شهر هر کس که بد پارسا

بپوزش بیامد بر پادشا

که ما بیگناهیم و بیچاره‌ایم

همیشه برنج ستمکاره‌ایم

گر ایدونک بیند سر بی‌گناه

ببخشد سزاوار باشد ز شاه

ازیشان چو بشنید فرخنده شاه

بفرمود تا بانگ زد بر سپاه

خروشی برآمد ز پرده‌سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازین پس گر آید ز جایی خروش

ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش

ستمکارگان را کنم به دو نیم

کسی کو ندارد ز دادار بیم

جهاندار سالی بمکران بماند

ز هر جای کشتی گرانرا بخواند

چو آمد بهار و زمین گشت سبز

همه کوه پر لاله و دشت سبز

چراگاه اسبان و جای شکار

بیاراست باغ از گل و میوه‌دار

باشکش بفرمود تا با سپاه

بمکران بباشد یکی چندگاه

نجوید جز از خوبی و راستی

نیارد بکار اندرون کاستی

و زآن شهر راه بیابان گرفت

همه رنجها بر دل آسان گرفت

چنان شد بفرمان یزدان پاک

که اندر بیابان ندیدند خاک

هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید

جهانی پر از لاله و شنبلید

خورشهای مردم ببردند پیش

بگردون بزیر اندرون گاومیش

بدشت اندرون سبزه و جای خواب

هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب

چو آمد بنزدیک آب زره

گشادند گردان میان از گره

همه چاره سازان دریا براه

ز چین و زمکران همی برد شاه

بخشکی بکرد آنچ بایست کرد

چو کشتی بب اندر افگند مرد

بفرمود تا توشه برداشتند

بیک ساله ره راه بگذاشتند

#متن_شاهنامه
@namebastan

2 months, 4 weeks ago

داستان خاقان چین۲۱2⃣

چنین تا در دژ یکی حمله برد

بزرگان نبودند پیدا ز خرد

در دژ ببستند وز باره تیز

برآمد خروشیدن رستخیز

بگفتند کای مرد بازور و هوش

برین گونه با ما بکینه مکوش

پدر نام تو چون بزادی چه کرد

کمندافگنی گر سپهر نبرد

دریغست رنج اندرین شارستان

که داننده خواند ورا کارستان

چو تور فریدون ز ایران براند

ز هر گونه دانندگان را بخواند

یکی باره افگند زین گونه پی

ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی

برآودر ازینسان بافسون و رنج

بپالود رنج و تهی کرد گنج

بسی رنج بردند مردان مرد

کزین بارهٔ دژ برآرند گرد

نبدکس بدین شارستان پادشا

بدین رنج بردن نیارد بها

سلیحست و ایدر بسی خوردنی

بزیر اندرون راه آوردنی

اگر سالیان رنج و رزم آوری

نباشد بدستت جز از داوری

نیاید برین باره بر منجنیق

از افسون سلم و دم جاثلیق

#متن_شاهنامه

@namebastan

داستان خاقان چین۲۲

چو بشنید رستم پر اندیشه شد

دلش از غم و درد چون بیشه شد

یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی

سپاه اندر آورد بر چار سوی

بیک روی گودرز و یک روی طوس

پس پشت او پیل با بوق و کوس

بیک روی بر لشکر زابلی

زره‌دار با خنجر کابلی

چو آن دید رستم کمان برگرفت

همه دژ بدو ماند اندر شگفت

هر آنکس که از باره سر بر زدی

زمانه سرش را بهم در زدی

ابا مغز پیکان همی راز گفت

ببدسازگاری همی گشت جفت

بن باره زان پس بکندن گرفت

ز دیوار مردم فگندن گرفت

ستونها نهادند زیر اندرش

بیالود نفط سیاه از برش

چو نیمی ز دیوار دژکنده شد

بچوب اندر آتش پراگنده شد

فرود آمد آن بارهٔ تور گرد

ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد

بفرمود رستم که جنگ آورید

کمانها و تیر خدنگ آورید

گوان از پی گنج و فرزند خویش

همان از پی بوم و پیوند خویش

همه سر بدادند یکسر بباد

گرامی‌تر آنکو ز مادر نزاد

دلیران پیاده شدند آن زمان

سپرهای چینی و تیر و کمان

برفتند با نیزه‌داران بهم

بپیش اندرون بیژن و گستهم

دم آتش تیز و باران تیر

هزیمت بود زان سپس ناگزیر

چو از بارهٔ دژ بیرون شدند

گریزان گریزان بهامون شدند

در دژ ببست آن زمان جنگجوی

بتاراج و کشتن نهادند روی

چه مایه بکشتند و چندی اسیر

ببردند زان شهر برنا و پیر

بسی سیم و زر و گرانمایه چیز

ستور و غلام و پرستار نیز

تهمتن بیامد سر و تن بشست

بپیش جهانداور آمد نخست

ز پیروز گشتن نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

بایرانیان گفت با کردگار

بیامد نهانی هم از آشکار

بپیروزی اندر نیایش کنید

جهان آفرین را ستایش کنید

بزرگان بپیش جهان‌آفرین

نیایش گرفتند سر بر زمین

چو از پاک یزدان بپرداختند

بران نامدار آفرین ساختند

که هر کس که چون تو نباشد بجنگ

نشستن به آید بنام و بننگ

تن پیل داری و چنگال شیر

زمانی نباشی ز پیگار سیر

تهمتن چنین گفت کین زور و فر

یکی خلعتی باشد از دادگر

شما سربسر بهره دارید زین

نه جای گله‌ست از جهان آفرین

بفرمود تا گیو با ده هزار

سپردار و بر گستوان ور سوار

شود تازیان تا بمرز ختن

نماند که ترکان شوند انجمن

چو بنمود شب جعد زلف سیاه

از اندیشه خمیده شد پشت ماه

بشد گیو با آن سواران جنگ

سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

بدانگه که خورشید بنمود تاج

برآمد نشست از بر تخت عاج

ز توران بیامد سرافراز گیو

گرفته بسی نامداران نیو

بسی خوب چهره بتان طراز

گرانمایه اسپان و هرگونه ساز

فرستاد یک نیمه نزدیک شاه

ببخشید دیگر همه بر سپاه

وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو

چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو

ابا بیژن گیو برخاستند

یکی آفرین نو آراستند

**چنین گفت گودرز کای سرفراز

جهان را بمهر تو آمد نیاز

نشاید که بی‌آفرین تو لب

گشاییم زین پس بروز و بشب**

کسی کو بپیمود روی زمین

جهان دید و آرام و پرخاش و کین

بیک جای زین بیش لشکر ندید

نه از موبد سالخورده شنید

ز شاهان و پیلان وز تخت عاج

ز مردان و اسپان و از گنج و تاج

#متن_شاهنامه

@namebastan

داستان خاقان چین۲۳

ستاره بدان دشت نظاره بود

که این لشکر از جنگ بیچاره بود

بگشتیم گرد دژ ایدر بسی

ندیدیم جز کینه درمان کسی

که خوشان بُدیم از دم اژدها

کمان تو آورد ما را رها

تویی پشت ایران و تاج سران

سزاوار و ما پیش تو کهتران

**مکافات این کار یزدان کند

که چهر تو همواره خندان کند**

**بپاداش تو نیست‌مان دسترس

زبانها پر از آفرینست و بس**

بزرگیت هر روز بافزون ترست

هنرمند رخش تو صد لشکرست

تهمتن بریشان گرفت آفرین

که آباد بادا بگُردان زمین

مرا پشت ز آزادگانست راست

دل روشنم بر زبانم گواست

ازان پس چنین گفت کایدر سه روز

بباشیم شادان و گیتی فروز

چهارم سوی جنگ افراسیاب

بِرانیم و آتش برآریم ز آب

همه نامداران بگفتار اوی

ببزم و بخوردند نهادند روی

#متن_شاهنامه

@namebastan

2 months, 4 weeks ago

#شاهنامه_دانی

محمد رضوانی کاشانی

@namebastan

لینک گروه شاهنامه خوانی ?

https://t.me/+4UYm-EhOaYhjNTg8

2 months, 4 weeks ago

شبی یک سرگذشت : امشب
رجال دوره قاجار و پهلوی
علی اکبر خان داور ق ۸
داور به مجلس وارد گردید در مجلس با مدرس نماینده اول تهران بحث شدیدی کرد مدرس با این سخنانش به رضا شاه اعلان مخالفت کرد در فردای آنروز هنگامی که مدرس درحال رفتن از پامنار به مجلس بود درجلوی خانه داور موردحمله قرار گرفت از سه ناحیه زخمی شد ، از نظر روز نامه هااین داور بود که مورد اتهام قرار گرفت فردای آنروز داور در مجلس در نطق تندی دولت را مسئول ترور دانست و خواستار مجازات مسببان سوءقصدکننده گردید و( در گاهی) رئیس نظمیه را مسبب خواند وهنگامی که در گاهی به کمسیون رسیدگی مجلس احضار گردید در دفاع از خود محرک این واقعه را نماینده ای دانست که مدرس در جلوی خانه او تیر خورد ، داور بعداز این موضوع در خود فررفت بناگاه متوجه‌ شد در راهی افتاده که خود ندانسته درآن افتاده آست ، در کابینه بعدی وزیر عدلیه گردید(خرداد۱۳۰۶) در اینکار ماهرانه عمل کرد ، او اساس عدلیه را بهم ریخت هرچه از دادگستری ومحاکم فرنگ می دانست با پشتکاری عجیب در اینجا بکار انداخت وتمام مقررات را مطابق اروپا به وجود آورد دیگر از اشخاص سید و روحانی هاییکه در جلو عدلیه صف کشیده و چند غاز پول می گرفتند شهادت می دادند شاهد می شدند خبری نبود او۷صبح پشت میز کارش بود وتا غروب به کارش ادامه می‌داد ، توانایی او فوق العاده بود سازماندهی وپشتکار عجیبی از خود بروز داد کمسیون هایی مرکب از باسواد ترین قضات روز تشکیل داد تا قانون مدنی جدیدی تدوین کنند نتیجه پس از پنج سال (۱۳۱۳تا۱۳۰۷)کارمداوم شاهکار طراحی لوایح قانونی بود.
در دیماه ۱۳۱۱در راس هیئت نمایندگی ایران در جامعه ملل متحد به ژنو رفت واز ابطال قرار دادنفت ۱۲۸۰ توسط ایران دفاع کرد ، درشهریور ۱۳۱۲ وزیر مالیه گردید.
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تاشبی دیگربدرود *
@goshetarikh

3 months ago

داستان خاقان چین۱۶

همه میمنه گیو تاراج کرد

در و دشت چون پر دراج کرد

بجست از چپ لشکر و دست راست

بدان تا بداند که پیران کجاست

چو او را ندیدند گشتند باز

دلیران سوی رستم سرفراز

تبه گشته اسپان جنگی ز کار

همه رنجه و خستهٔ کارزار

برفتند با کام دل سوی کوه

تهمتن بپیش اندرون با گروه

همه ترگ و جوشن بخون و بخاک

شده غرق و بر گستوان چاک چاک

تن از جنگ خسته دل از رزم شاد

جهان را چنینست ساز و نهاد

پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب

ز کشته نه پیدا فراز از نشیب

چنین تا بشستن نپرداختند

یک از دیگری باز نشناختند

سر و تن بشستند و دل شسته بود

که دشمن ببند گران بسته بود

چنین گفت رستم بایرانیان

که اکنون بباید گشادن میان

بپیش جهاندار پیروزگر

نه گوپال باید نه بند کمر

همه سر بخاک سیه بر نهید

کزین پس همه تاج بر سر نهید

کزین نامدارن یکی نیست کم

که اکنون شدستی دل ما دژم

چنین گفت رستم بگودرز و گیو

بدان نامداران و گردان نیو

چو آگاهی آمد بشاه جهان

بمن باز گفت این سخن در نهان

که طوس سپهبد بکوه آمدست

ز پیران و هومان ستوه آمدست

از ایران برفتیم با رای و هوش

برآمد ز پیکار مغزم بجوش

ز بهرام گودرز وز ریونیز

دلم تیر تر گشت برسان شیز

از ایران همی تاختم تیزچنگ

زمانی بجایی نکردم درنگ

چو چشمم برآمد بخاقان چین

بران نامداران و مردان کین

بویژه بکاموس و آن فر و برز

بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز

که بودند هر یک چو کوهی بلند

بزیر اندرون ژنده پیلی نژند

بدل گفتم آمد زمانم بسر

که تا من ببستم بمردی کمر

ازین بیش مردان و زین بیش ساز

ندیدم بجایی بسال دراز

رسیدم بدیوان مازندران

شب تیره و گرزهای گران

ز مردی نپیچید هرگز دلم

نگفتم که از آرزو بگسلم

جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ

دلم گشت یکباره زین کینه تنگ

کنون گر همه پیش یزدان پاک

بغلتیم با درد یک یک بخاک

سزاوار باشد که او داد زور

بلند اختر و بخش کیوان و هور

مبادا که این کار گیرد نشیب

مبادا که آید بما بر نهیب

نگه کن که کارآگهان ناگهان

برند آگهی نزد شاه جهان

بیاراید آن نامور بارگاه

بسر بر نهد خسروانی کلاه

ببخشد فراوان بدرویش چیز

که بر جان او آفرین باد نیز

کنون جامهٔ رزم بیرون کنید

بسایش آرایش افزون کنید

غم و کام دل بی‌گمان بگذرد

زمانه دم ما همی بشمرد

همان به که ما جام می بشمریم

بدین چرخ نامهربان ننگریم

سپاس از جهاندار پیروزگر

کزویست مردی و بخت و هنر

کنون می گساریم تا نیم‌شب

بیاد بزرگان گشاییم لب

سزد گر دل اندر سرای سپنج

نداریم چندین بدرد و برنج

بزرگان برو خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

کسی را که چون پیلتن کهترست

ز گرودن گردان سرش برترست

پسندیده باد این نژاد و گهر

هم آن بوم کو چون تو آرد ببر

تو دانی که با ما چه کردی بمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

همه مرده بودیم و برگشته روز

بتو زنده گشتیم و گیتی‌فروز

بفرمود تا پیل با تخت عاج

بیارند با طوق زرین و تاج

می خسروانی بیاورد و جام

نخستین ز شاه جهان برد نام

بزد کرنای از بر ژنده پیل

همی رفت آوازشان بر دو میل

#متن_شاهنامه

@namebastan

3 months ago

داستان خاقان چین۱۵

برانگیخت رخش و برآمد خروش

همی اژدها را بدرید گوش

بهر سو که خام اندر انداختی

زمین از دلیران بپرداختی

هرانگه که او مهتری را ز زین

ربودی بخم کمند از کمین

بدین رزمگه بر سرافراز طوس

بابر اندر افراختی بوق و کوس

ببستی از ایران کسی دست اوی

ز هامون نهادی سوی کوه روی

نگه کرد خاقان ازان پشت پیل

زمین دید برسان دریای نیل

یکی پیل بر پشت کوه بلند

ورا نام بد رستم دیو بند

همی کرگس آورد ز ابر سیاه

نظاره بران اختر و چرخ ماه

یکی نامداری ز لشکر بجست

که گفتار ایران بداند درست

بدو گفت رو پیش آن شیر مرد

بگویش که تندی مکن در نبرد

چغانی و شگنی و چینی و وهر

کزین کینه هرگز ندارند بهر

یکی شاه ختلان یکی شاه چین

ز بیگانه مردم ترا نیست کین

یکی شهریارست افراسیاب

که آتش همی بد شناسد ز آب

جهانی بدین گونه کرد انجمن

بد آورد ازین رزم بر خویشتن

کسی نیست بی‌آز و بی نام و ننگ

همان آشتی بهتر آید ز جنگ

فرستاده آمد بر پیلتن

زبان پر ز گفتار و دل پر شکن

بدو گفت کای مهتر رزمجوی

چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی

نداری همانا ز خاقان چین

ز کار گذشته بدل هیچ کین

چنو باز گردد تو زو باز گرد

که اکنون سپه را سرآمد نبرد

چو کاموس بر دست تو کشته شد

سر رزمجویان همه گشته شد

چنین داد پاسخ که پیلان و تاج

بنزدیک من باید و تخت عاج

بتاراج ایران نهادست روی

چه باید کنون لابه و گفت و گوی

چو داند که لشکر بجنگ آمدست

شتاب سپاه از درنگ آمدست

فرستاده گفت ای خداوند رخش

بدشت آهوی ناگرفته مبخش

که داند که خود چون بود روزگار

که پیروز برگردد از کارزار

چو بشنید رستم برانگیخت رخش

منم گفت شیراوژن تاج‌بخش

تنی زورمند و ببازو کمند

چه روز فریبست و هنگام بند

چه خاقان چینی کمند مرا

چه شیر ژیان دست بند مرا

بینداخت آن تابداده کمند

سران سواران همی کرد بند

چو آمد بنزدیک پیل سپید

شد آن شاه چین از روان ناامید

چو از دست رستم رها شد کمند

سر شاه چین اندر آمد ببند

ز پیل اندر آورد و زد بر زمین

ببستند بازوی خاقان چین

پیاده همی راند تا رود شهد

نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

چنینست رسم سرای فریب

گهی بر فراز و گهی بر نشیب

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر

ازان پس بگرز گران دست برد

بزرگش همان و همان بود خرد

چنان شد در و دشت آوردگاه

که شد تنگ بر مور و بر پشه راه

ز بس کشته و خسته شد جوی خون

یکی بی‌سر و دیگری سرنگون

چنان بخت تابنده تاریک شد

همانا بشب روز نزدیک شد

برآمد یکی ابر و بادی سیاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

سر از پای دشمن ندانست باز

بیابان گرفتند و راه دراز

نگه کرد پیران بدان کارزار

چنان تیز برگشتن روزگار

نه منشور و فرطوس و خاقان چین

نه آن نامداران و مردان کین

درفش بزرگان نگونسار دید

بخاک اندرون خستگان خوار دید

بنستیهن گرد و کلباد گفت

که شمشیر و نیزه بباید نهفت

نگونسار کرد آن درفش سیاه

برفتند پویان به بیراه و راه

#متن_شاهنامه

@namebastan

3 months, 1 week ago

?  گروه تبادل مهر
? فهرستی از بهترین کانالهای ادبی، هنری، تاریخی و ورزشی تلگرام پیش روی شماست?
فقط کافیست این فولدر و ? Add و در تلگرام خود ذخیره کنید

? https://t.me/addlist/qNYeUYf44hdhZGZk

✔️ با معرفی کانال ویژه امشب:

? کانال ادبـــی کادوس

3 months, 1 week ago

شبی یک سرگذشت امشب
وزیران ایرانی :مهرنرسی
وزرای ایرانی درطول تاریخ همیشه به عنوان یک رجل سیاسی مطرح بوده اند افسوس که ازوزیران دوران باستان به علت حمله اسکندر وبعد اعراب جز چند نفراسمی ازدیگران نمانده تامعرفی گردد
یکی ازاین وزیران نامور(مهرنرسی )بزرگ وزیر بهرام گور که ازتاریخ(۴۳۸_۴۲۱)م بوده است :محمدجریرطبری مورخ قرن سوم وچهارم هجری درکتاب تاریخ الرسل والملوک مینویسد .چون بهرام گور ازجنگ باخاقان ترک وغلبه براو فراعت یافت برادرخودنرسی را به فرمانروائی خراسان گماشت وشهر بلخ (آریانا) را مقر حکومت اوقرارداد ومهرنرسی رابه وزارت کشور برگزیدواورابه مراحم شاهانه اختصاص ولقب (بزرگ فرماندار)به وی داد وبه او گفت
من آهنگ سفر به کشورهند رادارم تا به احوال آن سامان آگاهی وتدبیری اتخاذنمایم که درپرتوآن بخشی ازآن سرزمین رابه شاهنشاهی ایران ملحق سازم تابدین وسیله بارخراج ومالیات راازدوش مالیات دهندگان ایرانی تخفیف بدهم. بهرام هنگام حرکت آنچه راکه لازم بود دراختیار وزیرش مهرنرسی قرار داد آنگاه بسمت هند رهسپارگردید. مهرنرسی درزمان پادشاهی یزدگرد دوم وفیروزپسران بهرام گور عهده دارمقام وزارت آنان بودبطوریکه طبری نوشته است. چون رومیان ازپرداخت باجی که به بهرام گورمیدادند امتناع ورزیدند یزدگرد مهرنرسی پوربرازه راباهمان عده ازسپاهیان که بهرام فرستاده بودبرای دریافت باج به روم گسیل داشت ومهرنرسی توانست قیصر روم را متقاعدسازدتاباج رابپردازد.
همچنین طبری درجای دیگرمیگوید یزدگرد درآعازکارنرسی راوزارت دادکه خردمند روزگاربودودرادب وفضل سرامدکسان بود اورامهرنرسی ومهرنرسه میخواندندوهزار بنده لقب دادندورعیت امید داشت که خوی بدخویشی واگذارد ونرسی اورا (یزدگرد)اصلاح کند.
کاظم مزینانی تامطلبی دیگربدرود
بن مایه
تاریخ طبری بخش ایران تاسال۳۱هجری
ص۱۵۲و۱۵۷
تاریخ وزیران عبدالرفیع حقیقت
تاریخ طبری ج۲ص۶۰۸
@goshetarikh

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months ago

Last updated 2 months, 2 weeks ago