•🌿💜• معجــزه عشــق •💜🌿•

Description
ـ<﷽>
وَإِن يَكَادُ الذِينَ كَفَرُوا لَيزلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِم لَما سَمِعُوا الذِكْرَ وَيَقُولُونَ اِنَهُ لَمَجنُون وَما هُوَ إِلا ذِكْر لِلعَالَمِين🌱
‌ •
••تو‌حسِ‌ناب‌ِ‌قــلــــبِ‌منی‌دلبر°•♥️•°
🇮🇷🕊
#نویسنده: پینار بانو
تبادل: @SDN80
Advertising
We recommend to visit

للتواصل @Gggslbot
مرحبا بكم في قناة مسلسلات نتفليكس الاصلية✅
نقوم في نشر اكثر من مسلسل في اليوم
للاعلانات @PpFFBOT

قناتنا الاخرى للافلام? @Qaflam
لطلب المسلسلات✅ @netflix239bot

القناة الرسمية لمسلسل أبو العروسة الموسم الثالث علي تيليجرام?

- بوت تحميل من الأنستا ومن جميع مواقع التواصل الإجتماعي: ✅ .

- بوت التحميل من التيك توك: @EEEBOT

بوت التحميل من الأنستا: @xxzbot

- بوت التحميل من اليوتيوب: @EMEBOT

- ? ? .

- للتمويل: @NNEEN

1 week, 6 days ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧💜❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#غزاله
#part185

#بعد_از_چند_ساعت

بی بی: الهی فدای عروس خوشگلم بشم من... همگی خوش اومدین

آنا: غزاله، غزاله، هزار ماشالله چه خانومی شدی مادر

حنانه: ای بابا، بی بی، آنا ماهم اینجاییم ها حالا غزاله نامزد کرده مارو از یاد بردینا

حسنا: خب حنانه راس میگه دیگه الان باید بیشتر حواستون به ما جمع باشه ما مجردیم... برا غزاله یکی هس که حواسش بهش باشه

بی بی و آنا: اشکال نداره شمام برادراتون رو دارین دیگه

غزاله: حالا چرا حسودی میکنین؟ ای بابا من که دائم پیش شمام حسودی رو باید سمیرا و فاطمه بکنن که نمیکنن

سمیرا: هعیی... بله حسودی نمیکنیم چون دلمون رو به بهزیستی خوش کردیم حداقل میتونیم اونجا همدیگر رو ببینیم... ناسلامتی اونجا مددکار ارشدیم

غزاله: بله بله

فاطمه : خو منم تو مدرسه میبینمش زنگ تفریحا

آنا : خداروشکر همو دارین... این مردا هرچقدر هم عاشقتون باشن جای رفیقایی مثل شما هارو ندارن... قدر همو بدونین

مامان مریم: عزیزان بفرمایید نهار...

20دیقه ای نهار خوردنمون طول کشیده بود و الان دور هم نشسته بودیم و مادربزرگا هر کدوم از عروسی های خودشون تعریف میکردن و میخندیدیم و تجربه هاشون رو با ما درمیون میزاشتن... فقط حیف که جای عزیزجون خالی بود و گفته بود زانوهاش درد میکنه و یکباره به عروسیمون میاد...

صدای تلفن پدرجون (بابا نادر) در اومد و رفت بیرون تا راحتتر حرف بزنه، حس کردم
وقتی شماره رو دید رنگش به قرمزی زد، راستشو بخواین کمی نگران شدم ولی سعی کردم تمام افکار منفی رو از خودم دور کنم...

🖇❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧💜❧┅┄┅┄┅┄┅┄

2 weeks ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧💜❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#غزاله
#part184

#غزاله

حال عجیبی داشتم... باز وجدانم برنده شده بود... از دست اون هم کفری بودم و خلاصه تو یه عالم دیگه ای ِسیر میکردم که با تکونای دست حسنا به خودم اومدم و صدای عاقد رو شنیدم...

عاقد: دوشیزه محترمه سرکار خانوم غزاله تبریزیان برای بار آخر عرض میکنم ، آیا به بنده وکالت میدهید شمارا عقد موقت جناب عالی علی امیری به مدت دوماه دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟

غزاله: با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگتر ها بله

بعد از اینکه علی هم بله رو گفت، عاقد از اتاق رفت بیرون و با کل خانواده تنها بودیم و همه دونه دونه تبریک میگفتن و با همدیگه روبوسی میکردن... نرگس خانوم اومد سمتم و بغلم کرد و بعد از تبریک گفتن یه جعبه ای در آورد و از داخلش یه انگشتر برلیان خوشگل در آورد و گفت:

مامان نرگس: دختر قشنگم... این انگشتر از طرف مادر نادر به من داده شده بود... منم میخوام این رو به تو هدیه کنم... ناسلامتی دیگه جز خانواده امیری ها هستی

غزاله: دستتون درد نکنه... این خیلی با ارزشه... عین چشام ازش مراقبت میکنم... مادرجون

مامان نرگس: مادر جون؟، وای خدای من... بهترین کلمه رو انتخاب کردی الهی قربونت برم

بابا نادر : در این صورت من رو چی صدا میکنی عروس خانوم؟

غزاله: خب معلومه، پدرجون

بعد از کلی حرف زدن راهی خونه شدیم، چون مادربزرگا و سمیرا و فاطمه و بقیه اعضای خانواده ها خونه ما جمع بودن...

#بعد_از_چند_ساعت

#غزاله

بی بی: الهی فدای عروس خوشگلم بشم من... همگی خوش اومدین

آنا: غزاله، غزاله، هزار ماشالله چه خانومی شدی مادر

حنانه: ای بابا، بی بی، آنا ماهم اینجاییم ها حالا غزاله نامزد کرده مارو از یاد بردینا

🖇❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧💜❧┅┄┅┄┅┄┅┄

2 weeks, 1 day ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧💜❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#علی
#part183

#علی

بعد از یک ترافیک طولانی بالاخره رسیدیم که دم در دفتر ازدواج دیدم بابا و برادران دارن راه میرن و مامان هم داخل ماشین نشسته بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم پیاده شدم

بعد از سلام و احوال پرسی با اعضای خانواده در طرف غزاله رو هم باز کردم و اونم پیاده شد و مامان کلی بغلش کرد و بوسیدش همه خوشحال وارد ساختمان شدیم و بعد از یه زوج دیگه نوبت ما بود تا عقد کنیم...

مامان نرگس: ماشالله، هزار ماشالله ببین چقدر به هم میان مگه نه مریم؟

مامان مریم: آره خب، معلومه... از قدیم گفتن خدا در و تخته رو خوب به هم جفت میکنه... نگاشون کن نگاشون کن... از همون اول کاری چه پچ پچی هم میکنن

بابامحمد: ای بابا چیکارشون دارین بزارین راحت باشن

حسنا: عه بابا، مامان راست میگه دیگه... حالا این چند دیقه رو با خواهر برادرای مجردشون سر کنن بعد خطبه هر چقدر میخوان پچ پچ کنن... ماکه کای نداریم باهاشون

عرفان: حالا که اینجوریه، علی فردا ماشین نوبت عماده، تو باید با اتوبوس بری بیمارستان

حامد: غزاله، خواهرم توام فردا قرار بود بری پیش خانوم خراسانی، صبح خودم میرسونمت حنانه رو از اونجا میبرم سر کارش

علی: عرفان برادر من خودم میدونم فردا نوبت عماده... مشکل داری انگار ساکت نشستیم دیگه نظرتون چیه مامانا رو بندازم به جونتون، هوم؟

بابا نادر: خیلی خب بابا، ببینید کاری کردید عروسم خجالت کشید...

مامان نرگس: نادر عروس چیه؟ ، الان غزاله دیگه دختر ماست... بگو دخترم

بابا نادر: اون که بله شکی وجود نداره... هر کسی آرزو داره دختری مثل غزاله عروسش بشه، دخترش بشه

غزاله: نظر لطفتونه...

بعد از دقایقی نوبت ما شد و سر سفره عقد نشستیم... اولین کاری که کردم بعد از دیدن قیافه خوشگل غزاله آرزو کردم هر پسری بدون زور خانوادش با دختری که دوسش داره ازدواج کنه

🖇❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧💜❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part114

مریم: اینجا چه خبره؟!..غزاله چرا اینطوری میکنه!؟..چرا خونه رو گذاشتین رو سرتون!؟

همین که مامان جملش رو تموم کرد صدای غزاله رو شنیدیم که داشت رو به حامد چیزی میگفت که وقتی برگشت طرفمون تا حرفش رو کامل کنه؛قیافش دیدنی بود بعد از دیدن مامان و حامی از خجالت سرش رو پایین انداخت و به خاطر حرکتی که انجام داد همگی زدیم زیر خنده...

غزاله: چرا نگفتین که مامان اومده!؟

بعدش خودش رو مشغول کار کرد که مامان گف:

مریم: اتفاقی افتاده که اینطوری شادی میکنین!؟

به جای غزاله،حامد پرید وسط و با کی ذوق و شوق جواب داد:

حامد: حدس بزن چی شده مامان!؟..

حامی: چی شده!؟....بگین دیگه...

من و حنانه به جای غزاله ای که با چشاش داشت میگفت که نگیم تا خودش بگه...گفتیم:

حنانه و حسنا: ماماااااااان، غزاله پیش ما میمونه، دیگه قرار نیس بره سوییس، یه پاش اینجا باشه،یه پاش اونجا...

غزاله: مرض خب من گفته بودم قراره بمونم و نمیرم دیگه

از آنجایی که مامانمون خیلی باهوشه، در حرکت آنی غزاله رو بغلش کرد و بوس بارونش میکرد و هی تبریک میگف و حامی هم با ما همراه شد و شروع کردیم به شادی کردن...

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months, 1 week ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part113

غزاله: حامددد...یه لحظه بیا...بیا این رو بخون...من دارم خواب میبینم،نه؟...یه نیشگون بگیر ازم...الان یعنی تموم شد؟... قبول کردن دیگه؟ استاد ها برام کامنت گذاشتن درسته؟

از حرفایی که غزاله میزد همگی شوکه شدیم.و رفتیم سمتش که حامد شروع کرد به بلند خوندن قسمت های مهم متن انگلیسیی که تو ایمیل غزاله اومده بود.که متن رو نصفه ولش کردو با شادی به غزاله رو نگاه میکرد:

حامد: دیوونه،خلاص شدی از دست اینا یارو عاشق مقاله ات شده گفته تو تدریس هاش حتما به عنوان رفرنس هم استفاده میکنه...اونقدری که مقاله نوشتی واسشون هاااا ...تبریک میگم بهت...خواهر گلی بیا بغل عاموووووو.....

حنانه هم داشت شادی میکرد.بعدش دوزاریم افتاد که حامد واسه چی به غزاله تبریک میگه و از بغلش نمیارتش بیرون، که یادم افتاد که اگه مقالش رو میدادن،دانشگاه اون رو به عنوان استادی برمیداشت.منم باهاشون همراه شدم و همگی باهم حرکت‌های موزون انجام دادن؛که غزاله از شوک خبر بیرون اومد و با ما همراه شد.همش میرقصیدیم و میخندیدیم...که یهو...در اتاق باز شد و همگی وایسادیم و به فردی که در و باز کرده بود و با دیدن مامان و حامی متعجب شدیم.ولی غزاله پشت به در بود و طرف لبتابش داشت میرقصید....که صدای حنانه رو شنیدم که رو به مامان گفت:

حنانه: سلام!!!...شما ها کی اومدین؟!..ما نفهمیدیم؟!

مامان به حالت‌هایی که قرار گرفته بودیم...شروع کرد به خندیدن و با اشاره به غزاله که حواسش به ما نبود و اونور اتاقش واسه خودش بود گفت:

مریم: اینجا چه خبره؟!..غزاله چرا اینطوری میکنه!؟..چرا خونه رو گذاشتین رو سرتون!؟

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months, 1 week ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part112

جوابش رو اروم دادم:

حسنا: نه اینبار خالی نمیبنده،چون؛جون مامان نداشتش رو قسم خورد.در ضمن از طرز حرف زدنش هم معلوم بود که از شنیدن خبر اینطوری هول شده...راستی دیگه هم اینجوری حرف نزن تو همیشه بدترین کنفرانس‌هات از بهترین کنفرانس‌های حنانه و امثل اون بهتره...فقط....یه چیز میمونه...

حنانه: راس میگه،توضیحاتی که تو میدی،حتی منم نمیتونم،شکسته نفسی میفرمایین.

در ادامه گفتم:

حسنا: غزالهههه...فقط تو میتونی ‌قضیه رو بفهمی، یعنی چرا بدون اطلاع قبلی مراسم رو واسه امروز برگزار کردن....

بدون اینکه چیزی بگه انگار جون دوباره گرفت و بلند شد.و ماهم بلند شدیم.حامد متعجب از کارای غزاله بهمون گفت :

حامد: این یهو چش شد؟

حنانه شروع کرد به خندیدن و گفت:

حنانه: به احتمال زیاد چیزی یادش افتاده که اینطوری میره سمت میز کارش،سر وقت لبتابش...

همگی باهم نشستیم روی تخت و منتظر غزاله بودیم که یه چیزی بگه و ما رو از خماری دربیاره که یهو صداش بلند شد و حامد رو صدا میزد که هی داشت یه چیزی رو روی لبتابش میخوند:

غزاله: حامددد...یه لحظه بیا...بیا این رو بخون...من دارم خواب میبینم،نه؟...یه نیشگون بگیر ازم...الان یعنی تموم شد؟... قبول کردن دیگه؟ استاد ها برام کامنت گذاشتن درسته؟

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months, 1 week ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part109

حسنا: غزالههههه .... غزااااال..... غزالهههههههههههه ...بیدارشووو...ببین چه اتفاقایی افتاده... پاشو تو دانشگاه انگار خبراییه!!

طفلک با صدای استرس‌بار من طوری از خواب شیرینش پرید که یه لحظه عذاب وجدان گرفتم از این کاری که کردم...ولی بعدش حرفای چند دیقه قبلش یادم افتاد که سینجینم میکرد...

که صدای پر استرس و ترسیده غزاله رو شنیدم که روی تختش نشسته بود و گفت :

غزاله: زهرماااار...چخبره باز...بمیری ایشالله...این چه طرز بیدار کردنه!؟...زَهرَم ترکید ...بیشعور...مگه سر‌اوردی!!که اینجوری خونه رو گذاشتی رو سرت!؟..

پشت بند حرفش حنانه پرید رو تخت غزاله و شروع کرد به ماساژ دادن شونه های غزاله که سر منه بدبخت داد زد:

حنانه: راس میگه دیگه حسنا، چرا اینجوری میکنی!؟هان!

من و حامد هاج و واج به همدیگه نگاه میکردیم عجب دو رویی بود این بشر که با اشاره‌های حامد به خودم اومدم و برگشتم طرف حنانه،با به یاد اوردن حرفایی که زد آتیشی شدم و دست به کمر بهش توپیدم:

حسنا: عه‌عه‌عه‌عه، حنانه خانم انگاری این پیشنهاد خودت بوده که بیایم غزاله رو بترسونیم. تااااازه‌ه‌ه‌ه...حامد هم بهمون گفت این کار رو نکنیم.ولی تو گوش نکردی...الان هم خودت رو مظلوم جلوه میدی که مقصر من و حامد باشیم!؟هان!؟ کورخوندی سرکار خانم حنانه تبریزیان.

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months, 2 weeks ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part108

حامد: این کار رو نکنین..حنانه،خودت گفتی...همین الان گفتی که اگه از دنده چپ بیدار بشه...زندگی هممون رو به آتیش میکشه...

بعدش من و حنانه از طرز حرف‌زدن نگران حامد شروع کردیم به خندیدن و گفتیم :

حسنا: نه در این مورد فک نکنم چیزی بگه...بلکه،شاید با استرس به دوستاش زنگ بزنه..

حامد نفس عمیقی کشید و گفت:

حامد:باشه....خود دانید...من که میگم اینکار رو نکنید..

دوباره دستش رو به صورت تهدید اورد بالا و همزمان با چایی خوردن به من و حنانه اشاره کرد:

حامد: یادتون باشه که من بهتون اخطار دادم...که غزاله در مورد خواب با هیچ بنی بشری شوخی نداره...الان برین، نه بهتره باهاتون بیام.... آره میام

زود از سر‌جام بلند شدم و گوشی به دست به طرف اتاق غزاله رفتم‌ که پشت سرم حنانه و حامد هم عین قطار پشت سرم میومدن. از پله‌ها که بالا میرفتم اسم غزاله رو پر استرس و عصبی صداش میکردم.

به پله‌های اتاق زیر شیروانی کوچکش که رسیدم؛ یه نگاهی به حامد که سوالی نگاهم میکرد، انداختم یه لبخند خبیثانه‌ای زدم و پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم و هرچقدر زور داشتم؛در رو باز کردم و باصدای پر استرس و نگرانی فقط غزاله رو صدا میکردم:

حسنا: غزالههههه .... غزااااال..... غزالهههههههههههه ...بیدارشووو...ببین چه اتفاقایی افتاده... پاشو تو دانشگاه انگار خبراییه!!

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months, 2 weeks ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part107

با شنیدن اعتراض های حنانه و حامد سرم و بالا اوردم و نالیدم:

حسنا: الان من چجوری به غزاله بگم!؟

حامد که اعصابش به صفر رسیده بود به نشانه اعراض دوم غرید:

حامد: ای‌بابا...حسنا اگه میخوای بگی،همه ماجرا رو بگو..اگه که نه. حداقل اینطوری هم رفتار نکن...خودت خوب میدونی که بدجوری رو اعصابم میره همچین رفتارایی.

با استرسی که بهم وارد شده بود.فقط عصبانیت حامد کم بود که شروع کنم به گریه کردن. دست خودم نبود وقتی کارام خوب پیش نمیرفت اینجوری میشدم.

که حنانه اومد سمتم و دستشا رو گذاشت روی شونه‌هام وشروع کرد به ماساژ دادن و با همون صبر همیشگیش:

حنانه: ای بابا،حسنا کاریه که شده.دیگه نمیتونیم اعتراض کنیم...باید آماده‌ باشیم که بریم دانشگاه ببینیم جریان از چه قراره
بعدش دوباره شیطون شد و رو بهم شونه‌هام رو کمی فشار داد و طرف گوشم گفت:

حنانه: حاضری غزاله رو بترسونیم؟..عوض صبح رو دربیایم!

حامد که فهمیده بود قصد ما چیه؛شروع کرد به اعتراض کردن و گفت:

حامد: این کار رو نکنین..حنانه،خودت گفتی...همین الان گفتی که اگه از دنده چپ بیدار بشه...زندگی هممون رو به آتیش میکشه...

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

3 months, 2 weeks ago

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄
#فصل_اول
#معجزه_عشق
#حسنا
#part104

غزاله: اه حسنا،باز شروع کردی!؟چخبره؟!باز دوباره سر دستشویی رفتن بحثت شده!؟پریروز با حامی،امروزم با سیاوش! ؟یه روز تعطیل رو خواستیم به خوابیما....سوییس اوضاع بهتری داشتم تو ارامش بودم از دست سر و صدا های تو...

دوباره راهش رو گرفت و برگشت طرف پله ها که رو بهم گفت:

غزاله: در ضمن دیگه سر و صدا هم نمیکنی هااا...!میخوام بخوابم.

بعدش رفت از پله ها بالا و در اتاقش رو چنان محکم کوبید که از شدت ضرب و صداش من یه چشمم رو غیر ارادی بسته شد.

من و حنانه به همدیگه نگاه کردیم و متفکرانه از هم پرسیدیم:

حسنا: غزاله چرا اینجوری کرد؟

بعدش پوقی زدیم زیر خنده که حنانه با لبخند گفت:

حنانه: ای بابا،عادتشه بیاد همه رو با خاک یکسان کنه و بره ماهم هیچی نتونیم بگیم.

بعدش سرش رو به نشانه تأسف تکون داد و همزمان با رفتن طرف پله ها بهم گفت:

حنانه: تو هم کارت رو بکن،بیا صبحونه بخور میخوام جمعش کنم...

«باشه»ای گفتم و رفتم سمت دستشویی و بعد به سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو هم برداشتم.سپس به طرف آشپزخونه حرکت کردم....

?❥︎⃟این داستان ادامه دارد....

┄┅┄┅┄┅┄┅❧?❧┅┄┅┄┅┄┅┄

We recommend to visit

للتواصل @Gggslbot
مرحبا بكم في قناة مسلسلات نتفليكس الاصلية✅
نقوم في نشر اكثر من مسلسل في اليوم
للاعلانات @PpFFBOT

قناتنا الاخرى للافلام? @Qaflam
لطلب المسلسلات✅ @netflix239bot

القناة الرسمية لمسلسل أبو العروسة الموسم الثالث علي تيليجرام?

- بوت تحميل من الأنستا ومن جميع مواقع التواصل الإجتماعي: ✅ .

- بوت التحميل من التيك توك: @EEEBOT

بوت التحميل من الأنستا: @xxzbot

- بوت التحميل من اليوتيوب: @EMEBOT

- ? ? .

- للتمويل: @NNEEN