Last updated 1 month, 1 week ago
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛
مبله ؛ شیک ؛ راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
?بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند،
خودت را می کشی تا بری داخل ،
بعد می بینی اون داخل هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما...
?بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛
همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
?الهی زندگیتون مملوء از وجود اين آدما باشه...
? داستان های کوتاه و آموزنده
گویند : مرغیست به نام « آمین »?
مرغی آسمانی
در بلندترین نقطهٔ آسمان
آنجا که بخدا نزدیکتر است
می پَرَدو سخن می گوید
او شنوا ترین موجود ِ
جهان ِ هستی است
هر چیز را که می شنود
دوباره بنام فرد ِ گوینده
آنرا تکرار می کند و آمین می گوید
این است که همهٔ آیین ها می گویند
مراقب کلامت باش
این است که می گویند
تنها صداست که می ماند
این است که می گویند
دیگران را دعا کنید
این است که اگر
دیگرانی را نفرین کنیم
روزی خود ِ ما
دچار آن خواهیم بود
مرغ آمین?
هر آنچه که بگوئیم را
با اسم خود ِ ما ، جمع می کند
و به خداوند اعلام می کند
آنگاه در انتهای جمله
آمیـن می گوید ....??
? داستان های کوتاه و آموزنده
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ....
? عبید زاکانی
? داستان های کوتاه و آموزنده
کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال می کند دیگران انصاف دارند، احمق نیست، مناعت طبع دارد.
.
- کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست، منظم و محترم است.
.
- کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است.
.
- کسی که از معایب و کاستی های دیگران، در میگذرد و بدی ها را نادیده می گیرد، احمق نیست، شریف است.
.
- كسي كه در مقابل بی ادبی و بي شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت ميكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نميكند، احمق نيست، مودب و باشخصيت است.
.
- کسی که به حرفهای پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست، صبور و باگذشت است.
.
"انسان بودن هزينه سنگينی دارد
? داستان های کوتاه و آموزنده
پیرزنی را برای ادای شهادت دعوت کرده بودند
نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت :
شما می دانید من کی هستم ؟
حاج خانم فرمود :
بله پسرم شما فرزند عمه نرگس سبزی فروش هستی مادرت به قلندر محله معروف بود از بس سلیته بود.
شما هم در کودکی خیلی هار بودی آفتابه های مسی را از مستراحهای مردم می دزدیدی و به مسگرا می فروختی...
نماینده دادستان رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:
عالیجناب من سئوال دیگری ندارم
رئیس دادگاه رو به وکیل متهم کرد و گفت:
شما اگر سئوالی دارید بفرمائید
وکیل از جای خود بلند شد و گفت:
مادر من ...
پیرزن کلام او را قطع کرد و گفت:
شما را هم خوب می شناسم پسر مَش قربون کیسه کش هستی مادرت هم فاطی خانم مسئول نمره خصوصی قسمت زنان بود
خود تو هم در حمام کفشهای مشتریان حمام را واکس می زدی و لونگ های خیس را روی پشت بام حمام پهن میکردی..... بیشتر تو قسمت زنان می لولیدی ماشاالله آدم حسابی شدی ننه !!!
وکیل رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:
عالیجناب من هم سئوالی ندارم
ریاست دادگاه چند دقیقه ای تنفس اعلان کرد
و در گوشه ای از دادگاه به نماینده دادستان
و وکیل متهم گفت :
خدا شاهده اگه از پیرزنه بپرسین که آیا رئیس دادگاه رو می شناسی... برا هر دوتاتون شش ماه بازداشتی مینویسم!
? داستان های کوتاه و آموزنده
?از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
♥️از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
♥️یاد گرفتم که دنیا قرض است
باید دیر یا زود پس بدهیم.
♥️که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت
♥️که دنیای ما هر لحظه ممکن است
تمام شود اما ما غافل هستیم.
♥️که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
که ثروتمند ترین مردم در دنیا
کسی است که از سلامتی،
امنیت و آرامش بهره مند باشد.
♥️کسی که جو را میکارد
گندم را برداشت نخواهد کرد.
♥️که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
♥️که مسافرت کردن و هم سفره شدن
با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه
برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
♥️کسی که مرتب میگوید:
من این میکنم و آن میکنم
تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
♥️کسی که معدنش طلا است
همواره طلا باقی میماند بدون تغییر،
اما کسی که معدنش آهن است
تغییر میکند و زنگ میزند.
♥️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا
طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن
دست و پایمان را گم نکنیم
? داستان های کوتاه و آموزنده
شاه عباسکبیر یک روز گفت:
خدا را شکر!
همه "اصناف" در مملکت "ایران" به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که "بدون درآمد" باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: "همین طور است؟!"
همه سخن شاه را تایید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه "صحه" گذاشتند و از "تلاش های شاه" در "آبادانی مملکت" تعریف کردند.
اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط "تنبل ها" هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلافاصله دستورداد؛ تا تنبلخانه ای در "اصفهان" تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد.
"بودجه ای" نیز به این کار اختصاص داده شد.
کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل "خانه مجلل و باشکوهی" تاسیس شد.
تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از "بودجه دولتی" "تامین" شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد.
شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!
شاه به صورت "سرزده" و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد.
دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای "سوزن انداختن" نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود.
شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا "مواجب" بگیرند.
شاه به کاخ خود رفت و "مسئله" را به شور گذاشت.
مشاوران هریک "طرحی"" ارائه" دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها "عملی" نبود.
سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص "تنبل های حقیقی" از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و "آتش حمام" را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و "تنبلهای حقیقی" در حمام می مانند.
"شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد."
"تنبل نماها" یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های "سوزان" کف حمام خوابیده بودند.
یکی ناله می کرد و می گفت:
آخ سوختم، آخ سوختم.
دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت، گاهی با صدای ضعیف می گفت:
"بگو رفیقم هم سوخت! "
? داستان های کوتاه و آموزنده
. شخصى در فاحشه خانه مرد؛
و شخصى ديگر در مسجد!
مردم قضاوت هایشان را کردند؛
و به قول خودشان عقلشان به چشمشان بود!
ولی اولی برای نصیحت رفته بود؛
و دومی برای دزدیدن کفش!
لطفا عقلتان را از «چشمتان» به «سرتان» بازگردانید؛
و یکدیگر را قضاوت نکنید!
ﻫﺮﮐسی ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻫﺮکسی ﺧﻮﺵ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﭼﺎﭘﻠﻮﺱ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻫﺮکسی ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
هرکسی ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﻪ ﺣﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ،
هرکسی ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮﺍﺭﻩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ.
پس قضاوت نکنیم??
? داستان های کوتاه و آموزنده
یادم میآید یک سال تمام ، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهماز من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها ...ا
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها .
قبول کردم.
خرید !
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم .
خستهام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانهی خودم را برایش خرج میکردم و خودم گرسنه میماندم .
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم میآمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت.
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمندهام کرده بود .
به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است .
اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛
"دوست داشتن به همین سادگیها نیست
باید مسئولیت دوس داشتنات را قبول کنی
نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند
هیچکس برایش تو نمیشود ... !
یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست:
کسی را دوست داریم ،در قفس میاندازیمش
و بعد رهایش میکنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه میاندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرندههایمان میمیرند
و گلدانهایمان پژمرده میشوند .
مراقب آدمهایی که دوستشان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!
سخت است....
اما بزرگتان میکند.
? داستان های کوتاه و آموزنده
گاو چرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمانخانه ایستاد بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند
وقتی او نوشیدنیاش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت و ماهرانه اسلحه اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد کدام یک از شما آدمهای بد اسب منو دزدیده؟!؟! کسی پاسخی نداد بسیار خوب من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام میکنم اسبم برنگردد کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت و اسبش به سرجایش برگشته بود اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.
? داستان های کوتاه و آموزنده
? @yar786786
Last updated 1 month, 1 week ago