تناسخ.زندگی پس از زندگی.مرگ تقریبی

Description
همه ما مسافرانی هستیم،
در این زمان و در این مکان.
که در حال عبور کردنیم.
هدف ما این است که:
مشاهده کنیم،
یاد بگیریم،
رشد کنیم و عشق بورزیم
و در انتها به خانه باز می‌گردیم.

لینک گروه

https://t.me/nazeraram3
Advertising
We recommend to visit

با خانواده کوئیزلت مثل آب خوردن انگلیسی یادمیگیری😍
دوره رایگان نیتیو پلاس رو داخل چنل حتما ببین😎💛

اگرم سوالی داشتی از طریق آیدی زیر بهمون پیام بدین🥰👇
👨‍💻 @Quizlet_Support

Last updated hace 6 días, 20 horas

🔥کانال تلگرامی پایه دهم🔥
🌱 بدون هیچگونه آگهی و تبلیغات آزار دهنده ☺
☎ ادمین : @nohom_robot

Last updated hace 3 meses, 3 semanas

📊 بزرگترین مرجع اطلاعات عمومی، آزمون های چالشی😉😜، هوش و سرگرمی
تبلیغات 👇👇
@QuizAdv
با داشتن این چنل نمیذاری تو جمع کسی حرف بزنه😂

Last updated hace 2 semanas, 6 días

6 days, 9 hours ago

سخنرانی ۱۸ اکتبر ۱۹۷۷

پرسش پنجم:
اشوی محبوب! چه نکته‌ای در کیهان فیزیکی وجود دارد، اگر تقدیر انسان این است که به ورای آن برود؟

پاسخ:
نکته همین است: وگرنه چگونه به فراسو خواهی رفت. برای رفتن به فراسو نیاز به دنیا وجود دارد.رنج برای رفتن به فراسو مورد نیاز است؛ تاریکی برای رفتن به فراسو مورد نیاز است؛ نفْس برای رفتن به فراسو مورد نیاز است ـــ زیرا فقط وقتی به فراسو می‌روی شادی و برکت وجود دارد.

سوال تو را درک می‌کنم. این پرسشی بسیار باستانی است، بارها و بارها و بارها پرسیده شده است ـــ زیرا برای ذهن یک معما است؛ که اگر خدا دنیا را خلق کرده، پس چرا رنج را در آن ایجاد کرده است؟ می‌توانست بعنوان هدیه، سُرور را به انسان بدهد! و آنوقت چرا جهل را آفریده؟ آیا خدا بقدر کافی توانا نیست که از همان ابتدا موجوداتی روشن‌ضمیر را خلق می‌کرد؟

خدا توانا هست و این کاری است که او می‌کند. ولی حتی خدا هم بقدر کافی توانا نیست تا چیز غیرممکن را ممکن کند. فقط ممکن، ممکن است. فقط وقتی سلامت را خواهی شناخت که قادر باشی بیمار شوی؛ وگرنه نمی‌توانی سلامتی را بشناسی. فقط وقتی می‌توانی نور را بشناسی که تاریکی را شناخته باشی. فقط وقتی می‌توانی آسودگی را بشناسی که تنش را شناخته باشی؛ فقط وقتی می‌توانی آزادی را بشناسی که بدانی قیدوبند چیست ـــ اینها با هم جفت هستند.

حتی خدا هم بقدر کافی توانا نیست تا فقط آزادی را به تو بدهد. همراه با آزادی، در همان بسته، اسارت می‌آید. و تو از میان اسارت عبور می‌کنی تا طعم آزادی را بچشی. درست مانند این است که گرسنه نباشی، نمی‌توانی از خوراک لذت ببری.

در واقع آنچه تو می‌پرسی این است: “چه نیازی به گرسنگی هست؟ چرا نتوانیم همیشه بدون گرسنگی غذا بخوریم؟!”

گرسنگی تولید درد می‌کند، تولید نیاز می‌کند و سپس تو خوراک می‌خوری و لذت وجود دارد. بدون گرسنگی لذتی وجود ندارد. می‌توانی از مردمان بسیار بسیار ثروتمند که اشتها و گرسنگی را از دست داده‌اند سوال کنی: آنان از خوراک خود لذت نمی‌برند، نمی‌توانند لذت ببرند. این شدت گرسنگی است که لذت را می‌آورد. برای همین است که وقتی خوراکت را خورده‌ای، برای شش، هفت یا هشت ساعت باید حتماً گرسنه بمانی تا بتوانی دوباره از خوراک لذت ببری.

جهانِ ‌هستی دیالکتیک است: نور/تاریکی؛ زندگی/مرگ؛ تابستان/زمستان؛ جوانی/پیری …. همه اینها با هم هستند.می‌پرسی: “چه نکته‌ای در کیهان فیزیکی وجود دارد، اگر تقدیر انسان این است که به ورای آن برود؟”

دقیقاً، نکته همین است. این جهان برای شما خلق شده تا به ورای آن بروید. وگرنه، هرگز فراسو را نخواهید شناخت. می‌توانید مسرور بمانید، ولی سرور را نخواهید شناخت. و مسرور بودن بدون اینکه سرور را بشناسی، ارزشی ندارد. و این شناخت فقط توسط ضد آن ممکن است ــ دلیلش همین است.

#اشو
📚«سوترای دل» ♡
مترجم: ‌م.خاتمی / تابستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh

6 days, 20 hours ago

14
امی کودک کهکشانی 🌹
بخش دوم فصل سیزدهم
پرنسس ابی
علی حمیدی
#امی
https://t.me/nazeararam/1986

6 days, 21 hours ago

**ماکسیم گورکی ۱۰۵ سال پیش  سخنی گفته که جامعه امروز ایران وایرانی در چنین وضعیتی گرفتار شده است:
ماکسیم گورکی، نويسندهٔ فرهیخته و نامزد برندهٔ جايزهٔ نوبل (پنج بار) و خالق اثر فناناپذیر «مادر»، ١٨ ژوئن سال ۱۹۳۶ درگذشت.

سخنان "ماکسیم گورکی" در ۱۰۵ سال پیش، قابل تأمل است!

در جهان سه گونه دزد هست:
١- دزد معمولی
٢- دزد سیاسی
٣- دزد مذهبی

• دزدان معمولی کسانی‌اند که؛
پول،
کیف،
جیب،
ساعت،
زر و سیم،
وسایل خانه‌ و … شما را برای سیرکردن شکم‌ خودشان و فرزندانشان می‌دزدند.

• دزدان سیاسی کسانی‌اند که؛
آینده،
آرزوها،
رؤیاها،
کار،
زندگی،
حق،
حقوق،
دسترنج،
دستمزد،
تحصیلات،
توانایی،
اعتبار،
آبرو،
سرمایه‌های ملی شما و حتی مالیات شما را می‌دزدند و چپاول می‌کنند و شما را در سیه‌روزی و بدبختی نگه‌ می‌دارند...

• دزدان مذهبی کسانی‌ هستند که؛
این دنیای زیبایتان را،
جرأت اندیشید‌ن‌تان را،
علم و دانش‌تان را،
عقل و خِردتان را،
جشن و شادمانی‌تان را،
سلامتی تن و روان‌تان را،
دارایی‌ و مال‌تان را می‌دزدند و تازه یک چیزهایی نیز به شما گران می‌فروشند!
مانند جهل و خرافات و اندوه و سوگواری و …

این دزدان، با سخنان فریبنده دروغ می‌گویند، می‌فریبند، سواری می‌گیرند و شما را در جهل و فرومایگی، فقر و بدبختی، نکبت و … نگه می‌دارند!

تفاوت جالب در این‌‌جاست که دزدان معمولی، شما را انتخاب می‌کنند؛ اما شما، دزدان سیاسی و مذهبی را خودتان انتخاب می‌کنید و به آن‌ها ارج می‌دهید و آن‌ها را بزرگ می‌شمارید.

تفاوت دیگر و بزرگتر اینکه دزدان معمولی، تحت تعقیب پلیس قرار می‌گیرند، دستگیر و زندانی می‌شوند اما دزدان سیاسی و مذهبی … از شما طلبکار هم می‌شوند...**

3 months ago

تجربه مرگ تقریبی

محمد زمانی

@nazeraramesh4

3 months ago

تجربه مرگ تقریبی

محمد زمانی

@nazeraramesh4

3 months ago

تجربه مرگ تقریبی

محمد زمانی

@nazeraramesh4

3 months, 1 week ago

? تجربه نزدیک به مرگ سوزان (بخش دوم)

صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، احساس گرسنگی داشتم و برای همین شروع به غذا خوردن کردم. در این یازده سال، این اولین بار بود که یک وعده‌ی غذایی کامل را خوردم و هیچ اثری از احساس بی‌اشتهایی‌ای که قبلا داشتم نبود.

همان روز، نوبت دکتر داشتم. دکتر من را معاینه کرد و چند مورد آزمایش نوشت. چند روز بعد، او با من تماس گرفت و خواست که من را ببیند. او به من گفت که کلیه‌هایم کاملا سالم هستند. من شوکه شده بودم. او گفت: «تو دیگر نارسایی کلیه نداری».

بعد از این، من فقط بهتر و بهتر می‌شدم. پزشکم نمی‌توانست این مسئله را توضیح دهد. هیچ کس نمی‌توانست. اما من دلیلش را می‌دانستم. مسیح من را لمس کرد و من را شفا داد. پزشکم فقط گفت که هیچ دلیل پزشکی‌ای وجود ندارد که چرا کلیه‌هایم سالم هستند! بار بعدی‌ای که من را دید، حدود هفت کیلو وزن اضافه کرده بودم. حالا که نُه سال از آن ماجرا گذشته، من از 29 کیلو به حدود 61 کیلوگرم وزن رسیدم. من دیگر هیچ وقت دچار مشکل کلیوی و هیچ مشکل سلامتی دیگری که مرتبط با بی‌اشتهایی باشد نشدم. حال من خوب است و سالم هستم.

من هرگز ملاقات با مسیح را فراموش نمی‌کنم. هرگز. من حتی نمی‌توانم بدون گریه کردن به مسیح فکر کنم. احساس خیلی خاصی دارم که او من را لمس کرد و من توانستم با او صحبت کنم و اینکه او تا این اندازه برای من احساس مهربانی و دلسوزی داشت. من اینجا هیچ وقت با چنین چیزی برخورد نکردم.

در آخر باید بگویم که من فهمیدم که چرا پدربزرگم روی دستانش راه می‌رفت. من وقتی تجربه‌ام را برای مادرم تعریف کردم، حرفم را باور نکرد. می‌دانم که مسیح گفت تجربه‌ام را به همه بگویم ولی نُه سال طول کشید تا توانستم درباره‌ی تجربه‌ام حرف بزنم. به مادرم گفتم که پدربزرگ را دیدم و اینکه او چطور با هیجان می‌خواست روی دست راه رفتنش را به من نشان بدهد. وقتی این را گفتم صورت مادرم مثل گچ سفید شد. از مادرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ او گفت وقتی پدربزرگم نوجوان بوده روی دستانش راه می‌رفته تا بقیه را تحت تاثیر قرار بدهد. مادرم گفت که پدربزرگم خیلی در این کار خوب بوده و از این خودنمایی خیلی لذت می‌برده است. اما مادرم گفت که حتما این موضوع رو از کسی شنیده‌ام. من گفتم که من هرگز چنین چیزی را از هیچ کس در فامیل نشنیده‌ام. حتی بعدا وقتی از آنها در این مورد پرسیدم، خیلی‌ها این موضوع را نمی‌دانستند. مادربزرگم این موضوع را وقتی مادرم بچه بوده به او گفته و به همین خاطر، مادرم یادش مانده است. وقتی من به دنیا آمدم، پدربزرگم خیلی پیر بود و هرچی سنش بیشتر می‌شد، در انجام کارهایش بیشتر مشکل داشت. من هیچ چیز در مورد بچگی پدربزرگم نمی‌دانستم. هیچ کس هیچ وقت درباره‌ی او چیزی به من نگفته بود. بنابراین، مادرم می‌داند که هیچ راهی وجود نداشته که من از این قضیه با خبر شوم. با این حال، مادرم هنوز باور نکرده که من به بهشت رفته‌ام، هرچند نمی‌تواند توضیح دهد که چطور این قضیه را فهمیدم. پدربزرگم همانطور که در بهشت بابت این کارش خیلی افتخار می‌کرد، روی زمین هم چنین احساسی داشته است.

یادم رفت بگویم، تمام حیوانات خانگی‌ای که در دوران کودکی‌ام داشتم را در بهشت ملاقات کردم. سگ‌ها و حتی طوطی‌هایی که واقعا دوستشان داشتم. آنها یک مراقب هم داشتند که از همه‌ی حیوانات مراقبت می‌کرد. بنابراین، اگر کسی از من بپرسد که آیا حیوانات زندگی پس از مرگ دارند؟ جواب من مثبت است.

این داستان من بود و باید بگویم با اینکه بعد از این ماجرا بارها مرتکب گناه شدم، اما می‌دانم که اگر درخواست بخشش کنم، بخشیده می‌شوم. من جوری زندگی می‌کنم که وقتی مُردم بهشت خانه‌ام باشد و دوباره در کنار مسیح و خانواده‌ام باشم.

من در اینترنت درباره‌ی این تجربه‌ام صحبت کردم، اما آنهایی که به خدا باور ندارند فکر می‌کنند که من دیوانه شده‌ام. اما برای من مهم نیست. من دائم این آیه از انجیل را به یاد می‌آورم که در حضور جسم نبودن، به معنای در کنار خدا بودن است (دوم قرنتیان 5:8). این حقیقت دارد.

? منبع: near-death.com/susans-nde


?@near_death

3 months, 1 week ago

? تجربه نزدیک به مرگ سوزان (بخش اول)

اول از همه چیز باید بگویم که من اهل یک شهر روستایی در جنوب شرقی آلباما هستم. من در کل زندگی‌ام به کلیسا می‌رفتم و همیشه پدر و مادرم را می‌دیدم که درحال دعا کردن بودند و همواره به خدا اعتماد داشتند. اما با وجود همه‌ی اینها، من آن قدرها به خدا نزدیک نشده بودم. من به خدا باور داشتم و معتقد بودم که مسیح به زمین آمده و بخاطر من به صلیب کشیده شده، اما این سال 1993 بود که من با تمام قلبم به مسیح ایمان آوردم.

من برای سال‌ها از بی‌اشتهایی عصبی رنج می‌بردم. این مشکل از وقتی که من چهارده سالم بود شروع شد. سال 1993، درحالی که بیست و پنج سال سن داشتم، به قدری مریضی‌ام شدت گرفته بود که وزنم فقط 29 کیلو شده بود. من برای این مشکلم تراپی را امتحان کردم و حتی مجبور شدم به زور غذا بخورم. اما هیچ چیز کمک نمی‌کرد. وقتی سپتامبر همان سال فهمیدم که کلیه‌هایم در حال از کار افتادن هستند، همه‌ی درمان‌ها را کنار گذاشتم و از خدا خواستم که خودش کمکم کند. به خدا گفتم که اگر کمکم کند، من زندگی‌ام را وقفش می‌کنم. من واقعا فکر نمی‌کردم که بمیرم، چون قبلا همیشه جان سالم به در برده بودم.

در آن دوران بیرون رفتن برایم مثل کابوس بود. مردم وقتی من را می‌دیدند، با لقب «دختر ایدزی» یا چیزهایی مثل این من را صدا می‌زدند و با صدای بلند مسخره‌ام می‌کردند. خیلی زود خانه‌نشین شدم؛ بیشتر بخاطر وضعیت سلامتی‌ام و همینطور بخاطر اینکه بی‌رحمی مردم برایم قابل باور نبود. تا اینکه یک شب از خواب بلند شدم و تلاش می‌کردم که نفس بکشم اما نمی‌توانستم. من به شدت احساس تهوع داشتم، بدنم شدیدا می‌لرزید و به قدری حالم بد بود که نمی‌توانستم حرکت کنم. من فکر نمی‌کردم که بمیرم، چون دکترها قرار بود من را دیالیز کنند و فکر می‌کردم که قرار است حالم خوب شود. اما اینطور نشد.

خیلی زود من از بدنم خارج شدم. من از تونلی عبور نکردم، بلکه فقط در اطراف شناور بودم. تا اینکه قبل از اینکه خودم متوجه شوم، از بهشت سر در آوردم. من می‌دانم که در بهشت بودم، چون تا آن موقع هرگز چنین عطری از گل‌ها را استشمام نکرده بودم و چنین زیبایی‌ای ندیده بودم.

در آنجا مادربزرگم را دیدم که منتظرم بود. من پیشش رفتم. او وقتی هفتاد و پنج سالش بود فوت شده بود، اما آنجا سی ساله به نظر می‌رسید. بعد، پدربزرگم را دیدم. او در نود و دو سالگی فوت شده بود. او جلوی من روی دستانش راه می‌رفت و دائم می‌گفت: «ببین چی کار می‌تونم انجام بدم.» من نمی‌فهمیدم که او چرا دارد این کار را انجام می‌دهد. بعد، مادربزرگم از من پرسید که آیا می‌خواهم مسیح را ببینم؟ من فریاد زدم: «بله!»

لحظه‌ی بعد، مسیح را دیدم و شروع کردم به گریه کردن. می‌توانستم محبت و دلسوزی مسیح را احساس کنم. به او گفتم که چطور مردم روی زمین بخاطر شرایطم با من بدرفتاری می‌کردند و چقدر بخاطر بی‌اشتهایی عصبی‌ام اذیت شدم. او من را بابت این مسائل دلداری داد. او خیلی خیلی مهربان بود. او به من گفت که همه‌ی اینها را می‌دانسته و گفت که همه چیز درست می‌شود. من از او پرسیدم که آیا قول می‌دهد که شرایطم درست شود؟ مسیح گفت: «بله.»

به او چیزی گفتم که شاید نباید می‌گفتم. گفتم «تو خیلی خوشتیپ هستی». او از این حرفم خندید و بعد هم من خندیدم. اوقات فوق‌العاده خوبی را گذراندم.

به ظاهرش توجه کردم. او قدی در حدود دو متر داشت و وزنش احتمالا حدود 68 کیلو بود. او لاغر اندام بود و چشمان قهوه‌ای و موهای قهوه‌ای تیره‌ای داشت. افراد زیادی دور و برش بودند، اما من به راحتی می‌توانستم پیشش بروم و با او صحبت کنم. این من را به شدت تحت تاثیر قرار داد؛ چون روی زمین شما به سادگی نمی‌توانید سراغ یک آدم مهم بروید و با او حرف بزنید؛ اما در مورد مسیح قضیه فرق می‌کند؛ شما به راحتی می‌توانید این کار را انجام دهید.

بعد، مسیح به من گفت که باید برگردم و چیزهایی که دیدم را برای همه تعریف کنم. من هم قبول کردم. سپس مسیح من را در آغوش گرفت و وقتی من را در آغوش گرفت، احساس کردم که یک میلیون ولت برق در بدنم جریان پیدا کرد و بخاطر نیروی شدیدی که از جانب مسیح احساس می‌کردم نمی‌توانستم روی پایم بایستم.

بعد احساس کردم که به سرعت دارم به پایین می‌افتم. من به معنی واقعی کلمه درون بدنم که روی تخت بود کوبیده شدم. من به بدنم برگشتم. به قدری شدید به بدنم کوبیده شدم که بی‌اختیار نشستم. از اینکه دیگر در حضور مسیح نیستم و به جایی برگشتم که همه بی‌رحم هستند، احساس ناامیدی می‌کردم. خیلی حالم بد بود. من هنوز می‌توانستم آن حس برق‌گرفتگی لمس کردن مسیح را احساس کنم. اما باز حالم خیلی بد بود. تا اینکه نهایتا خوابم برد.


?@near_death

3 months, 2 weeks ago

زندگی یک موهبت است:
خاکی است که گل های سرخ عشق در آن شکوفا می شوند.
عشق فی نفسه بسیار گرانبهاست هدفی ندارد، مقصودی ندارد، ولی تأثیری شگرف دارد، لذت بخش است، سرمستی خاص خود را دارد
عشق، تجارت نیست که در آن هدف و مقصدی مطرح باشد.
عشق دیوانگی خاص خود را نیز دارد.

این دیوانگی چیست؟
دیوانگی این است که توجیهی برای اینکه چرا عشق می ورزی نداری؛
جوابی منطقی وجود ندارد

در زندگی روزمره، هر کاری که انجام می دهی، هدفی را در پی آن دنبال می کنی و دلیلی منطقی برای انجام ار داری؛ مثلاً معامله می کنی، چون به پول احتیاج داری. به پول احتیاج داری، چون می خواهی خانه بخری. به خانه احتیاج داری، چون که زندگی بدون خانه و سرپناه ممکن نیست.
ولی در مورد عشق، قضیه فرق می کند؛ عشق ورزیدن و عاشق شدن غیر قابل توجیه است. تنها چیزی که می توانی بگویی این است:
نمی دانم. فقط می دانم که عشق ورزیدن تجربه ای است برای مشاهده کمال زیبایی در فضای باطن

ولی این نیز، هدف، عشق نیست. فضای باطن ارزش مادی ندارد؛ نمی توان در قبال آن کالا یا متاعی دریافت کرد. ولی در عین حال مانند غنچه گل سرخی است که قطره ای شبنم بر روی آن همچون مروارید می درخشد؛ و در نسیم سحرگاهی و پرتو آفتاب، این غنچه به رقص در می آید.
عشق، رقص زندگی است
بنابراین آنهایی که عشق را درک نکرده اند، از این رقص محروم مانده اند، آنها فرصت پرورش گل سرخ را از کف داده اند. به همین دلیل است که از دیدگاه مادی و حسابگرانه و صرفاً منطقی، همچنین از نظر ذهنیت یک ریاضیدان، اقتصاددان و سیاستمدار، عشق نوعی دیوانگی بشمار می آید.
ولی برای آنها که عشق را شناخته اند، سلامت، عقل تنها در دنیای عشق یافت می شود
آدم بدون عشق، شاید ثروتمند، سالم و مشهور باشد، ولی هرگز سلیم العقل نیست، چرا که هیچ چیز درباره ارزش های باطنی نمی داند
انسان های عاشق به روان درمانی احتیاج ندارند. در واقع عشق عظیم ترین نیروی درمانگر در زندگی است. آنها که عشق را تجربه نکرده اند، تهی و از غایت انسانیت به دور هستند
دیوانگی معمولی، فاقد برنامه است. ولی این دیوانگی که آن را عشق می نامند، برنامه ای دارد؛ تو را شادمان می کند، زندگی ات را آکنده از آهنگ و ترنمی دلپذیر می سازد، به تو وقاری باشکوه می بخشد.

@iiosho

3 months, 2 weeks ago

- نظرتان درباره‌ی آن‌هایی که دوست دارند رنج بکشند چیست؟ چرا آن‌ها دوست دارند مورد آزار و اذیت قرار بگیرند؟ چرا آن‌ها خود را از وضعیت دردناک‌شان بیرون نمی‌کشند؟ چرا آن‌ها رنج را انتخاب می‌کنند؟

  • واژه‌ی «انتخاب» را باید با احتیاط به کار برد؛ به‌ویژه در این متن انتخاب این واژه در متن حرف‌های شما به این معناست که بعضی‌ها وضعیت‌های منفی زندگی را واقعاً «انتخاب» می‌کنند. انتخاب، مُتَضَمِّن آگاهی‌ست. درجه‌ای بالا از آگاهی. بدون این آگاهی، انتخابی در کار نیست. انتخاب زمانی معنا پیدا می‌کند که تو خود را با ذهن خویش و الگوهای آن یکی نپنداری. لحظه‌ای که تو حضور پیدا می‌کنی و یا به‌عبارت دیگر دوباره به دنیا می‌آیی. تا وقتی که به این مرحله نرسیده‌ای، هنوز ناآگاه هستی. یعنی مجبوری که - بر اساس ذهنی شرطی‌شده - باورهایی خاص داشته باشی، به فکرهایی خاص بپردازی، احساساتی خاص داشته باشی و رفتاری خاص از خود بروز بدهی. به همین دلیل بود که مسیح بر بالای صلیب خویش گفت: «خدایا اینان را ببخش زیرا نمی‌دانند چه می‌کنند.» آگاهی هیچ ارتباطی به میزان اطلاعات تو ندارد. هستند کسانی که در رشته‌های تخصصی خود اطلاعات عظیم دارند اما در ساحتِ معنوی بسیار ناآگاه هستند.

این‌گونه آدم‌ها را در میان پزشکان، مهندسان، استادان، روحانیان، بازرگانان بسیار می‌بینیم. این‌ها دلی ناشاد دارند و فروغی در چشمان‌شان نیست. ذهن آن‌چنان که توسط گذشته شرطی شده است، همواره در صدد بازآفرینی آن چیزی‌ست که با آن آشنا و مأنوس است. حتی اگر این چیز دردآور باشد، حداقل برای ذهن چیزی‌ست آشنا. ذهن مدام به شناخته‌ها می‌چسبد. ناشناخته برای ذهن خطرناک تلقی می‌شود زیرا ذهن تسلطی بر ناشناخته ندارد. به همین دلیل است که ذهن از لحظه‌ی حال اجتناب می‌کند. آگاهی لحظه‌ی حال نه تنها در جریان ذهن شکاف می‌افکند بلکه زنجیره‌ی گذشته - آینده را نیز پاره می‌کند. هیچ چیز تازه‌ای نمی‌تواند به دنیای ما بیاید مگر از طریق همین شکاف. بعضی‌ها طبق الگوهای ذهنی کهنه خود را گناه‌کار و در نتیجه مستحق رنج و مکافات می‌دانند. وقتی می‌گوییم کسی برای خود رنج می‌آفریند، کیست که این رنج را می‌آفریند؟

بی‌تردید الگویی ذهنی - عاطفی که از گذشته به ارث رسیده است. چرا باید از این الگو برای خود هویتی بسازیم و گمان کنیم که این هویت واقعی‌ست و قدرت انتخاب وضعیت‌های گوناگون را دارد؟ الگوهای ذهنی، خود تو نیستند. هویت حقیقی تو ربطی به گذشته ندارد. اگر به نیروی لحظه‌ی حال دست پیدا کنی، آنگاه می‌توانی چرخه‌ی وضعیت شرطی‌شده‌ی خود را بشکنی و صاحب اراده و انتخاب شوی. هیچ‌کس درد و رنج و نزاع و مشقت را انتخاب نمی‌کند. این‌ها حاصل عدم حضور کافی برای امحای گذشته است. تو کاملاً در این‌جا حضور نداری. ذهن شرطی شده از غیبت تو استفاده می‌کند و زمام زندگی تو را در دست می‌گیرد. تا هنگامی که ذهن تو با الگوهای شرطی‌شده‌اش زمام زندگی تو را در دست دارد، تا هنگامی که تو ذهن خود هستی، چگونه می‌توانی دست به انتخاب بزنی؟ تو حتی حضور نداری. نیستی که انتخاب کنی.

- آیا هیچ‌کس مسئول اعمال خویش نیست؟

  • اگر زمام تو در دست ذهن توست، گرچه قدرت انتخاب نداری اما از تبعات و نتایج ناآگاهی خود رنج خواهی برد. مجبور خواهی شد که بار سنگین ترس‌ها، خصومت‌ها، مشکلات و درد و رنج‌ها را به دوش بکشی. همین بار سنگین است که سرانجام مجبورت می‌کند تا از چرخه‌ی ناآگاهی خویش بیرون بیایی.

- چگونه می‌توانم به سطحی مطلوب از آگاهی برسم؟

  • با پذیرش کامل آن‌چه که هست و حضور کامل در لحظه‌ی حال. حضور کلید است. لحظه‌ی حال کلید است.

- چه وقت کاملاً تسلیم شده‌ام؟

  • وقتی که دیگر نیازی به طرح این پرسش نباشد.
    .

? کتاب نیروی حال از اکهارت تله
.
#Book ?

We recommend to visit

با خانواده کوئیزلت مثل آب خوردن انگلیسی یادمیگیری😍
دوره رایگان نیتیو پلاس رو داخل چنل حتما ببین😎💛

اگرم سوالی داشتی از طریق آیدی زیر بهمون پیام بدین🥰👇
👨‍💻 @Quizlet_Support

Last updated hace 6 días, 20 horas

🔥کانال تلگرامی پایه دهم🔥
🌱 بدون هیچگونه آگهی و تبلیغات آزار دهنده ☺
☎ ادمین : @nohom_robot

Last updated hace 3 meses, 3 semanas

📊 بزرگترین مرجع اطلاعات عمومی، آزمون های چالشی😉😜، هوش و سرگرمی
تبلیغات 👇👇
@QuizAdv
با داشتن این چنل نمیذاری تو جمع کسی حرف بزنه😂

Last updated hace 2 semanas, 6 días