افکار دختری آریایی🌙

Description
کجای دوست داشتنت بودم؟


Say!l hear you:https://telegram.me/BChatBot?start=sc-882938-SWVTIRW

Every day 1 part💫
Advertising
We recommend to visit

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?

1 year, 2 months ago

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ گلی از تو بعیده مثبت ۱۸ شد که ??

1 year, 2 months ago

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
گلی از تو بعیده مثبت ۱۸ شد که ??

1 year, 2 months ago

I R A N D O K H T? ༆
ṖΛŔƬ17

«-اما من برای تنبیه شدنش یک ماه زندانیش می کنم و دیگه نمیخوام مخالفتی بشنوم.»
به ناچار قبول کردم.
«-بله.»
سه روز گذشت و من هر شب به بهانه طبابت به دلاور سر می زدم.
خبر رسیده بود که مادر نازبانو به رحمت خدا رفته است.
حرف های شیرینش،خنده های دخترانه اش،چهره‌ی معصومانه اش و از همه مهم تر وفاداری اش من و دلاور را به این وا داشته بود تا او را به فرزند خاندگی قبول کنیم.
جنگ چالدران شروع شده بود و من چاره ای جز فراری دادن دلاور و نجات دادن خانواده و کشورم نداشتم‌.
وسایل طبابت و نامه های مادرم را درون گاری ریختم و از نازبانو خواستم منتظرم بماند.
صدای جیرجیرک ها سکوت سرد شب را می‌شکست.
با احتیاط توی غذای تفنگچیان دوای خواب آورد ریخته بودم،بدون اینکه کسی بفهمد.
وارد زندان شدم،با دلاور از عمارت فرار کردیم.
تقریبا به تبریز می رسیدیم،نازبانو خوابش برده بود‌.
تا اینکه دلاور ایستاد.
«-چرا نمیریم؟!»
با سکوتی معنی دار به من چشم دوخت.
«-چیزی شده؟!»
سرش را جلو آورد و لبانش را چفت لبانم کرد.
وقتی لبانش را از لبانم جدا کرد هردومان از خجالت سرخ شده بودیم.
و دوباره درحالی که با نگاهی پر از احساس روی چهره ام دقیق شده بود گفت:«نمی دونم... شاید مسخره به نظر برسه؛ ولی قشنگ تر از بغل و بوسیده شدن، اینه که طرف مقابل محو صورتت بشه.
حس می کنم کسی که وقتی زل میزنه تو صورتت و با اون نگاهی که از شوق لبریزه، تک تک اجزای صورتتو مرور می کنه؛ اون واقعا دوستت داره!.»
«- خداکنه آخر داستان مال هم باشیم.»
لبخند رضایتی زد و گفت:«میخوای از همینجای داستان هم مال هم باشیم؟»
«- البته!»
«- یکم دیگه میرسیم خونمون،همونجا محرم هم میشیم بعد میریم مرز.»
با نگرانی گفتم:«اما...اما من هنوز به پروین نگفتم اون حق مادر بودن داره در قبال من.»
کلاه سرخ رنگش رو برداشت،دستی به موهای مشکیش کشید و گفت:«اما من میخوام تو...تو در تلألو همین گرگ و میش که قراره ببینیم مال من شی! این فرصت رو از من نگیر ایرانم.»
«- واژه گرگ و میش من رو یاد جنگ میندازه دلاور...وقتی این واژه رو میشنوم منتظر دسته ی بزرگی میش هستم که با دسته ی بزرگی گرگ رو در رو میشن و اینجا رو می‌ کنن صحرای محشر!»
«-دقیقا مثل عثمانی ها و صفویان،اما من به همه ثابت میکنم که میش ها هم میتونن برنده باشن!»
سردی سرشکی را روی گونه هایم احساس می کردم،نمی‌دانم دلیلش ترس بود...دلیلش نگرانی بود،از دست دادن بود.....یا انکار کردن واقعیت در قلب و ذهنم.
اما هرچیزی که درونم بود مانند موریانه به جانم افتاده بود،که هدفش جویدن قلب و احساساتم بود.
اما اگر به خودم بیایم و ببینم دیگر قلبی ندارم چگونه زندگی کنم؟....من میمیرم!
«-چرا داری گریه میکنی ایرانم؟!»
«-من میمیرم...»
با حیرت و نگرانی پرسید:«تو میمیری؟!»
«-من میمیرم...چون کسی که قلبش از بین بره،جا در جا میمیره!»
«-اما تو باید زنده بمونی،تا وقتی آفتاب رو میبینی و گرماش رو روی پوستت حس میکنی،تا وقتی نتونستی با نگرانی هات کنار بیای....ترسات!مهم تر از همه ترسات...اگه با اون ها کنار نیای حست به زندگی میمیره اون میمیره و تو فقط میتونی نفس بکشی فقط میتونی راه بری و ببینی ولی حسی نداشته باشی..نذار حست بمیره که اگه بمیره فاجعه ای بدتر از جنگ چالدران رخ میده.... میفهمی؟فاجعه!»
سرم را به نشانه ی بله تکان میدادم،ولی اون موریانه زبان من را نمیفهمید،هر روز از احساسم به زندگی جویده میشد.کاشکی میتوانستم لب به سخن باز کنم تا همه عالم هستی از وجود موریانه درونم با خبر شوند اما احساسی مبهم داشتم، حسی که به موریانه ی درونم جان تازه می‌بخشید.حتی دلاور هم نمی‌توانست از موریانه ی درونم خبری بگیرد و در اوج سکوت،با خونسردی خاصی وجودم جویده میشد.
دردش از شکسته شدن استخوان هایم،کنده شدن پوستم و در آتش سوختن نیز بیشتر بود.
این حس از حلوقمم سرچشمه می‌گرفت،از قلبم گذر می‌کرد و در دلم غوغا به پا می‌کرد و بعد سرشکی میشد و آرام آرام روی گونه هایم می‌نشست.
هر قطره ای این سرشک خبر از کم شدن احساسم به این دنیا را می داد.اگر روزی اشک هایم به پایان برسند چی؟این درد قلبم را متلاشی می کند و این مرگ دردناکی است.

I R A N D O K H T? ༆

1 year, 2 months ago

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ https://t.me/Annesherlicuthbert/264 آره خب تا میبینم پارت به اهورا مربوطه رو هوا میزنم💔🥹

1 year, 2 months ago

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
https://t.me/Annesherlicuthbert/264

آره خب تا میبینم پارت به اهورا مربوطه رو هوا میزنم??

Telegram

افکار دختری آریایی🌙

عزیزم صبور باش***🦋******😂*** بعد انقدر سریع خوندی؟

1 year, 2 months ago

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ نگاه نگاه گلی خانم چجوری داری با احساسات کراش من بازی میکنی??

1 year, 2 months ago

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
نگاه نگاه گلی خانم چجوری داری با احساسات کراش من بازی میکنی??

1 year, 2 months ago

I R A N D O K H T? ༆
ṖΛŔƬ16
با کوبیده شدن در اتاق رشته افکارم پاره شد.
آناهیتا با چهره ی آرامی وارد اتاق شد،انگار نه انگار شاهدخت آن حرف های آزار دهنده را به اون گفته است.
در را بست و به سمتم حمله ور شد.
«- من چه گناهی مرتکب شدم که آفتی مثل تو باید بیفته توی زندگیم.»
درحالی که پسش میزدم گفتم:«تملق!»
حرصش بیشتر شد و دستش را بالا برد تا سیلی بزند.
با تمام قدرتم دستش را گرفتم،دلم میخواست جوری دستش را فشار دهم تا از این به بعد فقط نزد من تملق گوید.
تقلا می‌کرد تا دستش را از دستم جدا کند.
«- دستم رو ول کن!»
دستش را رها کردم و مغرور تر از همیشه گفتم:«امرتون تملق خانم؟!»
«- شاهدخت از من خواستن تا از شما خواهش کنم با شازده حرف بزنید تا از شکنجه ی دلاور منصرف بشه.»
با اینکه نقشه خودم نیز همین بود اما برای آزار دادن آناهیتا گفتم:«خواهش کن!»
چهره اش سرخ شد و گفت:«چه خوب می شد اگه میتونستم اون زبون سرخت رو از حلقومت بیرون بکشم.»
«- حالا که نمی تونی،ولی به شاهدخت بگو که این کار رو میکنم.»
بیرون از اتاق رفت و در رو محکم بهم کوبید.
من هیچوقت از آزار دادن کسی خوشحال نمی شدم ولی نمیدونم چرا انقدر از آزار دادن آناهیتا لذت می بردم.
به سمت اتاق شازده می رفتم تا وساطت کنم.
با احترام در زدم.
«- کی هستی؟!»
صدایم را با سرفه ای ریز صاف کردم.
«- ایران دخت.»
صدایش را آرام و ملایم کرد و گفت:«بفرمائید!»
تا به حال احترام شازده به خدم و حشم عمارت بی سابقه بود ولی با نهایت احترام با من صحبت می کرد البته از زمانی که دلاور از قصد،خودش را در دام شازده انداخته بود.
وارد اتاق شدم،از من خواست تا بنشینم.
«- اتفاقی افتاده ایران دخت خانم؟!»
واقعا خودم هم باور کرده بودم که مهره مار دارم.
قبلا من رو طبیب زن صدا می کرد،اما حالا اسمم با پسوند خانم.
«- من درخواستی از شما دارم،و این به صلاح شماست.»
«- صلاح من چیه؟»
نگاهم را از چشمانش گرفتم چون ترس در وجودم رخنه کرده بود.
که سریع گفت:«لطفا موقع گفتن حرفات نگاهم کن.»
من هم آرام زاویه دیدم را با چشمانش یکی کردم.
«-شما نباید دلاور رو جلوی همه خدم و حشم و رعیت این ولایت فلک کنید.»
خشمش رو خورد و گفت:«حتما دلیل قانع کننده ای برای این اهانتت داری،مگه نه؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«اگه شما این کار رو بکنید به عنوان حاکمی ظالم و تندخو از شما یاد میشه،پس بهتر این هست که جلوی همه عفو و گذشت کنید تا محبوب همه بشید؛اینجوری حکومتتون با دوام تر هست.»
متنظر بودم تا بد و بیراه از دهانش خارج شود ولی گفت:«اگه شما اینجوری میخواید،باشه.»
ناباورانه به چشمانش زل زدم و لبخندی زدم...

I R A N D O K H T? ༆

1 year, 2 months ago

I R A N D O K H T? ༆
ṖΛŔƬ15
برای خلاص شدنمان از مخمصه ای که خودم برای هردومان بنا نهاده بودم باید نقشه ای میکشیدم.
اول از همه باید از جای دلاور مطمئن میشدم،بنابراین کنج در اتاق شاهدخت ایستادم و مشغول استراق سمع شدم.
آناهیتا با شاهدخت گفت و گو می کرد‌.
«- باید سریع تر مانع اهورا بشیم،کم مونده از ما به عنوان خاندان ظالم و تندخو یاد بشه. تو باید سریع تر این بساط شوم رو جمع کنی و بهش سر و سامونی بدی.»
«- ولی شاهدخت شما بهتر از هرکسی میدونین شازده به حرف هیچکسی گوش نمیکنه،توی این مدت خدم و حشم و مردم عادی نتونستن باهاش حتی یه کلمه حرف بزنن‌.»
مکثی طولانی مدت کرد و گفت:« اون دخترِ! آها یادم اومد ایران دخت،تنها کسی بود که تونست با اهورا حرف بزنه انگار مهره ی مار داره؛و اون توی این کار میتونه کمک خوبی باشه.»
در صدای آناهیتا نفرت موج میزد.
«- ولی اون دختر پاشو از گلیمش خیلی درازتر میکنه،وای شاهدخت نبودین ببینین چجوری تو روی من وایمیستاد و تا شازده رو میدید چرب زبونی می‌کرد،بین خودمون بمونه شاهدخت ولی اگه اون انقدر وقیح باشه که تو سرش خیال ازدواج با شازده باشه چی؟»
جمله ی آخر را که گفت از عصبانیت صدایش گرفت.
«- اگه اینجوری باشه کی بهتر از ایران دخت برای ازدواج با اهورای من،اینجوری بعد خان من هنوز میتونم تو اداره این مملکت سهیم باشم،خودت میبینی که با چرب زبونیش چجوری میتونه شازده رو از خر شیطون بیاره پایین؛یادته اون روز که نیاز به طبیب داشت چجوری قانع شد طبیب زن اون رو معالجه کنه؟!»
دیدن و حتی شنیدن اینکه آناهیتا از موفقیت من عذاب میکشه جذاب بود ولی اگه من رو پشت در میدیدن آبروریزی میشد،بنابراین به اتاقی که برای من در عمارت در نظر گرفته بودند رفتم.
لبخند ملیحی زدم و توی ذهنم حرفای اون هارو مرور کردم.
همسر اهورا شدن؟! به همین خیال باشند.
من حاضرم پا به پای دلاور کل جهان هستی رو گز کنم ولی زندگی با اهورا در خیالاتم هم نمی‌گنجید...

I R A N D O K H T? ༆

We recommend to visit

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?