امروز بابا و دایی واسه گلدونای خونه نیمکت درست کردن.از ظهر خونه بوی چوب می‌داد.تو راه دانشگاه دال بند گوش می‌دادم.یه ذوقی ته دلم ویلی ویلی می‌کرد که بالاخره من،بالاخره یه چیزایی از خودم دارم پیدا می‌کنم.
بعد دانشگاه با معین رفتیم بوتیمار؛اون کافه‌ای که عید سه سال پیش توش منچ بازی کرده بودیم.کله‌ی معین کچل بود و شده بود روغن کله پاچه و خداحافظی کردیم،خوشحال بود که می‌رفت سربازی و منم خوشحال بودم که حالش بد نیست.
فاطمه گلگاوزبون داده بود دم کردم با رازیانه،با مامان پرتقال خوردیم پوستشو گذاشتم خشک شه که دمنوشش کنم.همه چی یه جور آرومه که انگار بیرون این خونه هیچ موجود دیگه‌ای زندگی نمی‌کنه.یاد فیلم the room افتادم.

۲۷ آذر ۱۴۰۳

اصلا اون روز که بچه ها اومده بودن رشتو نشونتون ندادم

You can drive all night
Lookin' for the answers in the pourin' rain
You wanna find peace of mind
Lookin' for the answer

میوه ها خیلی قشنگن

نمی‌دونم انگورا قشنگ بودن

رواق جالبه.مغز و روح رو به کار می‌ندازه.

۱۶ ساله‌م بود که گوشش می‌دادم ولی انگار که دیروز بود.
داستان گوش بدید چشماتونو ببندید و مثل گلای قشنگ بخوابید.شب بخیررر🍌❤️

امروز بابا قرار بود منو ببره دانشگاه اشتباهی آورد کافه (مسیریابی من افتضاحه و متوجه تفاوت مسیر نشدم) منم برنامه‌مو تغییر دادم وارد کافه شدم اثر انگشت زدم و شروع کردم به کار کردن.

پرسید:عشق چی؟به نظرت وجود داره؟
خندیدم گفتم:وای از این سوالا.
گفت:می‌خوای ولش کنیم.
گفتم:نه اتفاقا جالبه.خیلی جواب خاصی واسه‌ش ندارم.به نظرم وجود داره.واسه بقیه وجود داره.بین آدما می‌بینمش،ولی بعید می‌دونم اون چیزی که از نظر من برای تعریف عشق کافی باشه هیچ وقت سراغم بیاد.البته بر نخوره به شما.(و بعد یه خنده‌ای که نشون بده خواستم شوخی کنم)
گفت:پس میگی وجود داره.
لبمو کج کردم.پلکمو شل کردم انگار که خوابم میاد.قد دو سانت سرمو آوردم پایین و زوری و نسیه گفتم:خب آره.به نظرم وجود داره.

۶ آذر ۱۴۰۳