﮼آغوش

Description
?-آغوش؛دَوایِ‌هَر‌دَردِبی‌دَرمونی
پایان‌ِخوش✨
Advertising
We recommend to visit

کانال فیلم

Last updated 11 months, 2 weeks ago

رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»

News & media website

تازه‌ترین اخبار ایران و جهان

ارتباط با ما :
@pezhvakads

اینستاگرام ?
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

Last updated 2 months ago

‌( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد ) ‌

‌آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار‌ ‌‌ ‌

‌‌𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads

𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot

Last updated 1 month ago

1 year, 4 months ago

‼️این چنل تا چند دقیقه دیگه پاک میشه‼️ جوین شید اینجا?? @mrphin_man چنل دوم ترانه??

1 year, 4 months ago

‼️این چنل تا چند دقیقه دیگه پاک میشه‼️
جوین شید اینجا??
@mrphin_man
چنل دوم ترانه??

1 year, 4 months ago

‌ ‌‌                    ‌     .به نام خالق قلم. •مقدمه: دستی روی گونه‌های خیسم کشیدم و زیر لب هق زدم.. نمیدونم از چه طریقی میتونستم این زندگی نکبت بار رو خاتمه بدم، زندگی که هر لحظه نفس کشیدن مساوی بود با تیر کشیدن قلبم. راه‌های زیادی رو انتخاب کردم، اما…

1 year, 4 months ago

#آغوش
#پارت23

یاد سوالی که توی اتاق پرسیده بود افتادم.

-می‌تونیم برای هم خواهر باشیم!

زمزمه کردم؛

- آیلا، ما خواهرهای خوبی برای هم میشیم، تو‌، من، یلدا و مهتاب!
باهم دیگه بزرگ میشیم و باهم یه خانواده میشیم.

لبخند محوی زدم و دوباره نگاه‌اش کردم.

چشم‌هاش توی تاریکی راه‌رو میدرخشید...

نمی‌دونستم می‌تونیم از پسش بربیایم یانه!

نمی‌خواستم امید الکی بدم و دلشون رو خوش کنم، که بعد نتونیم موفق شیم.

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم؛

- ما نمی‌دونیم می‌تونیم موفق بشیم یانه!
اما می‌دونیم تمام تلاشمون رو میکنیم، ما همه‌ی سعیمون رو می‌کنیم تا از اینجا فرار کنیم.

رو کردم به ایلا و گفتم:

- خاله مریم، تو این چند روزی که من بودم برای من مادری کرد!

یلدا هم زمزمه کرد؛

- برای منم مادری کرد، توی این سال ها که اینجا بودم، تمام سعیش رو میکرد تا از من مراقبت کنه!

مهتاب هم سرش رو تکون داد و گفت:

- تنها کسی که می‌دونه من از تاریکی میترسم فقط خاله مریمه، برای همین هرشب بعد از ساعت خاموشی میاد و پیشم می‌خوابه تا نترسم!

لبخند زدم، از این‌که قرار بود سرپرست ما، خانواده‌ ما.... کسی باشه که از جون و دل برامون مایه میزاره خوشحال بودم.

اما بازم می‌ترسیدم، و همین ترس بود که نا امیدی رو توی دلم به وجود می‌اورد...

1 year, 4 months ago

#آغوش
#پارت22

توی دلم خدا، خدا میکردم تا فریده خانم نیاد و مارو با خاله مریم نبینه.

از وقتی مهتاب رو دیدم خیلی میترسم تا منم بدنم مثل قلبم پر از زخم بشه..

پوفی زیر لب کشیدم که آیلا زمزمه کرد؛

- بنظرتون موفق میشیم!
میتونیم بریم بیرون و برای خودمون زندگی داشته باشیم؟
میتونیم برای هم خواهر باشیم و خاله مریم رو مامان خودمون بدونیم؟

پاهام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو گذاشتم بین پام.

داشتم با مغزم کلنجار میرفتم، کلنجار بین امید داشتن یا نداشتن!

دقیقه‌ها بود توی اون حالت بودم که با ضربه‌ای که به شونم زده شد از ترس هینی کشیدم که یلدا با صدای ارومی گفت:

- یواش بابا چته؟
فقط خواستم یاداوری کنم که بری پایین کاشی شکسته وایسی تا کمک خاله مریم کنی!

با کف دستم به سرم زدم و زمزمه کردم؛

- ای احمق باز که یادت رفت.

غرغر کنان از جام پا شدم و به سمت در حرکت کردم.

خواستم دستگیره در رو بگیرم که ایلا با صدای بلندی داد زد؛

- صبر کن منم بیام کمکتون.
و با سرعت به سمتم اومد!

در رو باز کردم، با قدم اولی که برداشتم وارد راه‌رو سرد و تاریک شدم.

نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به راه‌رفتن، آیلا هم قدم به قدم، شونه به شونه من حرکت میکرد!

به سمتش برگشتم و نگاهی بهش انداختم.

میتونم بگم خوشگل‌ترین دختر توی یتیم خونه‌ست!

چشم‌های رنگی‌اش، موهای طلای‌اش و پوست سفید‌اش!

یاد سوالی که توی اتاق پرسیده بود افتادم؛

-می‌تونیم برای هم خواهر باشیم!

We recommend to visit

کانال فیلم

Last updated 11 months, 2 weeks ago

رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»

News & media website

تازه‌ترین اخبار ایران و جهان

ارتباط با ما :
@pezhvakads

اینستاگرام ?
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

Last updated 2 months ago

‌( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد ) ‌

‌آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار‌ ‌‌ ‌

‌‌𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads

𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot

Last updated 1 month ago