💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic
🎵پیج اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/bankemusic._
تیک تاک tiktok.com/@_musicir
یوتیوب
https://youtube.com/@Musicir_
ساندکلود
https://on.soundcloud.com/rdgTA
🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@IranMusicSP
.
آیا تا به حال با چنین کسی ملاقات کردهاید؟ اینطور که آقای مندنیپور گفته است:
«- نزدیک آدم که میشد انگار یه کپه بهار اومده.
- هوا روش سُر میخورد. نور رو صورتش سُر میخورد.
- ها، آدم همهاش گمون میکرد که همین حالا از یه رقصی فارغ شده.»
از خودتان بپرسید. به یاد بیاورید آدمهای رفته را. و تیز تماشا کنید آدمهای دور و بر را.
آیا تا به حال با چنین کسی ملاقات کردهاید؟
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.
به باور مهرداد بهار، در جشن چهارشنبهسوری:
«آتش برپا کردن، جادویی است برای بازگشت خورشید و گرمکردن جهان...
ما از روی آتش میپریم تا تمام سرمای مرگآور زمستان را از خودمان دور کنیم...
تمام بدبختیهایمان را در این چهارشنبه میریزیم...
میخواهیم آن را ترک کنیم و نو بشویم.»
ایکاش واقعن تمام میشد این سرمای مرگآور، این سیاهِ زمستان، زمهریرِ مدید. کاش رها میشدیم از این سوزِ استخوانسوز بیپیر...
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.
دوراس چند هفته پیش از مرگ خود، به عاشق و واپسین شریک زندگیاش یان آندرهآ میگوید:
«خودتان خواهید دید که بدون من، زندگی بدون من، چقدر سخت میشود برایتان، و تقریباً ناممکن.»
پیشبینی دوراس درست از آب درمیآید. او عاشقاش را خوب میشناسد. یان قریب به دو سال پس از مرگ دوراس، خودش را در اتاقی محبوس میکند. میان تهماندهی غذاهای آماده، بوی تعفّن، مگسها، پاکتهای خالی سیگار و بطریهای تهی از شراب. حتا به گورستان مونپارناس، به نزد دوراس هم نمیرود. تا اینکه سرانجام از خودش و آن وضعیت به ستوه میآید، زنگ میزند به مادرش، که بیاید دنبالش. و با او، کوچهی سنبنوآ را ترک میکند. همان موقع در خیال، صدای دوراس را میشنود که نسخهی شفابخشاش را با او در میان میگذارد. اما نسخهی شفابخش دوراس برای یان چیست؟
________________
«امروز یکشنبه است، سوم مارس ۱۹۹۶، حدود هشت صبح. قلب از تپیدن باز میماند. توی بسترتان هستید، کوچهی سنبنوآ. جان سپردهاید.»
اینها را یان آندرهآ مینویسد. یان آندرهآی چهلوپنجساله. شوریدهی همیشه حاضر. حیّ و حاضر، در شانزده سال پایانی عمر دوراس. حالا، نشسته بر بالین مرگ مارگریت دوراسِ هشتادودوساله. واگویه میکند:
«پس مردهاید شما. تنها. تنها روانه شدن به وادی مرگ، اینطور میشود گفت. و من اینجا هستم.»
یان آندرهآ آنجاست. تنها. بعدِ شانزده سال جداییناپذیری. شانزده سال پرسهزدن در حوالی دوراس، در اتاق دوراس؛ که دوراس کلمهها را هجّی میکرده و یان مینوشته است.
«آن اتاق کلمه و اتاق نوشتن حالا از بین رفته است.»
دوراس غایب است. برای همیشه غایب است. یان آندرهآ در غیاب دوراس، غیابی که نام دیگرش مرگ است، نمیداند چه کند. این تمامشدن، افسرده و بیچارهاش کرده. مشحونِ خیال و سودا، در زایش وقت و بیوقتِ مالیخولیا، یاد دوراس را مدام احضار میکند. شاید ارادهای هم در کار نیست، خودش خودبهخود احضار میشود، آن زنِ شیدایِ شوریدهاحوالِ مشدّد. یاد و خاطرهی دوراس، طنین صدایش، کلمههایی که شاید اگر زنده بود، از دهانش خارج میشد. یان آندرهآ را چطور میشود نجات داد؟ یان آندرهآی مفلوک، مصیبتزده، خانهنشین؛ در عزلتی خودخواسته، بیهیچ جنبشی. غم فقدان دوراس، از او موجودی ساخته که هولانگیز و رقتبار است. حتا میخواهد خودش را سربهنیست کند. بارها به آن فکر کرده و فکرش را پس زده.
نسخهی شفابخشِ دوراس برای یان چیست؟ آن داروی التیام و تسکین، چه میتواند باشد؟ نوشتن؛ همین و تمام.
همان نسخهای که دوراس در همهی عمر، برای خودش تجویز میکرد و متعهد بود به آن؛ به آنچه التیامش بود از هرچه درد.
«به تحملش نمیارزد، این همه رنج. ولی چرا. میارزد. کتابها هم همینطور، به نوشتنش نمیارزد ولی من تمام عمرم کتاب مینویسم، همین فقط. و دیگر؟ دیگر هیچ. اینطور رقم خورده.»
همین است لابد، که یان آندرهآی سوگوار را در خیال به دام میاندازد. عتاب و خطابی شاید، از نوعِ دوراس، آمیخته به مهر. که یان آندرهآ خودش را از مهلکه به در بَرَد، قلم به دست بگیرد و بنویسد.
«کاری جز این نکنید. بنویسید. مهم نیست چی. شروع کنید. موضوع جالبی برای نوشتن دارید، موضوع باارزش. به حرفم گوش کنید. دیگر بدقلقی نکنید. بنویسید. چه فایده که خودتان را سربهنیست کنید؟ دیوانگی نکنید… برای من هم بنویسید. شخص من را موضوع کتابتان کنید. چیز بدیعی است…»
کلمه، پناهگاه دوراس است. مخفیگاهش در دلِ عزلت. گفتوسکوتش، آوازش.
«نوشتن، هم دم فرو بستن است و هم گفتن. گاهی هم مرادفِ آواز خواندن است.»
بخشی از یادداشتی که برای مجلهی پیرنگ نوشته بودم و امروز یادش افتادم.
https://www.peyrang.org/1186/
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
پیرنگ
نسخهی شفابخش مارگریت دوراس برای یان آندرهآ - پیرنگ
دوراس چند هفته پیش از مرگ خود، به عاشق و واپسین شریک زندگیاش یان آندرهآ میگوید: «خودتان خواهید دید که بدون من، زندگی بدون من، چقدر سخت میشود برایتان، و تقریباً ناممکن.» پیشبینی دوراس درست از آب درمیآید. او عاشقاش را خوب میشناسد. یان قریب به دو سال…
.
باب سیام «کتاب ایّوب» را دهها بار خواندهام، بهگاهِ هر مصیبتی که سر میرسد، و این روزها هم که آوارِ مصیبت است بر سر ما، پیدرپی. آرامم میکند؟ نمیدانم. گویی سر بر بالینش میگذارم و بغضهایم را میگریم.
منظومۀ آلام و محنتهای ایّوب است دیگر، که همسنگی میکند با آلام و محنتهای مادران و پدران سوگوار این خاک. شکوههای اوست بر دادار از مصائب هولناک روزگار. آنجا که میگوید: «... چون خاک و خاکسترم»، گویی همین خاک و خاکستری است که بر جانِ من و سرزمینم نشسته است.
آنجا که میگوید: «به بادم برداشتهای؛ واداشتیام برانم بر باد، و هستیام را برپراگندی و پرپر کردی»، گویی هستیِ پرپر شدهی ماست بر گردبادِ روزگار.
تکهای از باب سیام «کتاب ایّوب»؛ گزارشِ فارسی قاسم هاشمینژاد
«و اکنون جانم بر من واریخته؛ روزهای ابتلا گرفتارم نموده.
استخوانهایم سُفته و سوده میشود شبانه: پی و پودم را آسایشی نه.
با نیرو گرفتن مرض، جامهام دگر شد: چون زه گریبانم در بــرم گـرفته تنگ.
او مرا در منجلاب درافکنده در خلاب، چون خاک و خاکسترم.
بر تو استغاثه میبرم، و به گوشات در نیاید، قد میفرازم، و به چشمات در نیایم.
چه سنگدل گشتهای با من: به دست قهّارت چه جفاها رانی بر من.
به بادم برداشتهای؛ واداشتیام برانم بر باد، و هستیام را برپراگندی و پرپر کردی.
چه مرا روشن است که به مرگ خواهیام دادن، و به منزلگاهی که برای همۀ زندگان مقرر است.
گرچه در تباهیشان لابه میکنند، با این همه او دست خویش فرا گور دراز نخواهد کرد.
مگر نه آنکه من گریستم از برای محنتکش؟ جانم به درد نیامد مگر از برای مسکین؟
آنگاه که چشمِ نکویی داشتم، بدی بر من آمد و چون انتظار نور کشیدم تاریکی در رسید.
اندرونهام میجوشد و آرام نمیپذیرد: روزهای مصیبت پیش میرانَدَم.
ماتم آفتاب گرفتهام: برخاستهام، شیون کردهام در جمع.
برادر شغالان شدهام، و همنشین جغدان.
پوست بر تنم سیاه گشته، و استخوانهایم سوخته از تَفِ تن.
چنگم به نوحه بدل گشته و نایم به نالۀ مویهگران.»
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.
شاهرخ مسکوب به تاریخ ۷ مرداد ۶۶ در بحبوبهی روزهای پرتشویش جنگ، درحالیکه خودش دور از وطن و مهاجری ساکن پاریس است، در دفتر یادداشتهای روزانهاش سطرهایی مینویسد که گویی احوال مکرر این روزهای همهی ماست:
گمان میکنم دچار depression [دپرشن] خفیف اما سمجی شدهام که چندین ماه است مثل وزنهای مرا در مرداب خودم فرو میکشد؛ آرام و پیوسته! گاه حس میکنم که دیگر آن آدم همیشگی نیستم، تبدیل شدهام به تفالهی خودم، شبیه اناری که آبش را مکیده باشند، خشکیده و پلاسیدهام.
دیشب بیجهت از کوره در رفتم و با گوشی که حرف میزدم، محکم زدم به پشت غزاله. گیتا عصبانی شد و با من دعوا کرد. من هم آناً متوجه کثافتکاری خودم شدم و از غزاله عذر خواستم و نوازشش کردم. او هم زود گریهاش را بند آورد و گفت مهم نیست برای همه پیش میآید و... بعداً گیتا با من مفصل صحبت کرد، کمتر وقتی آنقدر دوستانه و عاقلانه حرف زده بود. بیشتر دراینباره بود که خودت نمیفهمی، خودت را ول کردهای داری از دست میروی، کجخلق و خسته و بیزار از همهچیزی مثل بچهها شدهای. «لوموند» میخوانی و از غصه و عصبانیت گریهات میگیرد. انگار نه انگار تو همانی که آن زندگیها را کردهای و آن تجربهها را پشت سر گذاشتهای، انگار تازه به دنیا آمدهای، دنیا را نمیشناسی، چرا انقدر زخمپذیر شدهای، روحت مجروح است و... راست میگفت. تا دیروقت دوستانه سرزنشم کرد.
بدبختی ما در ایران، به طرز مرگباری دارد مرا ویران میکند. مثل گردباد و طوفان، نه، درست نیست، مثل خوره نرم و آهسته دارد روح مرا میجود و تفالهاش را تف میکند. باید از سیل حادثه کناره کنم، از چاه خودم بیرون بیایم و افسارم را به دست بگیرم. این کار را میکنم.
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.
هوشنگ گلشیری؛ زمستان ۱۳۷۷
غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانهمان میآییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی میکند. مدتی است ساکت ماندهایم. نگاهش میکنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی میاندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، میگویم: میدانی هر وقت که به این حوالی میرسیم، اضطرابم شروع میشود. نگران میشوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده باشد.
میگوید: نگرانیهای من خیلی پیشتر از اینجا شروع میشود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراهها را انتخاب میکند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.
این بار گذرا به آینهاش نگاهی میاندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشتهایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. میدانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچهای پرت نگهمان دارند، کاری از دستمان برنمیآید. با این همه تا سوار میشویم اول درها را قفل میکنیم. شیشهها هم اغلب بالا است.
میپرسم: مثلاً حالا چی فکر میکردی؟
با انگشت شهادت دست راست خطی بر گلوگاهش میکشد. میپرسم: یعنی بچهها را؟
ـ اغلب تصویرشان را میبینم.
چهار سال پیش، در تهدیدهای تلفنی کسی به دخترم گفته بود: به مادرت بگو که باید فکر شوهر دیگری بکند.
یک سال و چند ماه بعدش که خبر دستگیری مجدد سرکوهی را شنیدیم، دخترم ناگهان جیغ کشید و بر زمین نشست. موهایش را داشت میکند: دیگر نمیتوانم، نمیتوانم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که این همان فاجعهای است که منتظرش بودم. نمیگذاشت مادرش بغلش کند. دست مرا هم که میخواستم بر سرش بکشم، به حرکت دست پس زد. میگفت: من هم میخواهم زندگی عادی داشته باشم.
البته به خیر گذشت. با این همه حاضر نشد که دست از کنجکاوی بردارد. میدانستیم، از چند سال پیش، همۀ رویدادهایی را که میشنید و یا شاهد بود به خط اختراعی خودش مینوشت. الفبای این خط ترکیبی از حروف فارسی و انگلیسی و اعداد فارسی و انگلیسی بود.
گفتم: اگر دفترت را پیدا کنند چی؟
ـ نمیتوانند بخوانند.
ـ نکن، بابا! اگر دفتر را ببینند کنجکاو میشوند، بعد هم مجبورت میکنند...
سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری میخواهند بکنند، من رمزش را یادشان نمیدهم.
به سرعت مینوشت و در کشو میگذاشت، شب به شب. روزی از او پرسیدم: بابا، غزاله را کی به خاک سپردیم؟ به اتاقش رفت و نیم ساعت بعد از همان اتاقش روز و ساعتش را گفت، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۷۵. بعد هم در اتاقش را بست.
یعنی هنوز هم مینویسد؟ نمیدانیم. بار این شبها، این تلفنها، این هقهقهای گاه حتی آشکارِ من و مادرش را او هم به دوش میکشد. جیغ میزد: من هم میخواهم زندگی عادی داشته باشم. برای فرزانه هم سیگاری روشن میکنم و باز میپرسم: حالا آن تصویر چی هست؟
ـ هر دوتاشان را میبینم با سر بریده، غرقه در خون.
حالا دخترمان هفده ساله است و پسرمان شانزده ساله. میگویم: یعنی تا برسیم مدام نگرانی که مبادا...؟
به جلو بلوکهامان رسیدهایم. میگوید: اگر مثلاً دودی ببینم، نگران میشوم که مبادا از خانۀ ما باشد.
میرسیم و ماشین را فرزانه پارک میکند. من هم مضطربم، مضطرب بچهها، که من مرگ را پذیرفتهام. میدانم که در لحظهای مثلاً دستی بر شانهام فرود میآید، فکرش را خواهم کرد، اما حالا فقط منتظرم. اما مرگ کسان یا دوستان را نمیشود درونی کرد، یا به عهدۀ لحظۀ وقوع گذاشت. خیلی بیرحماند. در کرمان، تازگیها شنیدهایم، حمید حاجیزادۀ شاعر را به همراه پسر نه سالهاش، به تاریخ ۱۳ شهریور ماه ۱۳۷۷ با کارد سلاخی کردهاند.
زیرزمین ساختمان ما بیشوکم تاریک است. ما در بالاترین طبقه مینشینیم. به یکی از نگهبانان ورودی هم مشکوکیم از بس کنجکاو است. بدتر اینکه تا به طبقۀ یازدهم برسیم از هر طبقهای ممکن است کسانی وارد شوند. در ورودی طبقۀ ما هم چندین جا برای پنهان شدن دارد. درِ آسانسور که باز میشود به ورودی طبقۀ همکف نگاهی میکنیم. یکی دو نفر سوار میشوند. آشنا هستند.
وقتی مختاری گم شد، ما فکر میکردیم دستگیرش کردهاند و مثلاً مدتی بعد اعلام خواهد شد، به همین جهت هم در پاسخ دعوتی از نروژ، پن نروژ، قرار بود همسرم برود. اما فرزانه یک شب قبل از روز پرواز تصمیم گرفت که به این مسافرت نرود. گفت: من نمیتوانم تحمل کنم که دور باشم و نفهمم چه میگذرد.
... در تشییع جنازۀ مختاری ناگهان متوجه شدم که هر جا میروم حلقهای از نویسندگان جوان گرد بر گرد من حرکت میکنند. یعنی در میان جمعیت هم خطری تهدیدمان میکند؟
[منبع
@peyrang_dastan](https://www.aasoo.org/fa/articles/3683)
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
آسو
«آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم» | آسو
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادهٔ خامی که باید با
.
چگونه میتوان بدون شرارهای در قلب، این تاریکی عظیم را تاب آورد؟ من برای تحمل رنج این روزها، زیادی تنهایم.
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.
از صادق هدایت به یان ریپکا
بمبئی، ۹ بهمن ۱۳۱۵ خورشیدی«هرکس در زندگی یک فن را وسیلهی معاش خود قرار میدهد، مثلا یکی دایرهی «ن» را خوب مینویسد، یکی شعر قدما را از بر میکند، یکی مقالهی تملقآمیز چاپ میکند و تا آخر عمر به همان وسیله نان خودش را درمیآورد. حالا من میبینم که آنچه تاکنون کرده و میکنم همه بیهوده بوده است. اخیرا با یک نفر خیال شرکت دارم برای اینکه مغازهی کوچکی باز بکنیم ولی سرمایهی کافی هنوز در بساط نیست، شاید خدا خواست به این وسیله روحم را نجات بدهم!»
یان ریپکا؛ ایرانشناس نامدار چک و از دوستان نزدیک هدایت
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.
نامهی دهم
آقای عزیز؛
شما میدانید که کافکا چه روح عظیم یگانهای است برای من. میدانید آن جانِ شیدای بیقرار، آن شعلهی آبی لرزان، چه جایگاه غریبی دارد در نزدم. حالا چند جمله از یکی از نامههای او را وام میگیرم تا به شما بگویم این نامهنگاریها که با شما دارم، فوق طاقت بشری است.
خواهش میکنم این دو سطر را با طمأنینه بخوانید. ببینید کافکای عزیزم در آخر مارس ۱۹۲۲، برای میلنا چه نوشته است:
«آخر چگونه کسی به این پندار میرسد که آدمیان میتوانند به وسیلهی نامه با هم مراوده و همداستانی پیدا کنند. به آن که دور است میتوان اندیشید و به آن که نزدیک است میتوان دست یازید. جز آن هرچه هست فوق طاقت بشری است.»آری، جز آن هرچه هست فوق طاقت بشری است...
.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic
🎵پیج اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/bankemusic._
تیک تاک tiktok.com/@_musicir
یوتیوب
https://youtube.com/@Musicir_
ساندکلود
https://on.soundcloud.com/rdgTA
🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@IranMusicSP