قلم‌رو | لیلا ناصری

Description
اینجا سرزمینی است که با قلم می‌سازم.

@leilanaserie
Advertising
We recommend to visit

پی ام سی موزیک | PMC MUSIC

.

تعرفه تبلیغات:
@pmc_ads

.

معدن انیمیشن های قدیمی و جدید🥰🔥😍

⚠️ Please Note that this Channel is Not Against Copyright Law and No Pornography is Published and is Law-Abiding.

Last updated 1 week, 2 days ago

Last updated 1 year, 1 month ago

13 hours ago

اگر عذاب هم می‌کشی کاش عذاب دوست‌داشتنیِ تو باشد.

لیلا ناصری
#نمیدونم_چی‌
@leilanaseriee

1 day, 3 hours ago

دلم یک نویسنده می‌خواهد که از تمام شخصیت‌های من خوشش بیاید حتا مضخرف‌ترین‌شان و بنویسد مرا

والا

پی‌نوشت
همانطور که می‌دانید اخلاق ناصری (اخلاق منو میگه
😌*) پس از اخلاق نیکوماک یا نیکوماخوس مهمترین اخلاق در جهان است.

*پیِ پی‌نوشت

اشاره به کتاب اخلاق ناصری از خواجه نصیر الدین طوسی که پس از اخلاق نیکوماک یا نیکوماخوس اثر ارسطو، مهمترین کتاب اخلاق نظری در آثار کلاسیک جهان است.

لیلا ناصری
@leilanaseriee

2 days, 6 hours ago

به زندگی چشمک بزن

«مادرم می‌گوید:
ماه سینی نقره است
برادرم می‌گوید:
توپ فوتبالست
پدرم می‌گوید:
تلی از سنگ است
که از رویا تهی شده است
من و ماه
دزدانه به هم می‌خندیم»

این شعر قدسی قاضی‌نور مرا برد به خاطره‌ای در کودکی‌‌ام. من و خواهرم سرمای بدی خورده بودیم. می‌خواستند ما را ببرند پیش پزشک. خانه‌‌ی‌مان دوطبقه بود با یک حیاط بزرگ. چند روز پی در پی برف باریده بود‌. پله‌ها از شب قبل یخ بسته بود.

پدرم به مادرم می‌گفت: «با احتیاط برو پایین پله‌ها بایست. من کوچیکه را بغل می‌کنم می‌آورم پایین. مراقبش باش. برمی‌گردم بزرگه را هم میاورم.»

مادرم می‌گفت: «برف پله‌ها را کنار زده‌ای اما کف پله‌ها از سرما یخ بسته. اگر بغلشان کنی و با هم لیز بخورید چی؟ دستشان را بگیریم و یواش‌ یواش ببریم پایین خطرش کمتر است.»

آنقدر لباس گرم تن‌‌مان کرده بودند که شده بودیم دو برابرِ هیکل‌مان. کمی توی ایوان طبقه‌ی بالا روی برف‌ها قدم زدیم و منتظر تصمیم نهایی پدر و مادرمان بودیم.

پدرم روزهای قبل هر چه برف روی پشت‌بام و ایوان طبقه‌ی بالا بود با پارو ریخته بود توی حیاط. ایوان و پله‌ها نرده نداشت. یک کوه بزرگ برف توی حیاط درست شده باشد. بقدری بزرگ بود که قله‌اش می‌رسید به نزدیکی‌های ایوان طبقه‌ی بالا. قله‌ی پهنی داشت.

هنوز پدرومادرم مشغول چک‌وچانه زدن برای بردن ما به پایین پله‌ها بودند که من و خواهرم نگاهی به کوه وسوسه‌انگیز برفی انداختیم و چشمکی به هم زدیم. اول خواهرم که از من بزرگتر بود پرید روی قله. من هم با کمی تأخیر پریدم. خواهرم نشست روی برفها و خودش را سُر داد پایین. رسید توی حیاط. من هم از جای رد او که حالا شکل سرسره شده بود سُر خوردم و آمدم پایین.

پدر و مادرم هاج‌ و‌ واج نگاه‌مان می‌کردند. تا بفهمند چی شده و نشده ما رسیده بودیم به مقصد. یک هورای بزرگ کشیدیم و گفتیم: «میشه نریم دکتر؟ ما حال‌مون خوب شد. میخوایم سرسره‌بازی کنیم.»

آنها هم گفتند چه غلطا و ما را بردند پیش پزشک. آنروز نشد بیشتر بازی کنیم اما آن کوه برفی شد سرسره‌ی زمستانی ما.

برفی که شده بود بحران بزرگترها، برای ما بچه‌ها همان برف زیبا بود و آن محل خطر زمین بازی ما شد. کافی بود به برف‌های زیبا نگاه کنیم و چشمکی به هم بزنیم.

زیبایی‌های زندگی را اگر همان گونه که هست ببینیم و لذت ببریم مشکلات شکلات می‌شود. تو بگو شکلات تلخ. من دوستش دارم.

لیلا ناصری
#توسعه_فردی
@leilanaseriee

1 week, 1 day ago

این بار قرار است
با هم هیچ کاری نکنیم

در طول روز بواسطه‌ی انجام فعالیت‌های مختلف انرژی زیادی از ما گرفته می‌شود. ذهن خسته‌ی ما گاهی توان زیادی برایش نمی‌مانَد که به تمرکز برای نوشتن اختصاص دهد. ما نیاز داریم لحظاتی سکوت کنیم تا ذهن انرژی خود را بازیابی کند. سکوتی واقعی بدون فکر کردن به هیچ چیز. اما گاهی اهمیت آن را فراموش می‌کنیم. اگر جمعی شکل بگیرد که بدانند در فلان ساعت از روز قرار است با هم انرژی رفته‌ی خود را بازیابند در طول زمان با یادآوری آن به یک رفتار خوب تبدیل می‌شود.

ضمن اینکه پس از یک سکوت دسته‌جمعی می‌توانیم برای موضوعات خاص حس خوب به جمع بدهیم و برای هم چیزهای خوب طلب کنیم. در این جمع که نوشتن مسئله‌ی ماست می‌توانیم برای خوب نوشتن همدیگر و عملگرایی به آموزش‌هایی که دیده‌ایم حس خوب بفرستیم. نتیجه‌اش به خود ما هم برمی‌گردد.

تاثیر انرژی جمعی خیلی بیشتر از انرژی هر کدام از ما به تنهایی است. بجای مقایسه‌ی خودمان با دیگران و کم شدن عزت نفس و اعتماد به نفس‌مان، برای یکدیگر طلب خیر کنیم تا هم به آرامش برسیم و هم نتیجه‌ی بهتری بگیریم.

در جمعی که قرار است تشکیل دهیم هیچ گونه موسیقی و تصویر و فیلمی قرار نیست پخش شود. حتی متن‌های انگیزشی هم نداریم. پس از اجرای مقدمه‌ای برای روشن شدن هدف کانال، هر شب تنها یک پیام برای یادآوری ارسال می‌شود. مهم آنلاین شدن شما در آن ساعت و یادآوری اهمیت سکوت ذهن به شماست. می‌بینید که پس از مدتی حتا نیاز به همان یادآوری هم نخواهد بود.

اگر مایل بودید در چنین جمعی حضور بهم رسانید به آیدی من که در بیو کانال هست، پیام دهید.

لیلا ناصری
@leilanaseriee

1 week, 2 days ago

بی‌تو دنیا چیست؟
آیا با خود اندیشیده‌ای؟
چند قاره
کهکشان
جان را بگردم
من برای دیدنت؟

لیلا ناصری
@leilanaseriee

1 week, 2 days ago

دونفره‌ی ابدی ۲ در این روزهای تنهایی، دیدن دونفره‌های خوشبخت و عاشق که رابطه‌ی موفقی دارند خیلی ذوق‌زده‌ام می‌کند. از طرفی از دیدن دونفره‌های اشتباه در هم می‌شکنم. انتخاب خیلی سخت است و تو مدام فرار می‌کنی از انتخاب‌هایی که ممکن است به سرنوشت دیگران دچار…

2 weeks, 1 day ago

از هر چه بگذریم
سخن دوست خوشتر است

تصمیم بگیریم اگر
از چیزهای فانی بگذریم
آنها که فانی فانی فانی‌اند

و بمانیم
و بمانیم با آنها که
باقی‌ باقی باقی‌اند

چیز زیادی نمی‌مانَد
تهِ تغارمان

و آنچه می‌مانَد
و آنکه می‌مانَد

و آنکه می‌مانَد...
گفتنی نیست

لیلا ناصری
@leilanaseriee

2 weeks, 3 days ago

روز برفی در راه مدرسه

زمستان بود. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم اندازه‌ی قدم روی زمین برف باریده. خواهرم که چند سالی از من بزرگ‌تر بود چکمه‌هایم را پایم کرد و گفت: "راه بیفت."
از خانه بیرون زدیم و با دختر همسایه که همکلاسی خواهرم بود به طرف مدرسه به راه افتادیم.

من کلاس اول بودم و قد ریزه میزه‌ام میان برف‌ها گم شده بود. به زور چکمه‌ها را بالا می‌بردم تا بتوانم قدمی در برف بردارم. این کار خیلی از من انرژی می‌گرفت. مسافتی را به سختی پیمودیم. خواهرم که دید اگر من بخواهم همراهی‌شان کنم تا غروب هم به مدرسه نمی‌رسیم، مرا به خانه‌ی یکی از آشنایان برد و گفت: "من و دوستم میریم مدرسه. اگر در مدرسه باز بود برمی‌گردیم تو رو هم با خودمون می‌بریم." من هم خیلی خسته بودم قبول کردم.

در خانه‌ی آشنای‌مان مرا کنار بخاری نشاندند تا گرم شوم. پذیرایی مختصری کردند و سرگرم کارهای خانه شدند.

من ساعتی صبر کردم و دیدم خبری از خواهرم و دوستش نشد. حوصله‌ام سر رفته بود. به آنها گفتم: "منو برسونید به مدرسه." آنها هم گفتند صبر کنم تا خواهرم بیاید. می‌گفتند با این شدت برف بعید است مدرسه باز باشد. خواهرم خیلی دیر کرده بود. من مستأصل شده بودم.

قدری دیگر گذشت و زنگ خانه به صدا درآمد. من هم پریدم دم در. خودشان بودند. دست مرا گرفتند و از صاحبخانه تشکر کردند. راه افتادیم به طرف خانه. من گفتم: "مگه قرار نبود بریم مدرسه؟ اصلا چرا شما اینقدر دیر کردید؟ حالا هم که اومدید میگید بریم خونه؟" خواهرم گفت: "فعلا بریم خونه، بعد برات تعریف می‌کنم."

میان آن همه برف به سختی قدم برمی‌داشتم‌. از طرفی هم ناراحت بودم که مدرسه نرفتیم‌. در میانه‌ی راه پدرم را دیدیم که دارد به سمت ما می‌آید. به سرعت خود را به ما رساند و گفت: "توی این برف کجا راه افتادید. هنوز که راه‌ها رو پاک نکردند. زود بیایید بریم خونه." خواهرم گفت: "بریم خونه بعد براتون تعریف می‌کنم."

به هر زحمتی بود خود را به خانه رساندیم. مادرم جلوی در نگران ایستاده بود. چشمش که به ما خورد گفت: "شما وروجکا کی رفتید از خونه بیرون که من نفهمیدم. توی این برف و مدرسه آخه؟"
خواهرم گفت: "بریم تو بعد براتون تعریف می‌کنم."
همگی چسبیدیم به بخاری و مادرم برای‌مان چای داغ ریخت.
خواهرم کمی که گرم شد نگاهی به ما انداخت. می‌دانست همه منتظریم. گفت: "صبر کنید الان میام تعریف می‌کنم." نگاهی به دختر همسایه کرد و اشاره کرد که با او برود. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. مادر دختر بود. هنوز چیزی نگفته بود که خواهرم گفت: "حالا میاد خونه براتون تعریف می‌کنه."

بعد از آن هم خواهرم هیچ وقت برای‌مان تعریف نکرد که آن روز چه اتفاقی افتاده بود.

چند روز بعد برف‌ها کمی آب شده بود و دوباره به مدرسه رفتیم. ما از همه زودتر رسیدیم. مدیر و ناظم و معلم‌ها بخاری کلاس‌ها را روشن کرده بودند. بقیه‌ی بچه‌ها هم کم‌کم رسیدند. بدون صف به کلاس رفتیم. بعضی‌ها هم آن روز نیامدند.

چند روز بعد که هوا آفتابی شد دوباره توی حیاط مدرسه به صف ایستادیم. مراسم صبحگاهی که تمام شد مدیر مدرسه شروع به صحبت کرد.

مدیر به خواهرم و دوستش اشاره کرد به بالای پله‌های جلوی صف بروند. دستشان را بالا گرفت و گفت: "این دوستاتون، توی اون روز سخت برفی، مسافت خونه تا مدرسه رو پیاده اومده بودند. بعد که دیدند در مدرسه بسته است، خودشون رو به سختی به خونه‌ی ما رسوندن. گفتن: "خانم اومدیم ببینیم چرا در مدرسه باز نیست. خانم اگر خودتون نمی‌تونید بیایید کلید رو بدید ما در مدرسه رو باز کنیم." من هم بهشون گفتم: عزیزان من مدرسه امروز تعطیله. برید خونه‌هاتون. هر وقت مدرسه باز شد خودمون بهتون خبر میدیم. درسته که توی هوای سرد برفی نباید بیرون میومدن، ولی شوقی که برای باز شدن مدرسه داشتند تحسین‌برانگیزه."

صحبت مدیر که به اینجا رسید خواهرم گفت: "خانم خواهرم هم همراه‌مون بود تا نیمه‌های مسیر."
به من اشاره کردند و من هم رفتم بالای صف. با درخواست مدیر همه‌ی بچه‌های مدرسه برای‌مان کف زدند‌‌. تا مدتها حکایت ما شده بود نقل محافل.

لیلا ناصری
@leilanaseriee

2 weeks, 5 days ago

«جان» را چه خوشی باشد؟
بی‌صحبتِ «جانانه» ...

مولانا

3 months, 1 week ago

تو

تو کلمه‌ی منی
و کلمه یعنی همه چیز

لیلا ناصری
@leilanaseriee

We recommend to visit

پی ام سی موزیک | PMC MUSIC

.

تعرفه تبلیغات:
@pmc_ads

.

معدن انیمیشن های قدیمی و جدید🥰🔥😍

⚠️ Please Note that this Channel is Not Against Copyright Law and No Pornography is Published and is Law-Abiding.

Last updated 1 week, 2 days ago

Last updated 1 year, 1 month ago