Boxinghistorygloss

Description
تاریخچه بوکس حرفه ای
Tags
We recommend to visit

🔴بزرگترین رسانه هواداران پرسپولیس🔴

📱تعرفه تبلیغات:
@AdsPers
.

🏆 مرحله ۱/۱۶ نهایی جام حذفی
⚽️ پرسپولیس - مس سنگون
🗓 پنجشنبه ۱ آذر - ۱۸:۰۰
🏟 ورزشگاه تختی تهران
.

ارتباط با ما:
@Perscall

.

Last updated 2 months, 1 week ago

آخرين اخبار، عكس، ويديو و مطالب ورزشي


جهت اطلاع از نحوه تبلیغ در کانال ورزش سه به آی دی تلگرام زیر مراجعه نمایید:

@adsfarakav


اینستاگرام اصلی 👈 instagram.com/varzesh3
اینستاگرام دوم 👈 instagram.com/varzesh3_plus

Last updated 2 months ago

‌‌💙 یکی از بزرگترین کانال های هواداری استقلال 💙


🏆 هفته چهاردهم لیگ برتر
⚽️ استقلال - چادرملو اردکان
🗓 پنجشنبه ۶ دی
⏰ ساعت ۱۷:۳۰
🏟 ورزشگاه شهید نصیری


تبلیغات و ارتباط با ما:
@AdsEsteghlallii

Last updated 1 month ago

3 weeks, 2 days ago

.
(۳)
.
.
در داستان دگرگونی دریا، داستان یک زوج جوان را در یک کافه می‌خوانیم. داستانی به شدت عجیب و تاثیرگذار. کل این داستان که بسیار کوتاه، بر پایه مکالمه بين زن و مرد بنا شده. به درستی مشخص نیست که علت بحث و تنش بین این دونفر چیست. همینگوی خیلی مختصر و گذرا اشاره‌ای به این علت می‌کند و می‌گذرد. همان‌طور که شیوه و سبکش در نوشتن است. اما این تنش را به کمک دیالوگ‌های موجز و کاربردی اش به خواننده منتقل می‌کند. در انتهای داستان مرد از زن می‌خواهد که برای همیشه برود. در طول داستان اتفاق خاصی نمی‌افتد. اما وقتی که تمام می‌شود، وزن آن را می‌شود به وضوح حس کرد.

داستان پیرمرد و دریا، روایت یک پیرمرد ماهیگیر است که چندین روز متوالی نتوانسته ماهی صید کند. و بر اساس یک باور قدیمی مردم شهر او را بدیمن می‌دانند. پیرمرد به تنهایی به دریا می‌زند. و این‌بار یک نیزه ماهی بزرگ صید می‌کند. اما در راه برگشت به بندر، کوسه‌های درنده به ماهی بزرگش حمله می‌کنند. و پیرمرد با تمام وجودش با آن‌ها مبارزه می‌کند. ماهيت وجودی این داستان همان مبارزه است. مبارزه‌ای که به زندگی انسان معنا می‌دهد.

می‌گفتند که صداهایی در گوشش می‌شنود. می‌گفتند که کبدش داغان است. فشار خون بالا، افکار تاریک عذابش می‌دهد. به ۶۰ سالگی رسیده بود. با موهای سفید و بدن افتاده و ضعیف. دیگر نمی‌توانست بنویسد. یا به قول خودش :
.
" دیگر نمی‌آمد. "
.
.
.
چندین بار مچش را برای اقدام به خودکشی گرفتند. آرامش نداشت. بی‌قرار بود. تاریکی و نادا رفته‌رفته بیش‌تر می‌شد. روشنایی‌های زندگی‌اش داشتند کم‌کم محو می‌شدند. اما او به دنبال یک شروع دوباره بود. به‌سان نیروی طبیعت که از نو متولد می‌شود. مانند زمینی که پس از گردش فصل‌ها به زمستان می‌رسد و دوباره با بهار جان می‌گیرد. دوباره می‌خواست فرصتش پیش بیاید تا آن لحظات را درون رینگ بوکس تجربه کند :
.

" بعد چند روز بی‌خوابی جک برنان بالاخره توانست به زور ویسکی بخوابد. داخل رختکن باند دستانش را محکم بست تا به مصاف والکات برود. آن ضربه والکات به آبگاهش آن‌قدر مهیب بود که دل و روده‌اش به هم گره خورد. اما کسی چه می داند. وقتی از سر و کولش عرق می‌ریخت یا درد می‌کشید، انگار حالش بهتر بود. انگار می‌توانست چند ساعتی از شر آن افکار شوم که خواب را از سرش می‌پراندند راحت باشد.
.
.
بامداد روزی در اوایل تابستان، دوم جولای سال ۱۹۶۱. مانند جک برِنان از بی‌خوابی به تنگ آمده بود. همان‌ کاری را کرد که جک انجام داد. او برای درمان بی‌خوابی‌اش لیکور سفارش داده بود. اما این‌جا دیگر لیکور کارگر نبود. چیز قوی‌تری لازم داشت. لحظه‌ای در دهلیز ورودی خانه‌اش ایستاد.‌ اولین بارقه‌های خورشید سحرگاه صورتش را نوازش کرد. روشنایی آرام داشت همه‌جا را برمی‌داشت. همان چیزی که در داستان یک گوشه پاک و پرنور عاشقانه ستایشش کرده بود.
تفنگ دولول ساچمه زن مورد علاقه‌اش را در انبار پیدا کرد. آن را برداشت. به دهلیز ورودی خانه‌ رفت و میان پرتوی از روشنایی ایستاد :
.
" ای نیستی ما اندر نیستی. نام تو باد نیستی. ملکوت تو باد نیستی. مشیت تو باد نیستی........"
.
.
" آن‌کس که امسال بمیرد، از مردن در سال بعد معاف است. "
.
.
.
جاوید نوروزی

.
.
.
.

3 weeks, 2 days ago

.
(۲)
.
.
وگرنه هیچ‌وقت به داستان‌ها و کلماتش راه پیدا نمی‌کردند. چون او از آن دست نویسنده‌هایی بود که تا چیزی را شخصا تجربه نمی‌کرد، هرگز درباره آن نمی‌نوشت. همینگوی به نظر می‌رسید که در طول زندگی‌اش، تا حدی دچار یک نوع اضطراب خاص به نام مرگ هراسی (thanatophobia) شده بود و نمی‌توانست با آن کنار بیاید. اما در این میان عاشق زندگی هم بود و همین بیش‌تر عذابش می‌داد.
به جز این‌ها مشکلات دیگری هم داشت. با مادرش اصلا رابطه خوبی نداشت. پدرش که احساس نزدیکی بيش‌تری به او داشت، با اسلحه به زندگی‌اش پایان داده بود و همین اتفاق تاثیر شدیدی روی روح و روانش گذاشت. او خودکشی را خلاف قوانین شخصی‌اش می‌دانست و معتقد بود که انسان باید درد و رنج زندگی را با وقار بپذیرد و تحمل کند.
.
این‌ها همه باعث شد که به الکل روی بیاورد و خیلی هم در آن زیاده‌روی می‌کرد. اما چیزهای دیگری بودند که به زندگی‌اش معنا می‌دادند. او شیفته‌وار عاشق بوکس بود، و البته نوشتن.
و گاهی پیش می‌آمد که درباره بوکس بنویسد. اما همینگوی در بیش‌تر داستان‌هایش، حتی اگر درباره بوکس نمی‌نوشت، بازهم همان نبرد و مبارزه تمام‌نشدنی انسان را به تصویر می‌کشید. مبارزه‌ای تمام‌نشدنی که هر انسانی برای زیستن در این دنیا باید آن را بپذیرد.
.
ارنست از همان دوران کودکی و نوجوانی با فعالیت‌های بیرون از خانه و سرگرمی‌های جسمانی آشنا شده بود. پدرش پزشک بود و عاشق طبیعت‌گردی و شکار. وقتی که ارنست ۱۵ ساله شد، پدر به عنوان هدیه تولد، عضویت در یک دوره آموزش کامل بوکس در یک باشگاه معتبر را به او هدیه داد. در همان اولین روز حضور در باشگاه، با یک عضو با تجربه وارد رینگ شد و خیلی زود سر و صورتش خونی شد. اما آن‌جا درس مهمی یاد گرفت. بیش‌تر بچه‌هایی که برای آموزش بوکس به باشگاه می‌آمدند، پس از همان جلسه اول قید بوکس را می‌زدند. چون دوست نداشتند دوباره مشت بخورند. اما همینگوی جا نزد و دوره آموزشی را کامل کرد. او در تمام زندگی‌اش عاشق بوکس و رینگ بود. پس از ازدواج با هدلی، به توصیه شروود اندرسون (نویسنده معروف آمریکایی) به اتفاق همسرش با کشتی عازم پاریس شدند. در کشتی متوجه شد که دختری فرانسوی پس از جدایی از همسرش که یک سرباز آمریکایی بوده، بی‌پول مانده. چند نفر از مسافران کشتی سعی کردند آن دختر را کمک کنند. همینگوی راه جالبی به نظرش رسید. ترتیب یک مبارزه بوکس را در کشتی داد و تمام پولی را که از راه فروش بلیط تماشای این مبارزه جمع شده بود را یک‌جا به دختر داد.
بعد از مسافرت به اسپانیا و شهر پامپلونا، برای اولین‌بار با مراسم گاوبازی آشنا شد که عاشقش شد و درباره‌اش زیاد نوشت. درست مثل بوکس.
همینگوی کمی بعد بر اساس همین سفر و اتفاقاتی که با گروه دوستانش از سر گذرانده، کتاب خورشید هم‌چنان می‌دمد را نوشت. کتابی که تمام شخصیت‌هایش معادل واقعی دارند.

اما اولین مجوعه داستان همینگوی یعنی در زمانه ما، یک داستان بسیار تکان‌دهنده درباره یک بوکسور حرفه‌ای سابق دارد. بوکسوری که از دل تاریکی نمودار می‌شود. با داستانی عجیب و غریب از گذشته‌اش. با یک گوش ناسور و سر و صورتی که داد می‌زند بوکسور بوده. و ذهنی که شدیدا به‌هم ریخته. این داستان روی روان خواننده خیلی عمیق تاثیر می‌گذارد و امکان ندارد که آدم بتواند آن را فراموش کند.

در روزهای زندگی در پاریس، آن اوایل که هنوز نوشته‌هایش بخت دیده شدن پیدا نکرده بودند، سعی کرد از راهی که بلد بود و به آن علاقه داشت کمی پول در بیاورد تا قسمتی از خرج زندگیشان را تامین کند. به باشگاه‌های بوکس در پاریس سر می‌زد و به عنوان حریف تمرینی بوکسورهای حرفه‌ای و با تجربه وارد رینگ می‌شد. پول چندانی البته در نمی‌آورد، اما به‌هرحال برای یک غریبه آمریکایی در فرانسه بد نبود. برای مبارزه تمرینی با بوکسورهای کارکشته و حرفه‌ای، یک قانون را همیشه رعایت می‌کرد. قانونی که به مرور زمان و در رینگ های بوکس آمریکا آن را آموخته بود :
.
" هرگز یک بوکسور حرفه‌ای رو تحریک نکن. "
.
.
در مجوعه داستان مردان بدون زنان، همینگوی یک داستان کوتاه بسیار جذاب و عالی درباره بوکس نوشته. داستان بوکسوری حرفه‌ای به نام جک برِنان. یک بوکسور میان‌وزن که قرار است آخرین مبارزه دوران حرفه‌ای خودش را مقابل حریفش والکات انجام دهد. اما مشکلی در کار است. جک در کمپ تمرین خوابش نمی‌برد. حتی بعد از تمرینات سنگین روزانه. و خودش خوب می‌داند که با این وضعیت درون رینگ به طور جدی به مشکل می‌خورد. شب قبل از مبارزه، جک از شدت کلافگی لیکور سفارش می‌دهد تا بتواند بخوابد و....
شرح مبارزه را همینگوی استادانه نوشته.
.
.
.

3 weeks, 2 days ago

.
(۱)
.
.
ارنست همینگوی
‌.
.
ارنست همینگوی در داستان یک‌جای روشن و پرنور، داستان پیرمردی با گوش‌های سنگین را روایت می‌کند که آخر شب در نوشگاهی پشت یک میز نشسته. تنها. و دارد مشروب می‌خورد. دو متصدی نوشگاه، یکی جوان‌تر و دیگری مسن، باهم حرف می‌زنند. جوان از بی‌حوصلگی و خستگی کار حرف می‌زند و دوست دارد زودتر تعطیل کنند تا برود خانه پیش زنش. و به‌خاطر این‌که پیرمرد بلند نمی‌شود و مدام مشروب سفارش می‌دهد کفری است. مرد مسن‌تر اما با آن پیرمرد همدلی بيش‌تری احساس می‌کند و انگار یک‌جورهایی حس و حالش را می‌فهمد. بعدا از زبان همین مرد مسن می‌شنویم که پیرمرد به تازگی خودکشی کرده اما نجاتش داده‌اند و....
در داستان نور و روشنایی آن مشروب فروشی در نگاه کارگر مسن‌تر خیلی آرامش‌بخش است و برایش معنای خاصی دارد. از تاریکی و تنهایی گریزان است. دوست دارد بیش‌تر آن‌جا بماند. در آن گوشه پاک و روشن و پرنور. داستان جلوتر می‌رود. کم‌کم آن نور و روشنایی نوشگاه و آن تاریکی که جایی در انتظار آن مرد مسن نشسته و او را می‌ترساند، معناهای دیگری پیدا می‌کنند. همینگوی جایی دیگر، در یکی از داستان‌هایش به نام وداع با اسلحه، از کلمه نادا استفاده می‌کند. کلمه‌ای که در زبان اسپانیایی و پرتغالی به معنای هیچ و پوچ است و همینگوی جدا از این‌ها هروقت که این کلمه را به کار می‌برد، منظورش اشاره به مرگ و تاریکی هم هست. پیرمرد در این داستان، خسته از تنهایی هرشب به نوشگاه پناه می‌آورد تا در روشنایی آن گوشه تمیز، مشروب بخورد و همه‌چیز را فراموش کند. فراموش کند که تنهاست و در تنهایی به آخر راه رسیده. متصدی جوان کافه این را درک نمی‌کند. مثل همه آدم‌های هم‌سن و سالش، پیری و مرگ را بسیار دور می‌داند. آن‌قدر دور که انگار هرگز به آن‌جا نمی‌رسد و نیازی نیست نگرانش باشد. اما متصدی مسن، به پیرمرد نزدیک‌تر است. و خیلی خوب حالش را می‌فهمد. جوان سرانجام عذر پیرمرد را می‌خواهد و کافه را تعطیل می‌کند تا به خانه‌اش برود. و مرد مسن در تنهایی و تاریکی کوچه‌ها در انتهای شب، هم‌چنان دارد به این فکر می‌کند که یک جای روشن و پرنور چه موهبت بزرگی است. به کافه‌ای شبانه‌روزی می‌رود، اما آن‌جا باب طبعش نیست و زود بیرون می‌زند. و در راه، یک قطعه نیایش گونه عجیب را زیر لب زمزمه می‌کند که انگار روی یکی از دعاهای انجیل شکل گرفته، با این فرق که همه هیچ است :

چراغ‌ها را خاموش‌ کرد و زیرلب‌ باخودش‌ گفت‌: «این‌جا نور هست‌، ولی‌ مهم‌ این‌ است‌ که‌ تمیز و دنج‌ باشد، موسیقی هم‌ نباشد اشکالی‌ ندارد. می‌توانی‌ باوقار کنار پیش‌خوان بایستی‌، چون‌ کار دیگری‌ این‌وقت‌ شب‌ وجود ندارد. پس‌ او از چه‌ می‌ترسید؟ شاید هم‌ ترس‌ و وحشت‌ نبود، پوچی‌ بود، که‌ او به‌ خوبی‌ می‌شناخت. همه‌اش‌ هیچ‌ بود. فقط‌ همین‌. و روشنایی‌ تمام آن‌ چیزی‌ بود که‌ او احتیاج‌ داشت‌ و همین‌طور پاکیزگی‌ و نظم‌. بعضی‌ها در آن‌ زندگی‌ می‌کنند، بدون این‌که هیچ‌وقت احساسش کرده باشند. ولی‌ او می‌دانست‌ که‌ همه‌اش‌ هیچ‌ است. هیچ‌ اندر هیچ‌.

" ای نیستی ما اندر نیستی. نام تو باد نیستی. ملکوت تو باد نیستی. مشیت تو باد نیستی........"
.
.
.
ارنست همینگوی، از آن تاریکی و نادا حذر می‌کند. دوست ندارد به آن قلمرو حتی نزدیک شود. در همان داستان بلند وداع با اسلحه هم این را می‌شود به وضوح دید. شب از نظر همینگوی، نماد مرگ و عدم است. و شخصیت اول آن داستان نمی‌خوابد. نمی‌تواند شب‌ها بخوابد. این احساسات و این نوع نگاه به دنیا را همینگوی احتمالا در زندگی‌اش تجربه کرده. آن‌ها را زندگی کرده.
.
.
.

4 weeks, 1 day ago

.
(۲)
.
.
اما تصویر تقلای جو لوییس برای بلند شدن، مرد را به شدت تکان داده بود. همان تصویر
" بودن در واقعه. "
تماشای این مبارزه روی مانیتور تمام شد، اما در ذهن آن مرد جوان نه. بارها و بارها آن‌ را در ذهنش دوباره تماشا کرد. هیاهوی درون سرش روی یک ریل موافق افتاده بود. دیگر آن صداها چندان آزارش نمی‌دادند. چون تبدیل به چیزی دیگر شده بودند. دنیا را فهمیده بود. زندگی را بهتر درک کرده بود. دیگر حیران نبود :
.
" اگر بودن ما برای هدفی باشد، آن هدف برای من شاید همین باشد. بودن در واقعه. ما انسان‌ها به‌خاطر همین باید به پیش برویم. "
.
.
به‌خاطر بودن در آن لحظه‌ای که از عشق و اشتیاق خودمان به چیزی ناشی شده و ما را به آن لحظه رسانده. به‌خاطر بودن در واقعه.
.
و این‌گونه بود که من این روایت‌ها را روی کاغذ آوردم. شاید کسانی حیران باشند، شاید ندانند که چه باید بکنند، شاید درون سرشان پر از سروصداست. و با خواندن این‌ها.......شاید.......
.
.
.
جاوید نوروزی
.
.
.
.
پ.ن : از متن کتاب در کوچه‌های تاریخ. این کتاب به شکل پی‌دی‌اف هست و روایت‌های متفاوت و مختلفی از تاریخ بوکس رو می‌تونید در این کتاب بخوانید.
.
.
.
.

4 weeks, 1 day ago

.
(۱)
.
.
اواسط پاییز بود. از همان روزها که خورشید هنوز هم فروغش را از دست نداده و همه‌چیز، همه آن زردها و قرمزها در پرتوی از نور شدید اوایل بعدازظهر، در یاد آدم باقی می‌مانند.
آسمان را این‌جا و آن‌جا، ابرهای خیلی بزرگ و سفید پر کرده بودند. ابرهایی که انگار در اوج آسمان منفجر شده و رنگ آبی سیر آسمان بینشان به چشم می‌آمد. و باد.....باد هم می‌وزید. سایه آفتاب عجیبی بود.
مرد جوانی که کم‌کم داشت به ۳۰ سالگی نزدیک می‌شد، سری داشت پر از هیاهو و سروصدا. در حال راه رفتن در آن پیاده‌روی دراز و خالی ساعت ۲ بعدازظهر، آرامش را گم کرده بود. با وجود آن‌که طبیعت پاییزی شهر آن‌قدر زیبا بود.

" فضا پر از دلگرمی بود، اما خودش دلگرم نبود. "

ردیف چنارهای بلندقامت حاشیه خیابان، و برگهای زرد و قرمز کف پیاده‌رو، ذهنش را کمی به خود مشغول می‌کرد. اما باد نسبتا ملایم پاییزی مانند یک تهدید نامحسوس، برگها
را آرام جابه‌جا می‌کرد و خبر از تغییر می‌داد.
نمی‌دانست چه‌کار باید بکند.
حیران.....حیران بود.
بعد از چند دقیقه باد کم‌کم شدت گرفت. بیش‌تر شد. بیش‌تر و بیش‌تر. آن باد ملایم، به بادی دیوانه مبدل شده بود که صدای زوزه‌اش در ناودان‌های کهنه می‌پیچید. که کم‌کم ابرهایی خاکستری و سیاه را بر فراز سر آن پسر به چرخش درمی‌آورد. که شاخه‌ها را به شدت تکان می‌داد.
مرد جوان هم‌چنان پیش می‌رفت. کمی جلوتر، دانه‌های سرد باران پاییزی را روی صورتش حس کرد. در عرض چند دقیقه، شهر را انگار سروصدای زوزه باد و تکانه‌های شدید شاخ و برگ چنارها برداشته بود. حس می‌کرد که آن هیاهوی درون سرش به بیرون نشت کرده.
تند کرد و بعد رد شدن از میدان، به سمت راست پیچید تا برای کاری به کتابخانه‌ برود. وقتی رسید باران تقریبا ورود کرده و داشت می‌بارید.
به صحن کتابخانه رفت. سکوت و آن فضای نه چندان روشن کتابخانه کمی آرامش‌ کرد. موقتا. فضای گرفته و ابری آن بیرون را دوست داشت.

به سمت چپ پیچید و وارد کافی‌نت کتابخانه شد. باید از یک مقاله‌ پرینت می‌گرفت. اما وقتی که پشت کامپیوتر نشست، ناخودآگاه انگار به سمت دیگری کشیده شد. اسم " جو لوییس " را در مستطیل آشنای گوگل وارد کرد.
.
.
بعد چند ویدئو بالا آمد. از مبارزه‌های جو لوییس.
یک مبارزه نظرش را جلب کرد. اسم حریفش را تا آن زمان نشنیده بود :
.
" مکس اشملینگ "
.
مبارزه شروع شد. جو لوییس را خوب می‌شناخت و از میزان بزرگی او در بوکس تقریبا آگاه بود. اما چیزی که عجیب بود، تسلط حریف بر جو لوییس بود. حریف آلمانی که به زیبایی ضربات سنگین و مرگبار لوییس را رد کرده و ضربات متقابل را استادانه وارد می‌کرد.
لوییس راند چهارم با مشت راست سنگین و دقیق اشملینگ ناک‌دان شد. توانست بلند شود اما پس از آن راند مبارزه برایش کاملا گره خورد.
مرد فضای رینگ را نیمه تاریک می‌دید. درست مانند فضای کتابخانه‌. درست مانند فضای بیرون. مانند همان حال و هوای درون ذهنش. و تقلای دو بوکسور را به‌سان چیزی آشنا دید. خیلی آشنا. انگار داشت دقایقی از زندگی در این دنیا را می‌دید.
سروصداهای درون سرش حالا کم‌کم داشت با
چیزهایی که درون آن رینگ اتفاق می‌افتاد منطبق می‌شد. حس می‌کرد حالش بهتر شده، وقتی که جو لوییس را در تلاش برای هماهنگ کردن دست چپش در هجوم و دفاع، مقابل ریتم خاص آن حریف باهوش می‌دید. حس می‌کرد بهتر نفس می‌کشد، وقتی که مکس اشملینگ را هنگام داک کردن یا عقب کشیدن مقابل کراس‌های مرگبار جو لوییس می‌دید.
.
حالش بهتر شده بود. حس می‌کرد دارد با این دنیا و کلا با تمام دنیا یکی می‌شود.
.
مبارزه به راندهای بالا رسید. راند دوازدهم.....جو لوییس هم‌چنان در تلاش بود تا خودش را با این حریف ناهمگون و عجیب هماهنگ کند. اما نمی‌توانست ضعف خودش را پوشش بدهد. نمی‌توانست دست جلوی مشکل دارش را پس از پرتاب کردن جب، به موقع بالا بیاورد. اشملینگ از همین ناحیه و از همین فضای به وجود آمده ناشی از گارد باز لوییس، بارها او را گزید. و حالا در راند دوازدهم.....
مرد جوان مبهوت این نمایش شده بود. با تمام دقت و کنجکاوی، داشت نگاه می‌کرد که کار سرانجام به کجا می‌کشد. جو لوییس نزدیک طناب‌ها هدف راست سنگین حریف قرار گرفت و گیج شد. عقب نشست. اشملینگ رفت تا کار را تمام کند. در ضلع دیگر رینگ، سرانجام با یک راست سنگین دیگر لوییس را انداخت.
و این‌جا همان لحظه کامل شدن این دنیا بود. لحظه‌ای که در ذهن مرد با این نام گره خورد :
.
" بودن در واقعه "
.
آن‌جا جو لوییس را می‌دید که ناک‌دان شده و به‌سختی در تلاش است تا قبل از شماره ۱۰ از جایش برخیزد. تکان‌دهنده بود. نفس مرد در سینه‌اش حبس شده بود. اشملینگ در گوشه بی‌طرف منتظر پایان شمارش بود‌. جو لوییس تمام توانش را جمع کرد و سعی کرد بلند شود، اما گیجی ناشی از ضربه بیش‌تر از حد توانش بود و دوباره به کف رینگ افتاد. شمارش تمام شد.
.
.
" جو لوییس ناک‌اوت شده بود. "
.
.
.
.

1 month ago

.
فقط با سه تا پانچر واقعی در طول دوران حرفه‌ای خودم روبه‌رو شدم. جری کانی، ران لایل و یک مبارز دیگه که حریف تمرینی اش بودم، به نام کلیولند ویلیامز.

(جورج فورمن)
.
.
.
.
#کلیولند_ویلیامز متولد سال ۱۹۳۳ در شهر گریفین، واقع در ایالت جورجیا، مشتزن سیاهپوستی که یک رگ سرخپوست داشت. با ۱۹۲ سانت قد، ۱۰۰ کیلو وزن طبیعی و بدن ورزیده برای دسته سنگین‌وزن ساخته شده بود. در هجده سالگی وارد بوکس حرفه‌ای شد. کلیولند ید طولایی در ناک‌اوت کردن حریفانش داشت و یک تمام کننده قهار بود. جثه درشت و عضلانی و سرعت دستانش هنگام زدن هوک‌های پیاپی، باعث شد که به او لقب گربه بزرگ بدهند. اواخر دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰ و در روزهای اوجش، نامدارانی مانند #ارنی_ترل، سانی بنکس، آلونزو جانسون و الکس میتف را شکست داد. سال ۱۹۵۹ می‌توانست با شکست فلوید پترسون به راحتی کمربند را از آن خود کند. اما ابتدا باید از سد سانی لیستون، غول ترسناک تاریخ بوکس رد می‌شد. سنگین‌وزن‌های آن دوره یا با لیستون مبارزه نمی‌کردند، یا در صورت مبارزه مجبور می‌شدند فقط فرار کنند. ویلیامز تنها کسی بود که جرات کرد مقابل او رودررو بجنگد. سه راند تمام پابه‌پای لیستون جنگید و با خرد کردن بینی لیستون نشان داد که برای پیروزی آمده. اما بالانس ضعیف و بی‌برنامگی در دفاع و همچنین چانه ضعیفترش نسبت به لیستون، باعث شد مبارزه را واگذار کند. سال بعد تلاش دوباره‌اش برای شکست لیستون باز هم به جایی نرسید.
ویلیامز کم‌کم داشت خودش را برای مبارزه با قهرمان جدید یعنی محمدعلی آماده می‌کرد که بخاطر یک سوتفاهم، هدف گلوله مگنوم 375 یک پلیس گشت قرار گرفت و تا هفده ماه اجبارا از میادین دور ماند. جایی که کلیه راست، سه متر از روده کوچک و ۳۰ کیلو از وزنش را از دست داد. به گفته خودش:

" من در چند شب اول روی تخت جراحی چند بار مردم و زنده شدم. "

پس از بهبودی در حالی که گلوله هنوز در بدنش بود به میدان برگشت. سال ۱۹۶۶، کسی که در مقابل نقطه اوج محمدعلی سلاخی شد، فقط سایه‌ای از کلیولند ویلیامز بود.

ویلیامز سال ۱۹۷۲ و در ۳۹ سالگی از بوکس کناره‌گیری کرد. ۹۴ مبارزه، ۸۰ برد، ۶۰ برد با ناک‌اوت و ۱۳ باخت، حاصل دوران حرفه‌ای او بود. مجله رینگ از نظر قدرت مشت او را بین پانچرهای بزرگ تاریخ بوکس در رده ۴۹ قرار داده است.
سانی لیستون مصرانه معتقد بود که میان حریفانش ویلیامز سنگین‌ترین ضربات را داشته است.
محمدعلی بعدها به کاز داماتو گفته بود که ویلیامز چگونه سه بار با هوک‌هایش حسابی او را تکان داده.

کلیولند ویلیامز سال ۱۹۹۹ در یک سانحه رانندگی درگذشت. در حالی که دنیای مشت‌زنی هنوز هم یک عنوان قهرمانی به او بدهکار است.
.
.
.
جاوید نوروزی
.
.
.
.

3 months, 3 weeks ago

.
دست و پنجه نرم کردن دو مبارز، در هرم میدان نبرد

فکر نکنم این مبارزه (مبارزه اول سانی لیستون و محمدعلی) بدون حاشیه‌هایش به اندازه کافی دیده شده باشد. منظورم این است که هروقت کسی سراغ دیدن این مبارزه رفته، پیش از آن‌که بخواهد اصلا آن را ببیند، خیلی زود درگیر حاشیه‌ها و اتفاقات فرامتنی آن شده و خود مبارزه را به عنوان یک اتفاق و رخداد مستقل و قائم به ذات در نظر نگرفته. حداقل می‌توانم بگویم بیش‌تر آدم‌ها با این مبارزه چنین مواجهه‌ای داشته‌اند.

اما به نظر شخصی من، ارزش و کیفیت این مبارزه و بهتر بگویم، این نبرد، فراتر از این‌هاست که همیشه آن را با حواشی و اتفاقات پیرامونش ببینیم.

این یک نبرد بود. بین دو نوع خاص و متفاوت از بوکس. بین بوکس دوران قدیم و دوران جدیدی که داشت کم‌کم از راه می‌رسید. سانی لیستون به تازگی قهرمانی را به دست آورده و داشت برای دومین بار از عنوانش دفاع می‌کرد. اما از بخت بد، کسی که بوکس دوران جدید را نمایندگی می‌کرد، یک پرچم‌دار عادی نبود. یک دوران ساز واقعی بود.

و این سمت هم خودش ایستاده بود که به هیچ عنوان نمی‌شد او را یک قهرمان عادی و معمولی حسابش کرد.

حالا خودتان حساب کنید که تقابل چنین‌ کسانی به چه معنی می‌توانست باشد؟ در دل جنین نوع تقابل و مبارزه‌ای، چه نوع اتفاقات و رخدادهایی نهفته بود؟

تمام عناصر این مبارزه نشان از بزرگی و نامعمول بودن داشت. همه‌چيز داشت داد می‌زد که مانند این مبارزه را دیگر نخواهیم دید. از قد دستان بلندتر سانی لیستون(۲۱۳ سانتی‌متر) با وجود این‌که قدش از محمدعلی کوتاه‌تر بود، تا میزان چابکی علی که بدون اغراق با سرعت یک سبک‌وزن حرکت می‌کرد و خصوصا در دو سه راند ابتدای این مبارزه‌ سرعتش بالاتر از همیشه خودش بود و انگار به هیچ عنوان نمی‌شد این موجود را گیر انداخت.
همین یکی دو نکته را که در نظر بگيريد (باقی نکات بماند) مشخص می‌شود که مواجهه چنین بوکسورهای عجیبی تا چه اندازه می‌تواند نامعمول و بزرگ باشد

با تمام این‌ها و با وجود این‌که لیستون در ابتدای کار دستش به این حریف وحشتناک سرعتی نمی‌رسید، اما شما باید ببینید که سانی لیستون در طول مبارزه به او دسترسی پیدا کرد و ضرباتش را وارد هم کرد. (جدا از آن تقلبی که کرد و دستکشش را با ماده‌ای غیر مجاز آلوده کرد‌و راند پنجم را با اختلاف زیاد برد)

خیلی‌ها باز هم به‌خاطر کامل ندیدن این مبارزه، بازهم به حقیقت وجودی این مبارزه کاملا پی نبرده‌اند. در واقع لیستون با وجود آن سرعت و میل به پیروزی عجیب محمدعلی با چالش خیلی سنگینی روبه‌رو شده بود، اما با تمام این‌ها روی کارت امتیاز داوران، بعد از پایان راند ششم، اگر تقلب سانی لیستون را نادیده بگیریم، دو بوکسور مساوی بودند. و این نشان از یک نبرد جانانه دارد.

گوشه‌ای از هرم میدان نبرد و آن دست و پنجه نرم کردن دو حریف بزرگ را در این عکس‌ها می‌توانید ببینید. به شرط این‌که فقط یک‌ لحظه ذهنتان را دوباره بازیابی کنید. تمام اطلاعات و حواشی پیرامون این دونفر که از گذشته درون ذهنتان خانه کرده را بیرون بریزید و از همین لحظه حال لذت ببرید. فکر کنید دارید برای اولین بار یک نبرد بزرگ را بین دو مبارز بزرگ می‌ببینید. که دارند در هرم میدان نبرد، با تمام وجود دست و پنجه نرم می‌کنند.

جاوید نوروزی
.
.
.
.
.
چند هفته پیش، مستند زندگی‌نامه کامل سانی لیستون رو در کانال یوتیوب گذاشتم. در اون مستند به مبارزه اول سانی لیستون و محمدعلی هم به تفصیل پرداختم. لینکش رو در پست بعدی می‌ذارم. کانال یوتیوب رو حمایت کنید لطفا. ممنونم.
.
.
.
.

4 months ago

.
و اما.....کوستایا زو.....

چرا این‌قدر کم از این آدم شنیده بودیم و می‌شنویم؟ چون توی بوکس یک‌جورایی همیشه توجه بیش‌تری به دسته سنگین‌وزن می‌شه؟ چون ما داریم توی دنیایی زندگی می‌کنیم که پول از چاه سیاه و بی سر و ته تبلیغات و هیجان کاذب میاد؟ که اون چاه وصله به هزار تا کانال دیگه که همه اون‌ها آخرش به یک سر منشا خراب می‌رسند به نام فساد و قدرت؟

و تمام مساله همینه. پول، قدرت و فساد. هرگونه حرکتی که بتونه پول زیادی بسازه، به اون‌جا ختم می‌شه. به قدرت و بعدش فساد.

حالا که فرصتش پیش اومده و بحث به این‌جا رسیده، دوست دارم یک چیزی رو بگم. اصلا دلم نمی‌خواد که محتوای این کانال در حد سرگرمی سازی باشه و در حد بمونه. البته قبلا هم گفتم که سرگرمی و هیجان سالم به هیچ عنوان بد و بی ارزش نیست و در تربیت روح و روان انسان در حد خودش قطعا نقش موثر و باز هم در حد خودش ارزشمندی داره. اما همون‌طور که گفتم :
.
" در حد خودش "
.
.
آدم نباید همیشه در این سطح باقی بمانه و باید به فراتر از این مسائل هم فکر کنه‌. حالا چرا دارم این‌ها رو توی این پست می‌گم؟ چه ربطی به این متن و کوستایا زو داره؟
.
توضیح می‌دم.
.
.
هيچ‌وقت قرار نبوده که مطالب این کانال و پیج اینستا یا هرجایی که در اون مطلب می‌ذارم، فقط درخدمت ساختن سرگرمی و هیجان باشه.‌با بقیه کاری ندارم. اما من دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم کسانی که این مطالب رو می‌خوانند، به فراتر از این‌ها فکر کنند. فراتر از جنبه سرگرمی و هیجان صرف. این‌ها رو این‌جا گفتم، چون دیده نشدن کسانی مثل کوستایا زو یا گنادی گلوکین در عصر جدید، دقیقا به‌خاطر همینه که اون‌ها در مسیر سرگرمی سازی جریان حاکم قرار نداشتند.
منظور من در این‌جا فقط یک اسم خاص نیست. به جای کوستایا زو مثلا می‌تونید اسم یک بوکسور بی نام و نشان از کشورهای آسیایی یا آفریقایی رو بذارید. هیچ فرقی نداره. از گذشته تا حال این داستان همیشه تکرار شده. حالا کسانی مثل زو و گلوکین تا یک حدی دیده شدند و به موفقیت‌های بزرگی هم رسیدند. اما خیلی‌ها هستند که به‌خاطر این نوع نگاه هرگز دیده نمی‌شن.

اما چه باید کرد؟

حداقل کاری که ما آدم‌ها می‌تونیم بکنیم اینه که به بازی فساد و قدرت کمک نکنیم و باعث سرعت و قدرت گرفتن بیش‌تر این ماشین و سیستم فاسد نشیم. سیستمی که شایسته ها رو فقط به‌خاطر این نادیده می‌گیره که در مسیر بازی اون‌ها به عنوان یک مخالف ایستادند و در بازی اون‌ها شرکت نکردند.

باید بیش‌تر و با دقت بالاتری نگاه کرد. مبارزه‌ها رو با چشمان خودتون ببینید و فقط به قضاوت رسانه‌ها تکیه نکنید. به خاطر همینه که می‌گم تا می‌تونید مبارزه‌ها رو کامل نگاه کنید تا کم‌کم با بوکس آشنایی بيش‌تری پیدا کنید و دیگه مجبور نباشید برای سنجش بزرگی یک مبارزه یا کار یک بوکسور، به رسانه‌ها تکیه کنید.
این‌جا دقیقا همون جایی هست که شما از هیجان و سرگرمی یک قدم به سمت جلو، یعنی یه سمت تفکر حرکت کردید.

پ.ن : نمونه بارزش چارلی برلی و اون هفت نفر دیگه دسته قاتلها بودند که هرگز زیر بار خواسته‌های مافیا و کارتلهای شرط‌بندی‌ نرفتند و به‌خاطر همین برای همیشه بایکوت شدند.
.
.
.
.

We recommend to visit

🔴بزرگترین رسانه هواداران پرسپولیس🔴

📱تعرفه تبلیغات:
@AdsPers
.

🏆 مرحله ۱/۱۶ نهایی جام حذفی
⚽️ پرسپولیس - مس سنگون
🗓 پنجشنبه ۱ آذر - ۱۸:۰۰
🏟 ورزشگاه تختی تهران
.

ارتباط با ما:
@Perscall

.

Last updated 2 months, 1 week ago

آخرين اخبار، عكس، ويديو و مطالب ورزشي


جهت اطلاع از نحوه تبلیغ در کانال ورزش سه به آی دی تلگرام زیر مراجعه نمایید:

@adsfarakav


اینستاگرام اصلی 👈 instagram.com/varzesh3
اینستاگرام دوم 👈 instagram.com/varzesh3_plus

Last updated 2 months ago

‌‌💙 یکی از بزرگترین کانال های هواداری استقلال 💙


🏆 هفته چهاردهم لیگ برتر
⚽️ استقلال - چادرملو اردکان
🗓 پنجشنبه ۶ دی
⏰ ساعت ۱۷:۳۰
🏟 ورزشگاه شهید نصیری


تبلیغات و ارتباط با ما:
@AdsEsteghlallii

Last updated 1 month ago