𝐇𝐞𝐥𝐥 𝐁𝐞𝐧𝐭 "

Description
ترجمه کتاب هِل‌بِنت، جلد دوم کتاب محفل نهم.
.
دایانا اینجاست، ناشناس حرف بزن:
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1591969-nmCp6Sy
Advertising
We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

10 months ago

#Ch2 #P1
╌ ────── ╌
"اکتبر، یک ماه قبل"

الکس خیلی از آپارتمان تارا دور نبود؛ همراه دارلینگتون، زمان شروع اولین سال تحصیلی‌اش، در این خیابان‌ها رانندگی کرده بود؛ موقع تعقیب قاتل تارا، آنها را با پای پیاده طی کرده بود. زمستان بود؛ با شاخه‌های برهنه‌ی درختان و حیاط‌های کوچکی که برف کثیف و گِلی داخلشان روی هم انباشته شده بودند. این محله در روزهای نیمه‌گرم اوایل اکتبر خیلی بهتر به نظر می‌رسید؛ با ابرهایی از برگ‌های سبز درختان که روی لبه‌های تیز سقف‌ها را می‌پوشاندند و پیچک‌هایی که از فنس‌های بافته‌‌شده بالا خزیده‌اند. همه‌شان با درخشش چراغ‌های کنار خیابان که دایره‌های طلایی رنگی میان آسمان هنگام غروب به جا می‌گذاشتند، رویایی می‌شدند.
الکس در عمق سایه‌ی بین دوتا خانه ایستاده بود، و خیابانی که جلودار کافه توروس¹ بود را نگاه می‌کرد؛ دیواری آجری بدون پنجره که با نمادهایی که نویدبخش کینو²، لوتو³ و حلقه خورشید‌اند، تزئین شده بود. می‌توانست صدای موسیقی را از جایی داخل آنجا بشنود. حلقه‌های کوچک افراد دور هم جمع شده و زیر نور چراغ‌ها سیگار می‌کشیدند، آن هم بدون توجه به تابلوی کنار ورودی که رویش نوشته بود هیچ پلیس سرگردان و خرفتی متوجه نمی‌شود. بخاطر سر و صدا خوشحال بود، ولی از این خوشحال نبود که افراد زیادی شاهد رفت و آمدش بودند. بهتر بود در روز، وقتی که خیابان خلوت بود برگرد آنجا؛ ولی همچین فرصت خوبی را نداشت.
می‌دانست که بار پر از گِری‌ها، بوی عرق، بدن‌هایی که به هم فشرده‌شده‌اند و صدای خفه‌ی به هم خوردن بطری‌های آبجو بود. ولی او کسی را می‌خواست که دم دستش باشد.
آنجا—یک گری با کاپشن خز دار و کلاه کاموایی که بین یک زوج درحال جر و بحث شناور بود و حواسش از گرمای این تابستان بی پایان پرت بود.
نگاه الکس با نگاهش تلاقی کرد؛ چهره‌ی بچه‌گانه‌ی گری تکان کوچکی خورد. در بچگی‌اش مرده بود.
الکس زیر لب خواند: "بیا جلوتر..." بعد هم خرناسی از سر انزجار کشید. آن شعر مسخره هنوز در ذهنش بود. وقتی داشت آماده می‌شد تا خوابگاهش را ترک کند، یک گروه کاپلا⁴ داشتند در حیاط اصلی تمرینش می‌کردند.
لورن درحالی که کارت‌هایش وینیل‌⁵ اش را مرتب می‌کرد، غرولند‌کنان گفته بود: "چجوری اون لعنتی رو از الان شروع کردن؟" موهای بلوندش حالا به خاطر گذراندن تابستان به عنوان نجات‌غریق، روشن‌تر به نظر می‌رسیدند.
مرسی اشاره کرد: "یکی از قطعه‌های ایروینگ برلینه.⁶"
"اهمیت نمیدم"
"نژادپرستانه هم هست."
لورن از پنجره داد زده بود: "اون گوهی که دارید میخونید نژادپرستانه‌ست!" بعد هم آهنگ AC/DC ⁷ را روی دستگاهش گذاشته و صدایش را هم تا آخر زیاد کرده بود.
╌ ────── ╌
1- Taurus: صورت فلکی گاو یا ثور
2- کینو :Keno: یک بازی شرط بندی که معمولا افراد از بین عدد ده تا هشتاد، ده عدد رو انتخاب می‌کنن و بعد قرعه کشی میشه و عدد هرکسی در بیاد، برنده اعلام میشه.
3- لوتو :Lotto: یه بازی شرط بندی تقریبا شبیه بینگو یا همون دبرنا.
4- گروه کاپلا یه گروه شبیه گروه کُر که تمام نوت‌ها و آواها‌ و ملودی توسط افراد خونه میشه و هیچ آلت موسیقی‌ایی نداره.
5- وینیل؛ اینجا اسم کارته، ولی در واقع نوعی فرآورده پلاستیکیه که در ساخت کاغذ برای محکم کردنش به کار میره.
6- Irving Berlin: آهنگساز و ترانه سرای آمریکایی
7- اسم یه بند موسیقی استرالیایی
╌ ────── ╌

@Hell_Bent_Persian

10 months ago

‌ ‌ ‌┈──╌⋆ ??????? 2⋆˖ ╌──┈

10 months ago

- فهرست، برای اینکه راحت تر‌ چپتر‌ها رو پیدا کنید?

تقدیم

مقدمه
نقشه

• بخش اول
چپتر اول
چپتر دوم
چپتر سوم
چپتر چهارم
چپتر پنجم

(لیست هربار آپدیت میشه)

@Hell_Bent_Persian

10 months, 1 week ago

#Ch1 #P4
╌ ────── ╌
هیچی.
دنبال تلفنش گشت، دنبال آن نور آبی و درخشان و پر جنب‌وجوشش. نور چراغ قوه تلفنش را روی قفسه‌های تینر رنگ قدیمی، ابزارها، جعبه‌هایی که ناشیانه برچسب خورده بودند هدایت کرد؛ جعبه‌هایی که با آرم‌های دایره‌ای که می‌دانست برای دارلینگتون‌اند، آراسته شده بودند.
نور باعث شد یک جفت چشم در تاریکی برق بزنند.
الکس طوری از ته دلش جیغ کشید که نزدیک بود تلفنش از دستش بیافتد. آدم نبودند، دوتا گِرِی بودند. یک زن و مرد که یکدیگر را محکم چسبیده بودند و از ترس می‌لرزیدند. ولی چیزی که آنها را ترسانده بود، الکس نبود.
اشتباه کرده بود. زمین به خاطر نشتی رطوبت از دیوارها یا آب باران یا لوله‌های ترکیده، خیس نبود. کف زمین، خیسِ خون بود؛ دست‌های الکس هم همینطور. آنها را با شلوارش خشک کرده بود.
دو جسد روی آجرهای قدیمی بودند؛ شبیه چند تکه لباس کهنه که روی هم انداخته شده‌اند. بهشت برای اینکه شکوه و زیبایی خودش را حفظ کند، آنها را بیرون انداخت.¹
همه جا پوشیده از خون بود. خون تازه.
گری‌ها جسد‌هایشان را رها نکرده بودند. حتی با وجود ترس‌اش، می‌دانست عجیب‌ است.
الکس پرسید: "کی این‌کارو کرد؟"
زن، ناله‌ای سر داد‌.
مَرد انگشتش را به لب‌هایش فشار داد و با چشم‌هایی پر از وحشت، نگاهی سراسیمه به اطراف زیرزمین انداخت. زمزمه‌اش در تاریکی گم شد.
"ما تنها نیستیم."
╌ ────── ╌
1- قطعه‌ای از کتاب "کمدی الهی" اثر دانته:
بهشت، برای اینکه شکوه و زیبایی خود را حفظ کند، آنها را بیرون انداخت، اما حتی خود جهنم نیز از ترس پلیدی‌ایی که ممکن بود آنجا بگسترانند، آنها را نمی‌پذیرفت.
╌ ────── ╌

@Hell_Bent_Persian

10 months, 1 week ago

#Ch1 #P3
╌ ────── ╌
دستش را در امتداد دیوار کشید تا شاید کلید لامپی پیدا کند، بعد بالا را نگاه کرد و ریسمان بلندی را دید که از لامپی آویزان بود. به ریسمان چنگ زد و بعد پله‌ها در نور گرم و نارنجی لامپ غرق شدند. لامپ صدای ویز‌ ویز آرام‌بخشی داشت.
الکس یک نفس گفت: "لعنتی." وحشتش محو شد و جایش را به خجالت داد. فقط چندتا پله، نرده‌های چوبی، قفسه‌هایی پر از تکه پارچه‌های گردگیری، قوطی‌های رنگ و ابزار‌های آویزان روی دیوار. بوی خفیف کپک‌زدگی از انباری پایین‌ پله‌ها بلند شد؛ یک بوی گیاهی؛ نشانه‌ی پوسیدگی. صدای چکه‌ی آب شنید، و صدای جنبیدن چیزی که احتمالا یک موش بود.
نمی‌توانست پایین پله‌ها را کامل ببیند، ولی باید یک کلید و لامپ دیگری هم آن پایین می‌بود. می‌توانست برود پایین تا ببیند کسی آنجا هست یا نه، تا ببیند او و داوز باید این اطراف تله بگذراند یا نه.
ولی در چرا باز بود؟
شاید کازمو موقع یکی از مأموریت‌هایش برای گرفتن موش‌ها در را هل داده و باز کرده بود؛ یا شاید داوز واقعا این اطراف آفتابی شده و برای پیدا کردن چیزی ساده رفته بود زیرزمین؛ علف‌کُش، یا دستمال کاغذی. بعد هم یادش رفته در را کامل ببندد.
پس الکس باید در را می‌بست، محکم قفلش می‌کرد، و اگر بر حسب احتمال چیزی آن پایین بود که نباید می‌بود، همان‌جا سر جایش می‌ماند تا وقتی که الکس چاره‌ای پیدا کند.
دستش را برای گرفتن ریسمان دراز کرد، و همان‌جا متوقف شد و درحاری که دستش را محکم به ریسمان گرفته بود، گوش می‌داد. فکر کرد صدایی شنیده—بله، دوباره، صدای هیس هیس.
صدایی که اسمش را صدا می‌زد. گلکسی.
"لعنت بهش." می‌دانست که این ماجرای به خصوص چطور تمام می‌شود و امکان نداشت برود آن پایین.
ریسمان توی دستش را کشید و صدای روشن شدن لامپ را شنید. بعد هم چیزی او را محکم از وسط پشتش هل داد.
الکس پایین افتاد. چاقو از دستش رها شد. در برابر میل ذاتی‌اش برای گرفتن نرده‌ها و جلوگیری از سقوط کردنش مقاومت کرد، به‌جای آن از سرش محافظت کرد و اجازه داد شانه‌هایش ضربه‌ها را تحمل کنند. لیز خورد، پایین پله‌ها سقوط کرد و آنقدر محکم به زمین خورد که نفسش مثل تکه‌کاغذ‌هایی که باد بینشان پیچیده و از پنجره بیرون پرت می‌شوند، بیرون زد.
حالا قلبش به تندی می‌تپید. با چه کسی این پایین بود؟ چه کسی اینجا گیرش انداخته بود؟ پاشو، استرن. تن لشتو جمع کن. برای دعوا کردن آماده شو.
صدای او بود که می‌شنید؟ دارلینگتون؟
البته که مال او بود. دارلینگتون هیچ‌وقت فحش نمی‌داد.
الکس وزنش را روی پاهایش انداخت و درحالی که پشتش را به دیوار چسبانده بود، بلند شد. حداقل این‌شکلی، هیچکس نمی‌توانست از پشت غافلگیرش کند. نفس کشیدن برایش سخت بود. وقتی استخوان‌هایشان می‌شکست، تازه می‌فهمیدند باید چه کار کنند. بلیک کیلی کمتر از دو سال پیش دوتا از دنده‌هایش را شکسته بود و الکس فکر می‌کرد ممکن است دوباره بشکنند. دست‌هایش عرق کرده بودند، زمین به خاطر نشتی نمناکی که از دیوار‌ها بیرون می‌زد خیس بود و هوا بوی گندیدگی ناجوری می‌داد. الکس درحالی که نفس‌های لرزان تکه‌تکه‌اش را بیرون می‌داد، کف دست‌هایش را با شلوار جین‌اش پاک کرد و منتظر شد. از جایی میان تاریکی، صدای شنید که بی شباهت به یک ناله نبود.
درحالی که ترسِ توی صدای متنفر بود، با صدای گوشخراشی گفت: "کی اونجاست؟ جرئت داری بیا بیرون، بزدل پخمه!"
╌ ────── ╌

@Hell_Bent_Persian

10 months, 3 weeks ago

#Ch1 #P2
╌ ────── ╌

الکس طوری به سقف نگاه انداخت که انگار می‌توانست آن سمت تخته‌های‌کف را ببیند. نه، نمی‌توانست همینطور روی ایوان بنشیند و وانمود کند همه‌چیز رو‌ به راه است، نه وقتی که پاهایش می‌خواستند از پله‌ها بالا بروند، نه وقتی که می‌دانست باید سمت دیگری بدود، درِ آشپزخانه را قفل کند و وانمود کند هیچ‌وقت هیچ‌چیزی درباره‌ی اینجا نشنیده. الکس برای دلیل مشخصی آمده بود اینجا، ولی حالا از حماقت خودش تعجب می‌کرد. این وظیفه‌اش نبود. او با داوز حرف زده بود، یا شاید حتی ترنر. برای یک‌بار هم که شده، به‌جای شاخ به شاخ شدن با فاجعه، نقشه می‌کشید.
دست‌هایش را در ظرفشویی شست، و تازه وقتی که برگشت تا حوله بردارد، درِ باز شده را دید.
الکس درحالی که سعی می‌کرد قلبِ بی‌قرارش را نادیده بگیرد، دست‌هایش را خشک کرد. وقتی در اتاق خدمتکار‌ها بود متوجه در نشده بود؛ فاصله‌ای بین کمد شیشه‌ای زیبا و قفسه‌ها. قبلا بازش نکرده بود و الان هم نباید باز می‌بود.
شاید داوز اینجوری گذاشتتش. ولی داوز داشت زخم‌هایی که از مراسم برداشته بود را می‌لیسید و پشت ردیف کارت‌های یادداشت‌اش قایم می‌شد. الکس چندین روز اینجا نبود، نه از وقتی که آن شاخه‌های خاس را روی پیشخوان چیده بود تا فقط صحنه‌ای از چیزی که زندگی باید باشد، بسازد. صاف و ساده. تسکینی برای روزها و شب‌های پیش رویشان.
الکس و داوز هیچوقت با اتاق خدمتکار‌ها مشکل نداشتند؛ حتی با ردیف بشقاب‌های خاک خورده و ظروف شیشه‌ای، یا تِرینی
به بزرگی یک وان حمام کوچک. آنجا از جمله‌ قسمت‌های باقی‌مانده‌ی خانه بود، بی استفاده و فراموش شده، درحالی که از بعد از ناپدید شدن دارلینگتون رها شده بود تا خراب شود. و مطمئناً با زیرزمین هم مشکلی نداشتند. الکس تا به حال بهش فکر نکرده بود. نه تا الان که کنار سینک آشپزخانه ایستاده بود، با کاش‌های آبی رنگ آمیزی شده با آسیاب‌های بادی و کشتی‌های عظیم احاطه شده بود و به آن شکاف سیاه نگاه می‌کرد؛ یک مستطیل بی‌نقص و خلأیی غیرمنتظره. طوری به نظر می‌رسید که انگار کسی خیلی راحت آن قسمت از آشپزخانه را کنده؛ شبیه دهانه‌ی قبر بود.
داوز رو صدا کن.
الکس به پیشخوان تکیه داد.
از آشپزخونه بزن بیرون و ترنر رو صدا کن.
حوله را سر جایش گذاشت و از بلوک کنار سینک، چاقویی بیرون کشید. آرزو می‌کرد کاش یک گِرِی اطرافش بود، ولی نمی‌خواست خطر کند و یکی‌شان را صدا کند.
وسعت خانه و سکوت عمیقش، اطرافش سنگینی می‌کرد. دوباره به بالا نگاهی انداخت و به درخشش دایره طلایی و گرمایی که می‌داد فکر کرد.
من خیلی مشتاقم.* این واژه‌ها سر ذوقش آورده بودند درحالی که فقط باید او را می‌ترساندند؟
الکس در سکوت به سمت در حرکت کرد؛ به سمت دری که وجود نداشت. وقتی داشتند اینجا را می‌ساختند چقدر زمین را کنده بودند؟ توانست سه، چهار، پنج پله‌ی سنگی به سمت زیرزمین را بشمارد و بعدش در تاریکی محو شدند؛ شاید دیگر پله‌ای نبود. شاید اگر یک قدم دیگر برمی‌داشت، سقوط می‌کرد و تا ابد به سقوط کردن در سرما ادامه می‌داد.
╌ ────── ╌
1- Turner
2- ترین یا terrine: چیزی شبیه کالباس؛ مخلوطی فشرده از انواع مواد غذایی مثل حبوبات، گوشت، ادویه، سبزیجات و روغن.
3-Gray
╌ ────── ╌

@Hell_Bent_Persian

10 months, 3 weeks ago

#Ch1 #P1
╌ ────── ╌
"نوامبر"

الکس ‌طوری به بلک‌اِلم نزدیک شد که انگار داشت به سمت حیوانی وحشی می‌خرامید؛ محتاطانه در مسیر طولانی و پر پیچ و تاب راه می‌رفت و مراقب بود ترسش را نشان ندهد. چند بار این مسیر را رفته بود؟ به هر حال این‌بار فرق داشت. خانه طوری از بین شاخه‌های برهنه‌ی درختان نمایان شد که انگار منتظر او بود و از صدای قدم‌هایش رسیدنش را پیش‌بینی کرده بود. خانه مثل یک طعمه قوز نکرد، استوار ایستاد؛ دو طبقه سنگ خاکستری و سقف بلند، مثل گرگی با پنجه‌های فرو رفته در زمین و دندان‌های نمایان. بلک‌الم یک‌بار تحت کنترل گرفته شده بود، با ابهتی چشمگیر و بالنده. ولی خیلی وقت پیش به حال خودش رها شده بود.
پنجره‌های تخته شده‌ی طبقه دوم همه چیز را بدتر کرده بودند؛ زخمی روی پهلوی گرگ که بدون مراقبت رها شده ممکن است دیوانه‌اش کند.
کلیدش را داخل درِ پشتی قدیمی انداخت و داخل آشپزخانه خزید. داخل خانه از بیرون خنک تر بود، چون نمی‌توانستند از پس هزینه‌های گرم کردن آنجا بر بیایند و دلیلی هم برای این‌کار نداشتند. جدا از سرما و وظیفه‌ای که برای انجام دادنش آمده بود، اتاق هنوز هم پذیرای او بود. تابه‌های مسی، مشتاق و آماده برای استفاده شدن، در ردیفی مرتب بالای اجاق قدیمی آویزان بودند. کاشی‌های سنگی کف زمین کاملا تمیز بودند و پیشخوان برق انداخته شده بود، همراه با بطری‌های شیری پر از شاخه‌های درخت خاس روی آن که داوز با دقت مرتبشان کرده بود. آشپزخانه پر کاربردترین قسمت بلک الم بود و مرتبا ازش مراقبت می‌شد؛ مثل پرستشگاهی آراسته شده برای نور. داوز این‌شکلی با کارهایی که انجام داده بود کنار می‌آمد؛ با چیزی در سالن کمین کرده بود.
الکس یک روتین داشت. خب، داوز یک روتین داشت و الکس هم سعی می‌کرد از اون پیروی کند، مثل سنگی بود که وقتی وحشت او را به زیر می‌کشید، به آن چنگ می‌زد. باز کردن قفل در، مرتب کردن نامه و گذاشتنش روی پیشخوان و پر کردن کاسه‌های کازمو با غذا و آب تازه.
کاسه‌ها معمولا خالی بودند، ولی امروز کازمو فقط کمی از کناره‌ی غذایش را خورده و بقیه تکه‌های ماهی‌شکل را روی زمین پخش کرده بود، انگار که اعتراضی داشته باشد. گربه‌ی دارلینگتون
از تنها گذاشته شدنش عصبی بود. یا از از اینکه دیگر کاملا تنها نبود، ترسیده بود.
الکس همانطور که غذا را از روی زمین تمیز می‌کرد، غرولند کرد: "یا شاید فقط یه سخت‌گیرِ کوچولوی عوضی‌ایی. نظرتو به سرآشپز میگم."
او صدای شکننده و آرامَش در سکوت را دوست نداشت، ولی خودش را مجبور کرد کارش را با حوصله و آرام تمام کند. کاسه‌های آب و غذا را پر کرد، نامه‌های ناخواسته‌ خطاب به دنیل آرلینگتون را کنار انداخت و قبض آبی را در کیفش چپاند تا به ایل‌باستون* برگرداند. مراحل مراسم با احتیاط انجام شدند، ولی کسی درباره‌ی محافظت چیزی نگفته بود. به فکر درست کردن قهوه افتاد؛ الکس می‌توانست بیرون، زیر آفتاب زمستانی بنشیند و منتظر بماند تا کازمو دست از دنبال کردن موش‌ها در هزارتوی پر پیچ‌و‌خم پرچین‌ها بردارد و بعد بیاید پیدایش کند. این یکی را می‌توانست. می‌توانست نگرانی و خشمش را کنار بگذارد و سعی کند این پازل را بچیند، با اینکه دوست نداشت تصویر درحال ظهور رو‌به‌رویش را با هر قطعه‌ی جدید، کامل کند.
╌ ────── ╌
1- Alex
2- Black Elm
3- خاس (یا راج): درختی که گاهی به‌جای کاج به عنوان درخت کریسمس استفاده میشه و یا باهاش حلقه‌های تزئینی برای جلوی در درست میکنن. برگ‌های سوزنی داره و میوه‌های کوچیک و قرمزش این درخت رو تبدیل به نمادی از کریسمس کردن.
4- Daws
5- Darlington
6- Cosmo
7- Il Bastone
╌ ────── ╌

@Hell_Bent_Persian

10 months, 3 weeks ago

‌ ‌ ‌┈──╌⋆ ??????? 1⋆˖ ╌──┈

We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94