Last updated 6 дней, 7 часов назад
همین که تیر نگاهش مرا نشانه گرفت
درون سینه ی سردم غمی زبانه گرفت
شبیه کودک تخسی که سخت لجباز است
دلم به جنگ من آمد فقط بهانه گرفت
منی که تکیه ی صدها شکسته دل بودم
برای گریه دوچشمم سراغ شانه گرفت
عجیب بخت سیاهی که دست صیادم
مرا به دام رها کرد آب و دانه گرفت
شدم شبیه همانی که بعد یک عمری
به تنگ آمد و راه شرابخانه گرفت
هزار ناله و نفرین بر این زمانه ی تلخ
که آرزوی مرا هم به تازیانه گرفت
گلایه می کنم از عشق و عاشقی هر روز
برای عمر گرانی که ظالمانه گرفت
اسیر دلبر نامهربان مشو هرگز
دلم چه درس قشنگی از این زمانه گرفت
نکند بعد تو دیوانه شدن باب شود
دل یک شهر به دنبال تو بیتاب شود
ماه من دلهره دارم که از اینجا بروی
شب من بعد تو جولانگه مهتاب شود
گل نیلوفر من فکر نکردی دل من
به هوای چه کسی بعد تو مرداب شود؟
عطر موهات نباشد پس از این می ترسم
آسمان دق بکند شب پره بی خواب شود
این چه کاریست بخواهی بروی انصاف است؟
شب به شب چشم من و آینه پرآب شود
ترسم این است که آن روز بیایی که دگر
عکس من روی مزارم برود قاب شود
برفی غریب بر سر و رویش نشسته بود
سروی که زیر ضربه ی غمها شکسته بود
دنبال بخت خویش هزار بار رفت و رفت
افسوس راهها همه تاریک و بسته بود
از بس که هیچکس پی یاری به کس نبود
دل از تمام عالم و آدم گسسته بود
از زندگی ندید بغیر از عذاب و درد
شاید که مرگ با همه تلخی خجسته بود
یک شب به خواب رفت و سحرگاه برنخاست
آری پدر از این همه تکرار خسته بود
تا کنون آیا کسی از خویشتن پرسیده است؟
بی خبر, شادی چرا از شهر ما کوچیده است
هیچکس آیا خبر دارد که عمری کوچه هم؟
نوعروسان را فقط با رخت ماتم دیده است
یک نفر فهمیده جای بازی در کوچه ها؟
کودکی از خشم و قهر گزمه ها ترسیده است
یادمان می آید آیا جای باران جای برف؟
روز و شب سیل عزا از آسمان باریده است
من گمان دارم که ابلیس پلید قصه ها
هر چه رویا بوده در دنیای ما دزدیده است
بس که داس جهل حلق لاله ها را می درد
سنگفرش کوچه ها را جوی خون پوشیده است
نیست غم زیرا که بر روی مزار هر گلی
با هزاران رنگ صدها شاخه گل روییده است
هیچ یلدایی نماندست و نماند بعد از این
عاقبت خورشید بر زندان شب تابیده است
هرشب برای پنجره ها ماه می کشید
رؤیای شاعری که فقط آه می کشید
تا دفن کند تمام عزاهای شهر را
در جای جای کوی و گذر چاه می کشید
چون خسته بود از در و دیوار کوچه ها
از هر طرف برای سفر راه می کشید
بیزار بود از غم و تاریکی و سکوت
شب را سپید و ساده و کوتاه می کشید
از مرگ بی بهانه ی سرباز خسته بود
شطرنج بی پیاده پر از شاه می کشید
می خواست از طلسم قفسها رها شود
پرواز را چو معجزه دلخواه می کشید
فهمیده بود ظلمت این شهر رفتنیست
حتا غروب را چو سحرگاه می کشید
منم آن آتش سرکش که دائم شعله ور مانده
همان طوفان عصیانگر که عمری پشت در مانده
تمام ریشه هایم پر شدند از حس روییدن
اگر چه ساقه هایم زیر چنگال تبر مانده
به فرداهای بی زندان به آزادی می اندیشم
نمی خواهم ببینم آنچه را در پشت سر مانده
سراسر سینه ام لبریز آه و آتش و خونست
زبس دندان خشم آلود بر روی جگر مانده
پر از دردم پر از دلشوره چشمم سیل خون دارد
برای مادر پیری که اکنون بی پسر مانده
چنان دارد قلم دیوانه وار از درد می گوید
که دفتر تشنه ی باریدن یک شعر تر مانده
قفس جای قشنگی نیست تنهایی خود مرگ است
ببین از سینه سرخ بسته پر یک مشت پر مانده
بیا همراه شو با من به سوی روشناییها
که تنها یک قدم تا رقص زیبای سحر مانده
آی مروارید و ای دردانه ی ایران من
ای به خون غلتیده ای مظلوم آبادان من
قلب این خاک عزیزی خار چشم دشمنان
بسته بر جان عزیز و مهربانت جان من
نیستی تنها و بر پا خاسته از هر طرف
کاوه و آرش تهمتنها و باقر خان من
پاره جانی و از داغت شده در سینه ام
سرکش و سوزنده اکنون آتش پنهان من
می درخشی همچو مروارید همچون آفتاب
ای عروس میهن سرسبز جاویدان من
بی تو بی معناست ماندن,هر نفس با عشق تو
می تپد دل در درون سینه ی سوزان من
یکصدا فریاد خواهد شد برای بغض تو
اصفهان و سیستان و مشهد و تهران من
باز می سازیمت ای الماس زیبای وطن
شهر من زیبای من ای باور و ایمان من
ای گرگ سیه طینت از این بیشه گذر کن
بر گله ی شیران کمین کرده نظر کن
کاری نکن از خشم دمارت به در آرند
عاقل شو و از عاقبت خویش حذر کن
جولانگه هر روبه و کفتار نبودست
از طالع فردای خود احساس خطر کن
خونریزی و بی رحم که در مسلک ما نیست
تا هست مجالی نکن اندیشه، سفر کن
این بیشه بجز شیر به خود شاه ندیدست
اندیشه ی خام از سر دیوانه به در کن
ترسم که شود دیر و تو در خواب بمانی
برخیز و برو روبه و کفتار خبر کن
چندان به خروشیدن این خشم نماندست
خود را نفریب اینهمه و فکر دگر کن
مەڕوە دی مەیلەمە جی, نایە قەرارم تو نەویت
خۆت ئەزانی ئەومە هەور و ئەوارم تو نەویت
هەر چەنی مانگە لە زمسان ئەکە وەختی تەنیام
ماتەڵ° هاتن یەی زەڕڕە بەهارم تو نەویت
وەک پەپوولەی کی ئەگەردت گوڵەکەی پەیدا کەت
چاوەکەم دەر وە دەر° شار وە شارم تو نەویت
لە تەواو ئاڵەم و ئادەم دڵ° من بڕیایە
خاس ئەزانی گولەکەم بی کەس و کارم تو نەویت
ڕووژ و شەو نەیرم و دونیا وە چەوم تاریکە
هەسەلیشه وە خودا زەهرە لە زارم تو نەویت
مانگ و ئەستێرە کەمە, خۆری ئەرای من بێرەو
ڕچیامەو وەک یەی گوڵ لە نسارم تو نەویت
دیتە پایز چە وە سەر باغ و گوڵ و دار ئەیەرت
باغ° خالی لە گوڵ و بوڵبوڵ و دارم تو نەویت
شێت ئەوم بی تو وە من تانە ئەدەت ناکەس و کەس
ئاو چەو ارژنم و ڕووژ ئەژمارم تو نەویت
سالها وعده ی بیهوده به خود می دادم
که کسی می کند از کنج قفس آزادم
خون دل خوردم و با طالع خود سر کردم
تا مبادا ببرد بخت سیاه از یادم
خواستم بوسه به خورشید زنم اما حیف
در طلسم شب جادوگر پیر افتادم
آنچنان لشکر غم قصد دلم را می کرد
که کسی در همه ی عمر نبیند شادم
شعر سرخی که به زیر قلمم می رقصید
روزی از درد به تنگ آمد و شد جلادم
یک نفر کاش جوابی به سوالم می داد
که چرا گریه از آغاز شده همزادم؟
بغض در حنجره ام زخم گلوگیر شد و
واژه پرپر شد و نشنید کسی فریادم
سرپا مانده ام و آخر سر خواهم راند
هرکه ویرانه بخواهد وطن آبادم
Last updated 6 дней, 7 часов назад