Scenarioct 🍇

Description
Ruru🌻 ;
http://t.me/HidenChat_Bot?start=1185307971

Hina🫧 ;
http://t.me/HidenChat_Bot?start=2125203184

Rebeca🌈 ;
http://t.me/HidenChat_Bot?start=871148793
Advertising
We recommend to visit

جایی برای خالی کردن افکار بیهوده .

Last updated 2 months, 2 weeks ago

کانال یوتیوب :
youtube.com/@bass_musics2

لینک بوست کانال :
t.me/Bass_musics2?boost

تبلیغات:
@bass_musics_ad

پیج اینستاگرام
Instagram.com/Bass.musics

آهنگ درخواستی:
telegram.me/HarfBeManBot?start=Mzc3OTc0MTg2

Last updated 4 days, 4 hours ago

اللهم اكفني شر عبادك
- @ssaif
https://instagram.com/t_0_k5

Last updated 1 month, 1 week ago

7 месяцев, 2 недели назад

:بالاخره تموم شد!
جیسونگ خسته گفت و روی زمین نشست. مینهو بهش خندید و کنارش رو زمین ولو شد.
:آره... بالاخره خونه ی خودمون و داریم.
بدنش و روی بدن دوست پسرش انداخت و گردنش و بوسید. بعد از چند دقیقه، مینهو متوجه نفس های منظم شده ی جیسونگ شد و تلاش کرد آروم و بدون اینکه پسر و بیدار کنه، بلندش کنه و روی تخت بذارتش. لامپ و خاموش کرد و ریسه رو به برق زد. ستاره های زرد رنگ روشن شدن و مینهو روی تخت نشست و به دیوار تکیه داد. بعد از خوندن چند صفحه ای کتاب، تصمیم به خوابیدن گرفت. صبح زودتر بیدار شد و به آشپزخونه رفت تا چیزی برای خوردن دست پا کنه. جیسونگ هنوز خواب بود و میخواست بذاره پسر تا هروقت میخواد استراحت کنه. دیروز حسابی خسته شده بود.
در یخچال رو باز کرد و با نبودن "هیچی" مواجه شد. باید یکم به عقلش فشار میورد، کی اولین روز اسباب کشی تو یخچالش چیزی برای خوردن پیدا میشه؟ در یخچال و بست. کتش و از روی جالباسی برداشت و بیرون رفت.
جیسونگ بیدار شد و با نبود مینهو مواجه شد. چشم هاش و مالید و دستش رو کلافه توی موهاش فرو کرد. بلند شد و صورتش و شست و توی خونه دنبال مینهو گشت. وقتی پیداش نکرد تصمیم گرفت بهش زنگ بزنه اما همون لحظه صدای پیچیدن کلید توی قفل به گوشش رسید. لحظه ای بعد مینهو با چند تا پلاستیک وارد خونه شد.
:سلام!
:اوه، بیدار شدی؟
:آره... خرید کردی؟
:کله سحر پاشدم با یخچال خالی مواجه شدم. گفتم تا تو بیدار بشی برم خرید و برگردم.
:ممنون.
مینهو خرید ها رو روی کابینت گذاشت و موهای پسر و بوسید.
:صبحونه با من
:لطفا نذار ذغال بشن
جیسونگ چشم غره ای رفت و شونه ی تخم مرغ و از داخل کیسه بیرون اورد. بعد از چند دقیقه مینهو رو صدا زد و نیمرو رو جلوش گذاشت.
:اولین صبحونه ی خونه ی جدید!

#Minsung

Scenarioct

8 месяцев назад

درود! امیدوارم خوب باشید و زمان خوبی رو بگذرونین.
اگه دستی در نوشتن دارید و فکر می‌کنید از پس ادمین بودن بربیاید، یه سری به ناشناس من می‌زنید کوچولو ها؟?
http://t.me/HidenChat_Bot?start=2125203184

8 месяцев, 1 неделя назад

سال نوتون مبارک ??
امیدوارم امسال براتون پر از اتفاقای خوب باشه و سال بهتری باشه
مرسی که این مدت رو با ما بودین ??

8 месяцев, 2 недели назад

خب ۱، ۲، ۳ ادمین رورو صحبت میکنه...🎤
درواقع ۱۱ روز دیگه سالگرد چنله و من خیلی ناراحتم که قراره به جای جشن گرفتنش، ازتون خداحافظی کنم.
دغدغه ها و مسئولیت های جدید من، مجال نفس کشیدن رو هم ازم گرفتن و خب برای همین خستگی جسمی من توی تک تک کلماتی که مینوشتم مشخص میشد و خب من دوست ندارم که شما هم این انرژی منفی دریافت کنین.
برای همین علی رغم میل باطنیم باید ازتون خداحافظی کنم و برای مدت نامعلومی نویسندگی کنار بزارم...
نمی خوام قول الکی بدم ولی خب اگه یوقت تونستم چیزی بنویسم حتما اینجا هم میزارمش🩷🩷
در ضمن چنل قراره به چوکو اونی ( zahra)واگذار بشه و من مطمئنم اون قراره به خوبی از پسش بربیاد پس لطفا همونجور که مراقب من بودید مراقب چوکو اونی و بقیه نویسنده ها هم باشید.
دوستتون دارم و متاسفم که قراره اینجوری تموم بشه💚

9 месяцев, 3 недели назад

باد موهایی که استایلیست با زحمت براش درست کرده بود رو به هم می‌ریخت و با تلاش وارد چشمای بسته‌ش می‌شد. سکوتی که در اون تنها صدای زمزمه‌های عاشقانه هچان شنیده می‌شد، براش بیش از حد لذت بخش بود و داشت کاری می‌کرد کم کم خوابش ببره.
این آرامش رو دوست داشت.
آرامشی که هچان بعد از هر برنامه کاری سخت و فشرده، بهش می‌داد.
هیچ ایده‌ای نداشت که هچان چجوری این تراس رو پیدا کرده ولی تا حالا توی یه تراس خالی پشت محوطه کنسرت، تو بغل هچان دراز نکشیده بود.
این عادت همیشگی هیوک بود. هروقت بعد تموم شدن کارشون صورت خسته‌ی مارکو می‌دید، به منیجر التماس می‌کرد که بهشون اجازه بده قبل شروع ضبط بعدی، یکی دو ساعتی مرخصی بگیرن و از اون جو شلوغ و پرتنش دور بشن.
بعدش بدو بدو میومد و دست مارکو می‌گرفت، می‌بردش یه جای خلوت و آروم که بتونه با مارک تنها باشه و یکم خستگی تن سولمیتشو از بین ببره.
و البته که به خاطر جیم شدناشون بعضی وقتا دیر می‌رسیدن و توبیخ می‌شدن؛ ولی برای مارک و هچان اهمیتی نداشت. چون سری بعد هم تا می‌ديدن کسی حواسش بهشون نیست، سریع فلنگو می‌بستن.
مارک غرق در افکار خوشش بود که با لغزیدن دست گرم هچان روی عضله‌های سفت و محکم شکمش، ابرای صورتی توی سرش منفجر شدن.
- لی دونگهیوک! چی کار میکنی؟
- هیونگ وسط لاو ترکوندنای من داشتی می‌خوابیدی؟! یه ریکشنی بوسی چیزی... تا کی عشق یه طرفه اه!
هیوک دستشو از رو شکم مارک برداشت و با اخم بهش پشت کرد.
مارک روی پهلو دراز کشید و بافت پشمی مشکی هیوکو کشید
- لوس نکن خودتو حالا.. داشتم به حرفات گوش می‌کردم که پرت شدم تو گذشته.. و به لطف جنابعالی دوباره افتادم تو بغلت
هیوک سریع برگشت و تو چشمای جدی مارک نگاه کرد
- یعنی چی؟؟ ناراحتی تو بغل منی؟! هیونگ به کس دیگه‌ای فکر می‌کردی؟
مارک گاهی وقتا نمی فهمید هیوک کی جدیه و کی داره سر به سرش میذاره.
چطور ممکنه مارک به کس دیگه‌ای فکر کنه وقتی اولین رابطه‌‌‌ش با هیوک بوده و رسما به خاطر اون گرایشش رو فهمیده؟
ولی چشمای مظلوم هیوک بهش می‌گفت که صاحبش اصلا و ابدا قصد شوخی نداره.
با انگشت اشاره و شست محکم زد رو پیشونی پسر کوچیک‌تر.
- آخ هیونگ! جوابمو نمیدی کتکمم میزنی؟
- احمق! داشتم به تو فکر می‌کردم.. به روزی که همو دیدیم
- عا اون وقتی رو میگی که بهت گفتم هری پاتر و قهر کردی؟
مارک با مشت آروم زد به شونه‌ی هیوک:
-آره به همون روز فکر می‌کردم
- هیونگ یادته فکر کردی بهت فحش دادم؟ باورم نمیشه هری پاتر رو ندیده بودی!
هیوک با خنده سعی کرد دستای مارکو بگیره که بیشتر از این از هیونگ کیوتش کتک نخوره.
- مسخره! بعدش که بالاخره دیدم!
- آره اونم بعد این که خودم به زور کشوندمت تو اتاقم و برای عذرخواهی یه عینک هری پاتری دیگه بهت دادم!
هیوک که با یاد قیافه بامزه مارک نمی‌تونست جلوی خنده‌شو بگیره، مارکو محکم بغل کرد و سرشو گذاشت رو سینه‌ش و ریز خندید.
مارک لبخندی زد و دستاشو دور کمر باریک هیوک حلقه کرد.
چند دقیقه‌ای در سکوت تو آغوش هم بودن که هیوک مثل همیشه سکوتشون رو شکست:
-هیونگ؟
-هوم؟
-یادته یکی از وِردای هری پاتر رو حفظ کرده بودی که منو باهاش قورباغه کنی؟
- گمشو که اصلا لیاقت مهربون بودنمو نداری!
مارک داد زد و هیوکی رو که داشت از خنده پاره می‌شد، هول داد.
صدای زنگ گوشی هچان خنده‌هاشو متوقف کرد:
- سلام دویونگ هیونگ. آره خوبم، با مارکم. مارک چی کار میکنه؟
هیوک یه نگاه خبیث به مارک انداخت:
- اوم.. راستش بد موقع زنگ زدی هیونگ.. مارک هیونگ الان داره شلوارشو درمیا-
- لی دونگهیوک!
مارک به سرعت گوشی رو از دست هیوک قاپید و پسر کوچیک‌تر رو به حال خودش ول کرد تا هرچقدر می‌خواد بخنده‌‌. بعدا حسابشو می‌رسید.
- هیونگ چطو- نه نه هیونگ دونگهیوک شوخی می‌کرد.. باور کن ما کاری نکردیم.. هیونگ دفعه پیش تقصیر خودش بود کبودی‌شو نپوشوند! هیونگ میگم کاری باهاش ندارم چرا تهدید میکنی؟؟ هوف باشه الان میایم ولی قول نمیدم دونگهیوک رو زنده برگردونم!
با شنیدن جمله آخر مارک، هیوک از جاش پرید و بدون تکوندن لباساش با تمام سرعت دوید.
مارک نیشخندی زد و گوشی رو قطع کرد. می‌خواست به حرفای هیونگش گوش بده ولی بازم دونگهیوک نذاشت. وقتی گیرش بندازه حسابی تلافی این حرفاش رو سر لباش درمیاره.

#Markhyuck

Scenarioct

We recommend to visit

جایی برای خالی کردن افکار بیهوده .

Last updated 2 months, 2 weeks ago

کانال یوتیوب :
youtube.com/@bass_musics2

لینک بوست کانال :
t.me/Bass_musics2?boost

تبلیغات:
@bass_musics_ad

پیج اینستاگرام
Instagram.com/Bass.musics

آهنگ درخواستی:
telegram.me/HarfBeManBot?start=Mzc3OTc0MTg2

Last updated 4 days, 4 hours ago

اللهم اكفني شر عبادك
- @ssaif
https://instagram.com/t_0_k5

Last updated 1 month, 1 week ago