✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
قسمت سی و دوم
توی حیاط روی تاب نشسته بودم و کتاب میخوندم. خیلی بی حوصله بودم. از هفته ی پیش که میلاد رو دیده بودم، هیچ خبری ازش نداشتم. صدای نیوشا رو میشنیدم که صدام میکرد ولی جواب نمیدادم. نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.
-اینجایی؟ دو ساعته دارم صدات میکنم. چرا جواب نمیدی؟
بدون اینکه سرم رو از روی کتاب بلند کنم گفتم: نشنیدم.
-حالا چرا بغ کردی اینجا نشستی؟
-بغ نکردم. دارم کتاب میخونم.
-بله منم که خواهرت نیستم نمیدونم هروقت اینجوری خودتو پتو پیچ میکنی و یه تنگ چایی و یه کتاب با خودت ور میداری میاری ته حیاط میشینی رو تاب یعنی بی حوصله ای.
چشم غره ای رفتم و دوباره نگاهم رو انداختم روی کتاب. نیوشا آروم آروم جلو اومد و از پشت بغلم کرد. هیچی نگفت. بعد از یکی دو دقیقه بهم گفت : بابا کارت داره. گفت بری پیشش.
-باشه.
لیوان چاییم رو برداشت و گفت : من این تنگ رو بردم. زود بیا. زود بلند شدم و به دنبالش رفتم. وقتی وارد خونه شدم انتظار داشتم بابا تو هال باشه. ولی نبود. از نجمه خانوم پرسیدم بابا کجاست؟
-آقا تو اتاق کارشون هستن.
سر تکان دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. در زدم و در رو باز کردم. بابا پشت میزش نشسته بود و داشت کاغذی که دستش بود رو میخوند. از بالای شیشه ی عینکش نگاهی به سمت در کرد و با دیدن من کاغذ رو روی میز گذاشت. همونطور که عینکش رو بر میداشت گفت : کجایی بابا جان خیلی وقته منتظرتم.
-ببخشید پشت حیاط بودم. متوجه نشدم.
-اشکالی نداره. بشین. روی صندلی جلوی میز نشستم. اتاق کار پدرم اتاق زیبایی بود. در عین حال که حالت اداری داشت، بسیار شیک بود. میز چوب بلوط با صندلی چرم بلوطی پدرم ست بود. یک دیوار تماما کتاب خانه ای بود که کتاب های مورد علاقه ی پدرم را در خود جای داده بود. دیوار پشت صندلی اش هم تماما شیشه و رو به حیاط بود. فرش گرد بلوطی رنگی هم کف اتاق بود.
-دخترم دیروز آقایی به نام پایدار با کارخونه تماس گرفتن و خواستن که برای پسرشون که گویا اسمش میلاد هست بیان خواستگاری تو. شما این آقا رو میشناسی؟
-ب.. بله. یه دو سه باری تو دانشگاه دیدمش. البته از بچه های دانشگاه ما نیست. گویا یکی از دوستانشون که دوست شیدا هم هست، از بچه های دانشگاه ما هستن.
-تو هم از این آقا خوشت میاد؟
به بابا نگاه کردم. جوری نگاهم میکرد که انگار داشت میگفت من که میدونم چه خبره!!!
-من در همین حدی که گفتم میشناسمش. فکر نمیکنم این مقدار برای خوش اومدن کافی باشه.
بابا نگاه دیگه ای به من کرد و گفت :خیله خب.... بهشون گفتم جمعه عصر بیان.
-آها. باشه. مرسی که بهم گفتین.
با خنده گفت :خواهش میکنم. بهت گفتم قراره بیان که دیگه به قول نیوشا پتو پیچ و با تنگ چایی نری رو تاب!!!
سرم رو انداختم پایین و از اتاق اومدم بیرون.
@nava_novel
قسمت سی و یکم
دروغ گفتم. با شیدا قرار نداشتم. نمیدونم چرا دلم میخواست فرار کنم از اونجا. سوار ماشین شدم. به شیدا زنگ زدم. بعد از دو سه تا بوق جواب داد :
-سلام جیگر
-سلام. خوبی؟
_مرسی تو خوبی؟
_آره خوبم. شیدا کجایی؟
_خونه. چیزی شده؟
_من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
_نوا میگم چیزی شده؟
_میام بهت میگم.
_خیله خب بیا.
سریع به راه افتادم. مطابق معمول پشت در خونه که رسیدم، به شیدا زنگ زدم. شیدا با ریموت در پارکینگ رو باز کرد و من با ماشین رفتم تو حیاط. خانه ی زیبایی داشتند. یک خانه ی ویلایی سه طبقه،با حیاطی بزرگ و استخر و آلاچیق. از ماشین پیاده شدم دیدم شیدا با لباس تو خونه روی ایوون ایستاده. کتابش زیر بغلش بود. داد زد :سلام. بیا تو.
-نه. تو بیا.
زیر لب غرولند کرد و اومد سمت من.
-باز از اون روزهاته که هرچی بهت میگن.... نوا چرا قیافت اینجوریه؟ چیزی شده؟
-میشه بشینیم تو آلاچیق؟
-آره. بیا...
دستمو گرفت و به دنبال خودش منو برد توی آلاچیق. منو نشوند و گفت : یه لحظه صبر کن.
به سمت خانه دویید. بعد از دو سه دقیقه برگشت و گفت :به منصوره خانوم گفتم برامون یه چیزی بیاره بخوریم. خب بگو. چی شده؟
جریان خواستگاری کامران و حرف های امروز با میلاد تو کافه رو براش تعریف کردم و ادامه دادم :شیدا من واقعا نمیدونم چیکار کنم. از یه طرف از میلاد خوشم میاد. ولی نمیشناسمش. نمیتونم به همین سرعت تصمیم بگیرم. از یه طرف دیگه میگم نکنه ریگی به کفشش باشه که انقدر هوله؟ مگه میشه آدم یکی رو دوبار ببینه بعد بخواد بیاد خواستگاری؟ مگه میشه؟
شیدا که تمام مدت ساکت بود گفت : نمیدونم....از یه زاویه به ماجرا نگاه کنیم، بله حق با توئه. چجوری به این سرعت مسخواد بیاد خواستگاری؟ از یه زاویه دیگه نگاه کنی، اگه ریگی به کفشش بود که خواستگاری نمیومد. میدونی چی میگم؟حتی اگر سوءاستفاده ای هم بخواد بکنه، با خواستگاری اومدن که نمیتونه کاری بکنه! نهایتش اینه چهارتا دونه موز بخوره دیگه.... خودش شزوع کرد به خندیدن. منم از خندش خندم گرفت :دیوونه من چی میگم تو چی میگی!!!لیوان آب پرتقالی که منصوره خانم آورده بود رو خوردم و گفتم شیدا چیکار کنم؟
-به نظر من بذار خودش به بابات زنگ بزنه. کار خوبی کردی که گفتی بگه شماره رو از محمد گرفته. بذار با بابات طرف بشه. حتی اگه ریگی به کفشش باشه، سر تو رو میتونه کلاه بذاره. سر باباتو که نمیتونه!
-راست میگی. وای شیدا من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟
بوسیدمش و گفتم. من دیگه برم. خدافظ.
-باشه عزیزم. صبح میام دنبالت که بریم دانشگاه.
باشه.
@nava_novel
قسمت سی ام
به آینه نگاه کردم. لباس ساده ای پوشیده بودم. شلوار جین با مانتوی نیلی و شال سفید.
ساعت چهار و نیم بود. سوار ماشین شدم و به راه افتادم. دقیقا ساعت پنج به کافی شاپ رسیدم. میلاد هنوز نیومده بود. یک میز دنج انتخاب کردم. حدود بیست دقیقه منتظر موندم تا میلاد رسید. در همون حین که داشت مینشست, گفت: واقعا ببخشید. تصادف شده بود.
-اشکال نداره. ولی دفعه ی بعد یه خبر بده.
-بله حتما. بازم شرمنده.
لبخند زدم :گفتم که... اشکالی نداره.
-خب نوا خانوم... چه خبرا؟ فکراتو کردی؟
جا خوردم. توقع نداشتم یک راست بره سراغ این قضیه.
چی باید میگفتم؟ اصلا چجوری باید میگفتم؟
میلاد بی صبرانه گفت : خب؟؟
-ببین میلاد من اول باید یه چیزی رو برات توضیح بدم، بعد تصمیم بگیریم که چیکار کنیم.
-باشه. بگو.
-ببین من الان یه خواستگار دارم که از همه لحاظ خوبه. خانوادم هم کاملا موافقن. و من خیلی وقته که میشناسمش. من هیچی راجع به تو نمیدونم. هیچی! هیچ جوری نمیتونم تو ذهنم شمارو با هم مقایسه کنم که بتونم تصمیم درستی بگیرم.
ساکت شدم. میلاد که تمام مدت به من نگاه میکرد، سرش رو پایین انداخت و زیر سیگاری روی میز رو میچرخوند. نزدیک به چند دقیقه به همین منوال گذشت. کلافه شدم. زیر سیگاری رو ازش گرفتم و گفتم :چی شد پس؟
-شماره ی باباتو بهم بده
-واسه چی؟
-مگه نمیگی خواستگار داری؟
-چرا
-منم میام خواستگاری، اونجا همه چیزو میگم.
با تعجب نگاهش کردم.
با حرارت گفت : چیه؟ نوا من هیچ جوری حاضر نیستم تورو از دست بدم. شماره ی باباتو بده لطفا.
شماره رو بهش دادم. گفتم :ولی میلاد من و تو هم دیگه رو تنهایی ندیدیم و هیچ حرفی هم نزدیم.خب؟تو دوست محمدی و محمد از بچه های دانشگاه ماست. دوبار با شیداو محمد رفتیم بیرون فقط. و من هم نمیدونم شماره ی بابامو از کجا گرفتی. باشه؟
خندید : بهت نمیاد خانواده ی بسته ای داشته باشی.
جوابشو ندادم. با سماجت پرسیدم :باشه؟
-باشه باشه.
بلند شدم از جام. گفت :کجا؟
-گفتم : با شیدا قرار دارم. باید برم. خدافظ.
-باسه. مرسی که اومدی. خدافظ.
@nava_novel
قسمت بیست و نهم
همین که مامان پشت سرشون در رو بست نیوشا رو کرد به من و با ذوق گفت : چی شد؟
-چی چی شد؟
-بابا صحبت کردین چی شد دیگه؟
-چیزی نشد. گفت چه توقعی دارم و این چیزا.قرار شد هفته ی دیگه بریم بیرون
مامان : وای عزیزم به سلامتی. خوشبخت بشی به امید خدا
-مادر من برای بار هزارم میگم. پیش پیش نرو.
-باشه عزیزم.
-من خیلی خسته ام. میرم بخوابم.
نیوشا: واااا تازه ساعت نه شده که!
مامان: شام نخوردی که عزیزم
-گشنم نیست. شب بخیر
رفتم تو اتاق و در و بستم. لباسم و عوض کردم. روی تخت ولو شدم. هیچ فکری تو سرم نمیومد.
با صدای موبایلم از جا پریدم. یه شماره ی ناشناس پیام داده بود : نوا من هنوز منتظرم
نوشتم : شما؟
به دقیقه نرسید که جواب داد : میلادم
دست و پام یخ کرد. چی باید میگفتم؟
جواب دادم :باید حضوری صحبت کنیم.
-چرا؟
-باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم.
-باشه. فردا ساعت پنج خوبه؟
-آره. عالیه.
-پس میبینمت.
-شب بخیر
-شب تو هم بخیر
به پیام ها نگاه کردم و همه رو دوباره و سه باره خوندم. خیلی لذت بخش بود برام. موبایلم رو بغل کردم و خوابیدم.
@nava_novel
ادامه قسمت بیست و هشتم
ولی من تنها توقعی که دارم اینه که تو هر شرایطی پشتم باشی.
ساکت شد و به من چشم دوخت. فهمیدم نوبت من شده که صحبت کنم. ولی اصلا نمیدونستم چی بگم! نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم :
-آقا کامران....
-خواهش میکنم به من بگو کامران
-باشه. ببین کامران، راستش من نمیدونم چی باید بگم. هیچ وقت فکر نکردم که از شوهرم چه توقعی دارم. حتی فکر نمیکنم آمادگی ازدواج داشته باشم.
امیدوار بودم که متوجه منظورم بشه. اما نشد.
-بله من شنیدم خیلی از خانوم ها حتی تا چند دقیقه قبل از عقد هم احساس میکنن آمادگی ندارند و اصلا دارن کار اشتباهی میکنن. فکر میکنم اگر چند بار باهم بریم بیرون و بیشر تز نزدیک باهم آشنا شیم، هم احساست عوض شه، هم وقت داری که فکر کنی چه توقعی از من داری. بالاخره شما نزدیک یه ماهه که وقت داشتی فکر کنی. ولی من نزدیک هشت ساله.
نگاهش کردم. یاد حرف نیوشا افتادم که گفت به خاطر نیما باید احترام بذارم. برای همین تمام جواب های دندان شکنی که تو ذهنم بود رو به ته مغزم روندم، لبخند زدم و گفتم : بله حتما همینطوره.
کامران لبخندی از سر آسودگی خیال زد و گفت :بسیار خوب. هفته ی دیگه پنج شنبه چطوره؟
-خیلی خوبه.
-عالیه.
بعد از چند لحظه، از جام بلند شدم و گفتم :فکر کنم دیگه باید بریم پیش بقیه.
از جا پرید : راست میگی. پاک یادم رفته بود.
خندید. منم لبخندی زدم و جلو تر از او، به راه افتادم.
@nava_novel
قسمت بیست و هشتم
نوا... میتونم نوا صداتون کنم؟
-بله راحت باش
توی هال نشسته بودم. کامران روی مبل رو به روییم بود. مارو فرستاده بودند برای صحبت خصوصی. واقعا نمیدونستم چه چیزی بگم. خیلی خوشحال بودم که کامران اول شروع کرد به حرف زدن.
-ببین نوا، من نمیدونم نیما بهت گفته چیزی راجع به من یا نه. خودت میدونی من پرستاری خوندم. الانم با نیما تو یه آسایشگاه اعصاب و روان کار میکنم. مامانم معلم ریاضی دبیرستان بوده و الان بازنشسته شده. بابام هم رئیس بانک بوده و بازنشسته شده. وضع مالیمون بد نیست ولی مطمئناً مثا شما هم نیست. من نمیخوام از خانوادم هیچ کمکی بگیرم. واسه همین با اینکه از دوران دانشجویی از تو خوشم میومد، تا الان صبر کردم. تونستم پول جمع کنم و الان یه خونه ی هفتاد متری توی شهرک غرب خریدم. ماشینم هم خودم خریدم. حتی خرج عروسیمو هم نمیخوام خانوادم بدن. مطمئنم که تو هم خوشت نمیاد شوهرت دستش تو جیب باباش باشه. من میدونم تو تو ناز و نعمت بزرگ شدی. منم نه مثل تو، ولی همه چیز داشتم. ولی توقع من اینه که تو همه ی شرایط پشت هم باشیم. من تمام تلاشم این خواهد بود که تو رفاه زمان مجردیتو داشته باشی و اگر شد، حتی بیشتر. ولی میخوام اگه یه روزی یه مشکلی پیش اومد، تو پشتم باشی. میدونم الان فکر میکنی اینا چیه که من دارم میگم.یکی توقع داره زنش قرمه سزی بلد باشه. یکی توقع داره زنش درس و دانشگاه رو بذاره کنار، بشینه تو خونه
@nava_novel
قسمت بیست و هفتم
احساس خفگی میکردم. هوا سنگین بود. انگار اکسیژن نداشت. پنکه سقفی اتاق را روشن کردم. بهش خیره شدم. خیلی هیجان انگیز میشد اگه میتونستم روی یکی از پره هاش بشینم....ولی نه! سرم به سقف گیر میکرد. ولی دلم میخواست منم باهاش بچرخم. در یک لحظه راه حل به ذهنم رسید. از روی تخت بلند شدم و رفتم درست زیر پنکه. شروع کردم به چرخیدن. با سرعت. نگاهم به پنکه بود. انقدر سریع میچرخیدم که دیگه به نظرم پنکه ثابت بود. یک دفعه ایستادم. سرم گیج میرفت. اصلا از سرگیجه خوشم نمیاد. به سمت تختم رفتم. ولی تعادلم رو از دست دادم و محکم به زمین افتادم. جیغ کشیدم و دستم رو به پتوم گرفتم که نیوفتم اما پتوم افتاد روم. سر و صدا شنیدم : چی شده؟
-واسه چی افتاده رو زمین؟
یک نفر پتو رو از روم کنار زد. نگاهش کردم. کامران بود. تو چشماش نگرانی موج میزد :نوا؟؟ چی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم. چه حال خوبی داشت وقتی نگرانم میشد. از این به بعد هر روز میوفتم زمین!!!
-نوا میگم چی شده؟
-پنکه... باهاش چرخیدم. خوردم زمین.
-یعنی چی با پنکه چرخیدی؟
با تعجب نگاهش کردم. مگه میشه کسی با پنکه نچرخیده باشه؟ حوصله ی توضیح نداشتم. دستشو کنار زدم و گفتم سرم گیج رفت.
خواستم بلند شم اما درباره تعادلم رو از دست دادم. کامران منو وسط زمین و هوا گرفت و گفت : بیا بذار کمکت کنم.
کمکم کرد و روی تخت دراز کشیدم.
-جاییت درد نمیکنه؟
-نه
-مطمئنی؟
-آره
چیزی لازم نداری؟
نگاهش کردم. چرا لازم داشتم بهم محبت کنه. دوسم داشته باشه. ولی مگه روم میشد بهش بگم؟
سر تکان دادم : نه. داری میری درو ببند.
-باشه. پس چیزی خواستی اون زنگ رو بزن
-خیله خب
رفت. درو پشت سرش بست. نفسم رو با صدا بیرون دادم و روی تخت ولو شدم.
@nava_novel
قسمت بیست و ششم
با صدای زنگ، دلم هُری ریخت پایین. آخرین نگاه را در آینه کردم، صندل سفیدم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. تند تند از پله ها پایین رفتم که قبل از رسیدن مهمان ها به خانه، مامان مرا ببنید. اولین کسی که مرا دید نیوشا بود : وای نوا چه جیگری شدی!!
بابا : نیوشا این چه طرز حرف زدنه؟ نوا جان بابا خیلی قشنگ شدی.
مامان با بغض نگاهم کرد و گفت :انشاءالله تو لباس عروس ببینمت عزیز دلم.
آه صدا داری کشیدم و نگاهم را به سمت سقف چرخاندم که یعنی انقدر جلو جلو خوشحال نشو
مامان خندید : باشه حالا قیافتو اونجوری نکن.
-نیما کو؟
-رفته دم در استقبالشون.
-مامان من چایی نمیارما!
-بله میدونم. دفعه ی پیش هم گفتی، گفتم نجمه خانوم میاره.
صدای خندیدن چند نفر و بلند بلند حرف زدن نیما به گوش رسید
-خواهش میکنم بفرمایید داخل خانم خدایی.بفرمایید.
-خیلی ممنون پسرم.
مامان بدو به سمت در رفت : سلام علیکم. خیلی خوش آمدید. قدم رنجه فرمودید. بفرمایید.
-سلام خانوم نوری. باعث زحمت شدیم.
-خواهش میکنم چه زحمتی؟ بفرمایید داخل....
هیچ وقت این تعارفات رو یاد نگرفته بودم. خانم خدایی-مادر کامران- زنی متشخص و خوش لباس بود. با آنکه نزدیک شصت سال سن داشت، جوان تر به نظر میرسید.کت و دامن شکلاتی پوشیده بود و بی نهایت به رنگ موی روشنش می آمد پدر کامران هم مردی محترم و جا افتاده بود. میدانستم که بازنشسته ی بانک است و قبلا رئیس بانک بوده است. خود کامران کت شلوار سبز تیره بوشیده بود با پیراهن سبز پسته ای روشن. ناخودآگاه در دل گفتم به به چه خوشتیپ!
خواهر کوچک تر کامران، کمند، حدودا دو سال از نیوشا کوچک تر بود و بلوز دامن سفید و مشکی پوشیده بود. مامان همه را به پذیرایی دعوت کرد. تا همه نشستند خانم خدایی گفت : به به ماشاءالله نوا جون روز به روز خوشگل تر میشه.
-خیلی ممنون چشماتون قشنگ میبینه.
-جدی میگم والله! من پسرمو میشناسم. خیلی مشکل پسنده. هرچی دختر بهش نشون میدادم، یه عیب و ایرادی روش میذاشت. من دیگه داشتم نا امید میشدم. میگفتم این پسره زن بگیر نیست که نیست. ولی خدا شاهده هفته ی پیش که بهم گفت با آقا نیما راجع به نوا جون صحبت کرده، اصلا گل از گلم شکفت. گفتم کی بهتر از نوا جون؟ ماشاءالله هزار ماشاءالله خوشگل نیس که هست، تحصیل کرده نیست که هست، خانواده دار نیست که هست. دیگه آدم چی میخواد؟
سرم را پایین انداخته بودم و به زانوم نگاه میکردم. همیشه میگفتم این مسخره بازیا چیه تا دو نفر از یکی تعریف میکنن، طرف سرخ و سفید میشه!اما در اون لحظه واقعا هم خجالت کشیده بودم، هم ذوق کرده بودم.
@nava_novel
قسمت بیست و پنجم
ساعت حدود پنج بود که مامان اومد و گفت آماده شو. دیگه مهمونا کم کم میان.
نگاهی از سر ناراحتی کردم و گفتم: باشه. کی میان؟
-طرفای هفت.
-اوووووه کو تا هفت حالا!!
-پاشو همینجوری کثیف که نمیشه باشی. برو حموم، قشنگ موهاتو سشوار بکش، آرایش کن. این کارا دو ساعت طول میکشه دیگه. پاشو دخترم. آفرین.
-باشه.
بلند شدم.دفتر و جزوه هامو جمع کردم. نگاهم که بهشون افتاد، فهمیدم حتی یک کلمه هم درس نخونده بودم. تمام مدت فکرم درگیر میلاد و کامران بود و بین این دو کش میامد. میلاد تمام قلبم را گرفته بود و حتی حرف زدن با کامران را خیانت میدانستم. از طرفی هیچ ایرادی از کامران نمیتوانستم بگیرم. زیر دوش مدام فکر کردم که چه بگویم؟ کامران را چجوری دست به سر کنم؟ چجوری به میلاد بگم با پیشنهادش موافقم که فکر نکنه من هول شدم؟ و هزار سوال دیگه.
سریع دوش گرفتم و بیرون آمدم. بلوز آبی روشن و دامن ماکسی آبی تیره پوشیدم. داشتم مو هایم را سشوار میکشیدم که نیوشا وازد اتاق شد.
سشوار رو از دستم گرفت و گفت :بشین رو صندلی. من واست سشوار میکشم.
نشستم. آروم مو هامو شونه کرد و گفت :نوا چرا انقدر بی حوصله ای؟ کاریت ندارن که.اگه دلت نمیخواد، بگو نمیخوام. ولی وقتی زنگ زدن و گفتن ما میخوایم بیایم، خیلی زشته که بگیم نه. مامانو که میشناسی. تازه کامران که اصلا دوست نیماست. کسی ازت توقع نداره به خاطر نیما زن کامران بشی.ولی همه ازت توقع دارن که به خاطر نیما، به اونا احترام بذاری.
با تعجب از تو آینه به نیوشا نگاه کردم. کِی وقت کرده بود این همه عاقل بشود؟؟
بلند شدم. محکم بغلش کردم و گفتم : راست میگی عزیز دلم. حق با توئه. لپش رو کشیدم و ادامه دادم :البته همه هم از تو توقع دارن که موهای منو به بهترین شکل ممکن درست کنی.
خندید :بله چشم
@nava_novel
قسمت بیست و چهارم
طبق معمول تو بالکن داشتم درس میخوندم که دیدم در پارکینگ باز شد و ماشین مامان اومد تو. یکم صبر کردم تا مامان بیاد تو خونه بعد از پله ها دوییدم پایین. موهاش رو شرابی کرده بود. ابرو هاشو برداشته بود. محکم بغلش کردم و گفتم :به به چه قشنگ شدی شما! خبریه؟
-سلام عزیزم. نه چه خبری؟
-آخه رفتی آرایشگاه، تر تمیز کردی....
فوری جبهه گرفت :مگه همیشه کثیف بودم؟ کی تو دیدی من شتره شلخته باشم؟
-ماماااان!!! شوخی کردم به خداااا!! آخه نجمه خانم گفت مهمون داریم. میخواستم ببینم کیه
-آها! کس خاصی نیست. کامران با خانوادش دارن میان اینجا
-واااا! واسه چی؟
-واسه چی نداره. میخوایم با خانوادش آشنا شیم
-بعد این همه سال تازه میخواین آشنا شین؟
-عیبی داره؟
-عیب که نداره....
تازه دوزاریم افتاد. یهو گفتم: مامان خانوم فهمیدم جریان چیه! مگه قرار نبود من باهاش برم بیرون ببینم چی میشه؟ واسه چی دارن میان پس؟؟؟
-بله هنوز هم قرار همینه. ولی نمیشه همین جوری سرخود برین بیرون که. باید خانواده ها به طور رسمی در جریان باشن. پس فردا شمارو با هم تو خیابون دیدن، حرف پشت سرتون در نیارن.
-مادر من این همه دختر پسر تو خیابونن. کسی هم پشت سرشون حرف نمیزنه. مگه صد سال پیشه؟
-با من کل کل نکن. همین که گفتم. عصر اینا میان میشینیم صحبت میکنیم، بعد هم دو سه بار باهاش میری بیرون، بعدش یه قرار میذاریم واسه خواستگاری رسمی که تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم.
-اووووه کی گفته جواب من مثبته؟؟
-حالا هرچی. برو حالا دوش بگیر کم کم آماده شو خوشگل کن.
چپ چپ به مامان نگاه کردم :مگه رو دستت باد کردم که اینجوری میخوای بازار گرمی کنی؟
-خندید : برو بچه حرف بیخود نزن. برو. منم کلی کار دارم.
نفس صدا داری کشیدم و برگشتم سر درسم
@nava_novel
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94