القناة الرسمية والموثقة لـ أخبار وزارة التربية العراقية.
أخبار حصرية كل مايخص وزارة التربية العراقية.
تابع جديدنا لمشاهدة احدث الاخبار.
سيتم نقل احدث الاخبار العاجلة.
رابط مشاركة القناة :
https://t.me/DX_75
Last updated 1 year, 4 months ago
Last updated 5 days, 6 hours ago
#بآوانم #پارت_10 با هر قدمی که بر میداشت عقب میرفتم_ _نیاااا گمشووو... عقببببب...حرومزادهههه جلووو نیااااا. با لحن چندشی گفت: _جووون تو فقط حرف بزن سکسی من. چشماشو خمار کرد و ادامه داد: _اخه حتی با این جیغ زدنو فوش دادناتم شق میکنم حشرم میزنه…
#بآوانم #پارت_10 با هر قدمی که بر میداشت عقب میرفتم_ _نیاااا گمشووو... عقببببب...حرومزادهههه جلووو نیااااا. با لحن چندشی گفت: _جووون تو فقط حرف بزن سکسی من. چشماشو خمار کرد و ادامه داد: _اخه حتی با این جیغ زدنو فوش دادناتم شق میکنم حشرم میزنه…
با هر قدمی که بر میداشت عقب میرفتم_
_نیاااا
گمشووو... عقببببب...حرومزادهههه جلووو نیااااا.
با لحن چندشی گفت:
_جووون تو فقط حرف بزن سکسی من.
چشماشو خمار کرد و ادامه داد:
_اخه حتی با این جیغ زدنو فوش دادناتم شق میکنم حشرم میزنه بالا.
بعد اتمام جملهاش چندش وارانه شروع به قهقهه زدن کرد.بیشتر سمتم اومد و دستشو سمت لباسم و اورد...
با وحشت از خواب پریدم.نفس نفس میزدم.
بازهم خواب اون کثافت راحتم نمیزاشت.
لعنت بهش عوضی لاشیو.
ناگهان سرم تیر کشید که اخی از بین لبام خارج شد.
اونقدر دردش عمیق بود که نمیتونستم بی اهمیت بهش باشم.
پس از جام بلند شدم و بیرون رفتم،داخل اشپزخونه شدم و شروع به پیداکردن مسکن توی جعبهی دارو کردم.
پس از این پیدا کردم با لیوان ابی قرص را پایین فرستادم و کمی روی میز نشسته و بعد به سمت اتاقم رفتم.با اینکه یک مسکن قوی خورده بودم هنوز اثری نکرده بود و همچنان سر درد پا برجا بود.
بی حصله در اتاقم رو باز کردم و به سمت تخت رفته و خودمو رو پرت کردم روش که چیز سفتی را زیرم حس کردنم بعدم هم اخ گفتن کسی رو هراسان بلند شدم و پتو رو از تخت کنار زدم که اول با بدن سیکس پک دار،
کمی بالاتر ریشهای مرتب شده،
کمی بالاتر،لبهای اوه چه لبای زیبایی،
هنوز به لبهای مرد مجهول خیره بودم که با صدایش به خود اومدم:
_به چی زل زدی بی حیااا؟!
معتجب نگاهمو به چهرهی خواب الود و بامزدهی ارشد دوختم :
_چته چرا اینحوری توووو برو بیرونن!!
_چرا برم بیرون؟!
_چون تو اتاق من ایستادی ، من هم چیزی تنم نیست ،خستهام هستم و تو مزاحم استراحتم شدی!
_ولی اینجا اتاق منه!
چشمایش را روی هم فشرد و اخمایش را در هم کشید، کلافه لب زد:
_اتاق تووو؟
تا اونجایی که من یادمه سی ساله این اتاق ماله منه!
نگاه گیجمو در اتاق چرخاندم و وقتی با وسایل اتاق و خودم مواجه نشدم لب گزیدم ،
حق با اون بود،من اتاق را اشتباه امده بودم،
ولی خب این دلیل نمیشد بخاهم ازش معذرت خواهی کنم،
پسس،
سرم را پایین انداخته و با قدم های بلند به سمت بیرون اتاق راه افتادم که جمله زیر لبیشو شنیدم:
_لااللهالهلا،منو از خواب بیدار کرده طلبکارم هست .
توجهی نکرده و بیرون رفتم و در را محکم بهم کوبیدم خیالم از خاله اینا راحت بود چون انها پایین بودن و ارزو هم خوابش سنگین بود.
باوان✍️
دوتا پارت گوگولی تقدیم نگاه زیباتون☺️❤️
کم کم ارشدم داره پیداش میشه?❤️?
و گلی اتفاقای باحال توی راهه?❤️
سمت حیاط رفتم و روی تاب حیاط نشستم:
_سلام مامان جونم!
پری جون بخدا اینقدر خسته بودم یادم رفت رسیدنمو بهت خبر بد!
_اوووو دختر دودقیقه امون بده،اولا که سلام خوبی دخترم؟!دوما میتونستم اینقدر سر به هوایی که یادت میره رنگ بزنی برا همون زنگ زدم از عمه سراغ گرفتم.
_خوبم پری جون،شما خوبی؟
اع خب نمیدونستم برا همون خاستم بگم که یادم رفت دعوام نکنی.چخبر؟بابا خوبه؟!
_هزار بار گفتم بهم نگو پری !خوبم عزیزم!
عجبب,سلامتی بیخبر،باباتم خوبه سرکاره،
عمه اینا خوبن؟راحتی اونجا؟
_خوبن تازه ناهار خوردیم که زنگ زدی!
اره عمه و حاج عمو بچهها نمیزارن احساس غریبی کنم!
_اها نوش جان!
الهی خیر ببینند باید حسابی ازشون تشکر کنم!
باوان جان مراقب خودت باش،من باید برم کاری نداری؟
_فدات!اهوم موافقم
توام همینطور مامان،باشه نه خدافظ!
ناراحت گوشی رو قطع کردم با اینک چیز زیادی نگذشته بود دلم کلی براشون تنگ شده بود.
ولی باید درکشون میکردم،کار خوبی نکرده بودم درسته خانواده روشن فکری داشتم ولی خب نباید به اون عوضی اعتماد میکردم و برای یک ج..
_اع اینجایی باوان دوساعت دارم دنبالت میگردم!
با حواس پرتی سری تکون دادم و از روی تاب بلند شدم:
_داشتی با زندایی حرف میزدی؟
_اهوم،سلام رسوند!
_سلاکت باشه،دلم کلی براشون تنگ شده کاش اونام میومدن!
_بابا کار داشت نتونستن بیان!
_اهوم،راستی میدونستی ارشد داره میاد؟
_هاا؟نه اخه من از کجا بدونم؟از کجا میاد مگه اصفهان نیست؟
روی پیشونهاش ضربهای زد و ادامه داد:
_عاا راست میگیاا چقدر گیج میزنم!نه باو اصفهان نیست که رفته کیش برای بستن قرار داد و چندساعت دیگه میرسه!
_تو از اولم گیج میزدی تازه فهمیدی؟!اها خو به من چه!؟
_گمشو،اه بی ذوق داداشم از بس خوشتیپه همه براش سرو دست میشکونند بعد تو چسی میای!؟
_ادرس دارم گم نمیشم!باو ارزو گاییدیمون با این داداشت اخه کی با رو اون بچه مذهبی کراش میزنه که من بزنم با اون افکار احد قجرش!
_کم نیاریاا؟!
دلتم بخاد بی سلیقه!
_بیارم از تو میگیرم.
بابا با سلیقه.
ساکت شده و چیزی نگفت.
ولی خدایی راست میگفت ارشد با اینکه مذهبی و غیرتی و تعصبی بوداخلاق نداشت ولی یه هیکل داشت بیست قیافشم که دیگ نگم.
ولی برا من همون بچه مذهبی گند اخلاقه.
باوان✍️
با خستگی روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم که کم کم خواب چشمامو ربود و به دنیای بی خبری برد.
_بده به من اونو ارزو!
_نمیخام اگه میتونی بیا بگیر!
بعد زبونشو برام بیرون اورد.با حرص شروع کردم به دنبال کردنش.
صدای جیغ و دادمون حیاط رو در بر گرفته بود.
دوساعتی میشد که بیدار شده لودم و بعد از صرف صبحانه با پیشنهاد ارزو برای قدم زدن توی باغ بیرون اومده بودیم که ارزو با در اوردن دست بند هدیهام،شروع به فرار کرد و منم مجبور به همراهی.
الان هم مثل دوتا بچهها دنبال هم دور استخر می دویدیم.
نزدیک ارزو بودم،که نامرد هلم داد توی استخر منم نامردی نکردمو با خودمکشیدمش،
جفتمون تلپی افتادیم توی اب با بهت همدیگه رو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
بعد از اب بازی با ارزو از استخر بیرون اومدین و الان چسبیده به شومینه نشسته بودیم تا از سرما خوردن جلوگیری کنیم.
_وووییی بترکی ایشالا باوان دارم مثل سگ میلرزمممم.
_کثافت مگه تقصیر منه؟! توعه چل مغز منو تو این سرما پرت کردی توی اب سرد!!بعد من بترکم؟!روتو برم پرو!
_اووو حالا ببا منو بخور کم نیاری یه وقت!؟
_خوردنی نیستی عزیزم!
_کوفت!
_تو جونت!
_تو دلت!
_تو کونت!
_عوضیییی!
_بپا جیشتو نریزی!
با حرص جیغ خفیفی کشید ، نشگونی ازم گرفت و ساکت شد.
خواستم حرفی بزنم که:
_بچههااا،بیایند ناهار دختراا!
_الان میایم مامان!
رو به من ادامه داد:
_پاشو بریم که بدجور گشنمههه!
_اخ گفتی منم برو تا بریم!
همراهش به طرف اشپز خونه رفتم و روی صندلی میز ناهار خوری نشستم.
عمه میز رو به زیبایی چیده بود و اون غذای لذیذی که از دیدنش هم اشتهات باز میشد رو وسط میز گذاشته بود که بدجور چشمک میز.
حمله کردم سمت غذا و تا خرخره شروع له خوردن کردم.با خوردن لیوان دوغ به خوردن پایان دادم.احساس سیری زیادی میکردم.
خواستم کمک ارزو میزو جمع کنم که گوشیمشروعبهزنگخوردنکرداسم،MyQueen"ملکه من" با دیدن شماره مامان اه از نهادم بلند شد اصلا فراموش کرده بودم بهشون زنگ بزنم و الان مطمئن بودم که پارم میکنه.
باوان✍️
#رمان_بآوان #پارت_7 چشمامو که باز کردم ارزو رو دیدم که با صورتی خندون و ذوق زده روبه روم ایستاده. خندهای پر ذوق از دیدنش کردم و هردو با جیغی بلند همدیگرو بغل کردیم و بالا پایین پریدیم! همینطور که داشتیم بالا پایین میپردیم با صدای خندهای متوقف شدیم و…
چشمامو که باز کردم ارزو رو دیدم که با صورتی خندون و ذوق زده روبه روم ایستاده.
خندهای پر ذوق از دیدنش کردم و هردو با جیغی بلند همدیگرو بغل کردیم و بالا پایین پریدیم!
همینطور که داشتیم بالا پایین میپردیم با صدای خندهای متوقف شدیم و به سمت صدا برگشتیم که با دیدم حاج عمو و خاله که با خنده به ما نگاه میکنند لبخند زده و بلند سلام کردم.
_سلام به رو ماهت قشنگم..خوش اومدی عزیزکم..بیا داخل خاله مطمئنم حسابی خسته ای.
_سلام بابا جان خوش اومدی دخترم.
لبخندی از حرفای محبت امیزشون روی صورتم نشست.با قدم های بلند به سمتشون رفتم و خودم رو در اغوش خاله انداختم.
صورت مثل برگ گلشو بوسه بارون کردم و با لبخند به حاج عمو احوال پرسی کردم.
چشم چرخاندم ولی آن مرد عبوس و مغرور و مذهبی رو ندیدم.نفسی راحت از اینکه نیستش کشیدم.
_خوش اومدی باوان خله!
باصدای ارمیا که با مهربونی و کمی شیطنت اینو گفته بود به سمتش برگشتم
لبخندیزدم و گفتم:
_سلام ارمیا چطوری؟!
بااخمی که از کلمه اخرش روی صورتم نشسته بود اضافه کردم :
_خلم خودتی ارمییی!
بشدت از اینکه ارمی صداش کنم بدش میومد مثل الان که صورتش از حرص سرخ شده بود.
بدون حرف تنها چشم غرهای رفت که با صدای بلند خندیدم،که یه کوفت از طرفش نثارم شد و خندم تشدید شد.
طبق حرف حاج عمو با ارزو به سمت اتاقی که مدتی قرار بود در آن مستقر شوم رفتم.
اتاقی با تم دخترونه شیک.
خانواده خاله پنج نفر بودن.خاله و حاج عمو،ارشد،ارمیا،ارزو که بترتیب اسمشون بدنیا اومدن.
باوان✍️
_میشه زوتر بابا رو راضی کنی برگردم؟
چشماشو روی هم فشرد و لب زد:
_باشه مامان جان هر موقع بابا اروم شد زنگ میزنم بهت بیای.!!حالا بیا بریم تا صداش در نیومده.
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
_______
به فرودگاه رسیدیم.
کمی دیگه هواپیما بلند میشد.
ذهنم رفت سمت دقایقی قبل که بابا طاقت نیاورد،بغلم کرد و به خود فشرد.
لبخندی از این کارش روی صورتم نشسته بود و پاک شدنی نبود.
ساعتی بعد به فرودگاه بین المللی شهید بهشتی اصفهان رسیدم،ساکم تحویل گرفته و به سمت تاکسی های بیرون فرودگاه رفتم.
_سلام اقا؟
_سلام خانم؟
آدرسی رو گفتم:
_محله جلفا میرید؟
_بفرمایید سوار شید خانم!
سوار شدم.راه افتاد.
واقعا یکی از زیباترین استانها بود.
نیم ساعت بعد به یه شهری پر از خانههای اپارتمانیو ویلایی باکلاس رسیدیم.
راننده اسم خیابان رو پرسید.
_خاقانی
روبه روی در بزرگ مشکی رنگ پیاده شدم.
چمیدونم رو از صندوق ماشین برداشتم و کوله پشتیم رو روی شونهام فیکس کردم.
به سمت در رفتم و با کمی مکث زنگ رو زدم.
چند لحظه بعد صدای شاد و خندون ارزو توی ایفن پیچید.
_به ببین کی اینجاست... بیا تووو که کلی کار باهات دارم!
سری تکون دادم و خندون داخل شدم .
عاشق این خونه ویلایی بودم.پر بود از گلهایی که عطرشون به ادم زندگی میبخشید.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و عطرشون رو با ولع داخل سینهام کردم.
باوان✍️
القناة الرسمية والموثقة لـ أخبار وزارة التربية العراقية.
أخبار حصرية كل مايخص وزارة التربية العراقية.
تابع جديدنا لمشاهدة احدث الاخبار.
سيتم نقل احدث الاخبار العاجلة.
رابط مشاركة القناة :
https://t.me/DX_75
Last updated 1 year, 4 months ago
Last updated 5 days, 6 hours ago