کانال یوتیوب :
youtube.com/@bass_musics2
لینک بوست کانال :
t.me/Bass_musics2?boost
تبلیغات:
@bass_musics_ad
پیج اینستاگرام
Instagram.com/Bass.musics
آهنگ درخواستی:
telegram.me/HarfBeManBot?start=Mzc3OTc0MTg2
Last updated 1 week ago
اللهم اكفني شر عبادك
- @ssaif
https://instagram.com/t_0_k5
Last updated 1 month, 1 week ago
لونا میله های بلند و فلزی که نور ماه روی آنها برق می انداخت را دید ، ناگهان تابشی از انعکاس نور در چشمان او فرو رفت و صحنه دیگری رقم خورد ، لونا داخل ماشین پلیس بود ، پیرمرد کنار او درحال گذارش دادن و فرار از دست ماشین بزرگ سیاه رنگ بود ، ناگهان چراغ پر نور ماشین پلیس انعکاسی روی گارد ریل کنار جاده انداخت و لونا چشمانش را از انعکاس نور بست .
زمان دوباره به حال برگشت ، لونا قبل از اینکه به میله های میان سالن برسد احساس کرد تپش قلبش بیشتر میشود ، او ایستاد و درحالی که چیز بیشتری از زمانی که اسلحه را کشیده بود و به گیجگاه پیرمرد شلیک کرده بود به یاد آورد .
همان لحظه مشتی بسیار محکم روی نیمه چپ صورتش نشست و جلوی پیراهنش را کشید تا روی زمین بکشدش ، لونا هیچ شانسی در برابر او نداشت ، از جهتی چیزی که اکنون به یاد آورده بود مانند معمایی در ذهنش به او شوک وارد کرده بود .
نام روی پیراهن را خواند
_دیوید فرودِر
پیراهن سفیدی مانند او داشت و باید دیوانه ای از یکی از همین سلول ها میبود ، اما نمیدانست چرا به عنوان یک دیوانه بیش از حد با برنامه پیش رفته بود و به محض تاریکی به سلول بغلی لونا حمله کرده بود و احتمالا ساکن آن را کشته بود ، و سپس به سراغ لونا آمده بود یا تنها فکر میکرد لونا چیزی از جنایت او دیده ....
اگر لونا هدف بود پس دیگری میتوانست سم باشد؟
تمام مدت سم در اتاق بغل او بود و اکنون مرده بود ؟ نه ...
دو دست روی گلوی لونا نشست و دو انگشت شصت حنجره اش را در هم تنید ، لونا پاهایش را برای لگد زدن و دستانش را برای جدا کردن سمت گلویش برد ناگهان لامپ ها روشن شد و دو نفر درحال دویدن به سمتشان آمدند ، یکی از مامور ها با شوکر به دیوید که بسیار عظیم الجثه بود ضربه زد و دیگری او را عقب کشید و روی زمین انداخت تا به دستانش دستبند بزند و در همین هنگام یک دکتر مرد و دو پرستار با سرنگ آمدند و او را نگه داشتند ، یکی از پرستار ها به لونا گفت
_خوبی ؟ صدمه دیدی؟
لونا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایش گرفته بود ، دستش را روی گلویش گذاشت و از میان دید همگان گذشت تا به سلول کناریش برسد ، دستش را روی دیوار گذاشت و وارد اتاق شد ، درحالی که کل بدنش از شوک میلرزید ، سم را ندید ، در اصل او هیچ شباهتی به سم نداشت ، یک پسر لاغر اندام سفید با موهای فر نارنجی رنگ که سرش با خون سرخ شده بود و روی تخت خوابش افتاده بود
لونا جلو رفت و متوجه پلک زدن تند او شده بود ، لونا دو دستش را کنار صورت او گذاشت و منقطع گفت
_ زنده بمون ... هی ...
پسر به سختی نفس میکشید و آشکارا ضربه مغزی شده بود ، هیچ آلت قتاله ای بجز دیوار خونین وجود نداشت و این میتوانست یک قتل تمیز و تصادفی به نظر برسد .
ناگهان لونا متوجه شد او مستقیم به لونا نگاه میکند ، دستش را آرام بالا آورد تا لباس لونا را از بازو بکشد ، لونا متوجه منظورش نمیشد ، صدای خش دارش گفت
+نِمو ..
_ چی ؟
لونا بلافاصله گفت و چشم های آبی روشن پسر سمت در متمایل شد ، پسری که روی پیراهنش نامش را نوشته بود (فردی والتر)
+ پدر ...
دست پسر جدا شد و روی تخت افتاد ، درحالی که نگاهش ثابت روی چهارچوب در مانده بود ، لونا برگشت و کسی را نمیدید جز یک مرد چهل ساله با موهای بلند جوگندمی که تمام آن پشت سرش جمع شده بود ، ریش های متوسطی که ظاهرش را از آنچه بود مذهبی تر نشان میداد ، ردای بلند یک راحب و دست هایی بزرگ که در یکی از آنها یک تسبیه چوبی تیره با نماد صلیب آویزان از آن وجود داشت .
لونا تمام اتاق را با قدم هایش متر زده بود ، اکنون تمام زدگی های دیوار را بلد بود و متوجه خراش های روی در شده بود ، اکنون میدانست سه تار عنکبوت در گوشه های سقف اتاق دارد و یکی از آن عنکبوت ها نسبتا بزرگ بود ، اما او هرگز قبلا متوجه آن نشده بود .
امشب بسیار آرام تر از قبل بود ، نمیدانست چون داروهایش ها از عصر مخفیانه مصرف نکرده بود یا اینکه از روانشناسش چیزی برای خوردن نگرفته بود اینطور بود .
قضایا را از اول در ذهنش حلاجی میکرد ، به گفته لوتر صحنه های جرم زیادی به او ختم میشد و مدارکی که به دستش رسیده بود حتی بیشتر از آن را نشان میداد .
اما تنها چند قتل را توانسته بود به لونا مربوط کند .
لونا نمیتوانست کارهای نمو را توضیح دهد چون حافظه اش چندان یاری نمیکرد ، شاید نمو داشت جلوی افشا شدن حقیقت را میگرفت اما هرچه که بود لونا باید به یاد می آورد .
و ابدا چیزی به کسی در اینباره نمیگفت .
نقشه نمو شکست خورده بود ، او قرار بود مدارکی را علیه فرقه و حتی برخی افراد قدرتمند بروز دهد اما این اتفاق هرگز نیفتاد و نمو در آخرین لحظه با اتهامات زیادی دستگیر شد .
و همینطور سم که اکنون اتهام همکاری در جرم را حمل میکرد ، با اینکه او تنها فردی بود که در این ماجرا پاک مانده بود .
_ تمرکز کن .
لونا دستانش را روی صورتش کشید
_ یک ، من احتمالا ی پلیس رو کشتم ، اما چرا باید اینکارو میکردم ؟ من درحال فرار از دست فرقه بودم . قطعا نمو هم نمیخواست ما گیر اونا بیفتیم ، پس فکر نمیکنم کار اون بوده باشه ، و اگه کار اون نبوده ، پس ما اون پلیس مسن رو نکشتیم. ی ماشین پشت سر ما بود ... ی شلیک انجام شد و ماشین منحرف شد ..
لونا لحظه ای سر تکان داد و نا امیدانه گفت
_ من به مدارک نیاز دارم ...باید اونجا باشم ..
چراغ اتاق کم نور شد ، همینطور سیستم سرمایشی لحظه ای خاموش شد و بعد با پر رنگ شدن نور دوباره به کار افتاد .
لونا اخم کمرنگی کرد و با خود فکر کرد اتصالات برق بیمارستان چندان درست نیست .
_شماره دو ، ما باید بریم بیرون ...
ناگهان همه سیستم ها خاموش شد ، لونا در جا تکان خورد و سمت اسپیکر کنار در رفت ، درحالی که انگشتش را روی دکمه سفید رنگ نگه میداشت متوجه شد هیچ اتصالی برقرار نیست و این یعنی ... در میتوانست باز شود ...
با خود فکر کرد ، باید داخل بماند ، اگر این در باز شده باشد یعنی تمام سلول ها بازشده ، و لونا تنها بیمار اینجا نبود .
صفحه دیجیتالی در خاموش بود ، ناگهان صدای فریاد بلندی از سلول سمت چپ به گوش رسید و لونا یک قدم در سلول خودش عقب رفت
_ اگه این تصادفی نباشه یعنی ... اونا میخوان ..
درسته ، اگر تصادفی نبود یعنی این سلول ها تا زمانی باز میماند که کسی کشته شود ، و تمام دوربین ها نیز خاموش بودند و هیچ کس ابدا چیزی نمیدید ... هیچ مدرکی نمیماند ...
و سم نیز در یکی از آن اتاق ها بود .
لونا با خود فکر کرد ، اشتباه میکند ، حتما صدا منشأ دیگری دارد و کسی درحال مردن نیست . با این حال ، دستگیره در را پایین کشید و در را باز کرد و بیرون آمد ، زمانی که در وسط راهرو ایستاده بود و تنها نور ماه از میان میله های پنجره به داخل راهرو میتابید متوجه شد فقط خودش کاملا بیرون آمده , دیگر بیمار ها در پاشنه در ایستاده بودند و گاهن از میان در بیرون را نگاه میکردند ، لونا به تمام در ها نگاه کرد و درب سلول بغلی او کاملا باز بود ، نه کسی بیرون آمده بود و نه کسی در میانه در ایستاده بود ..
سمت سلول رفت و در ابتدای اتاق ایستاد ، فضای تاریک اتاق اجازه نمیداد ببیند واقعا چه اتفاقی درحال افتادن است ، تنها صدای قطرات آب که چکه میکرد سکوت اتاق را شکسته بود
ناگهان چیزی به سرعت از تاریکی بیرون آمد و به لونا ضربه زد ، آنقدر قوی که او به عقب و وسط راهرو روی کمرش پرت شد . حتی متوجه نشد چه چیزی است ، تنها میدانست از خودش بسیار بزرگتر است ... به سرعت روی پهلو و سپس شروع به دویدن کرد ، راهرو طولانی بود و انتهای آن در تاریکی مشخص نبود ، لونا با تمام وجود میدوید انگار که مطمین بود اگر بایستد آخرین حرکت زندگیش میشود .
در ذهنش سلول پنج حک شده بود ، سلولی که موجودی از آن بیرون آمد و او را تکه تکه کرد !
لونا از میان در ها و نگاه آدم ها رد شد ، هیچکدام از آنها برای کمک نیامدند ، درست مثل آدم های عادی ، حتی دیوانگان هم منطق درستی از کمک به دیگران نداشتند ، پس چه فرقی بین افرادی که او با آنها بزرگ شده بود و این بیماران وجود داشت ؟
آنها آزاد بودند و اینها در بند .
لونا گفت و درحالی که صورتش را آب سرد میزد به رویای عجیبی که دیده بود فکر کرد . میدانست همیشه در روابط افتضاح است ، اما نمیدانست اگر قرار باشد توهمی جدید راجب آن بزند درمورد یک دختر باشد ..
_ عجیبه .
لونا گفت و بعد کمی مکس کرد
_ من حتی نمیدونم با پسر ها چیکار کنم ، چه برسه به ..
با طعنه زدن به خود صبح را آغاز کرد ، ساعت ده ظهر حالش بهتر شده بود ، خبری از استرس نبود ، بدنش گرفتگی نداشت و ذهنش خالی به نظر میرسید ، پرتو آفتاب از سقف شیشه ای مات نور گیر اتاقش به داخل میتابید و توسط دیوار به سمت او شکسته میشد ، زمانی که در اتاقش با صدای دیجیتالی باز شد ، لونا زیر آفتاب ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود ، درحالی که چشمانش را بسته بود به این فکر میکرد در رویای دیشب هم در جایی بود که نور خورشید همینگونه با شدت روی پوستش میتابید و گرمایش به سرعت از پوست و روحش گذر میکرد و هوش و حواسش را پرت میکرد .
+میبینم که از نورگیر اتاق خوشت اومده ...
لونا برگشت و روانشناسش کاترین را دید که درحال گذاشتن یک بطری شیشه ای روی دستی کاناپه بود و خودش صندلی اش را مقابل آن میگذاشت .
_فکر کردم فقط لیوان پلاستیکی به من میدید ...
+ عزیزم من دیروز هم ی بطری شیشه ای برات آوردم پس فکر کنم بتونی حساب منو از بیمارستان جدا کنی ... بهم گفتن صبحانه نخوردی ...
_نه ، حقیقتا صبح بالا آوردم ترجیح میدم چند ساعت چیزی نخورم .
لونا به نوشیدنی نگاه کرد و کاترین لحظه ای بیش از اندازه مکس کرد .
+ او ...اشکالی نداره عزیزم ... اگه میخوای وایسا یا بشین ، دیشب خوب خوابیدی ؟
کاترین روی کاناپه نشست تا روبه روی من باشد و صندلی خود را خالی گذاشت ، لونا دستش را کنار موهایش برد و سرش را به چپ و راست تکان داد
_دیشب قرص هارو دیر خوردم و ..ی چیزایی دیدم ...
+ او.. چیزی یادت اومد ؟
لونا درحالی که به زمین نگاه میکرد سر تکان داد ، قلبش جوشید و ناخودآگاه لبخند زد
_ ی دختری رو دیدم ... به نظر میرسید قبلاً می شناختمش ، فکر کنم از من خوشش میومده ...
لونا ناگهان متوجه لحن عجیبش شد ، چش شده بود ؟ کنترل بعضی احساساتش را نداشت ، لحظه ای سرد میشد و لحظه دیگر شادی اش به صد میرسید ، پاهایش را تا کاناپه کشید و در گوشه آن نشست و دستانش را روی زانوهایش در هم قفل کرد ، درحالی که سرش را پایین انداخته بود و به نقطه ای در زمین خیره شده بود .
کاترین دستش را پشت شانه لونا برد تا به نشانه ای که لونا درک نمیکرد آن را لمس کند و لونا خود را عقب کشید ، نگاهش با روانشناس تلاقی کرد و سریع عذرخواهی کرد
_ببخشید کاترین ، من فقط نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ...
زن مقابلش لبخند بیخیالی زد و بلافاصله گفت
+ مشکلی نیست لونا ، فقط به خاطر دیشب خسته ای ... از رویات بگو ، به نظر میاد خیلی خوب بوده ...
_ به هرحال فقط ی رویاست درسته ؟
رویایی که در آن نمو فکر همه جا را کرده بود ..
کاترین به سرعت گفت
+ میتونه ی خاطره باشه ، میتونیم ازش استفاده کنیم تا چیزای بیشتری رو به یاد بیاری .
لونا لحظه ای آنقدر ساکن ماند که حتی نفس هم نمیکشید ، مطمئن نبود ، اما به فرضیه اش اعتماد کرد
_ ولی من ... نمیخوام یادم بیاد ...
کاترین جا خورد و چینی بین دو ابروی زرد رنگ کشیده اش افتاد
+منظورت چیه لونا ؟
لونا برگشت و به روانشناس نگاه کرد
_ به وکیلم بگید ، اتهامات رو قبول میکنم . میخوام کاراگاه لوتر رو ببینم شخصا چیزایی که یادم اومده رو بهش اعتراف میکنم .
لونا با خود فکر کرد ، هیچ چیز این قضایا تا کنون طبیعی نبوده ، و از طرفی حدس زده بود نمو همین را میخواست ، تا ببیند این تصمیمش چه کسی را تکان میدهد و از لانه اش بیرون میکشد ..
خودش را ...
یا شیطان..
هفته ها گذشته بود و هنوز خبری نبود. در افکارش آن روز میگذشت... هرچند نمیدانست نقطه دقیقا چه چیزی به جُن گفته بود، ولی در هر صورت اطلاعاتی که در اخبار پخش شده بود کماکان پاسخ سوال او را میدادند. دوشنبه بود و سم با شنیدن آلارم گوشی خود، سرش را از تخت بلند کرد. پتو را کنار زد و آلارم را قطع کرد. لیوان آب روی میزش را نوشید و از اتاق بیرون رفت. بعد از دوش زیر لب غر غر کنان سرش را خشک کرد و کیفش را آماده کرد. لباس هایش را در تن کرد، از خانه به همراه کیفش بیرون رفت و چند قدم بعد سیگار خود را روشن کرد.
- احمقانست که هر شب آلارم بذارم که بیدار بشم... به هرحال، چه فرقی داره وقتی بیدارم زنگشو بشنوم؟
+ شاید شبی خوابت برد، نباید احتمال اینکه برای مدرسه خوابت ببررو در نظر نگرفت.
سم قدم زنان مانند روز های دیگر به آهنگی گوش میکرد و به آسمان نگاه میکرد. سیگارش را روشن کرده و به نقطه نگاهی میندازد.
- نمیخوام امروز توی کلاسا باشم. خودت کارشو انجام بده.
+ // کلاسا برای تو هستن، نه من. //
- که هر چرت و پرتی که یاد گرفتنش چند دقیقه بیشتر طول نمیکشرو توی یک ساعت و نیم کلاس بگن؟ کسل کنندست.
+ // تو حتی اون چند دقیقه رو هم صرف یاد گرفتنشون توی خونه نمیکنی، از چیزی شکایت نکن که حتی ذره ای براش تلاش نکردی و نمیتونی از خودت دربرابرش دفاع کنی. //
- آره... ولی آدمارو میشناسم، نه؟ میبینیم که توی اون کلاسا چطوری اینور و اونور میرن، باهم حرف میزنن و به هم نگاه میکنن. هرکدوم دنباله یه سوژه برای خندیدن و عصبانی شدن و داستان ساختن هستن. هیجانی که به قدری خودساختست که... هردومونم میدونیم بودن با یسری آدم که هیچ چیزی بغیر از عقده روحی تو کلشون وجود نداره، بیخود.
+ // عقده روحی؟ //
- هممون داریم؛ من، تو و هر آدم دیگه ای. ولی به اندازه کافی دیدنه خودم منزجر کننده هست، نیازی ندارم به اونا هم نگاه کنم.
نقطه حرفی نمیزند. در مدرسه همه چیز به همان شکل که دو روز قبل و روز های پیشش پی رفته بود، سپری شد. تشویق، تحقیر، شوخی، تأسف و... هرچند سم تمام آن مدت تنها در سکوتی که احتمالا هیچ فرد دیگری نمی شنید غرق شده بود. شاید سکوتی که در افکار آن، هر آنچه نیاز داشت را مهیا ساخته بودند. بعد از صحبت هایی که با مشاور داشت، تعیین شد که در روز های اول هفته، صحبت هایشان ادامه پیدا کند.
زنگ میخورد با خستگی کیف خود را برداشته و از مدرسه بیرون میرود. لحظه ای مکس میکند و به داخل در خروجی خیره میشود.
سم رویش را برمیگرداند و شروع به قدم زدن میکند.
- تا آخره شب نمیدونم باید چیکار کنم.
+ // بقیه چیکار میکنن؟ //
سم آرام میخندد و به نقطه نگاه میکند.
- احتمالا بهتر بود حرفشو نزنم.
+ // میتونی با یکی که از مدرسه بیرون اومده حرف بزنی. //
- شروع خوبی نداشتم که بخوام ادامش بدم توی این زمینه.
+ // چرا؟ گذروندن اون زمان با لونا جالب نبود؟ //
سم دستانش را توی جیب کرده و به خیابان نگاهی میندازد.
- فکر نکنم ارزش تاوانشو داشته باشه.
از خیابان رد شده و به طرف خانه میرود.
- کتاب بگیریم؟
+ // چه کتابی؟ //
- نظری ندارم.
به ختاب خانه ای که چند کوچه پایین تر بود میروند و سم شروع به گشتن میکند. شاید بالاخره کتابی چشمانش را برای خواندن قرض میگرفت.
بالاخره کتابی برداشته و روبروی میز مطالعه مینشیند. چند ساعتی گذشته بود و سم همچنان درحال خواندن کتاب بود. به ساعت نگاهی میندازد، نفسش را بیرون میدهد. از جای خود بلند شده و پس از خریدن کتاب، آنجا را ترک میکند.
ساعت ده شب بود، سم پس از سرگردان در اطراف شهر قدم زدن و جمع آور اطلاعات بیشتر، به طرف خونه بر میگشت. وقتی به خانه میرسد، در را باز میکند. بوی غذا مشامش را میگیرد و کمی فکر میکند.
- انتظارشو نداشتم...
+ // منم همینطور. //
نفسش را بیرون میدهد. در را بسته و کفشهایش را در می آورد. در ورودی خانه را مانند همیشه باز میکند و سرش را بالا میگیرد. کمی مکث میکند، چشمانش را بسته و نفس عمیقی میکشد.
- دوباره دارم خواب میبینم؟
جوابی از نقطه نشنید. ولی خود میدانست که برای تصویری که جلوی چشمانش بود هیچ توجیهی وجود نداشت. دستانش بی حس میشوند و کیف بر زمین میخوابد. با قدم هایی آرام و نفسی حبس شده در ریه هایش به جلو میرود. نمیدانست چه انتخابی باید میکرد. مادرش با طناب بر دیوار به حالت ایستاده آویزان شده بود. در آغوشش دختر کوچکش را گرفت بود و چکیدن خون از دستانش قطع شده بود. پدر در پشت آن دو، بین زمین و سقف قرار گرفته بود، دستانش باز، به طناب های از سقف قلاب شده گره خورده بودند. سم به طرف آن سه نفر نرفت، تنها روبروی آنها نشست و در سکوت به اجسادشان خیره شد. هر ثانیه بدنی به حس تر و تپیدن قلبش تنها نشانی بود که خبر از حیات او میداد...
به طرف فردی که بر روی صندلی نشسته بود میرود. موهای بلند، چشمانی بادامی و پوستی کرمی. لب هایش کشیده و لباسی یقه اسکی به رنگ سفید بر تن داشت. سم روبرویش مینشیند و کیفش را بر روی زمین میگذرد. خانمی که روبرویش نشسته با بالا گرفتن چشمانش از مانیتور، به او نکاه میکند.
از کیفش دفتر و دفترچه را برداشته و بر روی میز میگذارد.
- از بابت اینکه درخواست ملاقاتم رو قبول کردین ممنونم.
جُن با لبخند کوتاهی دستش را پایین میآورد.
+ خواهش میکنم. گفتید اطلاعات پرونده رو همراهتون دارید.
- بله، اطلاعات مربوط به پنج پرونده ای هستن که هنوز حل و بسته نشدن.
+ گفتید میخواین به اشتراک بذارینشون.
سم دکمه کت خود را باز کرده و به صندلی تکیه میدهد.
- بله؛ ولی در شرایطی که توی ایمیل درج کردم.
// بفرمایید //
دلیلتون برای پخش کردن این اطلاعات چی هستش؟
// همونطور که میدونید، تا الآن اطلاعات زیادی در این باره به بیرون درز نکرده و من قصدی برای بی احترامی به پلیس و کاری که دارن انجام میدن ندارم. اینها هم تنها اطلاعاتی هستن که توسط خودم، از صحنه های جرم جمع آوری شده و ذره ای از اطلاعاتی که پلیس ثبت کرده کپی و برداشته نشده. و منظورم از صحنه جرم، به عنوان شاهد اون صحنه هستش. صحنه های جرمی هم که شاهدش بودم، قبل از زمانی بوده که پلیس حضوری داشته باشه و بشخصه هیچ اطلاعی اول از اون اتفاقات غیر قابل تصور نداشتم. //
جُن در حین مکالمه هر از گاهی سر خود را به نشانه تایید حرکت میداد و به همراه کیبوردش تایپ میکرد.
نظرتون درباره مقتولان چیه؟ به چه دلیلی به قتل رسیده بودن؟
// چند قتل اول با دقت خاص و در مکان های مشخص شده ای به همراه یکسری وسایل برای آماده سازی جسد و تزیین... البته، اگر بشه گفته تزیین، آماده و قرار گرفته بودن. //
تزیین؟ منظورتون چیه؟
// اجساد توسط مقتولینشون به حالات مختلفی در اومده بودن. این میتونه نشانه هر چیزی از قاتل باشه. گاهی وقتا به مباحث مذهبی ، فلسفی و... ذهن فرد مربوط میشه. البته که این عمل توسط قاتل، میتونه دلایل زیادی داشته باشه و بدونی درک ذهن قاتل، نمیشه نظری داد و این دقیقاً برعکس آخرین قتلی هست که پلیس بهش برخورد کرده. قاتل تنها جسد رو به دیوار میخکوب کرده بود و... فکر نکنم جزئیات زیادی نیاز داشته باشه. قتل های قبلی بیشتر قابل بحث هستن تا آخرین جنایتی که شاهدش شدیم. //
منظورتون رو نمیفهمم، میگید مقتولین تنها بازیچه قاتل ها هستن و این انتخاب شماست که بگید کدوم جالب و قابل بحث هست، یا نه؟
نقطه نگاهی به چشمان جُن انداخته و به سوالش پاسخ میدهد.
نه؛ بفرمایید.
// قتل های اول و دوم توسط یک فرد انجام شده بود. همونطور که اعلام کردن... //
مکالمه توسط نقطه و جُن تا مدتی ادامه پیدا کرد. اطلاعاتی که داده بود، به اندازه کافی مهم و قابل پخش به نشر میرسیدند. تنها شرطی که برای پخش این اطلاعات گذاشت، نوشتن کامل حرف هایش بدونه هیچ تغییری بود. همچنین خواستار این شد که شرایطی که به او گفته بین هردو آن ها تنها باقی بماند و صحبتی درباره آن نشود. جُن با شرایط نقطه موافقت کرد و پس از اتمام کار، هردو تصمیم بر ترک کردن آنجا گرفتند.
چند روزی از مکالمه جُن و سم گذشته بود. آخر شب پنج شنبه، تمامه مکالمات او و جُن بصورت زنده، در اخبار پخش شد.
فور کنید تا..
←وایب شخصیتی که توی رمان میدین رو میگم.
←کاراکتر خودتون در صورتی که توی داستان میبودین و اسمش.
←با توجه به وایبتون هم یه پارت رمان رو بهتون معرفی میکنم.
←شخصیت داستانتونو (خودتون) با یکی از شخصیت های داستان شیپ میکنم.
←یک آهنگ که وایبتون رو میده میفرستم.
╰─▸ ❝ ???.
╰─▸ ❝ ???.
Telegram
Forced Metamorphosis Pure as a Lamb INTP 5w6 Novel: @SignsOfTheDevil Contact: http://t.me/HidenChat\_Bot?start=5135891554
مدتی میگذشت و سم همچنان در جست و جوی محلی بود که با لونا رفته بود. هوا تاریک شده بود و کفش هایش از خستگی کماکان بر روی زمین کشیده میشدند. با خستگی بر روی تنه درختی مینشیند و به اطراف خود نگاه میکند. سیگارش را روشن میکند و دود را از ریه هایش یه بیرون میدهد. از سردردی که افکارش را بیشتر از همیشه آشفته کرده بود، دستش را با فشار روی سر و گیج گاهش میکشد. خاطرات در ذهنش مرور میشوند و دستانش همانند همیشه شروع به لرزیدن میکنند. سیگار را بر روی زمین میندازد و از جای خود بلند میشود. با سنگینی شانه هایش کمرش خم میشد و بدنش با بی جانی به حرکت کردن ادامه میداد. نگاهی به دفتر لونا میندازد و در حین قدم زدن شروع به خواندن آن میکند. کمی بعد با شنیدن صدایی رویش به سمت شمال میچرخد. چراغ قوه را روبرویش نشانه میگیرد و به جلو میرود. کمی بعد درختی چشمانش را به خود جذب میکند. ماری در خود پیچ خورده بود و پولک های روی پوستش به خوبی دیده میشدند. به جلو میرود و در انتها به انبار چوبی نسبتا بزرگی میرسد. در اطراف انبار مار ها به آرامی میخزیدند. سم در انبار را به آرامی باز میکند و بوی تعفن آور به مشامش میخورد. نفس عمیقی میکشد و نور چراغ قوه را به جلو حرکت میدهد. با دیدنه جسد روبرویش چشمانش گشاد میشوند. بدن سوخته اش به دیوار انبار بر صلیب کشیده شده بود و لباس های لونا به سالمی بر تنش پوشیده شده بودند. کمی جلوتر میرود و چراغ انبار را روشن میکند. چراغ قوه را در کوله گذاشته و کیفش را بر روی میزی چوبی که بر رویش ابزاری و جعبه ابزار بود میگذارد. دستکش هایش را در دستانش میکند و به حسد نزدیک تر میشود. به لباس ها نگاهی میندازد و جسد را میگردد. با توجه به بافت لباس چند روزی بیشتر خریداری نشده بود و لباس به خوبه نگه داری شده بود. سم نفس هایش را به بیرون میدهد. تمام دندون های مقتول کشیده شده بودند و از گرمای شدید، چشم های از بین رفته و آب شده بودند. جای کفشی بر روی زمین نبود و تنها ابزار های روی میز و و دیوار قابل مشاهده بودند. سم بدنش را کش و قوس میدهد و نفسش را به بیرون میدهد. میخ هارا از تن مقتول جدا میکند و او را بر روی زمین رها میکند. به میخ ها نگاهی میندازد و سپس به نوشته ای که بر روی دیوار بود نگاهی میندازد...
مدتی میگذشت که به آن کلمات نگاه میکرد. لونا، قتل ها و تمامه دردسر هایی که از آن ها گذر کرده بود. از جایش بلند میشود و لباس هایش رو میپوشد. نگاهی در آینه به خود میندازد. دفترش را بر میدارد و به بیرون میرود.
- اولین جایی که باید چک کنیم خونه لوناس.
+ // اون اونجا نیست. //
- مهم نیست... باید یه چیزی از خودش اونجا گذاشته باشه.
سرش را تکان میدهد و سم به اهمیت به راه خود ادامه میدهد. مدتی گذشته بود، هنگامی که به خانه لونا میرسد دره چوبیش را به صدا در می آورد. کمی بعد زنی با صورت رنگ پریده و چشمان قرمز در را باز میکند. انگار مدت ها از زمانی که نامی بر دهان گذاشته بود گذشته بود... به سم نکاهی میندازد و به آرامی حرف میزند.
سم به صحبت هایش ادامه میدهد.
- آخرین بار من با ایشون بودم و... برام مهمه که نگاهی به اتاقش بندازم. میدونم زمانه خوبی نیست، ولی باید انجامش بدم.
زن سرش را به نشانه تایید حرکت میدهد به کنار میرود تا سم وارد خانه شود. پس از برداشتن قدمی در خانه نگاهی به اطراف آن میندازد. خانه ای نه چندان بزرگ بود و چیز های مختلفی تزیین شده بود. پسر کوچکی در آن طرف خانه محو تلوزیون بود. بوی غذای روی اجاق گاز به مشامش میخورد و گرسنگی حواسش را پرت میکرد. از زمانی که او هم غذا نخورده بود، زیاد میگذشت.
درسته... زمانه زیادی از دوستی آن دو نمیگذشت و همچنان در آن گیر و دار به دنباله حل معمایی که ذهنشان را درگیر کرده بود میگشتند.
- بله؛ تقریباً تازه باهم دوست شده بودیم... درواقع تو یک مدرسه درس میخوندیم.
+ الآن نباید سره کلاست باشی؟
سم نفسش را به سرعت بیرون میدهد و سرش را تکان میدهد.
- فعلا وقتی براش ندارم.
+ پلیسا نتونستن ردی ازش بگیرن. میگن آخرین بار با یه کارآگاه بوده که الآن هم خودش داره روی پرونده مفقودیش کار میکنه.
پس آخرین بار با اون بوده... کی هم رو دیده بودن؟ نمیدونم... نمیتونمم با خود کارآگاه صحبت کنم، ولی مطمئنم به زودی دنبالم میاد.
- امیدوارم که پیدا بشه... من هم شعی میکنم کمکم رو کنم.
* سم دستانش با دستانش به اتاقی که درش بسته بود اشاره میکند. *
- این اتاقشون هستش؟
+ بله
سم سرش را به نشانه تایید بالا و پایین میآورد و در اتاق را باز میکند. بهم ریخته بود و گرد و خاک روی وسایلش نشسته بودند. *
از اینکه وسایلش رو جابجا کنم خوشش نمیومد... برای همین همینطوری گذاشتم بمونه.
سم سرش را با لبخند آرامی تکان میدهد و وارد اتاق میشود. آرام قدم ور میدارد و به تخت و میز عسلی میندازد. کشو آن را باز میکند و دفتری سیاه به چشمانش میخورد. برش میدارد و مقداری از آن را میخواند. نوشته های مختلف زیادی در آن بود. افکار و خاطرات... و اطلاعات و تحقیقات نوشته شده ای در باره آن ماجرا.
سم دور و بر اتاق را نگاهی میندازد. انگشتر روی میز را بر میدارد و به اطرافش نگاهی میندازد. بیحواس آن را در جیب خود میگذارد و دفتر را ما بین کتش قرار کیدهد. از اتاق بیرون میرود.
- بابت اینکه اجازه دادید اتاقش رو چک کنم ممنونم...
+ خواهش میکنم، چیزی پیدا کردید؟
سم لبخند آرامی میزند.
- امیدوارم
زنگ در میخورد و سم به عقب میرود. زن در را باز میکند و با اشاره به سم به کارآگاه حرفش را میزند.
کارآگاه به سم اشاره میکند و او ناچار به بیرون میرود.
کارآگاه نگاهی به سم میندازد.
سم سرش را کمی کج میکند و با بی حوصلگی به او نگاهی میندازد.
- آخرین بار شما با لونا بودید. خودتونم باعث گم شدنشید، چرا دنباله من؟
+ شاید همکارش بیشتر از من بدونه و شاید لونا به دلایلی قایم شده باشه. نه؟
سم میخندد و سرش را تکان میدهد.
- هرجایی که هست من نمیدونم و حتی اگر میدونستم، قرار نبود چیزی به شما بگم.
کارآگاه دفترچه اش را بر میدارد و شروع به نوشتن میکند.
- واقعا نیازی نیست درباره برخورد و عملکرده من چیزی بنویسی.
بی حوصله رویش را برمیگرداند و به طرف خیابان قدم بر میدارد.
کانال یوتیوب :
youtube.com/@bass_musics2
لینک بوست کانال :
t.me/Bass_musics2?boost
تبلیغات:
@bass_musics_ad
پیج اینستاگرام
Instagram.com/Bass.musics
آهنگ درخواستی:
telegram.me/HarfBeManBot?start=Mzc3OTc0MTg2
Last updated 1 week ago
اللهم اكفني شر عبادك
- @ssaif
https://instagram.com/t_0_k5
Last updated 1 month, 1 week ago