Why Pay for Entertainment? Access Thousands of Free Downloads Now!

مینی شازده

Description
در بین کرور کرور ستاره، هیچ کجا سیارک خود آدم نمی‌شود. جایی که یک گل تو را اهلی کرده باشد.


تذکر: آدم کف دستش را که بو نکرده، شاید اتفاقی افتاد که در بیانش نیاز به تغییراتی است. در سیارک من روایت‌ها ممکن است با واقعیت، تطابق کامل نداشته باشد.
@moala142
We recommend to visit

💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic

🎵پیج اینستاگرام 👇
https://instagram.com/musicirtel

🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

1 year, 5 months ago

رقص در میانۀ جنگ احزاب

فتنه ۸۸ را یادتان هست (البته اگر از نوگلان باغ براندازی هستید، طبیعی است که یادتان نباشد، آن موقع شما هنوز فرق لواشک و گوشت‌کوبیده را متوجه نمی‌شدید!).
طرف دعوای انقلاب، جریان فرصت‌طلبِ اصلاح‌طلب بود با چند روزنامه داخلی و یک شبکه بی‌بی‌سی فارسی.
بقیه از عبدالمالک ریگی گرفته تا هیلاری کلینتون کنار نشسته بودند و کف می‌زدند. چهارتا زپرتی مثل تاج‌زاده و حجاریان و آخوندی هم آلت دست سرویس‌های فسادانگیز شیاطین شده بودند و داشتند فتنه را راهبری می‌کردند.
خسرو چه‌چه ایران آمده بود با شاسی‌بلندش از یک جایی رد شود، او هم آب ریخته را نذر اوباش کرده بود و از توی ماشین یک مرگ بر دیکتاتوری گفته بود. اما همین «خس و خاشاک» شش ماه کشور را به بلوا کشاندند. ته دل ما آفتاب مهتاب ندیده‌ها لرزیده بود و بزرگانی چون مهدوی کنی، مصباح و ... شبانه‌روز روشنگری می‌کردند و جناب شریعتمداری آنقدر نوک قلمش و آقای پناهیان آنقدر زهر کلامش را تیز کرده بود که لاجرم هر سرمقاله‌ و منبرشان بر دل فتنه خراشی می‌انداخت. کف میدان را هم باید سردار همدانی‌های باتجربه جمع می‌کردند. از این‌ها گذشته، رهبری مجبور شد در اولین جمعه بعد از انتخابات «سلاح به دست بگیرد» و خطبه بخواند و تا ۹ دی (و حتی خیلی بعدتر از آن) بارها سخنرانی کند و در ظلمات غبار فتنه نور بتاباند تا راه را پیدا کنیم. واقعا وضعیت پیچیده‌ای برای ما شده بود.
۸۸ با همه پیچیدگی‌اش، انگشت کوچک «جنگ احزاب» کنونی نیست. از بعد از جنگ تحمیلی، شاید هیچ وقت به این حجم و هماهنگی کفر با همه اعوان و انصارش به جنگ جمهوری اسلامی نیامده است. از گروه‌های تجزیه‌‌طلب تا گروهک تمامیت‌خواه مریم عجوزه، از شبکه‌های ماهواره‌ای سعودی‌لندنی تا شبکه‌های اجتماعی آمریکایی‌صهیونیستی. از بازیگران متوهم داخلی تا ورزشکاران متوحش فراری. از لیدی‌های سگ‌باز تا جنتلمن‌های گربه‌باز. از کتایون ریاحی تا کیم کارداشیان (این آخری خیلی غم‌انگیز است!). همه سعی کرده‌اند از این فیض مبارزه با جمهوری اسلامی بی‌بهره نشوند: نیزه‌دار با نیزه می‌زند، تفنگ‌دار با تفنگ و توییت‌دار با توییت. آن‌ها هم که سلاحی ندارند، توی ترافیک بوق می‌زنند!
با این حال، آب توی دل نظام تکان نخورده است. جریان انقلاب که از فیض وجود حضراتی مثل مهدوی‌کنی و مصباح یزدی بی‌بهره شده، خودش به بلوغ رسیده است و مقهور فتنه نمی‌شود. اگر شش ماه لازم بود تا ۹ دی برپا شود، در کمتر از یک هفته فقط در تهران از یادگار تا فردوسی مردم به خیابان آمدند تا جلو فتنه سینه سپر کنند. با گذشت حدود سه هفته از شروع فتنه، رهبری معظم آنقدر به بصیرت مردم ایمان داشتند که سکوت کردند تا همه ببینند بچه‌های انقلاب آنقدر بزرگ شده‌اند که بدون دستگیری رهبری نیز راه را از چاه تشخیص می‌دهند. بر خلاف تبلیغات مسموم ضدانقلاب، انقلاب از ۸۸ بسیار قوی‌تر است و دشمن خیلی خیلی بیشتر ضعیف‌تر.
و لو کره الکافرون.
پانوشت: این وسط فقط دلم به حال برادرانی می‌سوزد که سال ۸۸ انقلابی بودند و ۱۴۰۱ اسیر فتنه شده‌اند. خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند انشالله.

14010711
@minishazde

1 year, 7 months ago

گنبدباز
عباس عاشق سیدجواد ذاکر بود. یکی از پایه‌های جلسات هفتگی دیوانگان حسین. از همان تیپ‌هیئتی‌های دهه هشتاد. سالی یک‌بار همسفر مشهد می‌شدیم. با بچه‌های مسجد. اردو بود دیگر! صبح تا شب می‌زدیم و می‌رقصیدیم و آب‌بازی می‌کردیم و موج‌های آبی می‌رفتیم و جشن پتو می‌گرفتیم. شب‌ها هم جمعی می‌رفتیم یک گوشۀ حرم دورهم می‌نشستیم و روضه می‌خواندیم.
عباس ولی، جز بعضی دورهمی‌های روضه، هیچ وقت نبود. فقط وقت‌های غذا آفتابی می‌شد. گاهی آن هم نه. کنه‌اش که می‌شدیم، می‌گفت می‌رم گنبدبازی!
«گنبدبازی» اختراع خودش بود. حتما قبل از عباس هم گنبدباز زیاد داشتیم؛ ولی، از نظر من، عباس بود که این حرفه را رسمیت داد، صورت‌بندی کرد و برایش واژه ساخت. می‌دانی! پدیده‌های انسانی تا برای خودشان چارچوب مشخص نکنند، تشکّل نداشته باشند و اسم نسازند، دیده نمی‌شوند، به حساب نمی‌آیند و کسی تحویل‌شان نمی‌گیرد.
عباس خیلی دوست‌داشت دیوانگانی‌ام کند، عاشق سیدجواد باشم و کل سال مشکی بپوشم، نتوانست. اما برای گنبدباز شدنم هیچ تلاشی نکرد. خودم گنبدباز شدم!
اول‌هایش را از روی دستش یاد گرفتم. می‌رفت یک گوشه حرم رو به گنبد می‌نشست، یک خط جامعه می‌خواند، چند خط غرق می‌شد در گنبد، دو باره یک خط جامعه، چند خط چشم‌نوازی با گنبد. جامعه که تمام می‌شد، بلند می‌شد و می‌رفت یک گوشه دیگر، عاشورا دست می‌گرفت. و بعد یک گوشه دیگر و زیارت وارث و گنبد. و گوشه‌ای دیگر و توسل و گنبد. حرفه‌ای این کار که بشوی، می‌شود یک صبح تا شب توی گوشه‌گوشه حرم پرسه بزنی و ختم مفاتیح کنی و گذشت زمان را متوجه نشوی.
قبل‌ترها، دو دور که دور حرم آقا را می‌زدی، پایت دیگر همراهی دلت را نمی‌کرد. استراحت می‌خواست. اما حالا خوب شده. یک دور که زدی، توی لچکی بین صحن‌های کوثر و پیامبر اعظم توقف می‌کنی. دو تا چای شیرین حضرتی که خوردی، خون می‌دود توی رگ‌هایت. سرحال می‌روی برای دور بعدی گنبدبازی.
فاکتور مهم در کیفیت گنبدبازی اما، زاویه‌دید و وضوح گنبد است. این را عباس نگفت؛ خودم بعدها به تجربه فهمیدم. مثلاً آن سال که توی نجف، گنبد آقا را با داربست پوشانده بودند. هر کاری می‌کردی، زیارت به دلت نمی‌چسبید. به جایش کاظمین! وای کاظمین! آنقدر دیر کرده بودم که همه کاروان عاصی بودند. الکی گفتم: «میگن حاجات دنیوی‌تون را از امام جواد بخواین، حاجت‌هام زیاد بود.» الکی گفتم! حرف راستش این بود: یک گنبدباز بود و دو تا گنبد طلایی. بدون سازه مزاحم! باید گنبدباز باشی تا بفهمی اولین مواجهه یک گنبدباز با این تصویر چه به سر دلش می‌آورد.
توی حرم امام رضا (ع) گنبدبازی قدری سخت است. باید بگردی نقاط استراتژیک را پیدا کنی. مثلا کل صحن پیامبر اعظم با همه بزرگی‌اش، مطلوب ما گنبدبازها نیست. هیچ کجایش نیست که گنبد را کامل ببینی. صحن جمهوری که اصلا و ابدا. صحن‌های جدید هم که هیچ. صحن آزادی اما هی، بدک نیست برای گنبد بازی.
فقط دو نقطه است که عیش گنبدبازی در آنها کامل است. اولی برای سلام است. از صحن پیامبر اعظم وارد صحن قدس می‌شوی. بعد از راهرو سمت راستِ شبستان مسجد گوهرشاد عبور می‌کنی. راهرو را که تا ته بروی، اول صحن مسجد، سرت را که بالا بگیری، بهشت جلو توست. گنبد طلایی آقا را به وضوح و بدون مزاحمت می‌بینی.
دومی اما جان می‌دهد برای زیارت وداع. توی صحن عتیق، مخصوصاً کنار درب خروجی به سمت بست شیخ حر عاملی که بایستی، گنبد انگار یک‌قدمی توست. اگر ساعت حرکت قطار روی اعصابت نرود، می‌شود چند ساعت آنجا ایستاد، زل زد، بارید، درد دل کرد، گله کرد، دعا خواند، حاجت خواست. می‌شود چند ساعت گنبدبازی کرد.
صنف ما گنبدبازها خوب کار نکرده است. خواسته‌های صنفی ما نه به گوش تولیت آستان رسیده و نه به گوش شهرداری مشهد. اگر صنف فعالی داشتیم، شهرداری حق ما از گنبد‌ را به هتل‌ها نمی‌فروخت. یا لااقل هتل‌ها برای ما گنبدبازهای آس و پاس، «حق ویوی گنبد» را کمتر حساب می‌کردند. یا معمارهای حرم، به حقوق ما در طراحی سازه‌ها قدری توجه می‌کردند و چند نقطه بیشتر مناسب حال ما می‌گذاشتند. تولیت اقل کمش این بود که باید مثل ویلچری‌ها که ساعتی برای تشرف کنار ضریح دارند، برای ما هم ساعتی برای تشرف کنار گنبد کنار می‌گذاشت. ما گنبدبازها خیلی غریبیم. غریبیم چون مثل عاشقان ضریح، از سر و کول هم بالا نمی‌رویم. غریبیم چون می‌رویم گوشه‌ای از صحنی کز می‌کنیم و خیره می‌شویم به گنبد. وقتی هق‌هق می‌کنیم، فکر می‌کنند که مریض‌داریم یا حاجت می‌خواهیم. کسی نمی‌داند که هق‌هق یک گنبدباز، صدی نود نه از درد بیماری است و نه طلب حاجت، فقط گنبد می‌خواهد.
حالا که هیچ صنف و سازمانی از ما حمایت نمی‌کند، کاش یک شیر پاک خورده‌ای که دستش می‌رسد، مرام بگذارد، دست من را بگیرد و یک گنبد مهمانم کند. آرزوی یک بغل گنبد دارم. کاش اگر این رویا واقعیت شد، عباس هم باشد.
14010608
@minishazde

2 years, 7 months ago

شهید هفتاد و سوم
[واگویه‌هایی در میانۀ تردید]

دستم تا امتداد سرم بالا آمده بود؛ اما تردید اجازه نمی‌داد که بخورد توی سینه‌ام. طفلکی مانده بود که از عقل فرمان بگیرد یا دل. دل آن را به سمت سینه می‌کشید و عقل با تمام قدرت تلاش می‌کرد که لااقل سرعت و شدتش را بگیرد. آخرِ سر، عقل پیروز شد و دستم آرام و نرم روی سینه قرار گرفت و به تماشای نزاع عقل و دل نشست. همراه با دست، وسط جمعیت، من، دست، پا و ... همه با هم نسشتیم؛ چهارزانو نشستیم و گذاشتیم عقل و دل دعوای‌شان را بکنند. صحنه خنده‌داری بود. صحنِ مصلای امام خمینی (ره) مملو از جمعیت، همه ایستاده بودند و داشتند سینه می‌زدند و دم می‌گرفتند و من و اعضا و جوارحم، آن وسط نشسته بودیم و خیره به جمعیت، نزاع عقل و دل را تماشا می‌کردیم.
برگردیم عقب! یادم نیست که هنوز مدرسه‌ای شده بودم یا نه. یک شب محرمی بود. حوالی ساعت 12 شب. از هئیت برگشته بودیم و داشتم پیراهن مشکی‌ام را می‌کندم، که مادرجان نگاهش به سینۀ سرخ‌شده‌ام افتاد. یادم هست که ناله‌ای مادرانه کشید که سینه‌ات چه شده؟! و من با غرور مردانه‌ای گفتم: امشب محکم سینه زدم! آن شب برای اولین بار بود که از عالم بچگی خودم را در هیئت امام حسین (ع) رها می‌دیدم و احساس می‌کردم که بزرگ شده‌ام و باید مردانه سینه بزنم.
از آن روزهای توی دهات‌مان تا همان لحظه، وسط جمعیت عزادار وسط مصلا، این دست، جز به عشق حضرت زهرا (س) و بچه‌هایش، به سینه ضربه نزده بود و حالا حاج محمود کریمی دم گرفته بود برای «غیر» و جمعیت سینه می‌زدند و جواب می‌دادند. این جا بود که بین عقل و دل اختلاف افتاد که: هان! برای که سینه می‌زنی؟!
یکشنبه شب بود. از قبل برنامه را اینگونه گفته بودند: صبح مراسم تشییع در اهواز، حوالی ظهر تا بعداز ظهر تشییع در مشهد و شب مراسم وداع در مصلای تهران. اما در عمل تشییع در اهواز تا بعدازظهر طول کشیده بود و برنامه مشهد تا بعد از نماز مغرب و عشا. مطمئن بودم که برنامه مصلای تهران بدون شهدا برگزار می‌شود. اما لبریز از داغ و بغض و خشم بودم و به امید اینکه در لابه‌لای جمعیت، قدری بشود داد زد و فریاد کشید، به مصلا رفته بودم. ولی حالا، ساکت نشسته بودم و خیره به جمعیت، به این فکر می‌کردم که سینه‌ای را که یک عمر برای حسین و شهدای کربلا زده بودم، چرا باید برای «غیر» حسین بزنم؛ درست است که آن «غیر» عزیزی مثل حاج قاسم سلیمانی باشد که حالا شهید شده است و مقام شهدا را فقط خدا می‌داند و ...
تردید است دیگر، گاهی یقه آدم را می‌گیرد. در کوچه خلوت ذهن، خِفتت می‌کند. اگر نتوانی از پسش بر بیایی، جیبت را خالی می‌کند و حاصل یک عمر اندوخته‌ات را در ثانیه‌ای و دقیقه‌ای به غارت می‌برد. در آن شلوغی، انگار صدای مرافعه‌ای که در مغرم پیچیده بود، آنقدر بلند بود که به گوش حاج محمود رسید. نوحه را متوقف کرد و گفت: من هیچ وقت برای غیر اباعبدالله نخوانده‌ام؛ اما حاج قاسم، جزئی از اصحاب حسین است (یا چیزی به این مضمون. حداقل گیرنده‌های مغرم، این مفهوم را از صحبت حاج محمود گرفت!)
دست انداختم به گردن تردید و با او گلاویز شدم: حاج قاسم «غیر» است؟! مگر سلمان غیر بود؟ مگر مالک غیر بود؟ مگر مقداد غیر بود؟ مگر حبیب غیر بود؟ مگر جُون غیر بود؟ مگر ظهیر غیر بود؟ حاج قاسم اگر غیر می‌بود که به این قیمت نمی‌خریدنش. مگر نه این است که او آنقدر «منّا» بود که حسین (ع) او را گذاشت نگهبان و فدایی جلو خیمه خانم زینب (س). این توفیق قبلش فقط به عباس و علی‌اکبر رسیده بود و حبیب و ظهیر هم نتوانسته بودند به این مقام برسند. غیر تویی که اسیر عقل دنیایی محاسبه‌گر شده‌ای و الّا هزار چهارصد سال دنیایی بین سال 61 هجری قمری تا 1398 هجری شمسی و مسافت زمینی گودی قتلگاه تا فرودگاه بغداد، برای اصحاب دل، فاصله‌ای نیست که حضرت سردار را از عاشورای بنی‌هاشم جدا کند. عقل آنجا بود که سر عقل آمد و دل به دلم داد که حاج قاسم، شهید هفتاد و سوم کربلاست.
حاج محمود دوباره دم گرفته بود. عقل و دل زیر بغل‌هایم را گرفتند و بلندم کردند. داشتم وسط جمعیت دو دست سینه می‌زدم و می‌خواندم: «ناصر الحسین، قاسم سلیمانی».

14000527
@minishazde

2 years, 9 months ago

ماجرای یکی از آن سه دیوانه
یا
چرا من رأی می‌دهم؟

هر هزار سالی یک بار اتفاق می‌افتد که سه رفیق هم‌مسجدی با هم کنکور بدهند، رتبه‌شان نزدیک به هم شود و هر سه هم‌زمان دو رشته کاملا متفاوت دولتی قبول شوند؛ اما از بد یا خوب حادثه، بعد از هزار سال قرعه این کار را به نام من و دو دیوانه دیگر زده بودند. این شد که یک شبه از اعماق تاریکخانۀ بی‌خبری، پرت شدیم به هدلاین خبرگزاری‌های داخل بقالی‌ها و نانوایی‌ها و گعده‌های زنانه دهات‌مان. برای محله‌ای که تاپ‌تن ساقی‌های دهات را در دامن خود پرورش داده بود، عجب می‌آمد که سه نوجوان ریقوی بدریخت و بدلباس محله کنکور قبول شوند؛ آن‌هم نه یکی که هم‌زمان دو دانشگاه نسبتاً معتبر.
ماجرا از محله ما فراتر رفته بود و هشتگ ما سه نفر، برای چندهفته جزو ترندهای محافل آکادمیک دهات بود. گمانه‌زنی‌ها دربارۀ اینکه ما کدام دانشگاه را برای تحصیل انتخاب می‌کنیم، داغ بود و کارشناسان مدام در حال بررسی این بودند که آینده کدام رشته و دانشگاه بهتر است. هر دو دانشگاه موافقان و مخالفان جدی داشت و کل خانواده ما سه نفر هر روز مجبور بودند چند مصاحبه مطبوعاتی داشته باشند و به رسانه‌ها اعلام کنند که در حال بررسی جوانب موضوع هستیم، معایب و محاسن هر دو دانشگاه استخراج شده است و به‌زودی، طی یک بیانیه رسمی تصمیم نهایی را اعلام می‌کنیم.
انصافاً برای من در آن سن و سال و آن میزان مهارت تصمیم‌گیری، روزهای سختی بود. مشاوره‌ها کاملاً متفاوت و متناقض بود. صبح با حرف آشنایی یک تصمیم می‌گرفتم، ظهر با اخم فامیلی تصمیمم عوض می‌شد و شب با تشر معتمدی برمی‌گشتم به خانه اول! چند هفته به لعنتی‌ترین شکل ممکن گذشت و بالاخره بعد از دقیقه ۹۰، در زمان‌های تلف شده، بی‌خیال همه نظرها و توصیه‌ها و ... یکی از دو دانشگاه را «خودم» انتخاب و ثبت‌نام کردم. آن دو دوست دیگر هم هر کدام برای آینده خودشان تصمیمی گرفتند.
این پایان جنجال‌های رسانه‌ای نبود. تازه قضاوت‌ها شروع شده بود. عده‌ای برای انتخاب درست سوت و هورا می‌کشیدند و عده‌ای برای انتخاب اشتباه تحقیر، تحمیق و حتی تکفیرمان می‌کردند. تا یکی دو سال بعد، هر هفته خبرگزاری وومن‌نیوز دهات‌مان یک خبرنگار به سراغ مادرجان می‌فرستاد که «پسرت از این دانشگاهی که میره، راضیه یا نه؟»
من اما بعد از یک ماه از شروع کلاس‌ها، به حکم قاعده عقلی «غاز بودن مرغ همسایه» متوجه شدم که انتخابم اشتباه بود و بعد از یک ترم، مطمئن شدم. راه برگشتی نبود. راه ابرازی هم نبود حتی به دو دیگر! سرزنشگرها با شمشیرهای آخته منتظر کوچک‌ترین اظهار پشیمانی بودند تا طعمه را هباءً منبثاً کنند. افتاده‌ای بودم که برای حفظ آبرو باید مسیر را سینه‌خیز ادامه می‌دادم.
راحت‌ترین کار این بود که بیندازم گردن دیگران. پسرخاله و دختر عمه و بقال سر کوچه و روحانی مسجد و معلم ابتدایی را متهم کنم که شماها بد مشاوره دادید و بد راه نشان دادید. می‌توانستم صدر تا ذیل نظام را به فحش بکشم و راه‌به‌راه منبر بروم که «خارج اصلاً اینجور نیست و هر کس از عنفوان اسپرمی یک مشاور اختصاصی دارد که مسیر را به او نشان می‌دهد و در عین حال همه اشتباه‌ها را هم به گردن می‌گیرد.» اما همه این‌ها از جنس «نشستن» بود و من نمی‌خواستم بنشینم. این راه را خودم انتخاب کرده بودم و هیچ کس را جز خودم مسئول این اشتباه نمی‌دانستم. به هیچ کس غر نزدم. بار مسئولیت را به گردن چرخ و فلک و آموزش و پرورش و آموزش عالی و ... نیانداختم. یک تنه رفتم زیر بار این اشتباه و تصمیم بر جبران گرفتم. باید پیش از اینکه دیگران متوجه پشیمانی‌ام می‌شدند، جبران می‌کردم. یاعلی گفتم و مسیر جدیدی شروع کردم. بیشتر از اینکه مسیر برایم مهم باشد، «برخاستن» و «رفتن» مهم بود.
حالا بیش از یک دهه از آن روزهای پشیمانی گذشته است. مهم نیست که چقدر موفق بوده‌ام و چقدر ناموفق. اصلاً مهم نیست که مسیر جدیدی که آمده‌ام چقدر به آرمان‌هایم نزدیک بوده است، به نظر من این مهم است که از آن روز و از آن تصمیم تا به امروز یاد گرفته‌ام که «خودم و فقط خودم» مسئول همه ناکامی‌ها و نارسیدن‌هایم هستم و خودم باید «فعالانه» برای جبران ناکامی‌هایم تلاش کنم.
من یاد گرفته‌ام که اولین مقصر را خودم بیابم و تا قصورات خودم را جبران نکنم، دیگران را متهم نکنم. همه ما «خودمان» مسئول همه ناکامی‌های خودمان هستیم. به هرچه نرسیدیم کم‌کاری و اشتباه خودمان بوده است و خودمان باید جبران کنیم. انداختن مشکلات به گردن ترامپ و تحریم و خاورمیانه و شیوخ عرب و حسنک رئیس و شورای نگه‌بان، از جنس نشستن و غر زدن است.

من رای می‌دهم، چون رای دادن را کنشی «فعالانه» برای اصلاح کشور می‌دانم. شما دوست دارید رأی بدهید، دوست ندارید ندهید. اگر رأی نمی‌دهید، فعالانه رأی ندهید. کنشگر باشید. چیزی با نشستن و غر زدن درست نمی‌شود.
14000327
@minishazde

3 years, 3 months ago

کاش من آقازاده بودم!

اوضاع زندگی‌مان در هم شده بود. یک سالی بود که آقاجان تصادف کرده بود و زار و مجروح خانه‌نشین بود. رفته بود کف دره و همه سرمایه‌اش، واسطه رزقش، ماشینش،‌ حکم آهن قراضه گرفته بود. نه شغلی و نه بیمه‌ای. برای مردی که گرچه با مسافرکشی؛ اما با غرور گلیم زندگی‌اش را از آب کشیده بود و خداوند سال‌ها به او وسعت رزق داده بود، مضیغه مالی سخت بود. برای ما اما آنقدری که غصه و خجالت آقاجان بیخ گلوی‌مان را می‌فشرد، دست فقر قدرت عذاب نداشت.
یک روز مادرجان گوشه‌ای از خانه در گوشم پچ‌پچی کرد. نمی‌دانم سر چه ملاحظه‌ای بود. آقاجان ترس آبروی بچه‌هایش را داشت و مادر را واسطه کرده بود؟ خواهرم چیزی گفته بود؟ یا خود مادرجان دلش رضا نبود؟ نمی‌دانم!
گفت: به آقاجان پیشنهاد شده راننده ماشین جمع‌آوری زباله شود.
گفتم: خیر است.
گفت: یعنی تو مخالف نیستی، خجالت نمی‌کشی؟
گفتم: کار حلال که خجالت ندارد.
آقاجان از فردایش شد راننده کامیون حمل زباله. شب‌ها ساعت ۸:۳۰ می‌رفت و سحرها حوالی ساعت ۴ برمی‌گشت. آن روزها من دبیرستانی بودم. توی کلاسی که پدرهای بیشتر همکلاسی‌ها دکتر، مدیر و معلم و ... بودند، پدر من راننده ماشین زباله بود. عقل خودم آنقدرها نمی‌رسید؛ ولی پای مکتب آقاجان یاد گرفته بودم که هر شغلی که درآمدش حلال‌تر باشد آبرومندتر است. برایم مهم نبود که شغل آقاجان چیست، برایم مهم بود که سر سفره‌ای می‌نشینم که لقمه‌اش پاک و طاهر است. بین بچه‌ها هم بی‌پروا می‌گفتم که شب‌هایی که شما خواب هستید، پدرم با ماشین زباله، می‌آید جلو خانه‌هایتان؛ می‌گفتم که پدر راننده ماشین زباله است.
بعدها که عقل‌رس شدم، بعدا که استادهای دانشگاهی را دیدم که بی‌سواد حق هیئت علمی می‌گیرند، مدیرانی را دیدم که بی‌عرضه، حق مدیریت می‌گیرند، دکترهایی را دیدم که بی‌وجدان زیرمیزی می‌گیرند، بعدا که وزیرها و وکیل‌هایی را دیدم که رأی می‌خرند و آبرو می‌فروشند، بعدا که دیدم با چه شغل‌هایی که جنتلمن‌مآبانه و آقامنشانه پول‌های نجومی حرام به جیب می‌زنند، بیشتر به شغل آقاجان و درآمد ناچیز؛ اما حلالش افتخار کردم.
کاش روزی می‌آمد که به بچه‌های رئیس‌ها و وزیرها نمی‌گفتند آقازاده و از بچه‌های کارگرها، رفتگرها و راننده‌تاکسی‌ها نمی‌پرسیدند: «از شغل پدرتان خجالت نمی‌کشید؟»
کاش روزی می‌آمد که ملاک افتخار و آقازادگی، «رزق حلال» بود. آن وقت من با افتخار آقازاده بودم.

13990922
@minishazde

4 years ago

قربانی

گاو همسایه‌مان زاییده بود. نه اینکه اتفاق بدی برایشان اتفاده باشد، نه. واقعاً گاوشان یک گوسالۀ خوشگل زاییده بود. آن روزها که هنوز بهداشت شهری به بهانۀ گندزدایی، گند نزده بود به زندگی روستایی‌مان، ما توی خانه مرغ و خروس و گوسفند داشتیم و همسایۀ دیوار‌به‌دیوارمان گاو. و حالا گاوشان زاییده بود. توی حیاط بازی می‌کردم که خبرش را خبرچین‌ها آوردند. بچۀ دوساله پاپیچ مادرجان شدم که برویم و نی‌نی ببعی همسایه را ببینیم. آنقدر نق زدم که مادرجان تسلیم شد و چادر گل‌گلی‌اش را انداخت روی سرش و رفتیم به تماشای ببعی و نی‌نی‌اش. طویلۀ خانۀ همسایه رو به دالان ورودی خانه‌شان باز می‌شد و توی دالان پر بود از بچه‌های ریز و درشتی که آمده بودند و مینیاتور جدید خداوند را ببینند. چادر مادرجان را رها کردم و رفتم لالوی بچه‌ها به تماشای گوساله و مادرجان رفت تا پای پله‌های ایوان و زهراخانم را صدا زد تا حالی از همسایه‌اش بپرسد و قدم نورسیده را تبریک بگوید.
صحبت هزار سال قبل است و حق بدهید که خوب یادم نیاید؛ ولی انگار تشنه‌ام شد و تصمیم گرفتم برگردم خانه و از شیر بالای حوض، آب بخورم که گاو مادرم بد زایید. افتادم داخل حوض. مادرجان وقتی به خودش آمد و من را بین بچه‌ها ندید و هوارکشان به خانه برگشت که بی‌هوش روی آب افتاده بودم. بیچاره هر وقت می‌خواهد بگوید که «دو دست کوچولویت را کنار صورتت مشت کرده بودی و بی‌جان روی آب بودی» چشمانش پر از اشک می‌شود.
عموی مرحومم که صدای شیون مادرجان را می‌شنود، می‌پرد داخل خانه و از آب بیرونم می‌کشد. دو پایم را می‌گیرد و برعکس تکانم می‌دهد تا هرچه آب خوردم، برگردد. بعد هم می‌پرند و جلوی یک پیکان عبوری را می‌گیرند و با مادرجان و چادر گل‌گلی و دم‌پایی لنگه به لنگه‌اش می‌برند دکتر. طبیعتاً وقتی الان این‌ها را نوشته‌ام، یعنی نمرده‌ام و توی اورژانس به هوش آمده‌ام!
این اتفاق شب نوزدهم رمضان بود، شب ضربت خوردن مولا. همان شب همسایه‌‌ها با کلنگ افتادند به جان حوض بتنی، تا به شیوۀ خودشان راه تکرار بر خطا ببندند؛ اما مادرجان چشمش جای دیگر بود. حوض را نگه‌داشت و حتی سال‌ها بعد وقتی خراب شد، دوباره ساخت. می‌دانست که چارۀ کار جای دیگر است. آن شب کذا مادرجان نذر کرد که شب‌های نوزدهم رمضان، یک گوسفندِ قربانی هدیه کند به صاحب آن روزها و شب‌ها، به نیت سلامتی اهل خانه و گوشتش را خیرات کند میان مستمندان. هزار سال از آن ماجرا می‌گذرد و مادرجان به کمک آقاجان هر سال نذرش را ادا می‌کند. حتی سال‌هایی که به شدت دست‌تنگ بودیم و توان خرید گوسفند نداشیم، مادرجان از طلاهایش گذاشت تا نذرش ادا شود.
نه اینکه در این سال‌ها مبتلا نشدیم، که شدیم. نه اینکه اتفاق‌های ناخوشایند روحی و جسمی نیفتاده است، که افتاده است. اما به برکت همان گوسفندی که اسماعیل را به ابراهیم برگرداند، هر کجا پای‌مان لغزیده است، فرشته‌مان به دو دست دعا نگه‌مان داشته است. یک فقره‌اش آن روز بود که ترمز لعنتی نگرفت و آقاجان را با تن خونین و نیمه‌جان از کف دره آوردند بیمارستان و هر کس ماشینش را دید، باور نکرد که کسی زنده از آن بیرون آمده باشد. اما آقاجان پانزده سال است که بعد از آن واقعه‌ هم به برکت همان قربانی‌ها سایه‌اش بالای سرمان است. نخواهیم مُرد؟ مگر اسماعیل نمُرد؟ منتظریم تا مشیت الهی چه باشد و وعدۀ دیدارمان با حضرت عزرائیل کی.
اما حالا که گاومان زائیده است و هر روز خبرهای ناگواری بر ما هجوم می‌آورد، حالا که سازمان فخیمۀ بهداشت جهانی غیر از شستن دست، آن هم روزی ده هزار بار، توصیۀ دیگری ندارد، حالا که خدایان سلامت و بهداشت که روزی نعرۀ نخراشیده‌شان گوش فلک را پر کرده بود، زبون ویروس کمتر از غبار شده‌اند، حالا که آوارۀ داروخانه‌ها، دربه‌در ماسک‌های بی‌خاصیت هستیم، حالا که حضرات سگ را گشاده و سنگ را بسته و مال و مارکت را گشاده و مسجد و حرم را بسته‌اند، کاش یکی این وسط برای‌مان مادری کند و فریاد بزند که کلنگ‌ها را زمین بگذارید؛ چارۀ کار دست یدالله است. کاش یکی برای کشور نذرِ قربانی کند. عید مولا نزدیک است.
کاش یکی خدا را یادمان بیاورد.

پ.ن: همچنان همان یک توصیه را انجام دهید، دستان‌تان را خب بشویید و بهداشت را رعایت کنید.

1398116
@minishazde

4 years, 1 month ago

«بچه‌ها حاج قاسم هم رفت»! این آخرین پیام از چهارده پانزده پیام ناخوانده یک گروه تلگرامی دوستانه بود که صبح جمعه توی خواب و بیداری خواندم. اول نفهمیدم حاج قاسم کیست و کجا رفته است؟! صبح جمعه، توی رختخواب، حال نداشتم که فکر کنم منظور جمله چیست. فقط خطی توی…

4 years, 2 months ago

«بچه‌ها حاج قاسم هم رفت»!
این آخرین پیام از چهارده پانزده پیام ناخوانده یک گروه تلگرامی دوستانه بود که صبح جمعه توی خواب و بیداری خواندم. اول نفهمیدم حاج قاسم کیست و کجا رفته است؟! صبح جمعه، توی رختخواب، حال نداشتم که فکر کنم منظور جمله چیست. فقط خطی توی ذهنم کشیده شد که «حاج قاسم» حتماً «سلیمانی» است. حالا کجا رفته است؟ طول کشید تا در ذهنم «رفتن» را با شهادت تطبیق دهم. بی‌خیال با خودم گفتم: عه! حاج قاسم بالاخره شهید شد؟ باشد، خوش به حالش!
چند ثانیه بعد، برق از سرم پرید. هان؟! حاج قاسم؟! سردار سلیمانی؟ شهید شد؟ راست است؟ شایعه است؟ حتماً دروغ است. دستپاچه به گروه‌ها و کانال‌های دیگر سر زدم. خبر درست بود. قطعه‌ای فیلم از شبکه خبر داشت دست به دست می‌شد که گوینده خبر اطلاعیه سپاه را قرائت می‌کرد. نمی‌خواستم باور کنم. رفتم سراغ تلویزیون بلکه یکی پیدا بشود و این خبر را تکذیب کند. حتی شده صوری. مثل همه خبرهای بدی که اول به شدت تکذیب می‌شود و بعد آرام آرام تأیید می‌شود. تلویزیون را که روشن کردم، صدای تلویزیون چند ثانیه زودتر از تصویرش آمد. همان صدا کافی بود که امیدم را ناامید کند. داشت قرآن پخش می‌کرد.
حاج قاسم رفته بود و تلویزیون داشت قرآن پخش می‌کرد و نواری قرمز در پایین تصویر همه شبکه‌ها اطلاعیه سپاه را زیرنویس می‌کرد. مبهوت نشستم و به تلویزیون زل زدم.
مادر‌جان مشهد بود. خبر را توی حرم شنیده بود. تلفن زنگ زد. مادرجان بود. دمغ حال و احوال کرد. سعی کردم بغضم را قورت دهم و جوابش را بدهم.
پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ!
گفت: تلویزیون را روشن کرده‌ای؟
گفتم: بله، روشن است.
گفت: خب، خبری نگفته است؟!
گفتم: همان خبری که به شما رسیده.
بعضش ترکید. با گریه گفت: «نگران سردار نباش، او جایش خوب است.» مادر است دیگر! وسط دل‌آشوبی خودش می‌خواهد به بچه‌اش دلداری بدهد. با گریه حرف‌هایش را ادامه داد و چیزی از حرف‌های بغض‌آلودش نمی‌فهمیدم. انگار پیش از اذان صبح خواب حاج قاسم را در جایی خوب دیده بود. ته گریه‌هایش این جمله را دوباره تکرار کرد: سردار جایش خوب است، نگران سردار نباش.
دلم از گریه مادرجان آتش گرفت. گفتم: مادرجان. نگران سردار نیستم، جای او حتماً خوب است. نگران خودمانم. نگرانم که بعد از او چه می‌گذرد بر ما.
آن روز گریه نکردم. فردایش هم. روز بعد و روز تشییع هم. شاید به دلیل همان تلفن مادر بود. همان که گفت نگران نباش، سردار جایش خوب است. اما هر چه می‌گذرد بغض بیشتر گلویم را می‌فشارد. دلم روضه می‌خواهد. بلکه بشکند این بغض را. دلم روضه مادر می‌خواهد.
13981030
@minishazde

4 years, 3 months ago

صف مردم
محمد زغال‌بندان توی دهات ما نفت می‌فروخت. کسی هم برایش سؤال نبود که اگر نفت می‌فروشد؛ پس چرا زغال‌بندان است. اوایل پاییز، ظهرها که از مدرسه می‌آمدم، با عجله ناهار می‌خوردم و به نمایندگی از خانواده می‌رفتم داخل صف نفت. به عنوان پسر ارشد خانواده نقش زنبیل را داشتم! آقاجان من را با دو پیت 20لیتری می‌کاشت توی صف نفت و می‌رفت شیف بعدازظهر سرِ کار. غروب، شاید هم بعداز نماز مغرب و عشا، می‌آمد و دو پیت نفت و یک فروند فرزند را با موتور به خانه می‌رساند. تا تانکر نفت هزار لیتری ما نصفه شود و خاطرمان از داشتن نفت برای سرمای زمستان جمع شود، دو سه هفته‌ای همین برنامه بود.
بخاری و آبگرمکن نفتی بود؛ اما اجاق با گاز کار می‌کرد. گازش را باید با سیلندرهای گاز مایع تأمین می‌کردیم. سیلندر گاز از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر برای دهات ما می‌آمد. حسن رهیده شغلش گاز بود. یک خاور سیلندر گاز پر برایش می‌آمد، مردم سیلندرهای خالی را تحویلش می‌دادند و یک سیلندر گاز پر به جایش می‌گرفتند به مبلغ صد تومان. یک سیلندر گاز برای یک هفته اجاق گاز کافی بود. وقتی برف می‌آمد، رفت و آمد خاور نامنظم می‌شد و مردم جلو دکان حسن رهیده صف می‌کشیدند‌. بعد از صف نفت، می‌رفتیم توی صف گاز!
نفت و گاز اگر تأمین بود، صف کوپن پنیر و قند و شکر و روغن و برنج و ... برقرار بود. کوپن‌های‌مان را هم که می‌گرفتیم، صف شیر همیشه خدا بود. هر روز صبح از شش صبح مردم صف می‌بستند برای دو شیشه شیر گاو پاستوریزه. توی خیابان اصلی دهات‌مان همیشه، به بهانه‌ای، جلو مغازه‌ای صف مردم بود.
سالی یک بار هم پَر چادر مادرجان را می‌گرفتم و می‌رفتیم توی صف رأی؛ مجلس، خبرگان، رئیس جمهوری، شورای شهر. صف نماز جماعت و نماز جمعه و راهپیمایی هم که همیشه جزو واجبات زندگی‌مان بود. توی صف بودیم که نوبت‌مان شود زندگی کنیم که دیدیم بزرگ شدیم و توی صف کنکوریم. بعدش هم صف غذاهای آشغال سلف دانشگاه. بعدش هم پشت سر آقازاده‌ها و نورچشمی‌ها در صف شغل ایستادیم. بعد هم صف گوشت یخ‌زده برزیلی و سبد کالا بود که شانس آوردیم از این دو تا صف آخری زنده بیرون آمدیم.
یک صف دیگر هم بود که خدایی از همه این صف‌ها شیرین‌تر بود: صف فلافلی‌های مسیر نجف به کربلا!
اما چند روز پیش رفتیم توی صفی که با همه این صف‌های سی‌وچند سال قبلم فرق داشت. رفتیم صف کشیدیم جلو آقای دولت پیر و خرفت برای اعتراض که این چه وضع رفتار با رعیت است؟! گوسفند را هم که می‌خواهند سر ببرند، مستحب است که اول باید آبش داد تا برای مرگ آماده شود؛ یعنی ما از گوسفند هم برای شما کمتریم که بی‌خبر تیغ بر حلق‌مان گذاشتید؟! توی صف بودیم که یک‌هو پمپ بنزین و بانک و فروشگاه منفجر شد! هاج و واج مانده بودیم که چه شد و چه کسی توی صف زد و آتش به جان و مال مردم فرستاد که گفتند «صف اعتراض» را خالی کنید. بعد هم خودشان دو صف درست کردند: «صف آشوبگران» و «صف مردم».
راستش را بخواهید ما که آشوبگر نبودیم که برویم توی صف آشوبگرها. رفتیم توی صف مردم. بعد هم گفتند مردم برای اینکه صف خودشان را با صف آشوبگران جدا کنند، به نشانۀ اعتراض به آشوبگران صف بکشند. دروغ چرا؟! این یکی صف را می‌خواستم بروم؛ اما نرفتم؛ چون توی یکی دیگر از صف‌ها بودم: صف رسیدگی به بررسی مجدد پرداخت یارانه بنزین با شماره #6369*!
#صف_مردم
13980907
@minishazde

4 years, 8 months ago

منچ، مار بدون پله
منچ و ماروپله، یکی از مهم‌ترین و خونی‌ترین بازی‌های تابستان‌های ما بود. ظل آفتاب که نمی‌شد فوتبال بازی کرد! دو و سه بعدازظهر، توی گرمای چهل پنجاه درجه می‌نشستیم زیر سایه درخت‌های کاج و منچ و ماروپله بازی می‌کردیم و شرط‌های سنگین می‌بستیم. یک روز با عباس شرط 50تا عکس فوتبالی آدامس آیدین بستیم و نشستیم به بازی ماروپله. حسن هم که دُمَش به دُم عباس بود شد یار عباس. برای اینکه موازنه قوا صورت بگیرد، رحمت هم به ارتش من ملحق شد و سرانجام متحدین و متفقین در برابر هم قرار گرفتند. بازی شروع شد و هر کدام‌مان شش آوردیم و مهره‌های‌مان را وارد بازی کردیم. تاس انداختیم و بین مارها و پله‌ها پیچ و تاب می‌خوردیم و بین خانه‌های بازی بالا و پایین شدیم. من رسیدم به خانه 98 و یک 2 می‌خواستم که با 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین فاتح بازی شوم؛ اما از بخت بدم به جای 2 برایم یک آمد. خانه 99 یک مار داشت که بی‌رحمانه مهره را می‌آورد تا خانه چهار! یعنی بازی از صفر. یعنی باید 50تا از عکس‌های نازنین فوتبالی آدامس آیدینم را آماده می‌کردم برای عباسی که هر لحظه ممکن بود از پله‌ای بالا برود و به خانه 100 برسد. حسن دومین نفری بود که به خانه‌های آخر رسید و نیش مار خانه 99 او را هم به خانه 4 برگرداند. و بعدش عباس هم. رحمت هم که مارهای کوچک بین راه اجازه نمی‌دادند اصلا به خانه‌های آخر نزدیک شود. بازی شور گرفته بود و هی تاس می‌انداخیتم و بالا می‌رفتیم و هی مارها نیش می‌زدند و می‌آمدیم پایین. وسطش هم برای هم خط و نشان می‌کشیدیم و برای هم از آن 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین کری می‌خواندیم.
بازی‌مان طولانی شد. حسن اولین نفری بود که خسته شد و از بازی انصراف داد. رحمت هم بعدش. من و عباس هم خسته شده بودیم؛ اما نمی‌خواستیم جلو طرف مقابل کم بیاوریم. مارهای لامصب امان‌مان را بریده بودند. آنقدر نیش خورده بودیم که همه بدن‌مان گِزگِز می‌کرد. چاره‌ای نبود، هر کدام از ما دو نفر انصراف می‌دادیم، 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین را باخته بودیم. بالاخره عباس هم خسته شد و قبول کرد به شرطی که من به خانه 100 برسم، 50 تا عکس فوتبالی آیدین را بدهد.
تنهایی نشسته بودم و با مارها می‌جنگیدم. چارچوب بازی از هم پاشیده بود و دیگر جذابیتی نداشت. در نهایت از مار خانه 99 رد شدم و به خانه 100 رسیدم؛ اما خودم هم دیگر این پیروزی را قبول نداشتم. بازی را برده بودم؛ ولی بی‌دل و دماغ، 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین را از عباس نپذیرفتم و رفتم خانه. دیگر هیچ وقت دستم به بازی منچ و ماروپله نرفت.
امروز باید یکی از شیرین‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌بود. روزی که خبر رسید به خانه 100 رسیده‌ام. از صبح تا الان ده‌ها نفر به من تبریک گفته‌اند و چندین نفر از دوستانم درخواست شیرینی کرده‌اند. اما من بی هیچ حسی از این اتفاق به ظاهر خوب زندگی، توی اتاق کارم کز کرده‌ام و دارم به مارهایی فکر می‌کنم که هشت سال است من را گزیده‌اند و من را آنقدر خسته کرده‌اند که 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین و یکی از خوشحال‌کننده‌ترین خبرهای زندگی‌ام برایم هیچ ارزشی ندارد. بدنم بی‌حس شده است و طعم موفقیت را حس نمی‌کند. دارم به این ساختار گزنده فکر می‌کنم که دانه دانه آرمان‌ها و آرزوهایم را کشت و آن بازی پرشور جوانی را به یک ماجرای خسته کننده بی‌اشتیاق تقلیل داد.
در به ظاهر شیرین‌ترین روز زندگی‌ام، بغض گلویم را گرفته است و دنبال آغوشی می‌گردم که مرا بغل کند.
13980507
@minishazde

We recommend to visit

💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic

🎵پیج اینستاگرام 👇
https://instagram.com/musicirtel

🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••