☑️ Collection of MTProto Proxies 🚀
📡
Last updated 3 weeks ago
Free keys and configs: VMESS, TROJAN, vless, ss
Last updated 1 month, 3 weeks ago
Last updated 1 day, 22 hours ago
🎶سرود «بهاران خجسته باد»
شاعر: کرامتالله دانشیان
موسیقی: اسفندیار منفرد زاده
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمهی امید
به جوش آمدهست خون، درون رگ گیاه
بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه
بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار میکنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد
برو بسوی هیچ
زنمرگی
Sunrise
By: Claude Monet
اصلن آنقدر پیر نبود که نتواند چند کلمه را حفظ کند. با این وجود لیستی از معانی کلمهی "کمک" به زبانهای مختلف را روی تکه کاغذی نوشته بود و در پشت کاور گوشیاش قرار داده بود و با خودش همه جا حمل میکرد. به هر کشوری هم که میرسیدیم، اولین کارش این بود که معنی کلمهی "کمک" را به زبان محلی آنجا پیدا کند و به لیستاش اضافه کند.
در مرزهای ایران-ترکیه بودیم و هی از کوه بالا میرفتیم که او را نفسزنان و جانبرلب دیدم که از قافله عقب افتاده است.
او: "کمک به ترکی چی میشه؟"
من: "نمیفهمم. کمک لازم داری؟"
او: "نه. اگه خواستند به من شلیک کنند، باید فریاد بزنم کمک!"
من: "منطقن باید بگی نزن، شلیک نکن."
این تمام استراتژیاش برای بقا بود. مثلن در جایی پلیس جلوی گروه ما را گرفت. او داد میزد "کمک". پلیسها گهگیجه گرفته بودند و متعجب به همدیگر نگاه میکردند.
دیروز خبر شدم که بعداز اینهمه سال از آلمان به افغانستان دیپورت شده است. میخواهم شمارهاش را پیدا کنم و برایش بنویسم: "کمک به زبان پشتو میشه مِرَسته"
موشی روی نیمکت روبرو نشسته بود. خرسی ساندویچی دستش بود و آن را انبار میکرد. در صندلی بغلی، روباه پیری با عینکهایی به شدت تمیز روزنامه میخواند و به جوجهگربهای که رپ گوش میداد و میرقصید، زیر چشمی و با غضب نگاه میکرد.
مترو به ایستگاه بعدی رسید. شغال پیاده شد و از در دیگر، یک سگ تر وارد شد که لباسهایش بوی گند میداد. انگار در جییبهایش گه ذخیره کرده بود. دیروز در همینجا پنگوئن با نمکی را دیدم که بوی خوبی هم میداد. گربهی رپر پیاده شد و مرغهای مدرسهای زیادی وارد مترو شدند. مرغها از بس بلند جیکجیک میکردند دیگر نمیتوانستم صدای چهچههی دو پرستوی زیبای پشت سرم را بشنوم.
چند ایستگاه مانده بود به محل کارم برسم، که یک همکارم وارد شد. به او سلام کردم؛ «صبح بخیر الاغ، خوبی؟»
«خوبم، تو خوبی؟ چه پالتوی مقبولی پوشیدی»
«تشکر. رنگ سیاه به هر گاوی میایه»
نزدیک در ورودی شرکت، خوک را دیدیم. یادآور شد که امروز جلسه مهمی داریم، خوکهای اعظم هم حضور دارند.
گفتوگه تمدنها
همکار هلندی گفت: " اعصابم خرابه، با مادرم بحثم شده؛ هی مثل بچهها لوسم میکنه." بعد با کمی فرویدبازی گفت: " از بچگی پدر در موردم بیتوجه بوده، مادرم بیش از حد توجه میکنه که جبران بشه."
ما گوشهایمان تیز شد. به جای اینکه اهمیت چندانی به حرفش بدهیم، ناخودآگاه زیر چشمی نگاهی بهم انداختیم و فهمیدیم فرصت برای شروع مسابقه مناسب است.
هوشنگ، همکار ایرانی، گفت: " واقعن؟ مشکلت همینه؟ ما دهه شصتیها با صدای بمب و خمپاره بزرگ شدیم، هنوز نمیتونم هندزفری تو گوشم بزارم، ایجاد وحشت میکنه برام. اینکه رفتار والدین با ما چگونه بوده اصلن اهمیت نداره."
این بماند که همکار هلندی تصوری از دهه شصت ایران نداشت و هوشنگ هم متولد ۶۹ است، یعنی عملن بعداز جنگ ایران-عراق بدنیا آماده است.
قاسم که مثل تخمِ روی منقل جلزوولز میکرد تا حرف را از دهن هوشنگ بقاپد، گفت: "طالبان مه و پدرمه دزدیده بودند، و از مه به عنوان ترجمان در مقابل گروگانهای خارجی استفاده میکدند. مه سیزده سال داشتم، میدیدم که خارجیها ره د پیش رویم رگبار میکدند. بعدها در زمان جمهوریت غنی مه در سازمان ملل کار میکردم و طالبان موتر ما ره در سرک انفجار دادند، تنها مه زنده برآمدم."
قربانی بعدی عبدل بود. او پدرنالت حتی با داستانهای پیشپا افتاده، جوری فضا را سنگین و سینمایی میکرد که دل سنگ آب میشد. امروز اما فقط یک جمله خبری گفت و بس: "ملای مسجد به من تجاوز کرد!"
همه شوکه شدیم، لال شدیم. نمیدانستیم چه واکنشی نشان بدهیم. مو به تن همکار هلندی، دخترهی بدبخت، سیخ شده بود، او بغض کرد، تا مرزهای گریه پیش رفت. صندلیاش را چرخاند و به عبدل نزدیک شد، او را در آغوش گرفت و هی تسلی میداد.
نوبت من شده بود. دیگران به من نگاه میکردند که چیز وحشتناکتری رو کنم. من اما کماکان لال بودم. تخیلم عاجز بود و یاریام نکرد. من تسلیم شدم و پذیرفتم که عبدل به شایستگی مدال طلای مسابقات بدبختی امروز را بر سینه بیاویزد.
بعد، عبدل شبیه فاتحان یک جنگ بزرگ، از قطی روی میز سیگاری بیرون کشید، بین لبهایش گذاشت و به بالکن رفت.
عنوان: پا به ماه
ژانر: داستان
مصطفا صمدی
"پا به ماه" داستان کوتاه زنی است که درد زایمان زودتر از موعد معمول به سراغش میآید. داستان در شب اتفاق میافتد و زن بدون اینکه حتی شوهرش را بیدار کند، سعی میکند بچهاش را تکوتنها به دنیا بیاورد....
☑️ Collection of MTProto Proxies 🚀
📡
Last updated 3 weeks ago
Free keys and configs: VMESS, TROJAN, vless, ss
Last updated 1 month, 3 weeks ago
Last updated 1 day, 22 hours ago