Last updated 1 month, 1 week ago
آرامان دستمو ول کن کجا میبری منو؟
_حرف نزن بیا کارت دارم..
اون کلید دروازه رو بده تا بزارم زنده بمونی.
_اون کلید متعلق به منه ..دست هیچکس دیگه ایم قدرتی نداره.
چرا سعی داری چیزی که مال تو نیس بگیری ازم.
نزدیکم شد و دستشو پشتم حلقه کرد و اروم دم گوشم لب زد..
_هم اون کلید هم تو مال منی و مال من میمونید .
هلش دادم و از حصار بغلش اومدم بیرون
لپام گل انداخته بود
تو گلو خندید و دستمو گرفت
دم در سرزمینی جدا به نام جیوانا رسیدیم
نگاهی بهم کرد و گفت:
_دستمو بگیر و چشاتو ببند ..
این سرزمین منو توعه
میدونی که ما ادم های معمولی نیستیم
_یهو دستمو کشید که افتادم داخل....?*?**?*
https://t.me/+wKVH2IGk9ARkMzg8
https://t.me/+wKVH2IGk9ARkMzg8
https://t.me/+wKVH2IGk9ARkMzg8
رمانی جذاب درمورد 2تا شاهزاده که متعلق به دنیای دیگه ای هست??
16بپاک
لباس زیر نپوش تو خونه من... !
پُرحرارت میگوید وفکر حال بیچاره مرا نمیکند:
-از این چیزا خُوشم نمیاد تازهاشم سایزی نداری که بخوای بپوشی !
گُونههایم انگار آتش میگیرد.با لبخندی نرم نگاهش خَریدانه روی بالاتنهام سُر میخورد:
-دوست دارم وقتی لمست میکنم زیر لباست هیچی نباشه...بالاتنهات عُریان و بیپُوشش باشه !
سرم را تکان میدهم و او روی پاهایش اشاره میزند.روی پاهایش مینشینم و او دستش به سمت دکمههای مانتو تنم میرود.دستم که روی دستش مینشیند؛ دستم را پس میزند و غُرش میکند:
-گفته بودم اگر میخوای ازت بگذرم یه شرط داره اونم اینه....پسم نزن لامصب...بزار با تنت آروم بگیرم....⚠️*https://t.me/+segyw3N6ZNFhZGNkhttps://t.me/+segyw3N6ZNFhZGNkhttps://t.me/+segyw3N6ZNFhZGNk *همه میگفتن هاتف خشنه...پُر از کینهاس...باور نمیکردم تا وقتی که پام به خونه مجردی لعنتیش باز شد و چیزایی تجربه کردم که....❌****
16بپاک
? #Video #Ásmeudeus #Ávrina
?بــــــاربـــــلـــــــو فــــصــــــل دومــــــ? خـــــونوآتـــــــش?
«‹ @Barbloromans ›»
*? بـــــــــــاربـــــــــلـــــــــو² ?***
#پارت83
پادشاه اما بیتوجه به شکایت کلاوس رو به من میکند و بعد من، پیروز از این ماجرا لبخندی میزنم.
- بسیار خب آسمئودئوس از فردا آزمونهای تو آغاز خواهد شد. دستور میدهم امشب تو را در این قصر مهمان کرده و تو سرباز ویژهی قصر خواهی شد.
لبخند عمیقم رضایت درونیام را به وضوح نشان میداد و این چیزی نبود که بخواهم مخفیاش کنم.
- این بخشش شما را فراموش نخواهم کرد.
با نگاهی پر از نفوذ سرش را که برایم تکان میدهد، میدانم باید بروم و بعد از گذاشتن احترام، عقبگرد میکنم و از تالار بزرگ قصر خارج میشوم.
و البته یکی از خدمهها راهنماییام میکند تا به اتاقی که برایم در نظر گرفتهاند، هدایت شوم.
من آسمئودئوس، امشب پس از سالهای طولانی دوری از جایگاه خودم، در جایی که متعلق به خودم بود، قرار میگرفتم و این برای من برد بزرگی بود.
نگاهم نامحسوس به تمام اطراف میچرخید و هرگوشه افرادی را مشغول به نگهبانی و محافظت از این قصر بزرگ میدیدم.
هم مردان و هم زنانی که خدمه قصر بودند و زیبایی لباسهایشان آدم را به تحسین وا میداشت.
نمیدانم چه میشود که به یاد دختر پزشکی که زخمم را مداوا کرده بود، میافتم و در میان بقیه به دنبال او میگردم.
اما نه، اون طبیب قصر بود و مطمئن هستم اینجا نمیشد او را پیدا کرد.
- آی پسر، میتوانی این مدت را در این اتاق سپری کنی.
با صدای مردی که راهنماییام کرده بود، از فکر پزشک قصر خارج میشوم و سرم را به نشان احترام برایش تکان میدهم.
- فردا برای بردن تو خواهم آمد، پس امشب خوب است احت کن.
این را میگوید و بعد بدون اینکه حتی فرصت احترام گذاشتن به من را بدهد، از کنارم رد میشود و میرود.
وارد اتاق که میشوم، اشرافی و زرقوبرق اتاق چشمم را مینوازد.
پردههای طلایی و نقش و نگارهای رنگارنگ دیوار اتاق، روی قلبم چنگ میزد و درد تا مغز استخوانم نفوذ میکرد.
ای کاش مادرم هنوز زنده بود تا او به اینجا میآوردم.
او بیش از هر کسی لایق ملکه و سرور بودن برای این قصر بود.
او که زیباییاش را در رخ من به یادگار گذاشته بود و یکی دیگر از چیزهایی بود که اثبات میکرد من پسر ملکه لونا هستم.
و مادرم به معنی واقعی نامش الهه ماه بود.
آه گفتم ملکه!
مادر کلاوس را ندیده بودم... او کجا بود؟
ملکه فعلی قصر، بانو والریا...
کسی که به معنی واقعی نامش پرقدرت و با نفوذ بود.
«‹ @Barbloromans ›»
? بـــــــــــاربـــــــــلـــــــــو² ?
#پارت82
- از پادشاه بزرگ روم سپاسگزارم که مرا لایق بخشش و بزرگی خود میداند.
میدانم برای درخواست این بسیار کوچک و حقیر هستم اما اگر اجازه بدهید، فرماندهی لشکرتان را به من بسپارید؛ افتخار بزرگی نصیب من کردهاید.
حرفم که تمام میشود، سکوتی عجیب تالار بزرگ قصر را در خود گم میکند.
اما من آماده هر نوع واکنش و مخالفتی همچنان زانو زده و سرم را به زمین پر از نقش و نگار تالار دوخته بودم.
- تو پسرهی رعیت احمق، چطور جرات میکنی همچین درخواستی رو از پادشاه داشته باشی؟!
صدای او بود... صدای برادر خونیام بود که با نفرتی آشکار از باخت در مقابل من و به نشان اعتراض بلند شده بود.
و حال صدای پچپچ وزرا و اطرافیان پادشاه واضح به گوشم میرسید.
- آهای پسر، چطور جرات میکنی حرف بزنی؟
باید از پادشاه بابت این هدایا سپاسگزار باشی.
همین حالا از پادشاه پوزش بطلب...
سرم را بالا میآورم و دهان یکی دیگر از همراهانش برای گفتن حرفی باز میشود اما با بالا آمدن دست او، همانطور میماند.
- تو میدانی برای فرمانده لشکر قصر شدن باید چه آزمونهایی را پشت سر گذاشت؟
اگر میخواهی به این مقام برسی باید تمام آزمونها را با رتبه عالی به پایان برسانی، میتوانی؟
میتوانستم؟ نتوانستن در وجود من جایی نداشت.
- من به شما قول میدهم که هرگز ناامید نخواهید شد.
نگاهم میکند، عمیقتر و دقیقتر از قبل...
انگار که میخواهد ذرهای شک و تردید را در وجودم ببیند اما من به خودم، به داشتههایم و قدرت درونم ایمان داشتم.
پادشاه سرش را که تکان میدهد دهن کلاوس دوباره باز میشود و چقدر دلم برایش میسوزد که از این به بعد باید کسی را که شکستش داده، مقابل چشمان خود ببیند.
- اما پدر او نمیتواند به این مقام برسد، شما به من قول داده بودید که فرماندهی را به من میسپارید و این حق من...
و فریاد پادشاه سیلی بزرگی بر صورت کلاوس میزند.
- تو کلاوس، شرطی که من برایت گذاشتهام را باختهای پس این حق را به تو نخواهم داد.
کلاوس برآشفته صدایش را از قبل بالاتر میبرد و من از این وضع بسیار لذت میبرم.
- باورم نمیشود که مرا برای این پسر بیرگ و ریشه حقیر، نادیده گرفتهاید.
«‹ @Barbloromans ›»
? بـــــــــــاربـــــــــلـــــــــو² ?
#پارت81
وارد تالار بزرگ قصر میشوم و سربازی که مقابل درب است با صدایی بلند ورود مرا به پادشاه اعلام میکند.
اجازه ورود که داده میشود، نفسی عمیق میکشم و بعد با سری بالا و نگاهی که مثل همیشه سرد و جدی بود وارد میشوم.
شکوه و عظمت درون تالار دیدنی و غیرقابل وصف بود اما برای من، ناچیز بود و ذرهای برایم اهمیت نداشت.
من برای این به اینجا نیامده بودم.
برای من تنها انتقام و خونخواهی مادرم ارزش داشت و دیگر هیچ...
پادشاهی که حالا با غرور و تکبر بر تخت خودش تکیه داده بود و با چشمانی نافذ مرا نگاه میکرد، پدرم بود.
با رسیدن به جایگاه مخصوص، میایستم و بعد به نشان احترام دست راستم را روی سینهام مشت میکنم و کمی خم میشوم.
باید برای جلبکردن نظرش و سپس به خاک نشاندن او، نهایت وفاداریام را نشان میدادم.
و صدایش باعث میشود تا نگاهم را از نوک کفشهایم که شدید آسیب دیده بود و پاره شده بود، بگیرم.
- مبارزهی بینظیری داشتی پسر، این نوع مبارزه رو چطور و از چه کسی آموختی؟
دستم را پایین میآورم و حالا سرم را بالا میگیرم و مستقیم به چهرهای که از وجودش بودم، زل میزنم.
- من آسمئودئوس، فرماندهی لشکر قلعههای مرزی هستم و فقط طبق آنچه آموزش دیدهام، مبارزه کردم.
چند لحظه سکوت میکند و در حالی که نگاه عمیقش به من است سرش را تکان میدهد.
میدانم که باور نکرده بود و من هم همین را میخواستم.
روش آموزش جنگیدن سربازهای مرزی روم با آنچه که من در مسابقه به نمایش گذاشته بودم، بسیار متفاوت بود و برای همین توانسته بودم کلاوس را شکست بدهم.
- بسیار خب آسمئودئوس، همانطور که قول داده بودم به برنده این مسابقه پاداش خوبی خواهم داد، هر چه که بخواهی دستور میدهم برایت فراهم کنند.
آیا درخواستی از من داری؟
و حالا باید دومین قدم خودم را برمیداشتم.
سرم را پایین میاندازم و بعد روی زانوهایم مینشینم.
امروز من بودم که زانو میزدم اما روزی او را به این حال در میآوردم و بعد مثل خودش بدون هیچ رحمی، به تماشای مرگش میایستادم.
«‹ @Barbloromans ›»
*?نام رمان:باربلو (فصل دوم: خونوآتش)
*?خلاصه:**
آسمئودئوس، فرزند بزرگ اما نامشروع پادشاه آناستاسیوس از خاندان بزرگ لئونید که سالهاست همه مردم روم از وجودش بیخبر هستند.
او پس از سالها با قلبی پر از کینه آمده تا حق خود را پس بگیرد.
حق ظلمی که به او و مادرش شد.
او تمام سالها را فکر کرده بود و نقشهی همه چیز را دقیق معین کرده بود.
به جز یک چیز! عشق...
و شاید همین آغاز تبدیل شدن او به باربلو بود!
«‹ @Barbloromans ›»
Last updated 1 month, 1 week ago