♡?????♡

Description
‌‌????/?/??
شنوای نظراتتون هستیم چه مثبت چه منفی نظرتون برامون محترمه قشنگا(:?
اگر ایده ،نظر،یا نیاز به درد و دل داری به اکانت زیر پیام بده تا مشکلات رو باهم حل کنیم راستی یادت نره اگه خواستی از داستان زندگیت هم رمان کوتاه مینویسیم
@n_a_z_i_love
Advertising
We recommend to visit

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?

6 months ago

اول از همه سلام بهتون
بعدش هم بگم بخاطر امتحان ها و نهایی بودنشون من نمیتونم پارت هارو قرار بدم اما بعد از امتحان ها منتظر پارت ها باشید بابت اینکه بی‌خبر بودید معذرت میخوام

7 months, 1 week ago

باریستا

#part1

با کمک آیینه به پشت سرم نگاه کردم
بازم که باخت تازه پررو پررو شرط هم میبنده یه پوزخند زدم و گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم

صدای زارش تو گوشم پیچید و باعث خنده ام شد

بردیا_
عشقم گفتم که به من سخت نگیر من روحیه ضعیفی دارم

در حالتی که در تلاش بودم نخندم گفتم:
_ یه قهوه اس گدا زود باش آدرس رو بفرست

بردیا_
چشممم

طبق آدرسی که داده بود گاز دادم به سمت کافه

به ماشینم تکیه دادم و پک عمیقی به سیگارم زدم
با توقف ماشینش مقابلم منم سیگارم رو زیر پام خاموش کردم

تکیه ام رو از ماشین گرفتم و بعد از اینکه اومد کنارم باهم به سمت کافه رفتیم

رفتم کنار نزدیک ترین میز و رو صندلی جا گرفتم
گوشیم رو گرفتم دستم و لم دادم به صندلی که صدای بردیا رو کنارم شنیدم:
_خب چی میخوری؟

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_قهوه

بردیا_
یه سرت رو بیار بالا شاید یکی پسندت کرد از شرت راحت شدم

کوروش_
کسی که باید پسند کنه منم نه دخترا احمق

بردیا_
پس هنوز تو نخ دختری هستی که یه ماه پیش دیدی؟

کوروش_
کم چرت بگو
گوشیم رو گذاشتم رو میز و کلافه نفس عمیق کشیدم
یه نگاه به کافه انداختم

کوروش_
از مهد کودک رنگی تره

بردیا_
خوبه که

کوروش_
آره برای تو...

با دیدن دختری که داشت میومد سمتون حرفم نصفه موند

7 months, 1 week ago

بچه ها امشب پارت اول رمان رو داریم

7 months, 2 weeks ago

حقیقت عشق ما

#پارت_آخر

مگه نباید الان می‌خوابید پس چرا بیداره؟
از استرس کل بدنم یخ بسته بود و نگاهم بین چشماش در گردش بود که یک دفعه دستش از دورم شل شد و خورد زمین

مهران_
قسم میخورم دستم بهت برسه زنده ات نمیزارم

همین که پاهام رو از خونه گذاشتم صدای آژیر پلیس تو گوشم پیچید رفتم پایین اولین چشمایی که دیدم چشمای نیما بود

چشمایی که یه ماه بیقرارش بودم
سریع خودم رو انداختم تو بغلش و هق زدم

نیما_
هیشش نترس همه چی تموم شد

سارا_
راست میگه گریه نکن همه چی تموم شد دیگه نمیتونه اذیتت کنه

از بغلش بیرون اومدم و تنها کلمه ای که میتونستم بگم بریم بود چون نمیخواستم حتی نگاهم به این خونه بیوفته

نشستم تو ماشین که درد خیلی بدی زیر دلم پیچید که به یکباره صدای جیغ رفت هوا

سارا_
نیلی خوبی؟ چیزی شده؟
به خاطر درد زیر شکمم به سختی نفس میکشیدم و بازور کلماتی رو گفتم:
_آییی...برو..بیمارستان زود باشششش

نگاه نگران سارا و نیما روم بود در تلاش بودم عادی جلوه کنم اما دردم این اجازه رو نمی‌داد

سارا_
ببین منو نفس عمیق بکش

به حرف سارا عمل کردم و نفس عمیق کشیدم

حدودا ۲۰ دقیقه با درد تاقت فرسا دلم گذشت که رسیدیم بیمارستان

دکتر گفتش که باید بچه هارو بدنیا بیارم و نگاه نگران نیما منو بدرقه میکرد به اتاق عمل

با دستورات دکتر نفس عمیق میکشیدم و بعد از چند ثانیه همه چیز جلوی چشمام سیاه شد

با سوزش دستم چشمام رو باز کردم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم

پرستار_
بلاخره به هوش اومدی مامان کوچولو؟

نیلی_
۲۲ سالمه کوچولو نیستم اونقدرم

پرستار_
درسته من برم بگم بچه ها رو بیارن و همراه ها بیان

نیلی_
ممنون

با زور تکیه دادم به بالش و منتظر بودم بقیه بیان

نیما_
سلام خانم قشنگم

نیلی_
سلام

همون لحظه بود که پرستار با بچه ها اومد تو اتاق با دیدنشون زبونم بند اومد چقدر خوشبخت بودم که همچین بچه هایی داشتم

دخترم شباهت خواستی به نیما داشت و پسرم میشه گفت شبیه به من بود

نیلی_
واییی نیما نگاش کن انگار تو دختر شدی

نیما_
اوهوم نیلی چرا بهم هیچی نگفتی که تهدیدت کرده؟

نیلی_
کاری نمیتونستی بکنی که تازه من روزی که عقد کردیم فهمیدم مریضی روانی داره

نیما_
اگر میتونستم هزار تا کار می‌کردم باید بهم میگفتی

نیلی_
بیخیال گذشته ها گذشته مهم اینه که الان هممون سالمیم

به چهره نیما خیره شده بودم که صدای کیارش اومد

_واییی عشقم باورم نمیشه ولم کردی رفتی با این نکبت

نیما_
مسخره بازی در نیار

کیارش_
قبلا که خوست میومد

با نیشگونی که نرگس از بازوش گرفت ساکت شد اما قهقه جمع به هوا رفت

سودا_
واییی خدا نگاشون کن همشون به خودم رفتن

نیما_
دیگه چی پس ما نخودیم؟

پیام_
شاید بودید

نیما_
اینا رو نگو که من با تو یکی کار دارم

سودا_
هوییی با آقایی من کاری نداشته باش

نرگس_
نیلی خودت خوبی؟

نیلی_
چه عجب یکیتون منو دید

کیارش_
کوچیک بودی ندیدیمت

نیلی_
آره دیگه تو غولی حق داری اینم بگی

با کلکل های من و کیارش کل جمع میخندیدن

و همه میدونستیم که کیارش چقدر از کلمه غول متنفره اما خب دست گذاشته بود رو قد من همینم میشد مگه نه؟

7 months, 3 weeks ago

حقیقت عشق ما

#part69

(نیلی)
با کمک دختر همسایه که همکلاسیم بود زنگ زدم به نرگس و الان منتظرم تا بیان و نجاتم بدن
از ترس اینکه مهران چیزی بفهمه کل بدنم یخ کرده بود و حالم بد شده بود

با صدای زنگ در پریدم و سریع رفتم طرف در خونه یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم

مثل هر روز رفتار کردم اما با دیدن فرد پشت سرش قلبم حس خوبی گرفت اما بعدش ترس بود درسته معذرت خواهی کرد و خواست بره اما الان اینجا چی میخواست مگه نمی رفت؟؟

اگه بازم زندگیم رو خراب کنه چی؟
هی هی نیلی اومده نجاتت بده این افکار چیه دختر جون

درسته این افکار اصلا درست نبود من نباید قضاوت کنم !

سارا_
سلام من سارا هستم راستش چون تصادف کردیم اومدم و مدارک رو بگیرم اگه میشه یه لیوان آب بدین بهم

مهران_
نیاز به توضیح نبود

نیلی_
باشه عزیزم الان برات آب میارم

با حس دست های مهران دور کمرم عرق سردی روی تیره کمرم سر خورد و صداش کنار گوشم تنم رو به لرزه انداخت

-عزیزم برای این خانم یه لیوان آب بیار

و بعد جوری که خودم بشنوم لب زد :
_وای به حالت اگه فکر فرار به سرت بزنه اونموقع نه به تو رحم میکنم نه به اون توله های پسر دایی عزیزم!

میدونستم رنگ به رو ندارم اما یه لبخند به اجبار زدم و رفتم طرف آشپزخونه یه لیوان آب پر کردم و سریع رفتم دم در

سارا_
ممنون
با صدای خیلی آرومی ادامه داد :نیلی اینو بریز تو غذاش کامل که بیهوش شد این بادکنک رو از پنجره بنداز بیرون تا ما بیایم

به بادکنک آبی رنگ تو دستش خیره شدم و سرم رو تکون داد

سارا_
قول میدم امشب نجات پیدا کنی به هر قیمتی که باشه

سریع از دستش اون بطری کوچیک و بادکنک آبی رنگ رو گرفتم و تو جیبم مخفی کردم که همون لحضه صدای قدم های مهران اومد

مهران_
اینم از مدارک کی قراره برگردین از سفر

سارا_
احتمالا پس فردا میبینمتون

با سارا خداحافظی کردم و رفتم آشپزخونه و خودمو مشغول درست کردن غذا کردم

مهران_
امیدوارم فکر فرار به سرت نزده باشه خانم محترم

نیلی_
نترس عادت کردم به این وضعیت

مهران_
اگر یه روز بفهمم فکر فرار به سرت زده چنان بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا

تلاش کردم به حرفاش اهمیتی ندم و فقط و فقط رو غذا تمرکز کنم اگر امشب نقشه خوب پیش نمی‌رفت من زنده نمیمونم مطمئنم!

با کلی تلاش غذا رو گذاشتم رو میز و صداش کردم تا بیاد بخوره

تو سکوت کامل غذا رو خوردیم سفره رو جمع کردم و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم که صدای خر و پف مهران نظرم رو جلب کرد بادکنک رو با کلی تلاش باد کردم و از پنجره فرستادم بیرون

حدودا نیم ساعت گذشته بود و من حاضر بودم که صدای زنگ بلند شد سریع رفتم طرف در که دستم از پشت کشیده شد و

به مهرانی خیره شدم که چشماش از خشم غرق خون شده بود

7 months, 4 weeks ago

حقیقت عشق ما

#part68

گوشی رو از دست نرگس گرفتم و تا اومدم بپرسم کیه صدای نفس فرد پشت گوشی بهم فهموند کیه
صبر نکردم تا چیزی بگه و سریع پیش دستی کردم و خودم حرف زدم
برای یک ثانیه صدای نفس هاش قطع شد ولی بعدش صداش اومد

نیلی_
سلام

نیما_
سودا همه چیزو بهم گفته خوب به حرفام گوش کن برای اینکه بتونی فرار کنی اول باید آدرس اونجا رو بهم بدی خب؟!

نرگس به یکباره هولم داد پشت درخت و سریع کنار درخت دور شد

نیلی_
خب

یا دیدن مهران کلا ساکت شدم داشت میرفت طرف ماشینش

نیما_
ببین یه چیزی رو میام دم درتون میدم خب حواستون جمع کن یه کلمه رمزی روش هست اونو وردار خب؟؟بعدش....

با توضیح ادامه نقشه ام گوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ تعقیب کردن مهران

برای اینکه شک نکنه قرار بود سارا تعقیبش کنه و من تو ماشین سارا مخفی بشم

به سارا علامت دادم و سریع پریدیم تو ماشین

سارا_
اینجوری نمیشه باید یه کاری بکنم

نیما_
سارا گند نزنی

سارا_
نه نترس

باحس اینکه ماشین به جایی برخوردکرد خواستم سرم رو بیارم بالا که سارا آروم لب زد:
_لطف کن همونجا بمون

(سارا )

سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم طرف ماشینش

سارا_
آقا این چه کاریه کردین آخه من میخواستم برم فرودگاه بلیط دارم

پیام_
معذرت میخوام فردا بیاید براتون تعمیر کنم

سارا_
یعنی چی یه مدرک باید به من بدین که من بتونم اعتماد کنم از کجا معلوم منو نپیچوندین ؟؟

پیام_
بزارید الان میام

رفت طرف ماشین و من دعا میکردم که مدارک همراهش نباشه

همین که اومد طرفم با دیدن اینکه دستاش خالیه از ذوق کم مونده بود بپرم و بغلش کنم

پیام_
به نظر میاد مدارکم جا مونده خونه اگه میشه شماره همو داشته باشیم

سارا_
نه راستش نمیشه خب اممم
آها من میام دنبالتون شما برید خونه مدارک رو بگیرم ازتون

پیام_
باشه پس من میرم شما بیاید

بدون حرف سوار ماشین شدم و صدای نیما نظرم رو جلب کرد

نیما_
خودمونیما نقشه خوبی بود

سارا_
پس چی فکر کردی؟

8 months ago

حقیقت عشق ما

#part67

با ورود مهران تو خونه
همه نگاه معنی داری به هم انداختن
و فقط این وسط سارا و نیما نبودن
اونم بخاطر این مخفی شدن که نیما بتونه مهران رو تعقیب کنه

مهران_
چیشده ساکتین؟

نرگس_
جانم؟
آها نه بابا تو فکر بودم سودا میخواد جشن بگیره داشتم فک میکردم چی بپوشم

مهران سرش رو به معنی این تکون داد که فهمیده

سودا_
از نیلی چه خبر؟نمیاد اینجا نامرد

مهران_
آره خونه میمونه میگه ماه های اخره باید مراقب باشم

نرگس_
حقم داره حساسه

مهران_
کیارش کجاست؟

نرگس_
داره دوش میگیره قراره بریم بیرون شام

مهران زیر لب اهانی زمزمه کرد و با لیوان چایی که حدودا دو دقیقه ای میشد مقابلش قرار گرفته بازی می‌کرد

پوزخند رو لبش
بازی کردنش با لیوان
حرکاتش
رفتارش
همه و همه نشون میداد که هیچی سرجاش نیست و نیلی واقعا به کمک نیاز داره

با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم

به طرف آشپزخونه رفتم و گوشیم رو از رو میز برداشتم با دیدن شماره ناشناس رو گوشیم ناخودآگاه اخم کردم و جواب دادم

نرگس_
بله؟

نیلی_
نرگس منم نیلی

نرگس_
سلام خوبی عشقم نه بابا این چه حرفیه یه دقیقه فک کردم غریبه اس نه بابا خب بگو جانم کاری داشتی

نیلی_
اوکی فهمیدم مهران اونجاس
ببین نرگس من به کمکت نیاز دارم باید سریع بیای وگرنه چیزی از من و بچه هام نمیمونه

نرگس_
اومدی دم در باشه الان میام میدم بهت

رفتم تو حال و مقابل سودا گفتم :
_من میرم لباس رو بدم به آسنا بیام

سودا که فک کنم تا ته قضیه رو رفته بود سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و من سریع مشنبایی که توش لباس نیما بود رو چنگ زدم و رفتم دم در

با کمی دقت نیما اینا رو دیدم چه جایی مخفی شده بودن سریع به نیما علامت دادم که سر جاش وایسه رفوتم طرفش و گوشی رو دادم دستش

(نیما)

8 months, 1 week ago

حقیقت عشق ما

#part66

یک ماه بعد

(نیلی)

تو این یک ماه که گذشته بود انقدر آزارم داده بود که حد نداشت حتی کتکم هم زده بود

مثل هر روز دنبال یه تلفن بودم که بتونم باهاش زنگ بزنم به نرگس و سودا تا بیان و کمکم کنن

اما هیچ تلفنی اینجا نبود همه چیز رو ازم مخفی کرده بود حتی در خونه هم قفل بود

دستم رو گذاشتم رو شکمم و کار هر روزم رو از سر گرفتم

_خوشگلای مامان من پیشتونم خب؟
نترسینا باباتون میاد مارو میبره میدونین که باباتون خیلی دوست داشت یه دختر داشته باشه با یه پسر

درد بدنم اجازه نمی‌داد زیاد حرف بزنم ماه آخر بود و من گیر افتاده بودم تو یه تیملرستان روانی و فقط زورم به دعا کردن رسیده بود

(نرگس)

یه ماهی میشد از نیلی خبری نشده بود و تو این یک ماه سارا اومده بود و پا یه پای ما دنبال نیلی می‌گشت ولی ما هنوز چیزی از این اتفاق به نیما نگفتیم

نگفته بودیم که نیلی جون خودشو دو نفر دیگه رو تو خطر انداخته تا نجاتش بده اما اون هم پیگیر نیلی بود و دائم دنبالش بود!

صدای زنگ در که اومد به امید اینکه خبری از نیلی باشه درو باز کردم اما کیارش و نیما بودن به چهره هاشون نمی‌خورد چیزی از نیلی فهمیده باشن

سارا_
چیشد از نیلی خبری نیست؟

کیارش سرش رو به نشونه منفی تکون داد که هممون برگشتیم سر جامون

نیما_
چرا گذاشتین باهاش ازدواج کنه آخه مگه شما نبودید ؟

نفس عمیق سودا نشون از این میداد که این بحث مزخرف خسته و عصبیش کرده بود

نیما_
چرا همتون ساکت شدین خب یکیتون جواب بده

بحث تکراری بود هر روز که میومدن این بحث اینجا بود کلافه به نیما زل زدم رسما دیوونه شده بود

سودا_
بگم چرا؟
چون جون تو رو نجات بده جون سه نفر رو تو خطر انداخت با یه روانی ازدواج کرد
ازدواج کرد که بلایی سر تو نیاد اما الان من یه ماهه از خودشو بچه هاش خبر ندارم میدونی میخواست بگه پدر شدی؟اما مجبور شد تورو نجات بده

همه هاج و واج زل زدیم با سودا که از اعصبانیت همه چیز رو گفته بود

نیما_
چی؟

سودا که حالا فهمیده بود چی گفته با کلافگی و شرمندگی به زمین زل زده بود که صدای زنگ آرامش چند ثانیه ای خونه رو بهم ریخت

8 months, 1 week ago

حقیقت عشق ما

#part65

تو ماشین جا گرفتم و منتظر بودم تا بیا مطمئن بودم که رو اعصاب نیما رژه رفته

اگر جای خودم میشستم تو خونه خودم بودم‌این وضع من نبود

با صدای در ماشین به خودم اومدم

مهران_
دیدی آخرش زنم شدی؟

نیلی_
خواست خودم نبود که اگر بحث جون نیما نبود باهات تا سر کوچه هم نمی‌رفتم چه برسه ازدواج کنم

وقتی سرعت ماشینش رو برد بالا فهمیدم بازم گند زدم قرار نبود اینجوری گند بزنم

مهران_
هنوز دوستش داری

تلاش میکردم با جوابش رو ندادن خودم رو خلاص کنم اما وقتی داد زد فهمیدم راه فراری ندارم

نیلی_
این به خودم ربط داره حتی اگر دوستش داشته باشم‌ هم نمیتونم کاری کنم چون زن توام

پیروزی رو میشد تو لبخندی که زده بود خلاصه کرد

(نیما)

با عصبانیت از خونه زدم‌ بیرون و سوار ماشین شدم کم‌مونده بود اونجا بلایی سرش بیارم هر جور دلش می‌خواست حرف می‌زد

اما این اشتباه خودم بود اگر قدر میدونستم الان نه نیلی با اون بود نه من آشفته بودم ولی باید کمک میگرفتم از یکی که بیش از حد از ازدواج میدونست و کسی که نیلی رو بشناسه

اما نرگس و سارا حرفی نمی‌زدند میدونستم چیزی شده اما اینکه چی شده رو کسی نمیدونست

که تنها سارا این کار رو میتونست بکنه خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم
اصلا شمارش رو داشتم؟اصلا اینجا بود؟

گوشیم رو گرفتم دستم و بین مخاطب هام دنبال شماره سارا میگشتم بعد از چند دور گشتن پیداش کردم

شماره رو که گرفتم سر بوق های آخر بود که جواب داد

سارا_
سلام

نیما_
کمکت رو میخوام

سارا_
در چه مورد؟

نیما_
درمورد نیلی باید کمکم کنی

سارا_
خب بگو ببینم چه کمکی میتونم بکنم

کل اتفاقات رو گفتم که گفت:
_اوکیه فردا برمیگردم میام

نمیدونستم کجا بود اما هر جا بود برام‌ مهم نبود من فقط الان نیاز داشتم نیلی کنارم باشه

We recommend to visit

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?