꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God
تبلیغات? :
https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA
Last updated 2 months, 1 week ago
☑️ Collection of MTProto Proxies
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad
پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران
Last updated 2 months ago
Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com
Last updated 6 months ago
چرا برای رشد و تعالی خود تلاش کنیم؟
خلق کنم که چه؟ خوبی کنم که چه؟ زحمت بکشم که چه؟ عشق بورزم که چه؟
من بارها این پرسشها را در طول زندگی از خودم پرسیدهام. آدم را گوشتتلخ میکنند؛ بهخصوص وقتی که با این حقیقت روبهرو میشود که اکثر انسانها بیمنطق و خودخواه هستند؛ که طبیعی هم هست. در اکثر مواقع، انسانها توسط اضطراب مرگ و نابودی بلعیده میشوند و همین منجر به خودخواهی میشود.
نهایت شاعرانگی، نهایتِ جسارت به نظر من چنین است که انسان بتواند بر این اضطراب مرگ چیره شود و از خودخواهیِ محض فراتر رود.
من فکر میکنم چیرگی بر اضطراب مرگ، با اندیشهی ضروری «پروردگار» امکانپذیر است. پروردگار به دلیلِ «علتِ نخستین» بودنش، عامل یا علتی بیرون از خودش ندارد. در نتیجه پایدار و جاودانه است. با وجودِ پروردگار، مواجهه با مرگ دیگر به معنای نیستی و نابودیِ انسان نیست، بلکه بازگشت به پروردگار است؛ وصال است. بازگشت به خانه است. مرگ پلی میشود به سوی پروردگار. پس بخشی از وجود انسان که به پروردگار بازمیگردد، جاودانه است و نابودی را به آن راهی نیست؛ چرا که پروردگار علت نخستین است، و در نتیجه چیزی یا جایی بیرون از او نیست که با مرگ به آنجا برویم. اینچنین است که انسان بر اضطراب مرگ و خودخواهیِ ناشی از آن چیره میشود.
در چنین شرایطیست که میتوانم بگویم:
گرچه بسیاری انسانها غیرمنطقی و خودخواه هستند؛ با این حال آنها را دوست بدارید. اگر کار نیک و خیرخواهانهای انجام دهید، شما را متهم به داشتن نیتهای خودخواهانه و پنهان خواهند کرد؛ با این حال کار نیک کنید. بزرگترین افراد با بزرگترین ایدهها میتوانند توسط کوچکترین افراد با کوچکترین ذهنها خاموش شوند؛ با این حال بزرگ فکر کنید. آنچه را که سالها برای ساختن آن تلاش کردهاید ممکن است یک شبه از بین برود؛ با این حال، بسازید. بهترینِ خودتان را به جهان عرضه کنید و شکست خواهید خورد؛ با این حال، بهترینِ خودتان را به جهان عرضه کنید.
شاعرانگیِ جسورانه به نظر من یعنی همین؛ که با وجود تهمتها و شکستها و ناپایداریها، انسان برای تعالیِ خودش و جهان اطرافش میکوشد؛ چرا که تعلقِ خاطر-اش به پروردگارِ پایدار و پاینده است.
و مولانا که به زیبایی در یک بیت نوشته است:
«تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز»
✍ پوریا جامعی
چگونه میکوشم زیستن را به اثری هنری بدل سازم؟
گریزی از مرگ نیست. هر چقدر هم که آهسته برویم و بیاییم و دردسری درست نکنیم تا ایمن بمانیم، این ایمنی چیزی جز توهم نیست. هیچچیز پایدار نیست. همهچیز تغییر میکند.
حقیقتِ ناپایداریِ ما همچون قرصی گلوگیر, آزاردهنده است. میتواند زهرش را بر جانِ لحظاتِ خوب و بدِمان بنشاند.
انسان به روشهای مختلفی این حقیقت را بلعیده است. برخی یادآوریِ مرگ را به روشی برای جانبخشی به لحظهها و لذتِ (یا حتا رنجِ لذتبخشِ) بیشتر بردن از لحظه بدل ساختهاند؛ اما من فکر میکنم با این روش، انسان در نهایت به نقطهی «خب که چی؟» میرسد و برای این پرسش، پاسخی غنی و شایسته نمییابد، و از اینجاست که ناسازگاری و تناقضهای درونیِ سیستم فکری آغاز میشود و کیفیت زندگی کاهش مییابد (صدالبته که شخص میتواند بگوید «خب همین است که هست» و زندگیاش را بکند. من به هیچوجه زندگی به چنین روشی را رد نمیکنم. هر کسی انتخاب شخصیاش را برای نحوهی زیستاش انتخاب میکند، اما بندهی زندگی نشدن در این روش بسیار دشوار است).
برخی دیگر مغموم و گوشتتلخ در برج عاجشان مینشینند و بنای شِکوه از زندگی و زندگان میگذارند. برخی زاهدانه در کنجی آرام میگیرند و به نیایش میپردازند و برخی دیگر اندیشهی مرگ را از پیش چشم به پستوی روحشان میرانند.
من هم به روشهای متعددی با مسئلهی مرگ و ناپایداری مواجه شدم، اما هیچکدامشان پاسخی سازگار با روح متلاطم من نبود. همهی این پاسخها برای من نوعی انقباضِ روح بود.
من که به عنوان انسان خواهم مرد، پس چه شایستهتر که زیستن را به کنشی جسورانه، به یک اثر هنری با فرمای منحصر به فرد بدل سازم. فرمای استخواندار و مستحکم و در عین حال منعطف.
برای چنین زیستنی، به نبردِ هر روزه با اضطرابِ مرگ باید شتافت؛ بر اضطراب مرگ چیره باید شد. اما چگونه؟ با زرهی که نیزهی اضطراب مرگ در آن رخنه نکند!
این زره را، آنچنان که کانت برای سیستم فلسفی اخلاقیاش نامگذاری کرد، من در ایدهیِ ضروریِ «پروردگار» یافتم. انسان اگر فانی و ناپایدار است، به این دلیل است که توسط عوامل و علتهای بینهایتی احاطه شده است. پروردگار به دلیلِ «علتِ نخستین» بودنش، عامل یا علتی بیرون از خودش ندارد. در نتیجه پایدار و جاودانه است.
با وجودِ پروردگار، مواجههی تازه با مرگ دیگر به معنای نیستی و نابودیِ انسان نیست، بلکه بازگشت به پروردگار است؛ وصال است. بازگشت به خانه است. مرگ پلی میشود به سوی پروردگار.
. پس بخشی از وجود انسان که به پروردگار بازمیگردد، جاودانه است و نابودی را به آن راهی نیست؛ چرا که پروردگار علت نخستین است، و در نتیجه چیزی یا جایی بیرون از او نیست که با مرگ به آنجا برویم.
آیا چنین پاسخی حقیقت دارد؟ به نظر من حقیقت دارد و پاسخی منطقیست (برای پاسخ به معمای تسلسلِ علل، وجودِ «علت نخستین» را منطقیتر از تسلسلِ باطلِ علل تا بینهایت میدانم) اما قابل اثبات نیست؛ چرا که دربارهی پس از مرگ صحبت میکنیم. هیچ یک از دو ایدهی نابودی پس از مرگ یا زندگیِ پس از مرگ، قابل اثبات نیستند بلکه از جنس اصول موضوعه هستند؛ سنگبنایِ کاخِ فکری ما هستند. از بین آنها یکی را انتخاب میکنیم و سیستم و فرمِ فکری-زیستیِ خود را بر اساس آن میسازیم.
اندیشهی پروردگار و بازگشت به او، فرم و سیستمِ فکری-زیستیِ سازگار و قدرتمندی را در اختیار من قرار داده تا با غلبه بر اضطرابِ مرگ، به شدت جسورانهتر، آزادانهتر و در عین حال اخلاقمدارانهتر (چرا که آزادی یا همان حق مالکیت خصوصی بر بدن و اموال و املاک و غیره یک اصل اساسی در این اندیشه است و من حق ندارم به آزادیِ دیگری تجاوز کنم، او را به بندگی بگیرم یا خودم بندهی دیگری شوم) بکوشم تا زیستن را به سر حدِ یک اثر هنری برسانم؛ زیستنی که هر روز-اش مبارزهایست برای نواختنِ قلمو بر بومِ زندگی تا این اثر هنری به کمال برسد.
✍ پوریا جامعی
از اصلِ «کمترین کنش ممکن» در فیزیک، چه درسی میتوانیم برای زندگی بگیریم؟
یکی از اصولِ ریاضیاتی فیزیکی که مسحورم ساخته است، اصلِ «کمترین کنش» (Principle of Least Action) است.
اصل کمترین کنش یک مفهوم بنیادین در فیزیک است که میگوید:
«از بین تمام مسیرهای ممکن که یک سیستم میتواند بین دو نقطه زمانی طی کند، همیشه مسیری را انتخاب میکند که "کنش" را به حداقل میرساند».
«کنش» چیست؟
کنش (Quantity) یک کمیت (Quantity) خاص است که با ترکیب انرژی جنبشی (انرژی حرکتی) و انرژی پتانسیل (انرژی ذخیرهشده) سیستم و در طول زمان محاسبه میشود.
آنچه فیزیکدانها مسیر حقیقی (True Path) مینامند-اش، مسیری است که این مقدار کل کنش را با ایجاد تعادل بین این دو نوع انرژی در طول زمان، به حداقل میرساند.
به زبان ساده، طبیعت، کارآمد است و همیشه سادهترین و اقتصادیترین مسیر را برای وقوع پدیدهها انتخاب میکند. به نظر میرسد که این اصل بر همه چیز، از حرکت سیارات گرفته تا رفتار نور و مکانیک کوانتومی و حتا اقتصاد در یک بازارِ آزاد، حاکم است.
متوجه الگو و ارتباط جذابی بین این اصل و زندگی ما به عنوان انسان شدم (چون ما به هیچوجه از جهان جدا نیستیم و درهمتنیدگیِ بنیادینی با سایر پدیدهها داریم).
«زور نزدن» یکی از مفاهیم مهم در مکاتب فلسفی متعددیست که در طی سالیان با آن آشنا شدم (صدالبته که این زور نزدن به معنای منفعل بودن نیست. بلکه برعکس، به معنای بهینهترین حالت ممکن برای به فعلیت رساندن پتانسیل درونی خویش است).
این مفهوم آنقدر حائز اهمیت است که روی سنگ قبر نویسندهای مثل «بوکوفسکی» هم نوشته شده است «زور نزن» (Don't try) (البته ترجمهی تحتاللفظیِ سنگنوشتهی بوکوفسکی میشود تلاش نکن، ولی مفهوم این جمله، با توجه به توضیحاتی که مارک منسون در کتاب هنر رندانهی به تخم گرفتن داده است، مفهومِ «زور نزن» را به فارسی میرساند). صدالبته که این مفهوم، تاریخچهی دیرینهای دارد.
نزدیک به یک دهه به دنبال فهم چگونگیِ «زور نزدن» بودم. میخواستم ببینم چطور میتوانم پربازدهترین و غنیترین زیست ممکن را، بدون مزاحمت و بازدارندگیِ ترسها و اضطرابهای انسانی تجربه کنم.
من فکر میکنم ترسها و اضطرابها و ایگوی متورم و بیماریهای روحی روانیِ برخاسته از آنها، اصطکاکی آزاردهنده در مسیر زندگی ایجاد میکنند و جلوی تجربهی اصیل زندگی را میگیرند، و شایسته است که بر آنها غلبه کنیم تا زیستی اصیل را تجربه کنیم.
به همین دلیل، دنبال راهی برای غلبه بر ترسها و اضطرابها بودم؛ تا زمانی که به آثار رولو می، کیرکگارد و مفهوم ایمان رسیدم.
و «ایمان» چیست؟ ایمان را، که مهمترین و پویاترین مفهوم برای به حرکت در آوردن انسان است در دو بخش چنین تعریف میکنم:
سپردنِ نتیجهی کارها و زندگی به «پرودگار» (یعنی همان توکل)، چرا که میدانم چگونه مرا حفظ میکند و رشد میدهد و سپس به خود بازمیگرداند (نه فقط من، که همه چیز را. در مطالب گذشته این پاراگراف را کاملتر توضیح دادهام. اگر سوالی برایتان پیش آمد که چرا به این نتیجه رسیدم، لطفن مطالب گذشته را مرور کنید).
«حرکت» به سمت دستیابی به «غیرممکن»های من؛ چرا که شاید چیزی برای من غیرممکن باشد، اما برای پروردگار غیرممکن نیست؛ این همان حرکتیست که کیرکگارد آن را «جهش ایمان» (Leap of Faith) مینامد.
به این نتیجه رسیدم که حرکتی که با «توکل» به پروردگار و تسلیم او بودن همراه باشد، منجر به غلبه بر اضطرابها و ترسها میشود. به عبارت دیگر، بازدارندهها و اصطکاکِ مسیر را از سر راه انسان برمیدارد. اینچنین است که حرکت انسان در زندگیاش، همانند اصل کمترین کنش ممکن، روان و «بدون نیاز به زور زدن» میشود.
نظر من این است که «راه حقیقی» آنطور که در اصل کمترین کنش ممکن تعریف شده است، در زندگی انسانی نیز وجود دارد؛ و من آن را راه پروردگار مینامم.
صدالبته که این نظر و برداشت شخصی من است. یک دوست خداناباور ممکن است بگوید که این دو موضوع ارتباطی با یکدیگر ندارند، یا اینکه تمایلی نداشته باشد نام پروردگار را به میان بیاورد. به هر نحو، من فکر میکنم یافتنِ نمونهای برای پیادهسازیِ اصل کمترین کنش ممکن و زور نزدن، برای دوستان خداناباور هم به شدت مفید خواهد بود. هر کسی، مادامی که به حق مالکیت خصوصی دیگری تجاوز نکند، اختیار سیستم فکریای که تصور میکند شایستهترین زیست ممکن را برایش به ارمغان میآورد را دارد.
✍ پوریا جامعی
من خدا را تکذیب و وجودش را کتمان میکردم (یا نهایتن به عنوان طبیعتِ فاقد شعور میپذیرفتمش). به چندین دلیل.
یکی اینکه هر چه رنج و بدبختی میکشیدیم از دست جانمازآبکشها و مدعیان دینِ بیوجدانی بود که زندگی را به ما زهرمار کردند (که دشمنان مستقیم دین همین اشخاصی هستند که به حق مالکیت خصوصی یا همان آزادیِ دیگران تجاوز میکنند. کارکردِ دین اساسن برای حفظ مالکیت خصوصیِ اشخاص است).
یکی دیگر هم اینکه بحث خدا و دین و ایمان را دون شان خودم میدانستم. منم منم میکردم. چندین سال به مطالعهی فلسفه و دیگر حوزهها (که بعدها فهمیدم بدون فهم اصولِ منطقِ ریاضیاتی، چقدر مطالعاتم سطحی بود؛ مخصوصن فهمِ اصول موضوعه) پرداخته بودم و فکر میکردم خدا و دین و ایمان صرفن ساختهی آدمهاست و تنها هدفش هم به بند کشیدنِ و بهرهکشی از عوام. خدا برای عوام بود و اندیشیدن بهش در شان من و بقیهی اصطلاحن روشنفکرها نبود.
گذشت. زمین خوردم. زمین نخوردم، بلکه در باتلاق پرت شدم. هرچقدر هم زور میزدم پایینتر میرفتم. راه گریزی نبود. هیچکس و هیچچیز نتوانست نجاتام دهد.
باید زمین میخوردم و در باتلاق فرو میرفتم تا ایگوی خود-خدا-پندار-ام (فرعونیتام) هزار تکه میشد و چشمانام به خدا گشوده میشد.
او بود که تکههای مرا جمع کرد و از نو ساخت و سرپایم کرد. او بود که با اندیشهی توحید و یگانگیاش، و خبرِ شیرین بازگشت به او (معاد) در جانام دمید.
اتفاقن اندیشیدن به توحیدِ و یگانگیِ او بود که به من فهماند هیچکس و هیچچیز اربابِ من نیست و من بندهی هیچکس و هیچچیز نیستم و در نتیجه از هیچکس و هیچچیز نترسم.
اندیشیدن به بازگشت به او (معاد) بود که آنچنان نیرویی به من بخشید که بر اضطرابِ مرگ غلبه کنم و اینچنین، صبح با نشاط از بستر برخیزم و لحظات زندگیام را با لذت بگذرانم و اینچنین، ابدیت را به درون لحظه بکشانم.
اوست که علت نخستین است. اوست که علتی بیرون از خود ندارد. چیزی بیرون از او نیست؛ در نتیجه پایدار و پاینده است و تزلزلی در او راه ندارد. اوست که بزرگتر از هر کس و هر چیز و هر مشکلی است. اوست که مرا (و همهی انسانها را) حفظ میکند و رشد میدهد و سپس به خود برمیگرداند.
میپرسند از کجا میدانی خدا هست؛ خدا قابل اثبات نیست. قابل رد هم نیست.
در نهایت، کسی که از تکذیب خدا ضرر میکند خدا نیست، بلکه انسان است. خدا اصلن علتی و چیزی بیرون از خود ندارد که بخواهد نیازمند باشد. او بینیاز است. سرچشمه است. تمام گنجها پیش اوست. اوست که انسان را، حتا وقتی تکذیبش میکند، حفظ میکند و رشد میدهد. انسان با چنگ زدن به ریسمان اوست که از باتلاقِ تاریکی و ناامیدی نجات مییابد.
✍ پوریا جامعی
در عمقِ ظلمانیِ دریایی طوفانی، در شبی پوشیده از ابرهای بارانزا دست و پا میزدم. دستم را بلند میکردم تا به چیزی چنگ بزنم و بیرون بیایم. تکه چوبی، پارچهای، هر چیزی. به هر چه دست مییازیدم میشکست و پاره میشد و از بین میرفت. گریزی نبود. میخواستم رها شوم.
ناگهان نوری بر من تابید. ریسمانی را دیدم. به آن چنگ زدم. ابرها کنار رفت. دریا آرام گرفت. بالا کشیده شدم. رها شدم. چه کسی نجاتام داد؟ آنکه ریسمانش پارهشدنی نیست: خدا.
تنها ریسمانی که پاره نمیشود، ریسمانِ خداست. خدا علتی بیرون از خودش ندارد و از کسی یا چیزی متولد نشده است. همهچیز از اوست. در نتیجه، پایدار و پاینده است و تغییر و تزلزلی در او راه ندارد. به همین دلیل است که من فکر میکنم فقط به خدا میتوان توسل جست و به ریسمان او چنگ زد؛ چرا که هر چیز دیگری باطل (از بین رفتنی) است. همچون ابراهیم میگویم: «افولکنندگان را دوست ندارم».
اوست که از هر کسی و هر چیزی و هر مشکلی بالاتر و بزرگتر است. هیچکس و هیچچیز را همردیف او نمیشناسم و نمیبینم. در نتیجه، بندگیِ هیچکس و هیچچیزی را نیز نمیکنم.
اوست که مرا به وجود آورده و از لحظهای که نطفهام گذاشته شده، بدون لحظهای غفلت، حفظام کرده و رشد-ام داده است؛ حتا وقتی من از او غافل بودم و تکذیبش میکردم. مرگ هم چیزی جز بازگشت به او نیست. جایی بیرون از او نیست که بخواهیم به آنجا برویم.
منطقیست که به او، که افول نمیکند و متزلزل نمیشود و از بین نمیرود و پایدار است و از همهچیز بالاتر است و حفظام میکند و رشد-ام میدهد و رهایم نمیکند و به خود برمیگرداند و اندیشهاش به من قدرتی تزلزلناپذیر میبخشد که جلوی کسی و چیزی سر خم نکنم و بندگی نکنم متوسل شوم.
✍ پوریا جامعی
بدینی جانام را میافشرد و عصارهی زندگی را میمکید؛ وه که چه شرِ ساده و همهگیریست.
نمیتوانستم از رختخواب برخیزم و سر کار بروم. نمیتوانستم با خیال راحت یک پیتزا برای خودم بخرم. نمیتوانستم حتا ورزش کنم. مدام به خودم میگفتم که حتمن فردا فلان مشکل پیش میآید و باید هر چه پول دارم خرج آن کنم. نتیجه این شد که از نظر جسمی و ذهنی و روحی فلج و زمینگیر شده بودم.
میدانستم که یکجای کار میلنگد، ولی بدبینی به شدت اعتیاد آور است. بدبینی نقابِ واقعبینی بر چهره میزند و خودش را موجه جلوه میدهد، اما چنین نیست. بدبینی کاملن از جنس ایمان است؛ ایمان به ترس و تاریکی. ایمان به شر.
سپس چشمانام گشوده شد. به یاد آوردم که از لحظهای که نطفه بودهام حفظ شده و رشد داده شدهام؛ همچون درختی که از یک دانه به درختی صنوبر تبدیل میشود. خدا چشمانام را بر جمال و بزرگیِ خودش گشود.
از ایمان به شر و تاریکی گذر کردم و به خدا ایمان پیدا کردم. چگونه؟ با باور به «توحید» و «معاد».
چرا به توحید و معاد ایمان پیدا کردم؟
با طی کردن سیر استدلالیِ علتها.
اگر سیر استدلالیِ هستی را دنبال کنیم، به یکی از این دو جواب میرسیم:
۱. یا علتِ نخستینی هست که علتی بیرون از خودش ندارد و همهچیز از او به وجود آمده است.
۲. یا هیچ علت نخستینی نیست و همه چیز تصادفی و از هیچ به وجود آمده است.
اما اگر سیر استدلالی را منطقی و به درستی دنبال کنیم، متوجه میشویم که «چیزی» نمیتواند از «هیچی» به وجود بیاید. پس جواب دوم عملن رد میشود؛ و تنها پاسخ منطقی و مستدل، وجودیست که علتی بیرون از خودش ندارد و علت نخستین است، و همهچیز از اوست و به او بازمیگردد، چرا که جایی و چیزی بیرون از او نیست.
عطار بیت خواندنیای در این باره دارد و مینویسد:
«ای خدای بینهایت جز تو کیست
هم توئی بیحد و غایت جز تو کیست»
و این همان اشارهی مستقیم به «هیچ معبودی جز خدا نیست» یا اصلِ توحید است. یعنی اصلن وجودی جز خدا نیست. هر چه هست، موجود و تجلیِ خدا، آن وجودِ یگانه است.
دوستان آتئیست به من میگویند که ایمان به خدا و توحید و معاد از جنس فانتزیهای کودکی و برای گریز از اضطراب مرگ و تاریکی و بیمعنایی و امثالهم است. این حرف را رد میکنم، چرا که من بر اساس منطق جهان به وجود خدا پی بردم. اگر بخواهیم بحث را با مثالهای اینچنینی پیش ببریم، من هم به آنها میگویم که ایمانِ شما به تاریکی به دلیل گریز فانتزیِ کودکیِ گریز از مسئولیتپذیری در زندگیست، و به طور کلی، از «نور» میهراسید و مضطرب میشوید و میگریزید. ولی چنین استدلالهایی را موجه نمیدانم. فقط میخواهم ضعفِ چنین استدلالهایی را نشان دهم؛ آتئیست هم ایمان دارد. هر کسی که اصول موضوعهای که قابل اثبات یا رد نیستند را (مثل باور به نابودی و تمام شدن زندگی پس از مرگ) بپذیرد، یعنی به آن اصول موضوعه «ایمان» و «باور» دارد. منتهی من به معاد و بازگشت به خدا ایمان دارم، و یک دوست آتئیست به تاریکی و نابود و تمام شدن زندگی ایمان و باور دارد.
بگذریم. اینچنین توانستم بر شرِ بدبینی غلبه کنم؛ با فهمِ اینکه خدایی که هر لحظه مرا حفظ کرده و رشد داده، همواره همراهم بوده و خواهد بود، و مرگ هم بازگشت به اوست. چون جایی بیرون از او نیست که بخواهم به آنجا بروم. فقط به او میتوانم بازگردانده شوم.
همین مسئله، بارِ سنگینِ بدبینی را از دوشام برداشت. تا امروز هر آنچه رخ داده (خوب و بد) منجر به حفظ و رشد-ام شده است. نیازی به زور زدن و کنترل کردنِ مسیر و زندگی نیست. اوست که مرا حفظ میکند و رشد میدهد و پیش میبرد و سپس به خود برمیگرداند. اگر دانشی و آگاهیای وجود دارد، همه از اوست. سرچشمه اوست. پس من با آسایشِ روحی به تلاش و کوشش، و به فعالیتهایی که میتوانم و دوست دارم میپردازم. مثل همین نوشتن.
✍ پوریا جامعی
خودم را سرکوب میکردم. زندگی کردنام را سرکوب میکردم. نیروی جنسیام را سرکوب میکردم. تفریح کردن و لذت بردن را بر خودم حرام میکردم، چه کوچک چه بزرگ. حتا کار کردنام را هم سرکوب میکردم. چرا؟ چون «میترسیدم». میترسیدم که نکند «مصرفگرا» شوم. نکند شکست بخورم. نکند رنج ببینم. نکند عقب بمانم.
چنین زیستی یک لوپِ جهنمیست. لعنت بر زیستی که بخواهی هر قدمات را بپایی که یکوقت اشتباه برنداری و صدمه نبینی. باید از این وضعیت خودم را خلاص میکردم. میدانستم یک جای کار میلنگد.
گذشت تا با اصول موضوعه (آکسیومها) و قضایای ناتمامیت گودل آشنا شدم. اصول موضوعه گزارههای اثباتناپذیری هستند که به عنوان پیشفرضی بدیهی میپذیریم و بر اساس آنها استدلال و نتیجهگیری میکنیم. مثلن «پوچی جهان» یک اصل موضوعهست، همانطور که «معنادار بودن جهان». شما میتوانید بین این دو انتخاب کنید. مختار هستید. انسانها رفتار و بینش خود در زندگی را بر اساس اصل موضوعهای که خودآگاه یا ناخودآگاه پذیرفتهاند پِیریزی میکنند. نتیجهی این بینششان هم در سرنوشتشان هویدا میشود.
درکِ چیستی و کارکردِ اصول موضوعه، جرقهای اساسی در فهم من از زندگی بود. ناگهان دریافتم که من میتوانم اصول موضوعهای برای خویشتن برگزینم (و اصول موضوعهی ناسازگار با طبیعتم را حذف کنم) که جسورم سازند؛ که کمک کنند بر «ترس» از زیستن و گام برداشتن غلبه کنم و باکیفیتتر و غنیتر زندگی کنم.
و آن اصول موضوعهی مدنظرم برای جسارت یافتن برای زندگی را یافتم:
یگانگیِ «وجود» (یا همان خدا)
بازگشت به وجود پس از مرگ (پایان نبودنِ مرگ)
هیچکس خدا نیست. من هم بندهی غیرخدا نیستم. پس از هیچکس و هیچ چیز نخواهم ترسید.
مرگ هم پایان نیست، بلکه بازگشت به خداست. پس بر ترس از مرگ و پایان همهچیز و پوچ و تهیبودن زندگی، که ریشهی تمام ترسها و اضطرابهای وجودی و اگزیستانسیال هستند غلبه میکنم.
با وجود تمام اینها، دیگر سرکوبِ خودم بیمعنیست. گردنام را میافرازم و زندگی میکنم، چرا که هیچکس و هیچ چیز خدا نیست که بخواهم ازش بترسم. مرگ هم آسیبی به من نمیرساند. تنها باید هشیار باشم که به حق مالکیت خصوصی آدمها بر بدن و اموال و املاکشان تجاوز نکنم؛ چرا که آزادی انسانها مقدس است.
در نتیجه، حالا هم زیاد تولید میکنم هم زیاد مصرف میکنم. هم زیاد میخوانم هم زیاد مینویسم. هم زیاد پولسازی میکنم هم زیاد خرج میکنم. هم زیاد ورزش میکنم هم مهمانی و پارتیام را میروم.
کافیست نگاهی به طبیعت بیندازیم تا ببینیم چطور آنتروپیِ جهان در حال افزایش است.
پس چرا خودمان را سرکوب کنیم؟ چرا قدر مطلقِ زندگیو فعالیتهایمان را افزایش ندهیم؟ چرا ده بار لذت نبریم و ده بار رنج نکشیم، به جای یک بار لذت بردن و هیچ بار رنج کشیدن؟ چرا ده بار اشتباه نکنیم و زمین نخوریم و ده بار بلند نشویم؟ با نگاه به طبیعت، طبیعتِ خودمان را هم بهتر میفهمیم. چرا من به جای اینکه بیشتر لذت ببرم و رنج بکشم و بر رنجها غلبه کنم، بنشینم یک گوشه و کمتر رنج ببرم و کمتر لذت ببرم؟
من از اساس با فلسفهی رنجگریزیِ شوپنهاوری مخالفم. آدمیزادی که از رنجها میگریزد و کنارهگیری میکند، خردمند و باهوش نیست؛ بلکه از زندگی و رنج کشیدن میترسد. همانطور که من روزگاری چنین بودم. هرچند که باز هم اختیار با خود اوست. آزاد است که از رنجهایش بگریزد. اما با تغییر اصول موضوعهاش، میتواند بینشی بیابد که زندگیاش را پرثمر و غنی و جسورانه سازد.
✍️ پوریا جامعی
من آزاد نبودم؛ من بندهی حرف و نظر دیگران بودم.
ایستادن، گردن افراشتن و خویشتن را بیان کردن، انسانی جسور میطلبد؛ انسانی میطلبد که نهراسد و بندهی حرف و نظر دیگران نشود، که نترسد اگر کاری را شروع کرد و میانهی راه شکستی برایش پیش آمد، حالا فلانی چه میگوید؟ من این جسارت را میستودم اما جسور نبودم.
به سیستمِ فکری، به بینشی نیاز داشتم که قدرتمند و جسورم سازد؛ بینشی که با عقل سلیم بخواند و توهم نباشد، و در عین حال، پاسخگوی نیاز من، که رها شدن از بندگیِ حرف و نظر دیگران بود باشد.
از فلسفهی رواقی آمدم تا اگزیستانسیالیسم. از تائوییسم رفتم تا عرفانِ شرق. هیچکدام پاسخگوی مشکل من نبودند.
تا رسیدم به ریاضیات و قضایای ناتمامیت گودل. قضیهی ناتمامیت گودل اثبات میکند که هیچ سیستمِ پایدار و کانسیستنتی نمیتواند کامل باشد، چرا که همواره اصول موضوعه(آکسیومها)یی در این سیستم وجود دارند که در خود این سیستم قابل اثبات یا قابل رد نیستند.
در پستِ «چگونه تفکر اصولیِ منطقی - ریاضیاتی باعث شد به وجود ایمانی راسخ بیاورم؟» توضیح دادم که تفکر اصولیِ منطقی ریاضیاتی، با انتخاب و پذیرفتنِ اصولِ موضوعه (آکسیومها) آغاز میشود؛ اصول موضوعه حقایقی هستند که قابل اثبات و یا قابل رد نیستند، بلکه بدیهی بودن آنها را فرض میگیریم.
اصل ناتمامیت گودل اثبات میکند که هر گزارهی صحیح و قابل اثباتی، خود بر اصول موضوعهای بنا شده است که قابل اثبات یا قابل رد نیستد. به عنوان مثال من که دارم این متن را برای شما مینویسم، نمیتوانم وجود خودم را اثبات یا رد کنم. بلکه فقط «من وجود دارم» را پذیرفتهام (یا نپذیرفتهام). شما هم همینطور.
پیچیدهاش نمیکنم. من آمدم و مفهومِ «وجود» (یا همان خدا) را به عنوان یک اصل موضوعه در نظر گرفتم.
حالا «وجود» چیست؟
وجود، یک چیز یا یک موجود (A Being) نیست. «وجود» اساس و بنیان همهچیز (Being-itself) است. سرچشمهست. علتِ خودش است و علتی بیرون از خودش ندارد. علتِ همهچیز است و همهچیز از او و در اوست. برای تصویری روشنتر، نوری را تصور کن که موجودات آن پیدا و ظاهر و پدیدار شده باشند. نیروی «وجود» هست که دانه را از دل خاک رشد میدهد و نخلی ستبر میسازد.
نمیتوانم به صورت ایجابی توضیح بدهم که وجود چیست؛ در بهترین حالت، به صورت سلبی میتوانم بگویم که وجود چه «نیست»؛ که بالاتر گفتم وجود، یک موجود نیست. بلکه بیشتر به عنوان پایه و اساس و سرچشمهی همهچیز میشود در نظرش گرفت.
وقتی این تعریف از «وجود» (خدا) را در نظر گرفتم، به راحتی از زیر یوغ بندگیِ نظراتِ دیگران آزاد و رها شدم. چگونه؟ با یک جمله:
«آن شخص خدا نیست. من هم بندهی غیر خدا نیستم.».
همین یک جمله، که بر اساس فرمال سیستمِ منطقیای که نوشتم (با در نظر گرفتن وجود یا همان خدا به عنوان یک اصل موضوعه)، آزادی و رهایی از بندگیِ دیگران را به من پیشکش کرد.
بر اساس این فرمال سیستمی که طراحی شد، من «به این نتیجهی منطقی رسیدهام» و «با تمام قدرت میکوشم» که زیر بارِ بندگیِ هیچ انسان یا هیچ «چیزِ» دیگری نروم.
جسارت و آزادهخواهیِ پهلوانان تاریخی و اساطیری، از فهم همین مسئله نشات میگرفته است.
✍ پوریا جامعی
دورانِ دانشگاه دزفول را به یاد آوردم؛ دورانی که با یک تصمیم اشتباه وارد رشتهای شدم که نه علاقهای به آن داشتم و نه آیندهی خودم را در آن میدیدم.
اشتباه بزرگی کرده بودم که آن موقع نه راه پس میدیدم و نه راه پیش. تونلی بنبست بود. جانِ حرکت نداشتم. دو سال درجا زدم.
گذشت تا روزی که روی چمنهای بیرون دانشگاه نشسته بودیم و امیرحسین بحث انصراف از دانشگاه را پیش کشید. نمیدانستم امکانش هست که انصراف بدهیم و دوباره کنکور بدهیم، بدون اینکه مجبور به سربازی رفتن شویم. همین یک جرقه کافی بود؛ صدالبته که مسیر انصراف و کنکور دوباره خودش هفتخانِ رستم بود. ولی همین یک جرقه کافی بود.
حالا هفت سال از آن موقع میگذرد. کنکور دادم و وارد دانشگاه تهران شدم. پنج سالِ شیرین در تهران گذراندم. درس خواندم. کار کردم و حالا هم دو سال شد که در دبی مشغول به کار هستم. سالها سریع میگذرند.
آن موقع به طور خودآگاه نمیدانستم، اما حالا میدانم چه چیزی مرا به جلو سوق داد و از آن تونل بنبست خارج کرد:
«ایمان» به «وجود».
«وجود» چیست؟
وجود، یک چیز یا یک موجود (A Being) نیست. «وجود» اساس و بنیان همهچیز (Being-itself) است. سرچشمهست. علتِ خودش است و علتی بیرون از خودش ندارد. علتِ همهچیز است و همهچیز از او و در اوست. برای تصویری روشنتر، نوری را تصور کن که موجودات آن پیدا و ظاهر و پدیدار شده باشند. نیروی «وجود» هست که دانه را از دل خاک رشد میدهد و نخلی ستبر میسازد.
نمیتوانم به صورت ایجابی توضیح بدم که وجود چیست؛ در بهترین حالت، به صورت سلبی میتوانم بگویم که وجود چه «نیست»؛ که بالاتر گفتم وجود، یک موجود نیست. بلکه بیشتر به عنوان پایه و اساس و سرچشمهی همهچیز میشود در نظرش گرفت.
وجود، قابل اثبات و یا قابل رد نیست. یک اصل موضوعه (آکسیوم) است. انسان میتواند آن را در سیستم فکری - زیستیاش قرار دهد و ببیند سیستم زندگیاش پایدار و کانسیستنت میشود یا خیر. من قرارش دادهام و پاسخ مطلوبم را گرفتهام.
نیروی وجود است که هر لحظه مرا حفظ میکند و رشد میدهد. از وقتی نطفهی من گذاشته شده مرا حفظ کرده و رشد داده تا امروز که این متن را مینویسم.
و «ایمان» چیست؟ ایمان را، که مهمترین و پویاترین مفهوم برای به حرکت در آوردن انسان است در دو بخش چنین تعریف میکنم:
سپردنِ نتیجهی کارها و زندگی به «وجود» (توکل)، چرا که اطمینان دارم و دیدهام که چگونه مرا حفظ میکند و رشد میدهد (نه فقط من، که همه چیز را)
حرکت به سمت دستیابی به «غیرممکن»های من؛ چرا که شاید چیزی برای من غیرممکن باشد، اما برای وجود غیرممکن نیست؛ این همان حرکتیست که کیرکگارد آن را «جهش ایمان» (Leap of Faith) مینامد.
ایمان به وجود بود که مرا به حرکت درآورد تا از دانشگاه انصراف دهم، تا دوباره کنکور دهم، تا ریسک بزرگی کنم و بدون شغلی از پیش آماده و سرمایهی کلان به دبی بیایم.
من نمیدانم در آینده چه پیش خواهد آمد. هیچکس نمیداند؛ چرا که آینده برای هیچ موجودی از پیش تعیین شده (Determined) نیست. تنها میدانم که با توکل، به حرکت خواهم پرداخت.
مرگ نیز در نگاه من پایان نیست، بلکه بازگشت به اصل وجود است. پس چه باک از جسورانه زیستن؟
✍ پوریا جامعی
عقلانیت به درستی تو را به سوی حفاظت و صیانت از وجودت سوق میدهد. اما جنون و دیوانگی میطلبد که بفهمی و درک کنی و از آن مهمتر، بپذیری که نیرویی در وجود تو (و تمام هستی) در کار است (که اتفاقن از لحظهی شکل گرفتن نطفهات همراهت بوده) که از تو حفاظت میکند و رشدت میدهد، و تو تنها کافیست این را بفهمی و درک کنی و رها کنی خودت را؛ رها کردن نه به معنای منفعل شدن، بلکه کاملن برعکس، به معنای انجام وظیفه و کارهای لازم، و سپردن نتیجهی حفظ و رشد به همان نیرو/خدا/طبیعت . این، پریدن از دره، و آبشار شدن است. این جسارت است. این جنون است؛ این جنون است که تو را به شوی خلق خود برترت سوق خواهد داد، و این جنون است که رهایی، اصالت و آرامش راستین را برای تو به ارمغان خواهد آورد. آرامشی فعال و نه منفعل. آرامشی که تمام حکیمان و اندیشمندان در نهان حسرتش را میخورند.
«عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولی/عشق داند که در این دایره سرگردانند»
_حافظ
✍پوریا جامعی
꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God
تبلیغات? :
https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA
Last updated 2 months, 1 week ago
☑️ Collection of MTProto Proxies
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad
پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران
Last updated 2 months ago
Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com
Last updated 6 months ago