Potterheads⚡️?

Description
The story we love best??
Lives in us forever?
Advertising
We recommend to visit

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?

7 years, 2 months ago
7 years, 2 months ago

This channel is already dead so Imma' just say my goodbyes too. Adios everyone ✋??

7 years, 2 months ago

This channel is already dead so Imma' just say my goodbyes too.
Adios everyone ✋??

7 years, 2 months ago

ميدونم خيلي زود تمومش كردم و ميدونم اصن نويسنده ي خوبي نيستم:"| ولي خوب
مدرسه ها داره شروع ميشه و فك نكنم ديگ بخوام ادمين باشم? اميدوارم اين فن فيك بنظرتون جالب اومده باشه??

7 years, 2 months ago
  • بالاخره روز كريسمس رسيد، هرمايني و اندرومدا درخت كريسمس رو تزيين كردن و هري لباساي بابانوئل تدي رو تنش كرد.
    همه دور هم كنار آتيش گرم نشستن و از شير و بيسكوئيتشون لذت بردن، خاطرات قديمي رو تعريف كردن و به ياد از دست رفته هاشون توي جنگ هاگوارتز، دقيقه اي سكوت كردن؛ هرچند، تدي تو ساكت موندن اصلا ماهر نبود.
    "وقت شمارش معكوسه!" اندرومدا با هيجان گفت، از نظر هرمايني، با توجه به تمام مشكلاتي كه براي اندرومدا پيش اومده بود، اون زن هنوز هم روحيه شو از دست نداده بود و قوي مونده بود، قابل تحسينه..
    "هرمايني.." هري هرمايني رو بغل گرفت و تدي رو توي دست ديگش نگه داشت.
    "بله هري؟"
    "بعد از اين سال توي هاگوارتز، داشتم فكر ميكردم، شايد بخواي.. ازت ميخوام بياي با من توي محله ي گريمالد زندگي كني، ميدوني، خونه ي پدرخوندم و خانواده ي بلك و اينا.."
    گونه هاي هري سرخ شده بود، همرنگ موهاي الان تدي.
    "هري.. البته كه ميام!"
    هرمايني از اين خوشحال تر نميتونست بشه.
    "دوست دارم." هري با لبخند گفت و هرمايني رو بوسيد.
    "منم دوست دارم."
    صداي و نور آتيش بازي هاي رنگارنگ توي آسمون، تدي رو سر ذوق آورد.
    اندرومدا از طرف ديگه اتاق، با لبخند اين خانواده ي كوچيك رو تماشا ميكرد، هري بهترين پدرخونده ي ممكن بود، بهترين يار ممكن براي هرمايني بود و اين خانواده ي كوچيك تمام پايه هاي يه زندگي زيبا رو داشت، حالا فقط لازم بود يكي شروع به ساختن اين زندگي كنه. اندرومدا براي هر سه ي افراد رو به روش خوشحال بود.
    و بله! زندگي يه بار ديگه به هرمايني برعكسشو ثابت كرده بود، درست وقتي كه هرمايني فكر ميكرد زندگي از اين بهتر نميشه، زندگي بهش يه خانواده ي كوچيك داده بود، و خدايا هرمايني حاضر بود جونش رو براي هري و تدي كوچولو بده.

@potterheadsiran

7 years, 2 months ago

#thereasonwhy
چپتر عاخر:/***

"هري، زودباش!" هرمايني براي بار دهم داد زد و تنها صدايي كه در جواب اومد، صداي جابه جا شدن كتاب و قلم بود.
"بهم نگو كه تكاليفتو گذاشتي تو تعطيلات انجام بدي.." هرمايني سري از تاسف تكون داد.
هري كتاب هاش رو روي تختش گذاشت و دستاش رو به كمرش زد. "بيخيال هرمايني، تكاليفم اونقدر هم زياد نيست!تازه، ما دو هفته وقت داريم!"
هرمايني چشم غره اي رفت و جوبدستيش رو تكون داد، لباس ها و وسايلش به طور منظمي داخل چمدون قرار گرفتن و در چمدون بسته شد.
"من آمادم!" هرمايني گفت و برگشت هري رو ببينه كه هنوز در حال جا كردن كتاباش داخل كيفش، اونم بدون استفاده از جادوعه. آهي كشيد.
"بذار كمكت كنم." هرمايني چوبش رو دوباره تكون داد و وسايل هري هم سرجاشون قرار گرفتن.
"بعضي وقتا فك ميكنم تو نبودي چيكار ميكردم.." هري به شوخي گفت و پشت گردنش رو خاروند.
"قطعا از قطار جا ميموندي، زودباش يه ربع بيشتر وقت نداريم."
و با اين حرف هرمايني، چمدون ها به پرواز در اومدن و پشت سر هري و هرمايني از اتاق خارج شدن.
راه برگشت به كينگز كراي در كنار جيني و لونا و نويل گذشت. با همديگه درباره ي تعطيلاتشون و خيلي چيز هاي ديگه حرف زدن.
هرمايني خوشحال تر از اين نميتونست باشه.

هري از قطار پايين اومد و به هرمايني كمك كرد چمدونش رو پايين بياره. هرمايني لبخندي به هري زد و دست هري رو گرفت.
هري و هرمايني شروع به دور شدن از قطار كردن.
"هري!هرمايني!"
نه هري و نه هرمايني انتظار شنيدن صداي رون رو نداشتن، اون هم در حال صدا كردن اسمشون.
"هري..؟" هرمايني با تعجب زمزمه كرد.
"اون اينجا چيكار داره؟" هري هنوز هم بخاطر كاري كه رون با هرمايني كرده بود عصباني بود، بنظر هرمايني كاملا بچگانه بود.
"هري الان وقتش نيست." هرمايني دست هريو محكم فشار داد. هري نفس عميقي كشيد.
"چي ميخواي رون؟" هري همون لحظه اي كه رون بهشون رسيد گفت.
"ميخواستم، صبر كن. شما اصن ميدونيد چقدر سخته؟ اينكه اول از همه برادرتو از دست بدي، و بعد از حسودي بتركي بخاطر اينكه فكر ميكني دوست دخترت با بهترين دوستت داره بهت خيانت ميكنه، بخاطرش هم بهش آسيب بزني، اونو از خودت بروني. و آخرشم اوني كه نخواي اتفاق بيوفته..؟
ميدونم، كار اشتباهي كردم كه اذيتت كردم، ولي هرمايني، فكر اينكه تو داري بهم خيانت ميكني نابودم ميكرد. حماقتم رو هم قبول دارم كه همچين فكر هايي ميكردم..
فقط.. بدترين اتفاقي كه ميتونست بيوفته از دست دادن دو تا از بهترين دوستام بود. بدون شما نميدونستم چيكار كنم. اين حس منو ياد موقعي مي انداخت كه دنبال جان پيچ هاي ولدمورت بوديم و من ازتون جدا شدم، دقيقا همون حسه، با يكم چاشني ناراحتي.
حالا كه تمام حرفامو زدم و زمينه سازي كردم، ميخوام معذرت بخوام، بابت تمام حماقتام. نميخوام مجبورتون كنم من رو ببخشيد و ديگه هيچ وقت مثل قبل نشيم، فقط ميخوام بدونيد كه من پشيمونم از تمام كار هايي كه كردم.
درك ميكنم اگه راهي براي بخشيده شدن نباشه.."
رون سرشو پايين انداخت و شروع به دور شدن كرد، ولي قبل از اينكه خيلي دور بره، هري دستش رو روي شونه ي رون گذاشت.
"خوبه خودتم ميدوني احمقي رونالد." هري با خنده گفت.
'اصلا انتظار اينو نداشتم..' هرمايني با خودش فكر كرد.
"رون تو اولين دوست من بودي، اولين كسي بودي كه به من اهميت ميداد، قبول كن كه از دستت عصباني بودن براي من يكم سخته، ولي كار هايي كه كردي هم كار هاي چندان خوبي نبوده. "
"ميدونم هري ميدونم، فقط يه شانس دوباره ميخوام تا همه چيو درست كنم،"
هري برگشت و به هرمايني نگاه كرد، تنها جواب هرمايني شونه بالا انداختن و لبخند بود.
"دلم برات تنگ شده بود رفيق احمق" هري گفت و خنديد وقتي گوش هاي رون قرمز شدن.
هرمايني لبخندي زد. بالاخره دوباره خودشون سه تا بودن، با تمام پستي بلندي هاي دوستيشون، اينجا بودن و هنوزم كنار هم بودن.

بعد از ديدنه رون و تمام اون صحبت ها و بهم برگشتنا، هري و هرمايني اندرومدا و تدي رو پيدا كردن.
هرمايني از ديدنه تدي خيلي خوشحال بود، تدي قطعا از آخرين باري كه هرمايني ديده بودش خيلي بزرگتر شده بود و حالا خودش با كمك اندرومدا راه ميرفت. قسمت جالب اين بود كه اين بچه، فرزند خونده ي هري بود، هري مطمئناً براي تدي كوچولو پدر خونده ي خوبيه.
كل بعد از ظهر به بازي كردن هري با تد و آشنايي اندرومدا با هرمايني گذشت، و بذار بگيم اندرومدا سليقه ي هري رو تحسين ميكرد!
تدي در ابتدا با هرمايني كنار نميومد، شايد خجالت ميكشيد، ولي بعد از دو روز و كمك كردن هرمايني بهش براي درست كردن به قلعه با بلوك هاي اسباب بازي، حالا تدي هم عاشق هرمايني شده بود.
براي هري صحنه ي قشنگي بود، ديدن هرمايني و تدي در حال بازي قطعاً صحنه ي زيبايي بود.
بعد از تمام تراژدي كه اسمش زندگي هري بود،هري فكر ميكرد كه زندگي داره روي روال نرمالش ميوفته و بهتر از اين نميشه.
**

7 years, 2 months ago

الان ميزارم هركي خواست بخونه ديگه???️‍?

7 years, 2 months ago

3 ? Wow ?

7 years, 2 months ago

3 ?
Wow ?

7 years, 2 months ago

كسي هنوز فن فيكو دنبال ميكنه؟ ?
چون ميخوام قسمت عاخرو بزارم•-•

We recommend to visit

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?