رܩߊ‌ܔ "ܢܚ݅ــܢ̣ـح و ߊ‌ܦ̇ܢܚـوܝ̇ߺــܭَܝ‌"

Description
دلدادگی میان خون🩸
Advertising
We recommend to visit

کانال فیلم

Last updated 1 год назад

‌( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد ) ‌

‌آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار‌ ‌‌ ‌

‌‌𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads

𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot

Last updated 2 месяца, 2 недели назад

رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»

News & media website

تازه‌ترین اخبار ایران و جهان

ارتباط با ما :
@pezhvakads

اینستاگرام 👇
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

Last updated 2 недели, 3 дня назад

2 weeks, 5 days ago
2 weeks, 5 days ago
3 weeks, 1 day ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۴۳

دریا آرام اما به حد مرگ یخاب بود. سیصد و شصت درجه پیرامونش تاریکی بود و خوف.

صدای دریا و قل‌قل موج‌ها سمفونی آن سکانس رعب‌ناک بود‌‌. هیچ‌چیز در آب‌های سیاه و سرد به چشم نمی‌آمد. حس بینایی قابلیتی نداشت فقط یک کورسوی نور را گرفته و آلارم می‌داد مقصد آنجاست.
حس لامسه‌اش آب و دمای سرسام‌آورش را اولتیماتوم می‌داد هرچند از خنکای دریا اندامش سر شده بود.

آن مسیر زیاد را موفق به پیمودن کرد و بالاخره تنش را به پاشنه کشتی رساند.
دستان کرخت‌اش را هنوز وادار به چنگ‌زدن می‌کرد.
برودت دریای سیاه همراه تمام خطرات حمله آبزیان و غرق‌شدگی و روشن شدن پروانه کشتی برای منصرف‌کردن کیاراد تدین بس نبود.

مأمور دریایی به او اخطار داده بود که اگر کشتی حرکت کند بسیار خطرآمیز خواهد بود زیرا پروانه کشتی او را به سمت خود می‌کشاند و درنهایت با حادثه مرگباری روبرو خواهد شد.
حتی باوجود این ریسک پرمخاطره دست از تصمیمش نکشید و شناکنان به سمت کشتی رفت.

از طنابی‌ که از نرده کشتی در آب افتاده بود موقعیت را برای بالا رفتن مهیا دید. چندباری سفتی طناب را امتحان کرد و بعد جفت پاهایش را به طناب چسباند و با دستانش خودش را بالا کشید.

سر انگشتانش از شدت سرما رو به کبودی می‌رفت اما کیاراد وقتی برای گرم کردن انگشتانش نداشت.

ادامه دارد...

3 weeks, 6 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۹۹

علوان روی دوتا پا جلوی تختش زانو زد و به‌ شانای غرق خواب خیره شد
_جوش نزن کاکا، ضعیف شده. من حواسم هست بهش. یکم بهش برسی دوباره میشه همون راپونزل خودمون.

آرنا با تردید به علوان نگاه کرد
_مطمئن نیستم!

_به درک! من هستم. به خورد و خوراک و گرمی سردیش توجه کنی سه سوته پامیشه واست بندری میرقصه!

بی‌اهمیت به مزاح علوان، دست شانای را فشرد و برخاست.
_حالتاش نرمال نیس علوان. من می‌شناسم خواهرمو!

و علوان امیدوارانه پچ زد
_درست میشه مرد. تو بگو حالا اون پیری چی بلغور می‌کرد؟

بی‌رغبت چشمانش را مالید و به اکراه لب زد
_مرتیکه مست کفگیر فکر کرده با فنچ طرفه. منم یه قیمتی دادم که مثل سگ جلز و ولز کنه.

ذوق‌زده نیش علوان باز شد و از دهانش صدای بوق در آورد
_نکن آرن، اون پیری قلبش بگیره بمیره یتیم میشی! آخه اونو چِخ‌اش کنی صد و پنجاه‌تا سکته مکته پرونده از صد جاش!

_ینی من شانس دارم سکته‌اش بدم؟ فک کن ایقد خرشانس باشم!

آرنا برگشت و دوباره حواسش را به شانای داد. سوی علوان و با سر به شانای اشاره کرد
_حواست بهش باشه. میخام حالشو خوب کنی. میدونی که نمیتونم زیاد توی این وضعیت ببینمش!

تهدید ریز آرنا باعث شد چهره خندانش جمع شود و دست در جیب شلوارش، با اطمینان پاسخ دهد
_میدونم رفیق، خواهر منم هست. بسپرش به خودم همه تلاشمو میکنم زودتر سرپا شه!

ادامه دارد...

3 weeks, 6 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۴۰

برفِ دلنشینی در حال باریدن بود. عمارت تدین‌ها یکدست لباس سپید بر تن داشت. برخلاف هوای عالی زمستان، اندرونیِ تدین‌ها بس رقت‌انگیز بود.

حاج وهاب در بالکن طبقه سوم، تکیه به عصایش زده و به تماشای دانه‌های براق برف ایستاده بود.

صدای بغض‌آلود صنوبر در بالکن بلند شد
_یعنی... آقا کیاراد...

فینی کرد و چشمان تَرش را به پیر خانه سپرد
_یعنی همه چیو فهمید؟

حاج وهاب از هوای سرد دم عمیقی به سینه سوخته‌اش وارد کرد.
چه دل‌هایی بود که یکی خون بود و یکی آتش و یکی یخ.

_شک کرده بود صنوبر. باید میگفتمش. دیگه نمیتونستم ازش مخفی کنم. فقط آخرین کاری که تونستم واسش بکنم این بود که اجازه دادم شانای بره.

و ناله صنوبر که در پره روسریش خاموش شد
_الهی صنوبر برات بمیره! بچم حتما تا مرز سکته رفته. آخه این چه بلایی بود که افتاد به جونمون؟!

_به بچه‌ها گفتی؟

در حین شیون، سرش را بالا پایین کرد.
_وقتی حال کامیار رو دیدم با خودم گفتم کیارادم چی کشیده! خیلی حالش بد شد آقا؟

ادامه دارد...

4 weeks, 1 day ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۹۸

و او با مریض‌ترین صدایی که ممکن بود لب زد
_آره داداش، بریم تو فقط. خوابم میاد.

به تخت نرسیده خوابش برده بود. خوابی نرمال به نظر نمی‌رسید و بیشتر به بیهوش شدن شبیه بود.

آرنا بالای سرش نشسته بود. دستان بهم گره‌زده‌اش را به لبانش چسبانده و متفکر به او چشم دوخته بود.

دستی که روی شانه‌اش نشست نشان از حضور علوان می‌داد
_همچی امن و امانه، گروهبان گارسیا؟

و انگار علوان تازه متوجه احوال شانای شد که اخم نقش صورتش گشت و بی‌درنگ پرسید
_این چه حالیه از این؟ چرا اینجوریه؟

وقتی آرنا پاسخی نداد خودش را جلوتر کشاند و غرولند گفت
_زورش میاد جواب آدمو بده... اووه این چه حالش خرابه آرن!
و با سر به شانای اشاره کرد
_چش شده خب؟ یه نمه تکون بدی اون زبونو کم نمیشه ازش!

_خودمم نمیدونم.

_وا حیرتااا! بگو گشادیم میکنه حرف بزنم!

_علوان واقعا نمیدونم مشکلش چیه.

در صحبت‌هایش ذره‌ای شوخی یافت نمی‌شد.
در عین نگرانی با گیجی سرش را تکان داد
_نمیدونم، نمیدونم، دیگه واقعن عقلم قد نمیده. از کابین آرتوش اومدم بیرون دیدم لبه کشتی فقط مونده دل و جیگرشو بالا بیاره. کشیدمش تو بغلم‌. دیگه نا نداشت رو پاهاش بند شه.

ادامه دارد...

1 month ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۹۴

آرتوش لب بالاییش را مکی زد و بعد با همان ژست خونسردی شروع کرد
_گاسپار از درصد خلوص جنسات خوب تعریف می‌کرد. خوشم اومد. من برای همه جنسات سی میلیون دلار میدم.

آرنا ابرویی بالا انداخت و کامل روی صندلی سمتش چرخید.
به نشانه نفی سرش را تکان داد
_نه، نه نه! سر کیسه رو شل کن گادفادر. من سر همه جناسم معامله نمی‌کنم... نصفش! این یک.

گوشه دماغش را خاراند و دو انگشتش را بالا آورد و در هوا تکان داد
_و دوم...
با مسخرگی لب پایینش را گاز گرفت
_زشته اینقدر بند تنبون‌ات کوتاهه، آرتوش! ببر بالا نرخ‌و!

_برای نصف جنسا از این بیشتر دندون تیز کردی؟

گاسپار با حرص این را گفت و دستانش را چلیپای سینه‌اش کرد که آرتوش پلک محکمی زد
_چقدر؟

چانه‌اش را بالا داد
_شصتا تا!
و بعد شانه‌هایشان بالا انداخت.

در لحظه چشمان هر دویشان گرد شد و از قیمت غیرقابل پیش‌بینیِ آرنا متعجب ماندند که آرنا شمرده و آرام واگویه کرد
_شصت... میلیون... دلار... برای هروئین و کریستال‌هام میخوام.

_طمع‌ت بالاس بچه!

لبانش را با ریشخند تر کرد
_ارثیِ! طمعِ گرگی‌تو هم به من رسیده!

ادامه دارد...

1 month ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۹۳

از یک‌وری نشستن روی صندلی معلوم بود که پشیزی حضور آرتوش را حائز اهمیت قرار نمی‌داد بلکه نوعی توهین و تحقیر هم چاشنی کارش کرده بود.

ساعد راستش را روی تکیه‌گاه صندلی گذاشته بود و با دست چپ، خلال دندان را لابلای دندان‌هایش می‌برد.
گاسپار سمت راست آرتوش ایستاده ناظر بود که نگاهی به آرتوش انداخت و وقتی بی‌خیالیِ آرنا را دید خودش دست به کار شد
_آرنا تکلیف جنسا چیه؟

_هروقت تکلیف پولا مشخص شد، به جنسا هم می‌رسیم.

_تکليف پولا رو معلوم کردیم.

_ولی مث که رئیست در جریان‌ نیس.

آرتوش دستانش را بهم گره زد و جواب داد
_اگه با گاسپار قول و قرار گذاشتی اون نماینده منه. حرف اون، حرف منه!

درحالی که به خلالی که در بین دو انگشتش گرفته و می‌چرخاند نگاه می‌کرد لبخند زد
_که نمایندته...چه با کلاس! اوکی تو بگو. الان که هستی.

گاسپار جدی سرش را جلو کشید
_ولی ما قبلا توافق کردیم آرن!

_قبلا رئیست نبود. حالا که حضرت آرتوش بالاخره خودشونو نشون دادن طرف حسابم خودش میشه. خب والا مقام، قیمتتو بگو.

کاملا آشکارا به آرتوش توهین می‌کرد و ابایی از کارش نداشت.

ادامه دارد‌‌...

1 month ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۹۰

_شناختیش؟

لحن طعنه‌دارِ آرنا شکننده سکوت شد.

آرتوش پلک طولانی زد و با صدای خونسرد شانای را دید رأس قرار داد
_خیلی بزرگ شدی دختر!

پوزخندی که آرنا زد صدایش بیش از حد معمول تخریب‌کننده بود.

با ناخون شصت گوشه لبش را خاراند و تمسخرآمیز به اطراف نگاهی انداخت
_آره آره موافقم! بزرگ شده، فقط... بنظرم زیادی بزرگ شده!

قصد نیش زدن داشت و تا حدودی با جمله‌اش موفق شد
_اونقدری که بهترش اینه بگیم، پیر شده. این طور نیس آرتوش؟!

و اما پسر یاغی و دشمنِ جانش، آرنایی که وقتی به دنیا آمد
مادرش نام کردی برای او برگزید حالا مقابل او قد علم کرده بود.

حالا دو تن از بستگان درجه‌اولش حتی طاقت دیدن او ندارند و این از چشمان دلخور دختر و متلک‌های پرغرض پسرش معلوم بود.
به هر حال چیزی که واضح بود، همسفریِ آنها تا مقصد اروپا را نشان می‌داد آن هم با کشتی آرتوش.
آرنا و شانای و باقی بچه‌ها هم به این مسئله اشراف کامل داشتند و اجبار را به جان خریده بودند.
پس پیِ همراهی با او را به تن‌شان مالیده بودند.

ادامه دارد...

1 month, 1 week ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۸۹

نزدیک بچه‌ها که رسید لنگه ابرویی بالا انداخت و همگی را با دیده‌ِ متکبرِ خود نگریست.

شانای و آرنا که عقب‌تر از جمع قرار داشتند دوشادوش هم جلو آمدند و در بین بقیه ایستادند‌. آرتوش با خونسردیِ خاصی به چپ چرخید و بالاخره هم‌خونانش را دید.

نگاه اولش روی آرنا نشست. خیره به مردی شد که هم‌خونش بود. قد و بالایش را با دقت ورانداز کرد و تا حدودی در دل به داشتن پسری چون او به خود بالید.
دلتنگ بود یا کنجکاو، مشخص نبود اما نگاهش به دلِ تیره آرنا خوشایند نمی‌آمد.

مراودات آرتوش و آرنا برای آن چند دفعه انگشت‌شمار، توسط مباشر آرتوش، گاسپار انجام می‌گرفت و این اولین دیدار حضوری آنان بود.
اولین دیدار بعد از بیست و اندی سال بعد.

بی‌هیچ کلامی، آرتوش چشمانش را با نفس عمیقی از پسرش جدا کرد و به دخترش بخشید.
دیدار منحصر بفرد پدر با فرزندان دور از انتظارات همه بود.
لبخندی بر لب هیچ‌کدامشان یافت نمی‌شد. تنها صورت عاری از احساسِ آرتوش در مقابلِ چشمان سیلاب‌زده شانای و ابروهای سخت درهم گره خوردهِ آرنا قرار داشت.

با دیدن شانای، شاید قدر ده ثانیه صورتش در تحییر فرو رفت.
او تنها فرزندش بود که چشمان میشی آرتوش را به ارث برده بود و گویی خیلی وقت بود این تشابهات از یاد برده بود.

از آن جالب‌تر این بود که بی‌وفایی به این فرزندش، با فاصله بیشتر از همه بود.
فقط خود آرتوش به یاد داشت شانای در کودکی به چه حد و به او وابستگی نشان می‌داد.

ادامه دارد...

We recommend to visit

کانال فیلم

Last updated 1 год назад

‌( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد ) ‌

‌آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار‌ ‌‌ ‌

‌‌𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads

𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot

Last updated 2 месяца, 2 недели назад

رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»

News & media website

تازه‌ترین اخبار ایران و جهان

ارتباط با ما :
@pezhvakads

اینستاگرام 👇
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

Last updated 2 недели, 3 дня назад