رܩߊ‌ܔ "ܢܚ݅ــܢ̣ـح و ߊ‌ܦ̇ܢܚـوܝ̇ߺــܭَܝ‌"

Description
دلدادگی میان خون🩸
Advertising
We recommend to visit

کانال فیلم

Last updated 11 months, 2 weeks ago

رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»

News & media website

تازه‌ترین اخبار ایران و جهان

ارتباط با ما :
@pezhvakads

اینستاگرام ?
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

Last updated 2 months ago

‌( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد ) ‌

‌آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار‌ ‌‌ ‌

‌‌𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads

𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot

Last updated 1 month ago

5 days, 11 hours ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۸۴

فین‌فینی کردم که قلبم، افسارِ زبانم را به دست گرفت تا عشقی که سعی در سرکوب آن داشتم را افشا کند
_من کنار تو خوشبخت بودم کیاراد تدین! به رسم همه اون روزا این هشدار رو بهت میدم که قبل از اینکه اتفاقی بیوفته، بیخیال ما شو و برگرد، سرگرد!... برگرد!
و التماسی که آخر جمله‌ام از کلمه "برگرد" می‌بارید واضح و صریح بود.

با دستانش حلقه دستانم را باز کرد و روی‌اش را به سمتم گرداند.
به سختی گریه‌ام را مهار می‌کردم اما در دل های‌های می‌گریستم.
نگاهم کرد این‌بار از نزدیک‌ترین فرجه.

دستانم روی سینه‌های عضلانی‌اش فرود آمد. نوازش‌وار به شانه دردمندش رسیدم.

دلم کباب بود برای دردی که می‌کشید و کاری از دست من ساخته نبود.
از لمس شانه‌اش گذشتم و از آنجا گردنش را مقصد قرار دادم.
زمانی‌که انگشتانم پشت گردنش در هم فرو رفتند هر دو صورت‌هایمان را بهم نزدیک کردیم‌.
همانند قطب‌های واگرای آهنربا.
ما دو قطب مخالف بودیم که همدیگر را با قوی‌ترین نیروی جاذبه به سمت هم می‌کشاند.

پیشانی‌هایمان که مماس هم شد نفس‌های گرم و کشدارش روح از تنم برد و من آنجا عشق حقیقیِ بین‌مان را دوباره یافتم!

دستان مردانه و بزرگش دوطرف کمرم جای گرفت و به نرمی سمت شکمم حرکت کرد.
چشمانمان بسته بود و تنها می‌خواستیم با تمام وجود، با تمام حواس وجود دیگری را بچشیم.

ادامه دارد.‌‌..

5 days, 11 hours ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۸۳

فقط گردنش تکان نامحسوسی خورد که با حرکتم کیش و ماتش کردم.
دستم را روی کتفش حرکت دادم و نوازش‌وار از قامتش پایین کشیدم.
همزمان دست دیگرم را از راست روی کمرش کشیدم و جایی جلوی شکمش دستانم را بهم گره زدم.

اول پیشانی‌ام را روی ستون مهره‌هایش ثابت کردم و اجازه دادم نفس‌های داغم یادواره گذشته را برایش تداعی کند.

با عجز و بغض لانه‌کرده در صدایم زمزمه کردم
_آخه چرا اینقدر جونت برات بی‌ارزشه؟! آرنا به خونت تشنس کیاراد! من میدونم! جونتو بردار و برو. برو تهران پیش خانوادت. پیش پدربزرگت، پیش برادرت!

همچنان از آغوش غیرمنتظره‌ام ضربه‌فنی‌ شده بود‌ که از سکوت و سکونش بهره بردم و یک سمت صورتم را به پشتش چسباند و عمیقا او را در آغوش فشردم.

تن‌هایمان که بهم چسبید کمرش را صاف کرد و بلاخره با حیرت یا شایدم به یاد گذشته، عاشقانه صدایم زد
_شانای!

مسخره است اما من لحن صدا زدنش را از کل جهان بیشتر دوست داشتم.

در دل یادش بخیر گفتم به این آرامش گذشته و از یاد رفته! این آرامش زمانی برایم به قدری لذت بخش و تسکین‌دهنده بود که جانی دوباره به تنم می‌افزود.

اشکی که از چشمم جاری شد، روی اورِ خاکستری‌اش لک انداخت.
چشمان من و آسمان باکو امروز مسابقه داشتند!

ادامه دارد...

1 week, 3 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۸۲

درد...
آخ از درد شانه‌ات که من از تماشای شانه‌‌های لرزان و دردمندت تک‌تک استخوان‌هایم تیر می‌کشید!

کمی از نیم‌رخ چپ صورتش را می‌دیدم که از درد سرخ شده بود.
طاقت نداشتم. مثل او... هردو طاقت عذاب کشیدن دیگری را نداشتیم و کاش خدا... کاش خدا، ما در این نقش‌ها آفریده نمی‌شدیم که اگر این‌طور بود به حتم هیچ‌چیز، حتی آسمان و زمین هم حریف قدرت عشقمان نمی‌شدند!

با پشت دست که اشک‌های صورتم را پاک‌کردم، حال دگرگونی به احوالم دست داد. مجموعه‌ای از احساساتی چندگانه که برایم واضح نبودند و همان عللی شد تا پاهایم برخلاف دستور عقل جان بگیرند و به سمت معشوقشان بروند.

خودم را در یک قدمی او یافتم وقتی دستم با لمس کتف چپش، دو سانتی‌متر فاصله داشت.

چشمانم مثال چشمه اشک بودند که هیچ‌جوره حریف بند آمدن‌‌اش نبودم.
می‌خواستم برای آخرین بار اگر فرصت هست با آغوشش، تنش، گرمای سینه‌اش وداع کنم.
این را حق خود می‌دانستم و حاضر نبودم از این فرصت دست بکشم.

شاید این دیدار آخر بود... حق داشتم آنچه خودم شروع کرده بودم تمامش کنم!
کف دستم که به شانه‌اش چسبید حرارتش در آن‌واحد قلب یخ‌زده‌ام را به گرما ستود.

ادامه دارد...

1 week, 4 days ago

🤎⃝‌ ׅ ֹ🧡⃝‌ ׅ ֹ💛⃝‌ ׅ ֹ💚⃝‌ ׅ ֹ💙⃝‌ ׅ ֹ🩵⃝‌ ׅ ֹ

🔙مجموعه ای کامل از دیدنی‌ترین چنل ها🔜

🪐⋆ ┈ ꒰ 𝒥𝑜𝒾𝓃 𝒽𝑒𝓇𝑒 𝒹𝒶𝓇𝓁𝒾𝓃𝑔𝅄ׄ  

💜⃝‌ ׅ ֹ🩷⃝‌ ׅ ֹ❤️⃝‌ ׅ ֹ🤍⃝‌ ׅ ֹ🩶⃝‌ ׅ ֹ🖤⃝‌ ׅ ֹ

1 week, 5 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۸۰

لعنت خدا بر من که کنترل زبانم از دستم در
رفت و طعنه‌آمیز پوزخند زدم
_حالم مهمه برات؟ دلنگرونی‌ الانتو باور کنم یا وقتی عین خیالت نبود که آدمای اون گودرزه میخان چه بلاهایی سرم بیارنو؟؟ کدوم روتو باور کنم کیاراد تدین؟

_من مجبور بودم!

داد زدم و لرزید صدایم
_مجبور؟؟ به چی؟ به اینکه خودت پیشنهاد بدی که برن سروقت زنت؟

_اگه اونجا غیر این رفتار می‌کردم الان اینجا نبودی!

_آره الان تشکر کنم ازت؟

باریکه نگاهش در عسلی‌هایم دو دو زد
_تو چرا نمیفهمی اونا دنبال نقطه ضعف من بودن؟ هدفشون من بودم واسه همین خواستن با استفاده از تو، ازم ضعف بگیرن! اونجا اگه من مقابل تو ری‌اکشنی نشون می‌دادم مجال زنده موندن بهمون نمی‌دادن.

چشمانش را روی هم فشار داد. کلافگی از سر و کولش می‌بارید.
چقدر بهم ریخته و داغان به نظر می‌رسید.
کجا بود ظاهر آراسته و خط ته ریش‌اش؟
موهای بالا داده و روغن زده‌اش؟
این کیاراد را من ساخته بودم؟؟

ناگهان مشتی به شانه‌اش کوبید که نفس مرا برید.
با زحمت دردش را کنترل کرد
_داری وارد بازی خطرناکی میشی شانای! تو بخای نخای نگرانیِ من دنبالت هست. آره اومدم اینجا حالتو بپرسم چون مهم‌ترینه برام!

بِبُر زبانِ سرکشِ من
_لشکر کشی کردی برای دونستن این سوال؟ یا آدم آوردی آرنا رو بزنی؟

ادامه دارد...

1 week, 5 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۷۹

نمی‌دانم...
نمی‌دانم شاید قدر یک دقیقه کامل تنها رقص مردمک‌هایمان در چشمان دیگری جاری بود.

بالاخره شکننده سکوت او شد
_حالت چطوره؟

از همان سوال‌هایی که لحنش جدی اما رگه‌های عشق و محبت در آن مزین بود، پرسید.

نمی‌توانستم حرف بزنم. هنوز شوکه بودم.
من کیارادی را دوباره ملاقات می‌کردم که باور داشتم دیدار بعدی ما، بعد از مرگ خواهد بود.

چشمانم را روی هم فشردم تا این‌قدر از دیدنش به سکته نیافتم.
لعنت به زبانم که برخلاف احساساتم به جنبش در آمد
_پس هنوز بیخیال نشدی!

با لحنی آرام و کم‌قوا و ناشی از ترس و دلهره باز هم پچ زدم
_قصد کردی تا نابودیِ آرنا پیش بیای، هاع؟!

بدون اعتنا به سوالم زمزمه کرد
_حالت چطوره؟

_اینبار چه نقشه‌ای داری؟ اومدی آرنا رو بکشی یا آرتوشو؟ میدونی که اونام قصد ریختن خونتو دارن!

چشم از من برداشت و نفس کوتاهی گرفت. درنگی کرد و بعد باز با حوصله پرسید
_پرسیدم حالت چطوره؟

و نفرین بر من که به مثال انبار باروت منفجر شدم
_تا اینجا منو کشوندی که ببینی حال من چطوه؟ چطور باشه؟ آره، از شبی که تو اون زیرزمینِ خراب‌شده حبسم کردی خیلی بهتره!

ادامه دارد...

2 weeks, 5 days ago
2 weeks, 5 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۷۵

به محض این‌که راننده به عقب برگشت هستریک تکان خوردم و ترجیح دادم فعلا ساکت بمانم.
اما خودش در نهایت تعجب به فارسی شروع به سخن گفتن کرد.
_نترسین خانم رادمهر. لطفا چند لحظه‌ای صبر کنین!

متقابلاً هیپنوتیزم شده بودم. عین درختان زمستانی خشکم زده بود و فقط توانستم با بهتی که در لحنم موج می‌زد واگویه کنم
_صبر کنم؟! کی هستین شما؟

سوالم را بی‌پاسخ گذاشت و به حالت اولش روی‌اش را برگرداند. می‌دیدم که سرش سمت آینه‌ها مایل می‌شد و مدام اطرافش را چک می‌کرد.
تا به خودم آمدم و خواستم سوال‌بارانش کنم، درب را باز کرد و با یک حرکت پیاده شد.

کاملا گیج شده بودم.
باران با غرش‌های خشمگین‌اش تنها واکنش طبیعت برایم بود. از بارش دانه‌های درشتش و برخورد به سقف و کاپوت ماشین، بانگِ وهم‌برانگیزی برپا شده بود.

خدایا باز چه بلایی قرار بود بر سرم بیاید؟!
این مرد ایرانی از کجا سر و کله‌اش پیدا شد؟
و از همه دیوانه‌کننده‌تر این بود که او با شناخت کامل با من برخورد کرد!

دستپاچه پاسپورت و شناسنامه را داخل جیبم جای دادم تا به جرم جعل هویت باز به دام دیگری پرت نشوم.

چیشد چیشد؟
ادامه دارد...

2 weeks, 5 days ago

#شبح_و_افسونگر

#پارت۳۷۴

آینده من، با نفس‌های گرم فرزندم به تنوع رنگ‌های رنگین کمان می‌رسید و من بی‌تردید مورد اعانت خدا بوده‌ام که این دلخوشیِ به ظاهر خرد و کوچک، کلیات بساط زندگی‌ام را یک‌تنه به شکوفایی می‌کشاند.

افکارم کمرنگ شد وقتی به خود آمدم و متوجه توقف تاکسی در منطقه‌ای غیر از فرودگاه شدم!
تکیه از صندلی گرفتم و مردد سر چرخاندم.

ترس، همزمان از صدجا به قلبم خون دواند و خونِ آغشته به اضطراب، در سراسر بدنم پیچید.

اینجا دیگر کجا بود؟
باز قرار بود چه شود؟

با سردرگمی و نگرانی که سعی در پنهان کردنش داشتم اول به اطراف و بعد به راننده نگاه کردم و با زبان لرزان به انگلیسی گفتم
_Were is here? Why did you stop the car here?
(اینجا کجاست؟ چرا اینجا توقف کردین؟)

و امان از سکوت خفقان‌آورِ راننده.
وقتی دیدم ساکت سرجایش مانده با قدرت بیشتری دستم را به دستگیره مشت کردم و فریادی با ارتعاش‌ از گلویم خارج شد
_Why you do not answer me?
(چرا جوابمو نمیدین؟)

با وجود تپش نامرتب قلبم، شمرده و تاکیدی چشم روی هم فشردم
_This isn't the airport. I said I want to go to the international airport. did you understand?
(اینجا فرودگاه نیست. من گفتم میخام برم فرودگاه! متوجه شدین؟)

ادامه دارد...

3 weeks, 5 days ago

بچه ها من چند وقت پیش با رلم کات کرده بودم خیلیییییی هم دوسش داشتم هر کاری کردم برنگشت🥲****

تا ی روز بانو سادات برام ی کاری انجام دادن و دقیقا سه روز بعدش رلم برگشت🫠

خلاصه که اگه مشکل احساسی، ازدواج و کاری مالی دارین ایشون خیلیییییی میتونن بهتون کمک کنن😍🔮

https://t.me/+T_eqJSxYqmS5dxGR 💛

@Sadat_Bano_Faaal 💛

We recommend to visit

کانال فیلم

Last updated 11 months, 2 weeks ago

رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»

News & media website

تازه‌ترین اخبار ایران و جهان

ارتباط با ما :
@pezhvakads

اینستاگرام ?
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

Last updated 2 months ago

‌( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد ) ‌

‌آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار‌ ‌‌ ‌

‌‌𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads

𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot

Last updated 1 month ago