✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• ????••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
☘کاش
کاش گیاه رونده باشم. چونان گیاه روندهی وحشی که روبهروی پنجرهی اتاقم تن به دیوار سیمانی ساییده. نه حسرت خاک حاصلخیز ببرم. نه چشمانتظار باغچه و باغبان باشم.
کاش قاصدک بروید از تنم. از تنی که سالهاست پیغامی خاموش را به لبهای هراسیده میبافد.
کاش خزه باشم. سبزینه جامهی سنگها. بر قوارهی زمختشان آغوش بگشایم و زندگی رج بزنم.
کاش صندوق پست باشم. امیدی برای پیغامهای دیررسِ اشتیاق. پر باشم از جگرنامه و بوسهواژه.
کاش هوا باشم. نفس باشم. بیمواجب زندگی تازه کنم.
کاش شیروانی باشم. سرگشتهی همیشهی باران.
کاش آرزو باشم. اشتیاق بسازم.
کاش پنجره بگشایم و کسی یا چیزی از خودم را ببینم. کسی یا چیزی که بضاعت دارد زیبایی اضافه کند. ارزش بیفزاید. امید بکارد. بیآنکه روندگی و شور و شوریدگیاش علف هرز باشد.
🖋بهار اخوت
*☘چنگ زدن به ضرورت*
امروز در گفتوگویی عزیز به این جمله رسیدم، جایی که امید، انگیزه و اشتیاق مرده برای حرکت به ضرورت چنگ بزن.
با رفیق عزیزی گفتوگو میکردیم. صحبت به عملگرایی رسید و این پرسشها شکل گرفت. چرا گاهی متوقف میشویم؟ چرا با تمام ذوق و شوقی که برای رسیدن به اهدافمان داریم باز جا میزنیم؟ چطور در شرایط متزلزل دوام بیاوریم؟
من همیشه در گفتوگو خلاقترم. گاهی به جواب یک سوال که مدتهاست در ذهنم بیپاسخ مانده در گپوگفتی دوستانه میرسم. شاید چون کمک به دیگران برایم ارزشی با اولویت بالاست. البته که پرسشهای خوب هم به پاسخهای خوب ختم میشوند.
خلاصه در جواب پرسشهایی که شکل گرفت ناگهان این پاسخ در ذهنم جرقه خورد. جایی که امید، اشتیاق و انگیزه میمیرد به ضرورت چنگ بزن.
برای مثال همین چند ماه اخیر ذرهای امید و اشتیاق نداشتم. اصلا با زندگی بیگانه بودم. روزهایی بوده که مرگ را از تحمل بعضی ناملایمات شیرینتر میدیدم. اما چیزی که باعث شد همچنان هشیار و فعال بمانم همین ضرورت بود. گاهی حتی ضرورتی اغراقآمیز.
مثلا با اینکه دوستان عزیز و اندک آشنایان دلسوزی دارم اما خودم را تنهای تنها فرض کردم. تا جای ممکن سعی کردم روی خودم حساب کنم. میدانستم که بار غم و مشکلاتم کم نیست. اینکه دیگران را به اندوهم دعوت کنم خودخواهی میپنداشتم. البته که از مدیون شدن و توان جبران نداشتن هم میترسیدم.
از درد و رنج برای خودم ضرورت ساختم. میتوانستم قرض کنم یا کمک بخواهم اما با خودم گفتم اگر بدهیهای بانکی و سررسیدهای مالی را پرداخت نکنی سرنوشتی جز زندان و سابقهی کیفری نداری. اگر چکت برگشت خورد یا یک قسط عقب افتاد تا ماهها اجازهی دریافت وام جدید نداری. اگر تا سر سال رهن به رهنت اضافه نکنی کارتن خوابی. حالا چی؟
این ضرورتهای اغراقآمیز همزمان که سرگشتهام میکرد به مسئولیتپذیریام میافزود. مجبور میشدم تمام توانم را برای یافتن راهحل وسط بگذارم. در همین شوریدهحالی یک برند موادغذایی را با حداقل امکانات برای شریک سابقم بالا آوردم تا بتواند بدهیهایش را به من تسویه کند. با دوست عزیزی روی برندسازی شخصی خودم کار کردم و پروپوزال و تقویم محتوایی نوشتم. تمام علایق و توانمندیهایم را برآورد کردم و مسیرهای شغلی متعدد ساختم تا بهترینش را برای ادامه انتخاب کنم.
در تمام این روزها هیچ اشتیاقی در کار نبود. بعضی اوقات من واقعا مرده بودم. اما مردهوار میجنگیدم و سینهخیز پیش میرفتم. حالا با اطمینان و از روی تجربه باور دارم به اینکه وقتی امید، انگیزه و اشتیاق مرده برای حرکت به ضرورت چنگ بزن. وقتی تزلزل کلافهات کرده برای حرکت به ضرورت چنگ بزن. هنگامی که خزندهوار نای تلاش حتی برای بقا نمانده برای حرکت به ضرورت چنگ بزن. ضرورتی گاه اغراقآمیز توانی از ما بیرون میکشد که در حالت عادی انگار آن ظرفیت و قدرت دور از دسترس بهنظر میرسد.
🖋بهار اخوت
☘نگذار به ای کاش برسد
سعی دارم کمینهگرا باشم. زندگی مینیمال را امنتر و قابلحملتر میبینم. انتخاب آگاهانهی دل کندن ساده نیست. تعلق وسوسهانگیزترست. اما به چه قیمتی؟
گزینههای زیاد سردرگمم میکند. تخصیص سرمایه و انرژی بین اولویتهای پایینتر فرصت بهره بردن از اندک امکانات باکیفیت و همسو با تخصص را کم و کمتر میکند.
با خودم فکر میکنم تفاوت تکنولوژی میانرده و پرچمدار از کجاست تا به کجا؟ و من در مسیر تخصص چه کم از تکنولوژی دارم؟
دورانهایی از زندگیام را با ای کاش هدر دادم. حالا باور دارم بذر ای کاشهای فردا در اهمالکاری و چندکارگی امروز است.
دل کندن آسان نیست اما در کوتاهمدت. چند ماه بعد فقدان امروز را از یاد میبرم اما ای کاشها ماندگارتر و دلخراشترند. چارهای ندارم جز اینکه برای توسعهی آینده امروز امیال گسیختهام را به بند بکشم.
با خودم میگویم: امروز دل بکنی بهتر از فرداست. نگذار به ای کاش برسد.
🖋بهار اخوت
☘عادت معناساز من
چند ماه است که روی خودم متمرکزم. سعی دارم به احوالم آگاه باشم. پیشتر وقتی برآشفته، دلسرد، ناامید، خشمگین یا شاد، دلخوش و سرمست بودم به جریان احساساتم توجهی نداشتم. ناآگاهانه خودم را بخشی از عوامل و بازتابهای اطرافم تصور میکردم.
مثلن از نقد و سرزنش فرومیریختم. چرا؟ چون خودم را بخشی از آن نقص میدانستم؛ نه موجودی منعطف و درحال رشد. معیار مشخصی برای ارزیابی خودم نداشتم. پس اجازه میدادم هر بازخوردی مسیرم را عوض کند.
حالا چند وقتی است که با روند التیام مرزی بین خودم و احساسم قائل شدم. مرزی که هوشیارم میکند خوب یا بد بودن احوالم ربطی به نقص و قوت من ندارد. من یک موجود منعطفم که عقاید انتخاب شده دارم. مرزهای زندگیام را خودم تعیین میکنم و به هیچ تشویق و تحقیری اجازه نمیدهم مترم کند. آگاهم که مدام ذهنم را با فیلتر یادگیری غنیتر کنم. انتخاب کردهام عقایدم را با دانش تازه کنم.
این روزها بیشتر از هر چیز مدیون آزادنویسی هستم. هر روز ساعتی ترجیحن اواخر روز افکارم را با جریان نوشتن روی کاغذ میآورم. اجازه میدهم کاغذ فیلتری باشد که تجربهام را از احساسات پس میگیرد. نوشتن فرصت میدهد احساساتم را نه فقط حس کنم بلکه ببینم. تلاش میکنم رشدم مکتوب و قابل سنجش باشد. ایمان دارم این آزادنویسیها در طولانی مدت سند خوبی هستند تا پیشرفتم را نمایش دهند.
🖋بهار اخوت
☘برانگیختن ولع زندگی
به ادراکم آگاهم؟ چند سال پیش بعد از خواندن کوری این پرسش در ذهنم شکل گرفت. حالا بعد از سالها فیلم perfect sense باز مرا به همان تجربه پیوند زد. اینبار اما سهمگینتر. چرا؟ چون در این داستان همه چیز با از بین رفتن حس بویایی شروع میشود. تجربهی آشنایی نیست؟ یاد کرونا افتادم و این همذاتپنداری برانگیزاندم. تصور اینکه یک بیماری نه فقط یک حس بلکه تمام حواسم را از کار بیندازد وحشتزدهام کرد.
از این زاویه چقدر میتوانم قدرشناستر باشم. چه اندازه زندگی را شکوهمندتر و کمیابتر میبینم. انگار قبل از این اعجازی در من بوده که با ترس و تردید هدرش دادم. برای پس گرفتن حواس از دست رفته چه اعجازی لازم است؟ من این اعجاز و توانایی را دستکم گرفتم. چقدر خودم را کوچک و منزوی تصور میکردم و چه اندازه ظرفیتِ اثرگذاری و اثرپذیری داشتم.
زندگی زیر پوستم جریان دارد و من به آن بیتوجهم؟
میدانم تاثیر این تجربه گذراست. امروز و فرداست که از سرم بپرد. اما نه من باید این تجربه را درونی کنم. ممکن است با درونی کردن این تجربه برای همیشه دنیا را دگرگونه ببینم. اما چطور؟ با اندکی مکث و مرور گذشته به فقدان میرسم. احساس فقدان و البته بازیافتن توان و منابع پس از آن حسی نیست که به راحتی بتوانم فراموش کنم.
پس چارهای جز تجربه نمیبینم. با خودم قرار گذاشتم یک روز را بدون حواسم زندگی کنم. البته تا جای ممکن. امکان محدود کردن حواس لامسه و چشایی دستنیافتنیتر به نظر میرسد. اما بینایی، شنوایی و بویایی را لااقل برای یک روز محدود میکنم.
چرا؟
البته که حق دارید به عقلم شک کنید.😅 اما بد نیست دلایلم را بشنوید.
به گذشته که برمیگردم با نگاهی صادقانه و فارغ از خودخواهی میبینم چقدر قدردان فقدانم. فقدان اغلب کمکم کرده تا قدرشناستر، منصفتر، همدلتر و فرصتشناستر باشم. همیشه بعد از تجربهی یک بیماریِ سخت پویاتر و مشتاقتر زیستم. بخشندهتر و سهلگیرتر پیش رفتم.
همین جریانهای توانفرسای اخیر زندگیام با تمام رنج و دردش باز بیموهبت نبود. بینشی که در توانافزایی و مسئولیتپذیری به من داد را نمیتوانم قیمتگذاری کنم. فقدان برایم ادراکافزاست. وادارم میکند از عادت فاصله بگیرم و بینش تازه بپرورم.
حالا بیشتر از هر زمانی مشتاقم دل بکنم. مشتاقم فقدان را در لایههای مختلف زندگیام تجربه کنم. باید با فقدانی خودخواسته آزموده شوم. باید به جهل و ناتوانی و ناسپاسیام هشیارتر شوم. باید از فقدان، همدلی بشناسم. باید از فقدان قدرشناسی بشناسم. باید از فقدان خودعشقورزی بیاموزم. باید از فقدان جسارت بیاموزم. باید از فقدان زندگی بفهمم. باید جهانم را از فقدان پرمعناتر کنم. باید از فقدان امید تازه بسازم.
جهان را با ناسپاسی و خودکمبینی توامان چطور زیبا ببینم؟ برای فقدان نیامده چطور آماده باشم؟ نسبت به موهبتهای روزمره چطور آگاه بمانم؟ از فقدان قدرتمندتر نمیشناسم. البته نه فقدانی از سر جهل و ظلم و خونخواری، نه فقدانی از سر جنسیتستیزی و مردمسواری. فقدانی خودخواسته برای بازیابی قدرشناسی و کنجکاوی. فقدانی برای بیرون آمدن از قید و بندهای غیرلازم. فقدانی برای کسب شعور.
کوری اثر ژوزه ساراماگو
perfect sense 2011 اثر david mackenzie
🖋بهار اخوت
باز واژهی تازه دیدم و بیاختیار دلم خواست چند نوواژه به جریان بیندازم.
☘نمیدانم از کنجپرستی به نوشتن رسیدم یا از نوشتن کنجپرست شدم؟
☘از کابوسهای سمج خارخاطرم. خواب قرار بود پادپارگیِ رنج و محنتم باشد نه پارگیِ بعد از پارگی.
☘چه سرمایهای ماندگارتر از جانواژه؟ چه سرمایهای؟
☘وقتی برای خودم دلسوزی میکنم ذهنم نهیب میزند: جمع کن خودتو راکدنشینِ سماندیش.
☘باید این قربانصدقهها را به کار ببندم. دلم میخواهد کتابی جگرنامه و بوسباره بنویسم.
☘از این ذهن زرریز گاهی حرف حساب هم در میآید. اگر بیشتر بنویسم.
با تشکر از شورای نوواژهسازی
🖋بهار اخوت
*☘تو عاشق نیستی*
روز پرکاری داشتم. پرکار و پراضطراب. بین همهی کلافگیها صدایی مرموز توی سرم پچپچ میکرد. صدا اول ضعیف بود اما اندک اندک بالا رفت و به نعره تبدیل شد. صدایی ممتد که دست از سرم برنمیداشت.
یکسره توی سرم میگفت: تو عاشق نیستی. تو عاشق نیستی. دروغ میگی. دروغ میگی لعنتی. تو عاشق نیستی. تو فقط دلت میخواد عاشق باشی. تو و عاشقی؟ فقط ادعا. فقط ادعا. حرف یهچیز، عمل یهچیز. اینجور عاشقی چه معنی داره؟ تو تا حالا عاشق نشدی؟ تو نمیدونی عاشق واسه معشوقش وقت میقاپه؟ عاشق منتظر ایدهآل نمیشینه. وقت میسازه. ایدهآل میسازه. اشتیاق فردا و بعدا نمیشناسه. اشتیاق بدقولی و کاهلی نمیشناسه. عشق و اشتیاق افسردگی نمیشناسه. تو عاشقی؟ ابدا. عشق مراقبت میخواد. دلتنگی میشناسه. احوالپرسی و ناز و نوازش بلده. عشق لطف و مهر و سختکوشی لازم داره. بیخود لاف عاشقی نزن. روی هر چی مدعی بود رو سفید کردی بابا. عاشقم. عاشقم. من عاشق نوشتنم. عاشق هنرم. عاشق یادگیریام. زهی خیال باطل. این محملات رو به کسی بگو که ندونه عشق چیه. من تناقض بین حرف و عمل رو نمیفهمم. حرفی که از عمل دوره دو زار نمیارزه. یا واقعا رفتارت رو با ادعات همسو کن یا با حرف مفت خودت رو بیاعتبار نکن.
ذهنم یقهام را چسبیده بود و امان نمیداد. یکسره میخروشید و میتازید. جوش و خروش این محاکمه کلافه و دلشکستهام کرد. بااینحال میدانستم این مؤاخذه بیراه نیست.
با نوشتن ذهنم را از آب و تاب انداختم تا بفهمم حرف حسابش را. گفتم: آرام باش رفیق. کوتاه بیا. کمی زبان به دهان بگیر ببینم از چی دلخوری. بین آزادنویسیها دستگیرم شد مشکل کجاست. میدیدم که صحبت از عشق یک چیز است و اثبات آن چیز دیگر. دریافتم عشق به کار و مهارت با عملکرد ضعیف و سهلانگارانه همسو نیست.
دلم خواست مثل تجربهی عشقی آتشین در نوجوانی با سر نترس و دل بزرگ قدم بردارم. جوری با نیروی عشق به کاهلی بتازم که هیچ ناممکنی را برنتابم.
از دل این نشخوارنویسی چند تکه الماس اشتیاق نصیبم شد. چند تکه جواهرِ صیقل خورده تا در مسیر یادگیری و خودبسندگی خرجش کنم. به یک رونوشت بزرگ از این باور احتیاج داشتم تا در روزمرگی گمش نکنم.
روی یک تکه کاغذ بزرگ نوشتم. عاشقی یا مدعی؟
حالا هر بار که روزمرگی، رخوت، افسردگی و ابتذال حمله کرد با این جمله توی دهانش میکوبم. این جمله جای هیچ طفرهای برایم باقی نمیگذارد. یا باید برای مهارت و دانشی که یک عمر عاشقش بودم بیرحمانه وقت بدزدم یا برای همیشه ادعای اشتیاق و عشق را تمام کنم. البته این فقط در مورد مهارت نیست. اگر به عشقی چنین سوزان ببازم. اگر برای شوقی که بهای سنگینی داشته کوتاه بیایم. یعنی اصلا عاشقی بلد نیستم. یعنی به کل باید زبان عاشقیام را تا پایان عمر کوتاه کنم.
پس بهار از این لحظه یا عاشقی یا مدعی. هیچ راه گریزی نیست. این گوی و این میدان.
🖋بهار اخوت
*☘از پشت دیوارِ سکوت*
گاهی از خودم نفرت پیدا میکنم. چه زمانی؟ وقتی در مخصمهای گیر میافتم و مدام مجبورم شرایطم را برای اطرافیانم تشریح کنم. یکبار، دوبار، سهبار، دهبار. اما باز میبینم ابراز استیصالم هیچ اثری روی عملکرد و برخورد دیگران نداشته. انگار هیچ مدارایی در کار نیست.
این شیوهی برخورد را از اطرافیان سطحی و کممهر میتوانم بپذیرم اما از عزیزان پرمهر و دلسوزم چطور؟ چطور بپذیرم دوستی شریف و خردمند بارها و بارها عجز و گرفتاریام را نادیده بگیرد؟ چطور احساس ناکافی بودن نکنم؟ چطور احساس نامرئی بودن نداشته باشم؟ چطور دلشکسته و ناامید نشوم؟
حس نفرت میکنم. از چه کسی؟ از خودم. وقتی سیلی بیثمری و عجزم مدام توی صورتم میخورد. وقتی درخواست گفتوگو میکنم و نتیجهای جز سکوت نمیبینم. هنگامی که در برابر فغان و دردم جز بیاعتنایی دریافت نمیکنم.
روزهایی که تمام توانم را برای نجات خودم به کار میبندم و از فرسودگی لبریزم. بااینحال ذرهای نتیجهی ملموس مشاهده نمیکنم. فقط عقبگرد و عقبگرد و عقبگرد. تنها پسزده شدن و بیتوجهی و سکوت.
بیمهری عزیزانم، کمتوجهی دوستانم، سکوتِ سرد و لحن گلایهمند رفیقانم از میلم به زندگی کم میکند. احساس بیمصرف بودن و حقارت میکنم. درد بدقولی و کاهلی گریبانم را میگیرد.
صدایی درونم فریاد میزند: من کافی نیستم. من کافی نیستم. من کافی نیستم. کدورت دلمردهام میکند. نمیفهمم از چه کسی مکدر باشم؟ از خودم که نمیتوانم اضطرار و اضطرابم را به قدر وخامت تشریح کنم. از خودم که با ترحمطلبی مخالفم. از خودم که از بینتیجگی کرختم؟ یا از ديگران که مرا تنها لایق سکوت میدانند.
در نهایت دلزدگی و فرسودگی به خودم میگویم: مبادا از اعجاز گفتوگو غافل شوی. مبادا از اعجاز گفتوگو غافل شوی. مبادا از اعجاز گفتوگو غافل شوی. نرسد روزی که رابطهای بیگفتوگو تو را از دیگران یا دیگران را از تو مکدر کند.
🖋بهار اخوت
☘یکپارچگی در برابر آسیبپذیری
مفهوم یکپارچگی را در دورهی نظم شخصی از ناهید عبدی عزیز آموختم. حالا بعد از ماهها همچنان از این مفهوم کمیاب تاثیر میگیرم. برای مثال گاهی زندگیام را تحتنظر تصور میکنم. انگار میکنم لحظاتم فریم به فریم ثبت میشود. از این تصور به دو رویکرد میرسم.
رویکرد اول یکپارچگی برای بهبود است. جوری که در خلوت هم از تنبلی، شلختگی و پلیدی احساس ترس کنم. بترسم که ریاکاری بین من و شخصیت مطلوبم فاصله بیندازد.
رویکرد دوم پذیرش لایههای چرک و سیاه زندگیست. جوری که در میان جمع هم ادایی و غیرواقعی رفتار نکنم. رنج، بیماری، حسادت، غم، ناکامی و عجز را بخشِ انکارناپذیر زندگی بدانم. از ماهیت آسیبپذیر و طبیعت انسانیام شرمگین نباشم.
پیشتر از فرهنگ غالب اطرافم آموخته بودم مطیع و پذیرا باشم. قبل از این بیشتر ضعف و شرمم را پنهان میکردم. آن را تعریفی از واژهی ادب میپنداشتم. اما آیا آدابِ ادب نبايد با انسانیت ما سازگاری بیشتری داشته باشد؟
گاهی از بیان بعضی کلمات شرم کردم. گاهی هم بهخاطر بیان واقعیتهایی طرد و نکوهش شدم. بااینحال سعی دارم بیشتر آدمیزادیام را بپذیرم.
من آسیبپذیرم. آسیبپذیر از تجربهی رنج، شکنجه، کابوس، نقص، خودافشایی، بخشهایی از طبیعت زنانه، بیماری، فقدان، اضطراب، تنهایی، رذالتهای غیرارادی و آموختهشده.
من همچنین توانمندم از اراده، معناگرایی، نوشتن، هنر، خلاقیت، عشقِ سیریناپذیر، وجد، لذت، زندگی، انساندوستی، بخشش، یادگیری، مهارتافزایی، لبخند، خودشناسی، خداباوری، مهرورزی، شکرگزاری.
من همین موجود ناقصم. تمامیتم را با همین نواقص و توانمندیها دوست دارم. من با همین جنبههای آسیبپذیر احساس انسانیت دارم. هنر و ادبیات را هم برای همین ماهیتش دوست دارم. معناگرایی و آشفتهحالی را در کنار هم در قلبم حس میکنم. چرا که هیچکدام بدون دیگری درک نمیشوند.
از خودم میپرسم: روز بدون تجربهی شب چگونه زیباست؟ شادی بدون غم چگونه دلچسبست؟ توانگری بدون تجربهی ناکامی و فقدان چگونه مایهی رضایتمندیست؟ مگر شب را از روز، سایه را از نور، پاییز و زمستان را از سال حذف میکنم؟ چرا خودم را تکهتکه کنم؟ چرا یکپارچه نباشم؟ چرا از تاریکی و ضعفم شرم کنم؟
🖋بهار اخوت
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• ????••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94