زوزه عشق ?

Description
رمان تخیلی،گرگینه ای
نحوه پارت گذاری..
روزهای زوج،دو پارت
https://t.me/+1iXfupjTVlw5Mzhk

لینک ناشناس
https://t.me/harfmanbot?start=879543981

لینک گپ زوزه عشق
https://t.me/+zGiis6l4Jx1jNGI0
Advertising
We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

9 months, 1 week ago

#222

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

پریماهو سفت به آغوشم فشردمو از جام بلند شدم..

تو راه به حرفای یاسمن فکر میکردم..

حرفهاش حقیقت داشت..

من میدونستم پریماه روح پاکی داره اما با گفتن اون پری مطمئن شدم..

باید بیشتر مراقبش باشم..

هرچند قبیله ما از هر قبیله دیگه ای امن تر باشه اما باز هم احتیاط شرط عقله..

اینقدری ذهنم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم..

از پله های ورودی بالا رفتمو درو باز کردم..

قدم زنان سمت اتاقم رفتم..

نگاهی به پریمای غرق در خواب انداختم..

نیشخندی زدم..

عاشق این مدل خوابیدنش بودم..

اگه بمبم میترکید نمیتونست مانع خوابش بشه..

_دختر کوچولوی من

با این لباسا و آرایش خوابیدن سختش بود..

رو تخت نشستمو پریماهو به حالت نشسته نگه داشتم..

زیپ پیراهنشو پایین کشیدم..

آروم از آستیناش لباسو از تنش بیرون آوردم..

لباس تا کمرش پایین اومده و لباس زیر سفیدش تو تاریکی میدرخشید..

آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به کارم سرعت ببخشم..

گیره موهاشو دونه دونه بیرون آوردم و با تکون دادن موهاش،مطمئن شدم که چیزی جا نمونده باشه..

رو تخت خوابوندمشو پیرهنو کامل از تنش پایین کشیدم..

با دیدن بدن برهنش رو تختم قلبم به تپش افتاد..

سیاهی موهاش تضاد وسوسه کننده ای با سفیدی رو تختی به وجود آورده بود..

این دختر مرگ من بود..

چشم گردوندمو ساکشو گوشه اتاق دیدم..

حتما کار مامان بود و من چقدر ممنونش بودم..

زیپ ساکو باز کردمو یه دست لباس بیرون آوردم..

باز برگشتم بالا سرش تا لباس بپوشونمش..

دستی به گردنش کشیدمو تا پایین تر از قفسه سینش حرکت دادم..

لطافت پوستش دیوونه کننده بود..

نمیخواستم امشب اذیتش کنم..

پس چشمامو دزدیدمو سریع لباساشو پوشوندم..

9 months, 1 week ago

#221

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

«هان؟..»

بهش لبخند زدمو خواستم بیام پایین..

همین که پام زمینو لمس کرد،دویدمو باز سمت پروانه ها رفتم..

اینقدری باهاشون بازی کردمو دور خودم چرخیدم که چشمام خمار خواب شد..

ایلیا نزدیک بهم رو زمین نشسته بود و در حال تماشای من بود..

دست از ورجه وورجه برداشتمو سمتش رفتم..

خواب تو چشمامو دید و خندید..

«دختر کوچولوم خوابش گرفته؟»

تو بغلش خزیدمو سرمو رو سینش گذاشتم..

_اوهوم

اینقدری خسته بودم که همین تو بغلش رفتم،چشمهام گرم شد.. *

ایلیا

تار به تار موهاشو نوازش کردمو به صورت غرق در خوابش نگاه کردم..

«جفت زیبایی داری گرگینه..»

پشت چشمای بستشو نوازش کردمو سر تکون دادم..

«مواظب روح پاکش باش..نزار اسیر سیاهی بشه..»

سرمو بالا آوردمو به چشمهای پری روبروم دوختم..

«اما این مسئله میتونه دردسر ساز هم باشه..فکر کن به چشم یکی از موجودات پلید شب بیاد..اونوقت..»

ناخوداگاه حصار دستامو سفت تر کردمو به خودم چسبوندمش..

«هرگز اجازه همچین چیزیو نمیدم..کوچیک ترین خطری جفتمو تهدید کنه تبدیل میشم به بیرحم ترین گرگینه تاریخ و وجود نحس هرکسی که به جفتم دست زده باشرو به زجرآور ترین روش ممکن تیکه تیکه میکنم..»

خیره به دختر تو بغلم،لب زد

«حتما همینطوره..امیدوارم پلیدی ها ازتون دور باشه.»

کیسه کوچیکی رو سمتم گرفت..

«این هدیه رو به مناسبت ازدواجتون ازم قبول کن..»

چشمکی زد..

«یه چیز کاملا کاربردی..هربار یکم از این پود رو تو نوشیدنیش بریز و اونوقت میبینی توانش کمی افزایش پیدا کرده ومیتونه تو سکس با تو دووم بیاره..»

ابرومو بالا دادم..

پری ها و چیزهای جادوییشون..

نگاه قدردانمو بهش دوختم

_ازت ممنونم یاسمن

لبخند درخشانی زد تو یه حرکت تبدیل به پروانه کوچیک شد..

9 months, 1 week ago

برگای ایلیا ریخته ها??
باورش نمیشه پریماه چشمای گرگشو دیده?

9 months, 2 weeks ago

#216

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

ذوق زده سرمو سمت ایلیا چرخوندمو با نگاه خیرش مواجه شدم..

_واای ایلیا..نمیدونم چی بگم واقعا..مرسی عزیزم..

با مهر نگام کرد و گفت

«دار و ندارمی ماهم..خوشحالیت برام مهم ترین دقدقس..»

از ته دل بهش لبخند زدم و دستشو فشردم..

با بلند شدن صدای علی منتظری هوووی جمعیت بلند شد..

مهربانم..جانم..نبضم..ضربانم دست من نیست...****

عشقت افتاده به جانم...****

ای پریرو اسمت شده ورد زبانم...***

به شیطنت الیکا که مارو برای رقص به وسط هدایت کرد،لبخند زدم..

به تشویق بقیه شروع کردیم به رقصیدن..

قفل قلبم وا شو عشقت دوا شد...****

غیر لبخند در دل طوفانی به پا شد...****

دلم انگار یه آن از سینه جدا شد...****

من با ناز دخترونه و ایلیا مردونه و بشکن زنان میرقصیدیم..

برق چشمهاش از همیشه گیرا تر بود و هیچ وقت اینقدر شاد ندیده بودمش...

صدای جیغ و سوتاشون کر کننده بود و عجب آدمای پایه ای بودن..

باید دلم من دل تو دل رباید...****

باید ز تن عشق تو جانم برواید...****

پیدا نشد عاشقترو دیوانه تر از من...****

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...*

دست تو جیبش کرد و یه بسته پول بیرون آورد..

همرو رو سرم ریخت و جیغ بقیه بلندتر شد..

پولا که تموم شد،نزدیکم شد و رو پیشونیمو بوسه ملایمی زد..

اون مکثش میتونست وجودمو به زلزله بندازه..
ق
ازم که جدا شد تنها تونستم با نگاه لبریز از عشق تماشاش کنم..

فکر کنم پیام نگاهمو گرفت که بهم چشمک زد و دوباره شروع به رقص کرد..

باید همه دنیا به تماشای تو آید...****

عاشق غزل برایت عشق بسراید...****

ما هر دو قسم خورده و دیوانه عشقیم...****

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...*

مامان و باباش نزدیکمون اومدن و رو سر جفتمون و بیشتر من،پول ریختن..

یکم باهامون رقصیدن و رفتن..

بعد اون دوستای ایلیا،امیر و الیکا و دو تا پسر دیگه نزدیک شدن..

همشون رو سرمون پول ریختن و الیکا باهام رقصید..

برای پسرا سری تکون دادمو تشکر کردم..

ایلیارو دوره کرده بودن و نمیدونم چی در گوشش گفتن که قهقه همشون بلند شد..

مهربانم جانم نبضم...****

ضربانم دست من نیست...****

عشقت افتاده به جانم ای پری...****

رو اسمت شده ورد زبانم...****

من صبر ندارم خود را برسان...*

نفسم به تو بند است...*

شبهای بدون تو ببین چه بلند است...*

ایلیا دستمو گرفت و چرخوندم..

چند دور چرخیدمو اینبار چسبیده بهم رقصیدیم..

تو حصار دستاش بودمو چه حصاری قشنگ تر از آغوش یار..

ای عشق وای از تو...****

من صبر ندارم دلتنگ مه توام...****

لب دریا فکر تو و گیسوی توام...****

پرم از تو ای عشق وای از تو...****

مهربانم جانم نبضم ضربانم دست من نیست...****

عشقت افتاده به جانم ای پری...****

رو اسمت شده ورد زبانم...****

9 months, 2 weeks ago

#215

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

اینقدری محو هم شده بودیم که بالاخره باباش به حرف اومد..

«بابا جان یکم دیگه طاقت بیار دیگه چیزی نمونده،الان حواستو بده به خیابون تا خدای نکرده اتفاقی نیفتاده..»

از خجالت لب گزیدم..

اما ایلیا پرو پرو گفت

«خدایی داری با من شوخی میکنی بابا؟لعنتی بالاخره به جفتم رسیدم..مگه میتونم  ازش چشم بردارم؟همین که تا الان تونستم دووم بیارم خداییه..»

پشت بند حرفش پوف کلافه ای کشید..

من دیگه نمیدونستم چقدر تو صندلی فرو برم..

پاک آبرومونو برد این پسر..

مامانش دستمو گرفت و فشرد..

سرمو برگردوندم طرفش که با لبخند پر مهرش مواجه شدم..

چشم هاش تو تاریکی ماشین برق میزد..

فکر کنم برق خوش حالی ازدواج تک بچش بود..

«ایلیا..یکم مراعات کن دیگه پسرم..چرا دخترمو خجالت میدی..آب شد بچه..»

چشم هام گرد شد..

تو که با این حرفت بیشتر خجالتم دادی زن..!

ایلیا یه لحظه برگشت عقب و به من نگاه کرد..

«ماهم؟آخه من قربون اون خجالتت برم که توله..»

چشم هام از حدقه در اومد..

_هههه ایلیا؟

با چشام از تو آیینه براش خط و نشون کشیدم..

خندید و سرعتشو بیشتر کرد..

«چشم چشم هرچی تو بگی..»

در طول مسیر صحبت خاصی زده نشد و منم ترجیح دادم برای جلوگیری از هرگونه بحث دیگه ای،به آیینه نگاه نکنم و توجهمو به بیرون از ماشین دادم..

هرچند که سنگینی نگاهش حتی یه لحظه هم برداشته نشد و من تا توستم خودمو زدم به کوچه علی چپ..

یه لحظه گوشیشو در آورد و انگار به ینفر پیام داد..

کمی کنجکاو شدم اما دیدن تاریکی شب و درختهای سر به فلک کشیده مسیر برام جذاب تر بود منو به وجد میاورد..

بالاخره رسیدیم..

از دیدن جمعیتی که تو حیاطشون بودن و صدای بلند آهنگ و دست و سوتی که با ورودمون زدن،شگفت زده شدم..

ایلیا سریع پیاده شد و برای جمع دستی تکون داد.

بعد در سمت منو باز کرد و با گرفتن دستم کمکم کرد تا پیاده شم..

همین که به سمت جمعیت رفتیم،فشفشه   هایی از دو طرفمون روشن شد و صدای دست زدن بقیه شدت گرفت..

9 months, 2 weeks ago

#214

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

اونوقت میگفتن عروس چقدر هوله..

یکم تو اتاق لفتش دادم و کمی بعد ساک بدست بیرون رفتم..

با دیدنم ایلیا چشم هاش برق زد و سریع پاشد و اومد ساکو از دستم گرفت..

بقیه درگیر مراسم خداحافظی بودن که مامان یه گوشه خفتم کرد و نکات ضروری رو بهم گوشزد کرد..

با شنیدن حرف هاش سرخ شدم...

دیدم جلوشو نگیرم تا کجاها که نمیره،پس بیصدا جیغ زدم

_مامااان..مگه دیوونم شب اولی همچین کاری کنم..خودم حواسم هست.

مامان یه نیشگون از بازوم گرفت و آروم پچ زد..

«دختره چشم سفید..نه تو رو خدا بیا و همین امشب بندو آب بده..»

از لحنش خندم گرفت اما با دیدن نگاه شاکیش،لب گزیدمو گفتم

_چشم هرچی شما بگی عشقم..خیالت راحت..

صدای پویا رو دم گوشم شنیدم

«پریماه؟یعنی چی که داری باهاش میری خونشون؟اینطوری که درست نیست..»

با چشم های گرد شده گفتم

_واا مگه دارم میرم خونه دوست پسرم؟شوهرمه ها مثلا..

از دیدن قیافه تخسش دلم ضعف رفت..

دستمو دور شونش گذاشتمو گونشو محکم بوسیدم..

_قربون اون غیرتت برم داداشی..اما بهتره با واقعیت کنار بیای..

پریسا در ادامه حرفم گفت

«پویا خان قبول کن که خواهر بزرگه ازدواج کرده و باید با حضور شوهرش کنار بیای..»

مامان دست پویارو گرفت و گفت

«معلومه که کنار میاد..مثل این که شیر پسر منه ها»

اما قیافه تخس پویا یه چیز دیگه میگفت..

به مامان نزدیک شدمو بغلش کردم..

مشامم پر شد از عطر بینظیر مادرانش..

_خداحافظ مامان جونم..

مامانم بر خلاف جدیتت چند لحظه پیشش،دست به سرم کشید و گفت

«بسلامت مادر..سپید بخت بشی دردت بجونم..»

گونشو بوسیدمو گفتم

_خدا نکنه عشق من

سمت بابا رفتمو اونو هم بغل کردم..

اون هم مثل پویا شده بود و از دیدن این وضعیتشون ناخداگاه خندم میگرفت..

_خداحافظ باباجونم.

هی میخاست چیزی بگه اما نمیگفت..

آخر سر یه چشم غره بهم رفت و گفت

«مواظب خودت باش باباجان..خدا پشت و پناهت.»

بالاخره خداحافظیمون تموم شد و راه افتادیم..

من و شیرین جون صندلی عقب نشسته بودیم و من دقیقا پشت ایلیا بودم..

نگاهامون از تو آیینه قفل هم شده بود..

9 months, 2 weeks ago

#213

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

با قدمای سریع از اتاق خارج شدم..

با دیدن پدر مادر ایلیا که سرپا بودن و قصد رفتن داشتن،به سمتشون رفتم..

صدای پای ایلیا رو هم از پشت میشنیدم.

نگاه باباش انگار به ایلیا بود که سرشو تکون داد و روبه بابا گفت

«خب..میرجلالی جان..بچه هامونم که خداروشکر سروسامون گرفتن و دیدن خوشبختشون آرزومون.جسارتا این شازده ما یه دورهمی کوچولو ترتیب دیده و با اجازتون میخوام دخترمونو با خودمون ببریم..جوونن ، بهتره بزاریم اونجور که خودشون میخوان شادی کنن و ازدواجشونو جشن بگیرن..»

اوه..

قبلا با مامان صحبت کرده بودم تا با بابا حرف بزنه و یکم نرمش کنه..

ایلیا دقیقا پشتم وایستاده بود و فکر میکنم منتظر جواب بابا بود..

بابا بعد از نگاه چپی که به ایلیا انداخت و منو هم بینصیب نزاشت،گفت

«والا دیگه اجازش که دست شوهرشه اما هرجور که خودشون صلاح بدونن..پریماه اگه دوست داره میتونه بیاد باهاتون..»

از حرص نگاه بابا همه به خنده افتاده و بزور خودمونو کنترل میکردیم..

تو بد تله ای افتاده بود بنده خدا..

چون دیگه شرعا و عرفا نیاز به اجازش نداشتم و همسر ایلیا به حساب میومدم..

اما خب دوست نداشتم احترامشو زیر پا بزارم..

اون بابام بود و رضایتش برام دنیا ارزش داشت..

صدای شنگول ایلیا بلند شد..

«من نوکرتم حاجی..فرصت بشه جبران کنم برات..»

بابا همونطور که سعی داشت خودشو کنترل کنه و نشون نده که چقدر حرصی شده،لبخند ساختگی زد و گفت

«اختیار داری پسرم..خوش باشید..»

پویا اخم هاش تو هم بود و وقتی دید بابا اجازه داده طاقت نیاورد و گفت

«اما..»

که پرستو دست رو سینش گذاشت..

شیرین جون برای جلوگیری از هرچیزی،روبهم گفت

«پس دخترم..شما برو وسایلتو جمع کن..»

نگاهمو به زیر بردم و مثلا خجالتی گفتم

_چشم

و عقب گرد کردم..

خداروشکر از قبل یسری وسیله های ضروریمو جمع کرده بودم..

ولی نمیتونستم که همین الان ساک بدست از اتاق بیرون برم..

9 months, 3 weeks ago

#212

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

این لحن مسمم ونگاه محکم..

عشق تو نگاهش..

همه و همه باعث تند تر شدن ضربان قلبم شده بود..

بهش نزدیک تر شدم و دستمو رو قفسه سینش گذاشتم..

تنش مثل همیشه کوره آتیش بود و من عاشق گرما و امنیتی که ازش ساطع میشد..

_یعنی میگی اون نگهبان همیشه محافظ،تویی..؟

دستاشو دو طرف کمرم گذاشت و فشار ملایمی وارد کرد..

حالا بدنامون چفت هم شده بودن..

«اون نگهبان منم..اونیم که تا ابد کنارته، منم..»

_قسم به همین ضربان قلب زیر دستم،قسم به دو جفت چشمهای درخشانت،تا ابد کنارت میمونم و هیچ چیزی نمیتونه جلوی عشقم به تویی که  شدی همه وجودم رو بگیره..تا ابد عاشقانه میپرستمت نگهبان..!

تند تر شدن ضربان قلبش زیر دستم رو حس می کردم..

نگاهش..

آخ از اون نگاه..

همین که لب باز کرد چیزی بگه،با تقه ای که به در خورد،لب هاش چفت هم شدن..

«بچه ها؟همه منتظر شمان..وقت رفتتنه..»

چشم هاشو با حرص بهم فشرد..

فشار دستهاش بیشتر شد و بدجنسی بود اگه از دیدن این حالو احوال آشوب پروانه ها تو دلم به پرواز در اومدن..؟

از این قدرتی که روش داشتم و میتونستم اون ایلیای شر و شیطونو اینطور حریص و دیوونه کنم،به خودم افتخار میکنم..

_باشه پرستو الان میایم..

خودمو عقب کشیدم و همزمان لب زدم..

_بهتره دیر نکنیم..

صدای نفسای بلند و سرخی صورتش،نشان از برافروختگیش بود ومن؟ فعلا کاری از دستم برنمیومد..

دستهاش میل جدا شدن از تنم رو نداشتن..

خواهشی صداش زدم

_ایلیا؟بریم؟

از میون دندونای چفت شدش غرید

«بریم؟به همین راحتی؟آتیش به جونم بندازیو زود فلنگو ببندی؟..»

نیش باز شدمو که دید اینبار با حرص بیشتر ،لبشو به گوشم چسبوند و چسبیده بهش پچ زد..

«ماهم؟میخوای یکم به فکر بعدتم باشی؟به فکر عواقب کارات؟عواقب دلبریات؟من هرچقدرم جلو خودمو بگیرم،بالاخره یجا کم میارم،یجا کار دستت میدم..پس به نفعته کم تر حرص بندازی تو جونم تا اوضاع از کنترل خارج نشده..»

میدونست رو گوشم حساسم و اینطور چسبیده بهش حرف میزد؟

مور مورم شده بود و ناخوداگاه گوشمو ازش دور کردم..

پشت بهش،دست رو قلبم گذاشتم..

از این تسلطی که رو تنم داشت و با هر حرکتی میتونست منقلبم کنه،منو تا مرز دیوونگی نزدیک میکرد..

چیزی نگفتمو با قدمای سریع از اتاق بیرون رفتم..

دیگه نمیتونستم تو اون فضا طاقت بیارم..

قلبم تحمل حجم این همه احساس رو نداشت..

9 months, 3 weeks ago

#211

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

چشمم خورد به ماه..

با این که هلالش هنوز کامل نشده بود اما به قشنگی تو سیاهی شب میدرخشید..

همیشه از نگاه کردن به ماه لذت میبردم..

بهم یه آرامش خاصی میداد..

همونطور خیره به ماه بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم..

لبخند کل صورتمو گرفت..

چطور به جایی رسیده بودم که طاقت یه کم محلی کوچیک هم ازش نداشته باشم..؟

حضورشو کنارم حس کردم..

مثل من سرشو برد بالا و به ماه نگاه کرد..

صدای دم عمیقشو شنیدم..

«تماشا کردن ماه به تو هم آرامش خاصی میده..!»

نفس عمیقی کشیدمو چیزی نگفتم..

«فکرشو بکن،.. ماه یه نیروی جادوییه.. میتونه به موجودات شب قدرت بده..موجوداتی که از روح طبیعتند و وظیفشون نگهبانی از زمینه..»

ابرو بالا دادم و سرمو کج کردم..

خیره به نیم رخش لب زدم..

«اگه همچین موجوداتی وجود داشتن که اینقدر ظلم و جنگ تو دنیا نبود..این همه آدمای بیگناه کشته نمیشدن..این چیزی که تو میگی مثل یه رویا میمونه..همونقدرم محال و غیر ممکن..»

نیشخندی زد و گفت

«شاید چیزای خیلی بدتری هم وجود داشته باشه..اونقدر بد و وحشتناک که حتی نتونی تصورشو بکنی..من که میگم حتما وظیفه اونا محافظت از آدما در برابر اشرار شیطانیه..جنگ همیشگی بین خیر و شر..!»

اینبار من نیشخند زدم..

از پنجره فاصله گرفتم..

_اینا همه خرافاته..تخیله..جنگ،بین ضعیف و قویه..اونایی که تو راس قدرت نشستن و آدمای عادی براشون مثل عروسک خیمه شب بازی میمونن..هرجور که دلشون بخاد حرکتشون میدن و از ضعف و ناآگاهیشون سود میبرن..همونایی که هرکی جز خودشونو بی ارزش میدونن و دنیارو اونطور که خودشون میخوان میچرخونن..حقیقت دنیارو پنهون میکنن و اون چیزی که خودشون بخوان رو قانون میدونن..اونا اشرار شیطانین نه خون آشام و شیاطین فیلم های تخیلی..اصلا بیخیال این حرفا..من خسته شدم از صبحه سرپام..تو با بابام صحبت کردی؟اجازمو گرفتی؟

هنوز خیره به ماه بود..

یکهو برگشت سمتمو با چشمهایی که باز درخشان شده بود،لب زد

«اما اینو بدون،هیچ وقت فراموشش نکن که تو یه محافظ داری که همیشه حواسش بهت هست..از همه خطرا دور نگهت میداره و نمیزاره زشتیای دنیارو ببینی..»

قلبم به تپش افتاد..

We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• ????••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94