✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
#پارت_بیست و یکم
#اتش_سرد
دخترک در ماشین بی نهایت بزرگه دارا گم شده بود و کم کم پلک هایش روی هم افتاده بود که صدای بم دارا را شنید...
نمیخواست قضاوتش کند ولی حال میدانست که این صدا به دلیل کشیدن سیگار های مداوم است: ویونا یا لمیز؟
دخترک عاقل اندر سفیه نگاهش کرد سپس اهانی گفت: ترجیح من لمیزه..
دارا تنها سری تکان داد و به سمت جردن حرکت کرد.
با پلی شدن اهنگ از نوازنده محبوبش hans zimmer لبخندی زد و همراه با اوج اهنگ دستانش را روی پاهای باریکش به حرکت در می اورد..
دخترک انقدر غرق اهنگ بود که متوجه رسیدنشان نشد..
با رسیدنشان دارا بدون هیچ حرفی پیاده شد..
دخترک اخمی کرد و به طبع از دارا پیاده شد..
با ورودشان بوی قهوه زیر بینی نورا حس شد که باعث شد لبخند بزند: اخی...اینجا که مثل قدیمه...
ولی پاسخی از دارا دریافت نکرد و تنها پاسخش اخمی بود که حال غلیظ تر شده بود...
با نشستنشان منو را اسکن کردند و مشغول انتخاب کردن بودند که بلاخره صدای گوش نواز دارا را شنید: قهوه ممنوعه سعی کن چایی بخوری...
و ایا دارا از لجبازی دخترک خبر نداشت؟
با امدن پیش خدمت دخترک رو کرد به ان پسرک تازه به دوران رسیده: من ایس موکا میخورم...
دارا پوزخندی زد: لطفا دوتا چایی و دوتا کوکی ...
پسرک بی نوا بین دو نبرد گیر افتاده بود و تنها سردرگم سری تکان و به دارا چشمی گفت و رفت...
نورا اتشی شد: ببخشید ولی مثل اینکه نشنیدید من گفتم موکا...
دارا ناگهان نگاهش کرد و زیر لب غرید: با کی لج میکنی اخه بچه؟
نورا لال شد ولی دخترک دیوانه تر از این حرفا بود:من با کسی لج نمیکنم جناب ولی الان هوس قهوه کردم نه چایی وگرنه خودم بلدم بگم چایی میخوام..
دارا که انگار از این لج بازی دخترک خوشش امده است تکیه داد به صندلی: عه؟....پس لج نمیکنی دیگه؟... میدونی که تازه مرخص شدی؟...میدونی که به راحتی میشه بستریت کرد و حالا حالا ها مجوز خوردن قهوه بهت نداد؟....میدونی که اگر دوباره قهوه بخوری حالت بدتر میشه وبه حالات مرگ میوفتی؟
دخترک چشمانش گشاد شد...
و ایا دارا نباید میمرد برای ان اقیانوس های طوفانی؟
#پارت_بیستم
#اتش_سرد
با صدای تقی وارد حیاط شد و بدون توجه به دارا وارد خانه شد و با دیدن دنای اماده گفت: خیره..تو کجا؟
دارا از دبدن این روی دخترک متعجب زده شد...
دخترک یاغی شده بود..
دخترک دیوانه شده بود...
ولی دنا عادت داشت پس با حالت خنثی ایی گفت: منم میام.
نورا هیستیریک خندبد: لابد مامانم بهت زنگ زده؟ یا ماوا؟
دنا هیچکدومی گفت و نگاهش را به پشت سر نورا داد که دارای اخم الود را دید: سلام ....بی داخل..
نورا خودش را کنار کشید ارام سلامی زمزمه کرد..
دارا بدون نگاه کردن به دخترک گفت: سلام...کجا به سلامتی؟
نورا دخالت کرد: اومدم ماشبنمو بردارم از برنامه ی دنا خبر ندارم...
دنا خواست جوابش را بدهد که با چشم غره دارا مواجه شد و تنها سوئیچ را کف دست نورا گذاشت و به داخل خانه رفت....
نورا به بخت بدش لعنتی فرستاد..
بازهم با دارا تنها مانده بود ...ولی در باز خانه خیالش را راحت میکرد..
اهی کشید و تنها زیر لب خداحافظی گفت که دارا تنها نگاهش کرد ...
نگاهش انقدر سنگبن بود که نورا سرش را بالا گرفت تا به چشمام تماما مشکی دارا نگاه کند...
دارا با همان صدای بی نهایت بمش که نورا شک نداشت به دلیل کشیدن بیش از حد سبگار بود گفت: میشه بریم کافه صحبت کنیم؟
نورا در مقابل صدای گوش نوازش ... از ان حالت سرکشیش بیرون امد و ارام باشه ای گفت...
دارا به سمت ماشینش رفت ..
نورا هم ارام به سمت ماشین غول پیکرش رفت
از امشب مرتب پارت میزاریم
بچه ها جونم ببخشید هردو درگیر امتحانات بودیم?
#پارت_نوزدهم
#اتش_سرد
....نورا: بعد از مرخص شدن از ان بیمارستان کذایی لعنتی بر خودش و بیماریش فرستاد..
همه میدانستند که تا چند روز اینده هیچکس نباید به دخترک نزدیک شود....
دخترک نیاز به کودتای درونی داشت...
تا کمی حالش بهتر شود..
با ورودشان به خانه بزرگشان سریع به اتاقش رفت و در را قفل کرد..
دخترک حتی نمیتوانست گریه کند..
اخرین باری که گریه کرده بود را فراموش نکرده بود!
اهی کشید و نگاهش به دستانش افتاد که تکه تکه شده بودند و شکمی که پر از کبودی بود..
لبخند تلخی روی لبهایش نقش بست..
و کم کم به خنده ای دردناک تبدیل شد ولی برای جلوگیری از فهمیدن خانواده اش جلوی صدایش را گرفت...
باز هم همان دارو های مزخرف..
همان درمان های دردناک...
همان درد شکمی هایی که باعث درد گرفتن مغز و استخوانش میشد..
اهی کشید..
تا کی ادامه داشت را نمیدانست ..
حقبقتا خودش هم خسته شده بود ولی فقط وجود خانواده اش بود که ابن موی باریک بین مرگ و ادامه زندگیش بود...
کلافه به حمام اتاقش رفت تا بلکه کمی از بوی بیمارستان و الکل که روی تنش رخنه کرده بود کم شود...
با باز کردن اب داغ روی پوست شدیدا سفیدش کمی حالش بهتر شد...
حداقل میدانست الان تمیز مبشود...
تمیز که ...
فقط بوی خوب میدهد ...
وگرنه مبدانست هبچوقت تمیز نمیشود..
بعد از گربه شور کردن خودش بیرون امد و از لوسیونش به بدن دردناکش زد و کمی از عطر محبوبش زد و برای اینکه جو خانه را ماننده همیشه شاد کند سریع به بیرون از اتاقش رفت...
با دیدن پریچهر خانم که گریه کنان با ماوا صحبت میکرد کمی صبر کرد..
مبدانست نباید فالگوش بایستد...
ولی موضوعش جالب بود...
پریچهر خانم درحالی که دستمال را به زیر بینیش میکشید گفت: ماوا ... من نمبتونم ببینم بچم اینطوری زجر میکشه...خدا بیماری بچشو از کسی نخواد...با هز سوزنی که بهش میزنن مستقیم میره تو جیگر من ....
ماوا که دندان پزشک بود و کمی اطلاعات در این مورد داشت گفت: میدونم مامانم ... منم همین حسو دارم به خدا ولی چکار میشه کرد؟...نورا لج کرده وگرنه برادر دنا الان صدر همه ی پزشک هاست من ایمان دارم که اون میتونه خوبش کنه...دیدی که اون روز چی گفت.. با جراحی همه چیز حل مبشه...
اون روز؟
کدام روز؟
نورا کلافه و عصبی مانتویی دم دستش برداشت و بعد از برداشتن شال به بیرون از خانه رفت و به سرعت به سمت خیابان اصلی رفت...
به صدای ماوا کع نامش را صدا میزد هم توجهی نکرد ...
درحالی که سوار تاکسی میشد به دنا زنگ زد بعد از چند بوق صدای خوشحال دنا پخش شد: سلااااام سنجاب....چطوری...بهتری؟
نورا عصبی جوابش را داد: ماشینم خونه شماست؟
دنا شوکه از عصبانیت نورا اره ایی گفت که نورا ادامه داد: دارم میام برش دارم
و سریع قطعش کرد و موبایلش را خاموش کرد...
واقعا به این تنهایی نیاز داشت ...
با رسیدنشان به خانه پدری دنا، پول را حساب کرد و پیاده شد...
که همزمان شد با رسیدن ماشبن غول پیکر مشکی که تقریبا نصف حیاط را اشغال کرد..
نورا اخمی کرد و زنگ در را فشرد..
با صدای تقی وارد حیاط شد
و .......
پارت جدید داشته باشیم؟
#پارت_هجدهم
#اتش_سرد
نمیدانست خواهر نورا او را میشناسد یا نه!
ولی به احترام او و مادرش بلند شد..
با همان صدای بمش زمزمه کرد: سلام...خوش اومدید.
پریچهر خانم روی مبل جا گرفت و گفت: سلام پسرم...ممنون
ماوا هم سلامی گفت و سرش را پایین انداخت..
دارا در فکر فرو رفت که چقدر این دو خواهر تضاد هم بودند..
چه از لحاظ اخلاقی چه از لحاظ ظاهری..
البته که از لحاظ ظاهری تشابهی هم داشتند..
با صدای مادر نورا از فکر بیرون امد: اقای دکتر نمیدونم مارپ شناختید یا نه ولی من مادر نورا هستم و ایشونم خواهرشه...
دارا جوری برخورد که انگار یهویی یادش امده: اهاا.بله..بلع درخدمتم خانم..
پریچهر خانم لبخندی زد: ممنونم اقای دکتر... حقیقتا من بخاطر دخترم مزاحمتون شدم..
باز هم تجدید خاطره...
چشم اقیانوسی ترسیده....دخترک مو نارنجی....بوی ادامس شیرین..
دارا اب گلویش را ارام قورت داد: بله درخدمتم..
پریچهر خانم نگاهی به ماوا انداخت سپس ماوا ادامه داد: اقای دکتر همونطور که میدونید خواهر من خدود ۱۰ ساله که دچاذ بیماری ibd شده ...البته منظورم کولیته نه کرون....ولی به شدت در مقابل درمانش مقاوت میکنه...ما تقریبا پیش اکثر دکتر ها بردیمش و همه هم نظر بودن که جراحی بشه... ولی به ما گفتن که جراحی سختی پیش روش هست... نورا هم نمیدونم چقدر میشناسید ....بسیار بسیار لجبازه...از موقعی که اینو شنیده لج میکنه که نمیخواد جراحی کنه ...
پس حدس دارا درست بود دخترک دچار ibd و ibs بود...
دارا سری تکان داد: خب تیمی که من باهاشون کار میکنن باید تاییدیه بدن که من بعد برای جراحی امادشون کنم....
ماوا سری تکان داد: شما یه لطفی به ما بکنید..
دارا استفهام انکار نگاهش کرد که ماوا ادامه داد: باهاش صحبت کنید که برای جراحی و درمانش اماده بشه..
مادر نورا سریع اشکش را پاک کرد: مادرش بمیره....خیلی اذیت میشه بچم...
دارا باز هم متوجه نشده بود...
دخترک با وجود مادرش و دنا از حال رفته بود...
وای به حال روزی که تنها بیرون بروند...
تنها سری تکان داد: بله درسته ....
گلویی صاف کرد: یعنی شما از من میخوایید که با نورا خانم صحبت کنم؟
محال ممکن بود دخترک با دارا تنها شود..
مهصوصا بعد از ان روز کذایی..
با دیدن چشمان معصوم مادر نورا ناخوداگاه سری تکان داد: چشم من باهاشون صحبت میکنم ....
#پارت_هیفدهم
#اتش_سرد
حدود چهار روز از ان ماجرای کذایی میگذشت ..
ولی هرروز حال دارا بدتر از دیروز میشد...
درحالی در مطبش نشسته بود و قهوه اش را مزه مزه میکرد به بیماری دخترک فکر میکرد..
بیماری که کاملا مرتبط با رشته تخصصی دارا بود ..
دارا میدانست دخترک نباید استرس داشته باشد..
نباید خودش را خسته کند ..
پس رنگ پریدگیش به دلیل کمخونیش بود ...
ولی چطور میشود یک دختر با ان بیماری شدید اینقدز سرحال باشد..
معمولا افرادی که این بیماری را دارند خسته و رنجور و کسل هستند ولی او....
کاملا متفاوت بود..
کلافه بود...
کلافه دو چشم اقیانوسی که ان روز اماده بارش شده بودند...
مبدانست نباید نزدیک دخترک شود..
ولی...
چرا با فهمیدن اینکه او و دخترک تنها شدند،انگونه بی دفاع شد و با چشمانش التماس میکرد که نزدیکش نشوند..
کلافه پوفی کشید و زنگ را زد که ادامه مشاوره هایش را انجام بدهد بلکه دو چشم اقیانوسی را فراموش کند..
با تقه در نگاهش را از ماگ پر از قهوه اش گرفت و نگاهی به در انداخت...
با دیدن دخترکی که شباهت زیادی به نورا داشت بجز رنگ موهایش و چشم هایش سریع شناخت...
او خواهر نورا بود....
پارت جدید داشته باشیم؟?
نمیدانم خواب بودم یا بیدار ... نمیدانم روی زمین بودم یا هوا... نمیدانم اصلا زنده بودم یا نه ... عطری که بعد از گذشت سالها هنوز کابوسم بود هر لحظه بیشتر در مشامم میپیچید و سپس صدای کریهش "بیا اینجا جوجو از چی میترسی ... " میخواستم جیغ بکشم جیغ بکشم و فریاد…
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94