یک زن وقتی...

Description
Advertising
We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

6 Jahre, 1 Monat her

پرش به قسمت اول رمان یک زن وقتی... :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

? ? ? توجه داشته باشید که این رمان #فروشی ست،بدین صورت که شما 33قسمت از این رمان را مطالعه می کنید و اگر علاقمند بودید به لینک های زیر مراجعه کرده و فایل کامل را پس از خرید اینترنتی،دانلود می کنید. ? ? ?

توجه کنید که خرید اینترنتی با خرید کارت به کارتی(یا انتقال وجه) فرق می کند؛خرید اینترنتی همان خرید از سایت (یا وبلاگ) و دانلود اتوماتیک پس از پرداخت است اما خرید کارت به کارتی(یا انتقال وجه) همان واریز مبلغ به حساب شخصی نویسنده از طریق عابربانک(ATM) و ارسال عکس از رسید کاغذی برای ادمین و دریافت فایل در تلگرام است.{اخطار:دوستانی که با اپلیکیشن های آپ،هفت هشتاد یا امثالهم اقدام به کارت به کارت می کنند،توجه داشته باشند که تا پیامک واریز را دریافت نکنیم فایلی ارسال نمی شود.}

?نحوه خرید از وبلاگ :
به آدرس زیر مراجعه کرده و روی تصویر چشمک زن #خرید_آنلاین کلیک کرده و در صفحه جدید پس از وارد کردن نام خریدار و شماره موبایل اقدام به پرداخت با کارت بانکی در صفحه شاپرک کرده و پس از تکمیل خرید به صفحه دانلود فایل کامل منتقل میشوید.درصورت بروز هرگونه مشکل به آیدی @unicnovel پیام دهید.
http://nilufar-ghaemifar.blogfa.com/post/7

?نحوه خرید از سایت :
کاملا مشابه مورد قبل است(برای آدرس ایمیل میتوانید از یک آدرس من درآوردی با پسوند gmail.com@ استفاده کنید.)فرق اساسی در فرمت های موجود پس از خرید است . . .
http://baghstore.com

? نحوه خرید کارت به کارتی :
مبلغ 5هزار تومان از طریق خودپرداز(عابربانک) به شماره کارت
6037997400355922 | بانک ملی | بنام نیلوفر قائمی فر
واریز کنین،سپس به آیدی @unicnovel یک عکس از رسید کاغذی بانک بفرستین تا فایل ها رو تحویل بگیرین.

6 Jahre, 3 Monate her

3️⃣3️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #سی_و_سوم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

کاوه- نمی خواد تو برو فقط!!
هانا جیغ زد :نه نه نه نه
(موهای کاوه رو کشید ،کاوه هم تو صورت بچه نعره زد:زهرمار ونه....)
بچه ام تو بغلش سکته کرد نفهمیدم چطوری با حرص وخشم هانا رو از بغلش کشیدم بیرون وبه سینه ام چسبوندمش وبا حرص وصدای آروم گفتم :
-اگراز من خشم دارید،سر این طفل معصوم فریاد نزنید اون بی....(با صدای لرزون گفتم:بی مادره...)
کاوه دوباره تو چشمای لبریز از اشکم خیره شد وهانا محکم بغلم کرده بود از مقابل کاوه عبور کردم ،پا به پای هانا اشک می ریختم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب به بچه ام دادم وپوشیه رو بالا زدم .
بقیه ی اب و خودم خوردم ،چشمامو بستم ،هانا رو بوسیدم و آروم تو گوشش گفتم :
- ببخشیدمامان ،ببخشید دخترم ...(پوشیه ام پایین آوردم و یه نفس کشیدم وچشمامو باز کردم دیدم کاوه کنار اپن ایستاده و با اخم نگاه می کنه ...نگاه ...نگاه های کاوه رو حفظم ...نگاه اون لحظه اش بیشتر تعجب بود ولی ازچی؟صدام آروم بود...یعنی دیدتم ؟!!با ترس نگاش کردم ونگاش یهو پر از حرص شد وگفت:)
- اون بچه رو بزار تو اتاقش ، بعدهم برو...
- من عوذر خواهی...(بلندومحکم گفت:)
- عذر خواهیتو نمی خوام ...
هانا باز زد زیر گریه ،کاوه با عصبانیت رفت وهانا رو تو بغلم تکون دادم وگفتم:
- جان عزیزم جان...گریه نکن خوشگل من...باشه باشه ...تموم شد نترس مامان من اینجام...
کاوه عین اجل معلق بالا سرم ظاهر شدو چادرمو مقابلم گرفت با یکه خوردگی نگاش کردمو هانا رو با زور ازم جدا کرد چادر و داد بهم . با حرص و بغض و خشم نگاش کردم و چادر رو ازدستش قاپ زدم و گفتم:
- می دانید چیه؟!خوداوند به بنده هاش روزی می دهد چه بعضی ها باشند چه نباشند آما آرامش را به هر کسی نمی دهد...
کاوه- منظور؟..
- خودافظ....
هانا ضجه میزد و من قلبم هزار تیکه می شد در خونه رو بستم صدای بچه ام خش دار شد از شدت گریه ،خودمم بلند بلند زدم زیر گریه،اگر برمی گشتم اصرار می کردم خب ممکن بود شک کنه....نمی شد....نمی شد باید برم پیش خانم عظیمی ،لعنت به این زبون به این وجود ...هانا رو از دست دادم...وای تو خیابون از گریه هق هق می کردم مهم نیست تو خیابونم مهم اون دلی بود که خودم شکوندم .مگه من کاوه رو نمی شناختم پس چرا اینطوری می کنم؟مگه نمی دونم می زنه به سرش؟پس چرا جواب میدم تا از بچه ام دور شم؟!!
شماره خانم عظیمی رو گرفتم .گوشیش خاموش بود ،شماره خاله رو گرفتم با گریه گفتم:
- خاله نیکول...
خاله- نوا؟ چی شده؟
- خاله با کاوه دعوام شد اخراجم کرد
خاله- اخراج کرد؟مگه یادش آمد؟
- نه نه... نتونستم جلو زبونم و بگیرم،جرو بحثمون شد اونم گفت:(اخراجی)
خاله - هانا چه؟
- هانا خونه ی کاوست بچه ام بی قراری می کنه دارم دیوونه می شم زنگ م زنم به خانم عظیمی جواب نمی ده، خاموش... خاله
خاله- خیله خب گریه نکن در خیابان بیا خانه با هم فکرامان را رو هم می گذاریم .تماس را قطع کردم شماره سامیار و گرفتم بهد هفت تا بوق بالاخره جواب داد
- بهشت! چیه ؟مریض دارم برو...
- آگا سام ... من با آگای دوکتور (با گریه گفتم)دعوام شد
سامیار- با کاوه؟!چرا؟!
- حرصم را در آورد جواب دادم...
سامیار- آخ آخ آخ زبون درازیی؟خب چی شد حالا؟
- مرا اخراج کرد...

6 Jahre, 3 Monate her

3️⃣2️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #سی_و_دوم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

(وای اصلا دست خودم نبود تنها شانسی که آوردم این بود اون اوج عصبانیت لهجه امو تغییر نداد...کوسنی رومبلو برداشتمو پرت کردم طرفشو با چشمای گردو با تعجب نگام کردوبا حرص وتقریبا جیغ گفتم:)
- اعوذ بالله از مردی که حیا نداره....توبه از دم خوری با مردی که نمی داند کوجا چگونه رفتار کوند وادعای تحصیلات ومگام ومنصب دارد. اگردر طول تاریخ مردان می تونستند برروی گدرت(قدرت)نفس اماره خودشان حجاب بوگذارند هم اکنون همین ایرانیان گلمرو(قلمرو)زمان کوروش کبیرتان بود نه که شاهانتان با هوس رانی ،گلمرو بسازن....پاک بودن به چادروچاگچور نیست آگای دکتور به حیاست..حیا،من هم عصمت ندارم وشوما حیا ندارید....
کاوه اخم کردو با خشم اومد جلو منم عقب نرفتم ،رخ به رخ ایستادیم وبا جسارت نگاش کردم وبا خشم گفت:
- دختره ی سلیطه پاچه ورمالیده ،کی بی حیاست؟
- شوما
- انگار زیادی رو دادم بهت هان؟
- نخیر جناب دوکتور ،آن دونیا یک سری گوسفندان هستند گاتی آدم ها از خوداوند می پرسند،این گوسفندان چی هستند که خوداوند پاسخ می دهد (اینان آدم هایی بودن که از حگ(حق)خود دفاع نکرده اند،ومن گوسفند نیستم...)
کاوه- آره تو گوسفند نیستی یه گربه ی دریده ی بی صفتی .
(از حرص پاشو لگد کردم،کاری که همیشه باهاش می کردم وتو اون عصبانیت فراموش کرده بودم نقش جدیدم چیه،با تمام قدرت پامو کوبوندم رو پنجه پاش .کاوه پاشو بالا گرفت واز درد صورتشو جمع کردوداد زد:)
- بهشت!تو اخراجی!
با چشمای گرد یکه خورده کاوه رو نگاه کردم ،انگار تنم یخ کرده بود،هیچ حرکتی نمی کردم ،صداش تو گوشم زنگ خورد(اخراج ،اخراج،اخراج...)
دهن باز کردم ،انگشت اشاره شو بالا گرفت کنار گوششو د رحالی که ابروهاشم بالا بود گفت:اخراج!!
- آما!!!....
- همین که گفتم .(صدای گریه ی هانا که به لباسم آویزون بود وتازه جفتمون انگار شنیدیم... بچه داره گریه از کی میکنه؟!!!که انقدر قرمز شده ؟!!)
کاوه یکه خورده هانا رو نگاه می کرد!انگار تازه یادش افتاد که هانا پس جی؟(هانا رو بغل کردم وگفتم:ببخشید عزیزم گریه نکون !گریه نکون!)
کاوه با حرص وخشم هانا رو از توبغلم گرفت وگفت:
- بفرمایید خانم....
- با چشمای وحشت زده نگاش کردم بعد به هانا نگاه کردم ،هانا،هانا بچه امه،انگار از سینه ام قلبم داشت بیرون می زد بچه ام چی؟پاره ی تنم...
(هانا صورت کاوه رو هل می داد عقب وخودشو کش می داد به طرفم دستموبلند کردم طرفش که کاوه نعره زد:)
- گفتم بیرون...
چشمام از فریادش بی اختیار لبریز از اشک شد...وکاوه...کاوه .....ونگاش ..
قرنیه چشمش تو چشمام مثله یه تیله گرد شد که از چپ به راست واز راست به چپ حرکت می کرد وبعد..ابروها درهم رفت،دقیق تر به چشمم نگاه کرد....نوا ...می فهمه تویی گریه نکن...بچه ام ....چرا جلوی زبونتو نمی گیری زن؟چرا حرف اضافه می زنی؟...نباید برم...عذر خواهی کن...نمی تونم ،نمی خوام....من حرف حق زدم..نوا ،هانا چی؟...هانا...هانا؟!انگار قفسه ی سینه ام داشت تموم تنمو از درد از کار می انداخت ،آخه من یه عمراز بچه ام دور بودم ...یه عمر یعنی هرروزش یه عمر گذشت...
(با نوک پنجه هام اشکمو پاک کردم اخم کاوه بیشتر تو هم رفت وگفت:)
- چرا ایستادی؟
- ببخشید...(تو چشمام زل زدو محکم گفت:)
- بیرون....
(به هانا که همچنان تقلا می کرد وجگر منوپرپر می کرد نگاه کردم وگفتم:)
- آگای دوکتور من...
کاوه جدی گقت: اخراج یعنی چی....
- هانا...
کاوه هانا رو عقب کشیدوگفت:هانا؟من بچه امو یه دقیقه دست کسی که نمی دونه حقش چه قدره نمی سپارم خوش اومدی،تا قرون آخر حقوقتو با حسابت واریز می کنم.
به هانا نگاه کردم ،روحم داشت از تنم در می اومد که بچه امو بگیرم ودر برم،مشت کردم ،لبها مو رو هم فشردم تا بغضمو کنترل کنم ،چشمام تار شده بود رومو برگردوندم یه پلک محکم زدم واشکم فرو ریخت .وقتی راه افتادم طرف اتاق تا چادرمو بردارم انگار به هرپام یه کیلو آجر وصل کرده بود،قلبم ناله می کرد (دخترم)ولعنتی بود بود که به زبونم می فرستاد...بی بچه ام چی کارکنم؟چطوری دوباره به دستش بیارم ؟صدای هق هق هانا می اومد برگشتم وگفتم:
- بدید من آرومش کونم بعد برم.

6 Jahre, 3 Monate her

3️⃣1️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #سی_و_یکم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

- کجا؟(قلبم هری ریخت،یه لحظه فقط توی یه لحظه بسیار موتاه تنم یخ کرد یعنی چی کجا؟!!چی می گه؟من الان به اصطلاح تو خونه اش پرستار بچه ام چیکار داره درسته اون محرمیت بینمونو هیچ کدوم باطل نکردیم وقتی یه کلام در مورد ابطالش حرف نزدیم همچنان می بایستی محرم باشیم اما اینو من می دونم نه اون....
- یعنی ....یعنی چی کوجا؟!!!
کاوه- صحنه سازی نکن بابا اون حوله رو بده من.
- من می روم بیرون شوما از رو تختون بردارید.
کاوه- حولمو بده انقدر چونه نزن بابا یخ کردم.
با حرص گفتم:برای چه حوله رو با خود نمی برید...
بدون اینکه برگردم عقب رفتم وحوله رو برداشتم از پشت سرم بالا گرفتم وگفتم:بیا
کاوه- کو؟؟
- خب بگیر دیگه...
کاوه- خب کو؟؟....بده دستم ....اهه شد یه کار برای من درست...
انقدر حرصم گرفت که برگشتم حتما پشت در ایستاده که نمیبینه دیگه هم زمان اونم از پشت در اومدبیرون....واقعیتش اصلا ندیدمش ولی همین که پاشو دیدم یه جیغ کشیدم .قلبم داشت تو گوشم با ضربانش جیغ می زد،حوله رو انداختم ودویدم ورفتم.
کاوه که گویا اولش از جیغم شوکه شده بود که هیچی نمی گفت بعد با حرص داد زد:
- بهشت!!لعنت به اون خانم عظیمی که با مادرم دست به یکی کردن منو حرص بدن.خنگ خدا حوله رو انداختی رو زمین دویست وبیست ساعته دستمو دراز کردم نمی ده دستم ،تو که جلوی در بودی....آ خ ..آخ که فقط حرص می دی ....
- من اولش برنگشته بودم.
کاوه از اتاق با حرص بیرون اومد یه لحظه شوکه نگاهش کردم با اون قواره ی خوش تراشش که از طره های پریشون قطره های آب چکه می کرد روی سرشونه هاش ،سرشونه های ورزیده که ساخته ی شنایی بود که معمولا هفته ای سه بار می رفت تو استخرساختمون وانجامش می داد.
حس کردم توی یه صدم ثانیه تنم شده کوره ی اتیش ،آخه مرد حسابی این چه شکلی که باهاش اومدی بیرون؟نوا نگاه کن چه قدر خوش هیکل تر شده لا مصب قالی کرمون هیکلش انگاری!نگاه کن!خب هنوز که محرمیم خیر سرت بابا پرستاری....واااااای آهن ربا!گوشام داره داغ میشه....قلبم وای قلبم ...لبمو زیر دندون گرفتمو سر به زیر انداختم وبا حرص گفتم:
- آگای کاوه ! آگای دوکتور ..... نباید مقابل من....
کاوه دست به کمر شد اینو از روی استایل ایستادنش فهمیدم چون سرم به زیر بود فقط پاشو می دیدم وبا حرص گفت:
- تورو خدا!!بهشت قدیسه تو هم نجیییییییب. پس عمه ی من بود با اون چشمای سبز وحشیش به من زل زده بود؟!
سربلند کردم هم گام جمله اش قلبم هری ریخت تو گوشم صداش عین اکو پیچید
(- وقتی گریه می کنی چشمات یه جنگل سبزوحشی!!)
کاوه- این چشمای گربه ات مثل خودته بهشت...قرص من کو؟؟؟
بدون هیچ حرصی آروم گفتم:
- رو اپن...
صداش با جملاتی که قبلا بهم می گفت تو گوشم پیچید....
(بهشت من به مامانت شک دارم ...)
با حرص جواب دادم حرف دهنتو بفهم کاوه ها!!
کاوه با خنده گفت:نه از اون شکا که ،منظورم این که مامانت در نبود بابات با گربه ها رفت وآمد داشت نون ونمک خوردن....
(از پهلوش یه نیشگون بزرگ گرفتم واز درد داد زدوگفت:)
- خنگ !!!منظورم دم خوری نه ازون لحظات
(با حرص وخشم ودندون قروچه گفتم:)
- با مامان من شوخی نکن.
کاوه- ببین این چشمای سبز دریده ی گربه ای بی صفتت از کیه؟
صدام کرد:
- بهت کی گفتم قرصارو تو آب حل کن؟
- چی؟!!
(یکه خورده نگاش کردم ،ولی مگه میگه با اون تن نیمه برهنه مقابل من بایسته!محرمم باشه،بعد من نگام فقط به چشماش باشه !اونم وقتی اینطوری تنش با نم نازک.....
دوباره گفتم:چی؟!!
اون روی کاوه بلند شد یه لبخند شیطون ومرموز رو لبش نشوند وبه اپن تکیه زد وشروع به بشکن زدن مقابل صورتش کردوگفت:
- بهشت اینجا!!اینجا!!منو می تونی ببینی ؟معلومه که می بینی ولی صدامو نمیشنوی آی آی آی آی !خانم عظیمی!استغفرالله ...ربی واتوب والیه ...وقتی دو تانامحرم زیر یه سقفن نفر سوم شیطان دیگه بگو اعوذوباالله من الشیطان رجیم....البته از قدیم این زن بوده که همراه شیطون شد نه مرد.قضیه ی سیب ودرختو که یادتون؟هر چی هم پوشیه و چادر چاقچور کنی وقتی یه مرد مجرد بااین....

6 Jahre, 3 Monate her

3️⃣0️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #سی_ام

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

آروم گفت: می خوام پیش تو باشم ..
(گردنمو بوسید ،به زور دستمو از تو مشتش در آوردم گردنمو پاک کردمو گفتم:)
- نبوس نبوس تو از هزارتا نامحرم به من نامحرم تری خائن .....
کنار گوشم گفت:- هیس هیس ..خودت خواستی بهت گفتم ولی باور نکردی...گفتم نوا منو با خطا نکشون آدم باش...تو خودت خواستی..
با حرص گفتم:- آره ،تو هم خودت می خوای که مثل تو رفتار کنم.
بازوهامو گرفت وتو صورتم نعره زد:
- تو غلط می کنی دست از پا خطا کنی تو گه می خوری هم تورو می کشم هم اون عوضی ای که بخواد با تو باشه ،نفسشو می برم نوا!!...
جسور تو چشمامش نگاه کردمو گفتم:
- تو چرا خیانت کردی چرا با هرزه ها بودی؟
اونم جسور نگام کردوگفت: پس می خوای باز هرزه باشی ؟می خوای یه شغل شریفت برگردی ؟
اینبارو من سیلی محکمی به صورتش زدم ،برق از چشماش پرید با صدای خش دار گفتم:
- بهت اجازه نمی دم زندگی منو با خودت یکی کنی،بهت اجازه نمی دم ....
خشم وحرص از صورتم می بارید به طرف اتاق رفتم نه اتاق مشترکمون بلکه اتاق دیگر اتاق کنونی هانا وجدا ازش خوابیدن چیزی که ازش بیزار بود،بیزار!!!
............................................
سامیار- بهشت لباسای منو از خشک شو.یی گرفتی
سر بلند کردم به سامیار نگاه کردم وکاوه گفت:
- کارای تو از منو هانا هم بیشتره (به کاوه نگاه کردم بالاخره بچه گفتن از سرش افتاد ومی گه هانا)
سامیار از جا بلند شدوگف:
- امشب شام برای من درست نکن من بیرونم .
سری تکون دادمو کاوه کفت:
- زیاد خرج نکن چند روز بعد میگی خاک بر سرم ،خودم هیچ پول جون کندنم بود.
سامیار دست رو سر کاوه کشیدو گفت:
- دایی جان تو زیاد نصیحت نکن ،تو اگه استادبودی تخم دو زرده (اشاره به هانا) نمی کردی.
کاوه چاقو رو روی پیش دستی گذاشت ورو به من گفت:
- بزنم دکوراسیونشو بادمجونی کنما...
سامیار- زمستون با این خرما هم زودمی چای، بعد مریضات لنگ می مونن..
سامیار یه خداحافظی کوتاه کردو رفت وتازه کاوه از جا بلند شدوگفت:
- من برم یه دوش بگیرم ،میگرنم داره عود می کنه امروزم جراحی دارم ،پاشو قرصای منو پیدا کن....
سری تکون دادمو گفت:
- این بچه ترکید،چه قدر میدی بخوره.
بازم سری تکون دادمو گفت:
- نطقت چرا کور شد؟!(نگاهش کردم ،صدام تو گوشم پیچید(خیانت کردی) صداش از پرده گوشم عبور کرد(بوی یه زن)...
کاوه- بهشت !(از فکر اومدم بیرون وگفت)
- چته چرا اینطوری نگاه می کنی؟
- هیچ
کاوه در حالی که زیر لب می گفت(الحمد الله اینم زد به سرش )به طرف اتاق رفت.صدای بستن درحمومو که شنیدم به جای خالیش رو صندلی نگاه کردمو گفتم:
- حالم از اینکه اینطوری بهم میریزه ،بهم می خوره ،مهم نیست،نباید باشه پس چرا بهم می ریزم؟(هانا رو مقابلم گرفتم ،تو چشماش نگاه کردم وگفتم:)
- بگو مامان احمق نباش ....
(هانا خندیدوگفتم:)آره بخند...بچه ی همون بابایی دیگه.
از جا بلند شدم واز کابینت ،ظرف قرص ها رو آوردم ،لازم به پیدا کردن نبود ،تموم این خونه رو خودم بهم ریختم وچیدم چه قبلا چه از ورود جدیدم...
قرص هاشو برداشتم ،دو تا کپسول گچی ،هانا رو رو زمین گذاشتم ،دویدطرف کابینت که باز قابلمه ها رو بیاره بیرون نمی دونم چه علاقه ای به قابلمه داشت !
کپسول های گچی رو خرد کردم توی یه ذره آب ،همیشه همینطوری می خورد می گفت سریع تر جذب می شه..با یه لیوان آب روی اپن گذاشتم ورفتم حوله اشو از پشت در برداشتم گذاشتم روی تخت ،پشت کرده به در حموم بود که در حمومو باز کرد یه لحظه نمی دونستم چیکارکنم،مغزم هنگ کرده بود ،انگار علاوه بر مغزم تموم اندام های بدنم قفل شدن ،هنوز حوله اش نیمی در دستم بود و نیمی دیگه اش روی تخت ،از حالت خمیده صاف شدم ،برو نوا نایست باید بری هر کسی بود می دوید می رفت ناایست اینجا.

6 Jahre, 3 Monate her

2️⃣9️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #بیست_و_نهم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

کاوه نشست وسامیار سرشو انداخت پایین صبحو نه اشو خورد ،روی صندلی نشستم وهانا رو هم تو صندلیش گذاشتم وشروع کردم به لقمه های کوچیک براش درست کردن که کاوه گفت:
- امشب دیرمیام.
قلبم فرو ریخت،بی دلیل ،بی اختیار تو سرم یه ناقوس بزرگ زنگ می خورد،برای چی دیر میاد؟از یازده شب دیرتر برای چی بیاد؟کجا می خواد بره؟با کسی....به خودم فریادزدم(نوا!!!)
سر بلند کردم ،دیدم سر کاوه پایین وسامیار هم داره هر هر بی صدا می خنده،کف دستم عرق کرد،انگار گلوله ی آتیش شدم یه حس بدی داشتم یه حسی که نمی تونستم خیلی راحت مهارش کنم وتوجیه کنم تا کنترل بشه....
تو سرم باز یه فلش بک خورد یه فلش بکی که تنمو لرزوند....

(کجا بودی؟کجا بودی؟کجا بودی کاوه(با تموم وجود چهار صبح جیغ می زدم ،موهای پریشونم دورم ریخته شده بودوبا اون لباس خواب سفید صدفی ساتنی وسط خونه مثله دیوونه ها دور کاوه که بوی ادکلن ومشروب وبوی سیگار می داد وموهاش پریشون بودو نا میزون .....می چرخیدم وبا حرص وکلافگی باز خواستش می کردم.
مادرم تازه فوت کرده بود وتقریبا پنجاه وهشت روز بود،حالم اصلا رو به راه نبود،کارم گریه بود گوشه نشینی وسر هر بهونه ای کاوه رو محکوم می کردم ودعوا راه می انداختم ، اون موقع تازه چهار ماه بودبا کاوه زندگی می کردم .مادرم فقط سه ماه زنده مونده بود بعدقبول کردن شروط کاوه برای اینکه هزینه درمان وبده واین اوضاع برای من ،باعث شده بود از من یه مار زخمی بسازه که فقط کاوه رو نیش بزنم.
کاوه دگمه های پیرهنشو باز می کرد ،رفتم نزدیک ودماغمو به سینه اش چسبودنم وگفتم:
- بوی کیه؟!(با حرص جیغ زدم ) بوی کیو میدی ؟(با دستام زدم رو سینشو با یه حرکت جفت مچ های بی جون وظریفمو توی چنگ ودست راستش گرفت وتو صورتم نعره زد:)
- بوی یه زن...
نفس نفس زنان نگاش می کردم توی چشمام داغ کردوسوخت ولبریز از اشک شد،قلبم انگار تو گوشم می زد،دهنم باز شد حرف بزنم ولی صدای در نمی اومد ،زبونم زهرمار شده بود از شدت تلخی وخشکی،چه حالی بودم؟چرا؟!!! مگه مهمه؟!آره مهم !اون با منه حق نداره غیر من کسی تو قلمروم باشه....
خیانت کرد...خیانت کرد....تموم قدرتمو تو حنجره ام کردم وبا تموم قوا جیغ زدم:
- خیانت کردی
خودمو عقب کشیدم که مچ دستامو از تو چنگش در بیارم ،کشیدتم جلو با دست چپش کمرمو گرفت،عین ماهی که ازآب می یاد بیرون تقلا می کنه تقلا می کردم ،جیغ میزدم...
- ....برو گمشو ..برو گمشو.....گمشووو...نمی خوام ببینمت ...خائن...خائن...عوضی....
(قط یه صدم ثانیه صورتم داغ شد ویهو دردش تو تموم صورتم پیچید یه سیلی محکم انگار مواد مذاب رو یه طرف صورتم ریختن ،اشک از گوشه ی چشمم فرو ریخت،کمرمو محکمتر گرفت وحصارمو تو بغلش تنگ تر کردو دم گوشم گفت:
- وقتی نمی ذاری یه اینچیت بیام باید خیانت کنم (زیر لب با صدای خفه گفتم:)
- کثافت ازت متنفرم ،بوی تعفن میدی
با حالت قبلیش گفت:
- وقتی نه ناز نه داد نه نصیحت ،هیچی روت تاثیر نداره باید خیانت کنم.
منم با حالت قبلی گفتم:
- ولم کن...ولم کن تو نجسی تو بی شرف ترین آدمی هستی که من دیدم.نو خود شیطونی...
تو صورتم نعره زد:
- تو خواستی که این کارو بکنم توووو.
با بغض وگریه و حنجره درد گفتم:
- مامانم مرده..
کاوه- چه در تحمل کنم؟صد سال؟نمی فهمی؟من یه مردم ،یه مرد.
با همون حال گفتم:
- مرده شور اون نیاز بی شعورتوببرن ،ولم کن،بوی اون که تو بغلت بوده داره حالمو بهم می زنه...
مچ دستام هنوز تو دستش بود ،مچ دستامو کشیدوتو بغلش محبوسم کرد موهامو از دورم جمع کرد،با جست وخیز وتقلا جیغ زدم:
- بهم دست نزن ،برو سراغ همون که تا الان پیشش بودی.

6 Jahre, 3 Monate her

2️⃣8️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #بیست_و_هشتم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

خاله سری تکون دادو لباسامو عوض کردم وخاله گفت:
- مطمئنی که حافظه اشو از دست داده ؟خانم عظیمی چیزی در این باره نگفت
-شاید فراموش کرده یا خبر نداشته.
- فردا می پرسم ازش چطور چیز به این مهمی یادش رفته بگه!
- سنش بالاست،فراموش کرده.
- هنوزم پدر سوخته بازی داره؟
به خاله نگاه کردمو موهامو باز کردم وفارسی گفتم:
- خر همون خر پالونش عوض شده...
خاله گنگ منو نگاه کرد بعد سرشو تکون داد تازه دوزاریش از ضرب المثله افتاد.
خاله- بچه ات خوبه؟
با ذوق گفتم:
- وای خاله قربونش برم ،الهی فداش بشم ،چشماش چشمای منه حتی سامیار دایی کاوه گفت(چه عجیبه که چشماتون هم رنگ همه موهای مشکی،توپولی....عاشقشم عاشقش حاضرم بمیرم دلم الان آویزون براش که پیشش نیستم ،اون کاوه که تو اتاق خودش خوابیده می ترسم بچه ام روشو پس بزنه سرما بخوره،هوا هم که سرده.
خاله سری تکون دادو بعدگفت:
- چگونه بود،تو را حس کرد.
- خاله یا فارسی حرف بزن یا روسی بابا دایره لغتم قاطی کرد.
خاله با اخم نگام کردوبعد روسی گفت:
- تو رنگ وریش اون مرتیکه رو دیدی قاطی کردی.
- چرا فکر می کنی من عاشقشم؟مطمئن باش خنثی م خنثای خنثی...
خاله- ان شا الله!!!
دراز کشیدمو گفتم :
- اسمشو گذاشتم هانا همون اسمی که خیلی دوست دارم خاله هم سرجایش خوابید وگفت:
- عکسش را بیار ببینم .
-حتما!!
..................................................
سرماه بود که اونجا بودم طی سه ماه اتفاقات ریزو درشت خیلی افتاد من جمله اینکه مادر کاوه(لیلی خانم) با وجود اینکه نیومده بود تا منوببینه اونم به خاطر لجی که با کاوه کرده بود ولی بارها باهام تلفنی صحبت کرده بود واز قضا پشت تلفن رابطه حسنه برقرار بود.
هانا بهم عادت کرده بود که هیچ،کاوه وسامیار هم به خیلی از عوامل عادت کرده بودن مثلا دیدن من با پوشیه ،لهجه ام،گیر دادنام سرهانا بهشون،اینکه هرچیزی تو خونه بخوان دست بزنن یا تغییرش بدن باید به من بگن یا اینکه اگر قوانینمو عایت نکنند ومن هم دست به سیاه وسفید نمی زنم که هیچ قهر هم میکنم اونوقته که هانا کله ی جفتشونو می خوره....واین قسم از زندگی لذت بخش ترین بخشش بود!!
بدترین تراژدی زندگی جدیدم قسمت خاطراتی بود که من به یاد داشتم وکاوه به یاد نداشت ،تموم حرکاتشو گوشه کنارخونه هر جایی خاطره بود ،خاطراتی که تکرار می شدن که انگار جون منو از نو می گرفتن .گاهی وقتی با کاوه اختلاف نظر داشتیم ویه حرفی میزدیم زیر لب جوابشو زودتر نجوا می کردم می دونستم که می خواد چی بهم بگه ،خوب می شناختمش اون روز صبح هم سامیار هم کاوه هردو شیفت صبح بودن البته کاوه هیچ وقت شیفت شب نمی ایستاد.
یه دامن بلند قهوه ای تنم بود با یه بلوز قهوه ای روشن ،ژاکت مشکی پوشیده بودم وشال سرم بودوبا شالم صورتمو پوشونده بودم وهانا هم تو بغلم بود وسامیار گفت:
- بابا من دیرم شد بهشته،چای منو بریز دیگه ،لقمه تو گلوم گیر کرد ..
کاوه- خب اروم تر بخور...
سامیار- من ساعت کاریم یه ربع دیگه شروع میشه.
کوه- زودتر......(هانا رو گذاشتم تو بغل کاوه و کاوه شاکی منو نگاه کردوگفت:)
- اه ه ه ه.....!
- خب من چگونه چای بریزم ؟!با هانا؟اگر چای....
کاوه بلند گفت: خب خب خوووووب ...خدا نکنه به تو حرف بزنیم .
هانا قاشقو برداشته بود وروی میز میزد وصدا از خودش در می آورد...
کاوه- وای وای وااااای!نکن نکن بچه...یه لحظه بشین.....
سامیار- نچ....
کاوه - کوفت.
سامیار - سن دایناسور داری بلد نیستی بچه نگه داری؟
کاوه هانا ور رو هوا گرفت طرف سامیاروگفت:
- بگیرش...بیابگیر....(سامیار صندلیشو عقب کشیدگفت:)
- به من چه چشمت کور دندت نر....کاشتی درو کن...
زد زیر خنده به سامیار که چایی رو مقابلش می ذاشتم با حرص نگاه کردم وسامیار با خنده گفت:
- تو که خودمونی دیگه...
کاوه- عزیز اینهمه خرجت کرد دکتر بشی آدم بشی شاید !اما دریغ !!!
سامیار- از قدیم گفتن بچه حلال زاده به داییش می ره پس حرف مفت نزن سنگ میشی
دو طرف دستشو گاز گرفت وگفت:
- استغفرالله،آبجی لیلی که زیر آبی نمی ره این کار مخصوص پسرش.
(پق زد زیر خنده وکاوه در حالی که هانا رو زده بود زیر بغلش وهانا هم دودستی یه تیکه نونو تو دهنش چپونده بود وبا سر بالا داده به سامیار نگاه می کرد از جا بلند شد بره طرف سامیار که یه جیغ کشیدم:)
- بس کونید ،بیشین (هانارواز بغل کاوه گرفتمو گفتم:)
- این هندوانه نیست که زیر بگلت (بغلت) زدی ،این بچه هست(جسوروبا حرص تو چشماش نگاه کردم )
تو چشمام خیره شدو هانارو تو بغلم جا به جا کردمو گفتم:
- بیشین ،صبحانه ات را بخور...

6 Jahre, 3 Monate her

2️⃣7️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #بیست_و_هفتم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

خاله نیکول به روسی خیلی سریع وتند گفت:
- امیدوارم کارت با پدر اون بچه نباشد.
منم روسی گفتم:
- من می دونم دارم چی کار میکنم.
کاوه- آآآ!فارسی حرف بزن (یه ان خندم گرفت از حرکتش یکی نبود بگه به تو چه آخه؟چی می گی تو؟)
شونه بالا دادمو سری تکون دادم یعنی چی می گی؟همون موقع هم خاله قطع کرد .کاوه گفت:
- اینجا فارسی حرف می زنه اون روسی بلغور کردنا خونه خودتون.
- آقا من حرف خاصی نزدم.
کاوه- اصلا هرچی!!
سری تکون دادمو هانا رو که سر وقت کابینت ها رفته بود بغل کردم وبرام تو اتاقش روی پام خوابوندمش وبراش شروع کردم به لالایی خوندن اونم انقدر نق زد وبلند شد وچادرمو کشید که بالاخره خسته شدوخوابید .بوسیدمش وگفتم:
- فردا زود میام عزیزم.
توی تختش گذاشتمش ورفتم تو هال ودیدم کاوه رو کاناپه خوابش برده می خواستم در مورد پوشک هاو لوازم مورد نیاز هانا حرف بزنم!
رفتم پتو آوردم تا روش بندازم همین که سر پتو افتاد رو تنش چشماشو باز کرد ومچ دستمو گرفت ،عادت به این کارش داشتم یادمه اولین بار که تو همچین موقعیتی این کارو کرد یه جیغ بنفش کشیدم از ترسم که اونطوری با چشمای قرمز منو زل زده بود ونگاه می کرد ودستمو عین مجرم ها گرفته بود واون موقع اون بود که با وحشت منو نگاه می کرد تا که گفتم:
- آگای کاوه ....
(مچ دستمو با حرص ول کردومجددا با حرص گفت:)
- آخه این چه شکلیه تو داری زهره آدم می ترگه.
با حرص نگاش کردمو روشو برگردوندم اونور خوابید،پتو رو روش کشیدم ورفتم آشپزخونه ،میز وجمع وجور کردمو ظرفارو تو ظرف شویی گذاشتم وراهی خونه شدم اونم دوازده ونیم شب تو خیابون پرنده پر نمی زد.چه برسه به تاکسی !تاکسی کجا بود الان.... برای هر ماشینی که ظاهرا مسافرکش بودن هم دست تکون میدادم نگه نمی داشتن !
با حرص پوشیه امو در آوردم ....یه ربع بود تو خیابون بودم ماشین نبود که نبود....به ساعت نگاه کردم چیزی به یک صبح نرسیده بود اون حوالی یه جا آژانس بود پیاده رفتم تا محلی که مد نظر بود ولی در کمال تعجب دیدم اون ناحیه رو خراب کردن تو پروژه ی شهرداری!!!
حالا من یک شب چی کار کنم ؟!!!فکر اینو نکرده بودم باید آژانس می گرفتم دوباره پیاده راه افتادم طرف خونه ی کاوه،داشتم از خواب میمردم دلم می خواست همونجا بخوابم به کاوه نگاه کردم که غرق خواب بود،خوابش دیگه حسابی سنگین شده بود که از ورود مجدد من نپریده بود تلفن وبرداشتم واز دفترچه تلفن دنبال شماره آژانس گشتم وبالاخره پیدا کردم شماره رو گرفتم ودر خواست یه ماشین کردم که کاوه بیدار شدبرگشت منو نگاه کردو دوباره جا خورده ویه آن با وحشت نگام کرد...بعد با عصبانیت گفت:
- خراب بشه اون آیین مزخرفتون ،کجای قرآن نوشته شبیه دزد باشید....
با خشم نگاش کردمو گفتم:
- لطفا حد خود را نگه بدارید!
از جا بلند شدو پتورو برداشت با حرص رفت تو اتاقش!
دستمو آوردم بالا وشصتمو به طرفش گرفتم که یهو برگشت سریع دستمو انداختم با چشمای ریز کرده نگام کردوبعد گفت:
- چی؟!
- چیکار می کردی؟
- کاری نمی کردم!
- ساعت 2 شب چرا نرفتی؟الان اسلام به خطر میفته!!
چووونکه مونتظر آژانس هستم.
سرتاپامو نگاه کردو رفت تو اتاق واداشو در آوردم وآیفن به صدا دراومد .بالاخره رسیدم خونه خاله نیکول تو حیاط با حرص دست به کمر به روسی گفت:
-(تا این موقع بچه اتو می خوابوندی)
- ساعت 2 شب تو خیابون فقط گربه ها هستن مجبور شدم برگردم به آژانس تلفن بزنم...
- زود باش بریم داخل،کاوه اومده بود؟
- بله
- رفتارش چطوریه؟
- مثل قدیم،یه خبر باور نکردنی ،کاوه تصادف کرده حافظه اش پاک شده،منو نمی شناسه.
خاله با تعجب نگام کردوگفت:
- اصلا؟!!
به اطراف نگاه کردمو گفتم:
- آره حتی نه صدامو شناخت نه چشمایی که خوب می شناختشون ،ایبک خوابیده؟

6 Jahre, 3 Monate her

2️⃣6️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #بیست_و_ششم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

- غلط کردم ولی تو هم غلط کردی که اونطوری اومدی بیرون دفعه آخرت باشه.
(پاشو محکم با پاشنه لگد کردمو صورتشو از حرص جمع کردوگفت:)
- نوا!!!
- ولم کن خوابم میاد.
- غلط کردم.
لبشو محکم بوسیدم ،کمرمو گرفت وکشیدتم بالا،تقریبا بیست وپنج سانت ازم بلندتر بود تفاوت قدمون فاجه بود!
- برات تی شرت خردیم.
- دیدم ،خیلی قشنگهو
- مارک داره!
- دیدم!!
- از نمایندگی...
- دیدم نوا،دیدم...
- پس بمیر بگو دستت درد نکنه
(خندید وگفت:)
- دستت درد نکنه حالا هم برو اون لباس خواب مشکیتو بپوش بیا.
- من گشنمه می خوام شام بخورم.
- تو می خوای مغزو اعصاب منو بخوری چون الان از لجبازی داشتی میرفتی بخوابی ،حالا گشنت شد؟
- چون پیراشکی رو سرد دوست ندارم الان داغه.
کاوه ناخشنود نگام کردو جسور نگاش کردم وبعد گفتم:
- فقط چون امروز روزته وگرنه دلم برات نمی سوخت.
با همون ناخشنودی گفت:دستت درد نکنه ببخشید زحمتم افتاد گردنت.
با خنده گفتم:
- تو همیشه زحمتی کی رحمت بودی؟
با خنده کمرمو گرفت قبل اینکه فرار کنم.....
به تی شرتش نگاه کردم بعد شام اونشب پوشیده بودتش بهش خیلی میومد به هانا نگاه کردمو گفتم:
- به پوستش خیلی میومد ،خوش تیپ تر می شد ،دیگه یادش نمیاد.و....و...این بهترین خبری که شنیدم چون منو از تو دور نمی کنه.
هانا تی شرتو بالا گرفت وبهش لبخند زدم.
صدای زنگ اومد یکی ،دوتا،سه تا،ده تا توی پنج ثانیه....از پشت در بی اختیار داد زدم :
-اییه،صبر کون.
- می شه دورتو تند کنی خانم محترم؟
چادرمو سرم کردم با شالم پوشیه درست کردم رفتم جلوی در ،درحالی که هانا تو بغلم بود درو باز کردم،تو نگاه اول چشم تو چشم شدیم یه لحظه نگاش تو چشمم خیره موند،دلم هری ریخت،صداش تو گوشم پیچید:(وقتی گریه می کنی چشمات جنگل وحشی...)
نگاهمو سریع ازش گرفتموآروم گفتم:-سلام....
رفتم کنار ،هانا چادرمو می کشید وبا تعجب نگام می کرد کاوه غرولند زنان گفت:
- خسته ومونده پشت در نگهم می داری که خودتو قنداق کنی؟حضرت عالیه.!!1خانم عظیمی امروز امر کردن که با کلید نرم تو خونه ام چون یه زن نامحرم تو خونه امه ،مادرم زنگ زده گفته فقط زنگ در خونه رو می زنی باز شد میری ت خونه....گاوم دیگه زاییده تا تو بیای درو باز کنی...
(همچنان در حال ادامه غرهاش بود که هانا رو روی زمین گذاشتم و عروسکاشو مقابلش گذاشتم ورفتم تو آشپزخونه ومیزوچیدم ،نمی شنیدم چی می گه ولی هنوز داشت غر می زد.)
زیر لب گفتم:باز افتاد رو دنده غر زدن...
هانا اومد تو آشپزخونه به ساعت نگاه کردم ،ساعت یازده بود موبایلم زنگ خورد گوشی رو برداشتم خاله نیکول بودشاکی گفت:
- نوا!
- خاله ! سلام(کاوه اومد تو آشپزخونه یه تی شرت آستین کوتاه حلقه ای تنش بود با یه شلوار گرم کن شمعی مشکی پوشیده بود بهم نگاه کرد وخاله نیکول گفت:)
- ساعت یازده شب است ،تو هنوز آنجایی؟نکوند یادت رفته که زن آن خانه نیستی؟!من می دانستم که...
(کمی با تن صدای بلند ومحکم گفتم:)
- ماما !
سربلند کردم دیدم کاوه با یه ابرو بالا داره نگام می کنه ،غذاشو در حالی که می کشیدم خاله نیکول گفت:- کی میایی؟
- هر وگت کارم تمام شود...

6 Jahre, 3 Monate her

2️⃣5️⃣

لینک قسمت #اول :
https://t.me/ayarsanj_yek_zan_vaghti/7

قسمت #بیست_و_پنجم

رمان #یک_زن_وقتی

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

(تقریبا هولم داد داخل وسریع اومد تو دروبست وبا اعتراض گفتم:)
- - تو راهروکه کسی نیست.
کاوه- کی می خواستی باشه که نبود؟
با حرص پسش زدمو گفتم:
- عزرائیل که از دست تو خلاصم کنه.
گذاشتم رفتم تو اتاق بلند بلند گفتم:
- خاک برسر من کنن که از صبح عین یه زن احمق ،غذا درست کن،کیک بپز،کادو بخر....داره ملک مرگ یادم میاد که هرچی سلول عصبی روی مغز وامونده امه روبترکونه بره،پارانوییدی بد بخت،عره عوره شمسی کوره رو موزی می ذاره کوری برمی داره به من میر سه غیرتش دود می کنه،خراب بشه اون مغز خراب شده ات که فقط دو چیز توشه ،تخصص قلب،سو ظن به نوا،یکی نیست بگه اگه اخم وتخم چرا موس موس کردی هان؟!
جلوی آینه میز توالت روی صندلیش نشستمو با حرص تلموبرداشتم وموهام وبرس کشیدم و جمع کردم بالای سرم ودم اسبی که دیدم تو چارچوب در ایستاده ،یه نگاه از آینه کردم بهش ورومو ازش گرفتم وبلند شدم از تو کمد لباس خوابمو برداشتم می خواستم برم طرف سرویس اتاق که آروم گفت:
- همین جا عوض کن.
- آدم جلوی هر کی لباس عوض نمی کنه.
- هر کی آره نه شوهرت.
- من مجردم شناسنامه ام گواه.
(آروم گفت)
- غلط کردی
-غلط عمه ات کرده که داششو زن داده که زنشم تو رو پس بندازه تو هم بشی بلای جون واعصاب وزندگی من.
(آروم درحالی که میومد جلو گفت:)
-داری از مهربونیم سو استفاده می کنی.
- اه چاییدی! مهربونی ! ! پشت گوشامو دیدم تو هم خرس مهربون میشی.
اومد جلو و کمرمو محکم تو دست چپش گرفت منو چسبوند به خودشو آروم گفت:
-کاوه رو سگ دوست داری؟
- کی گفته تو رو دوست دارم که حالا مدل هم بهم می گی؟
- پس چرا اون همه تدارک دیدی؟
دستموبلند کردم زدم توسرم وگفتم:
- خاک بر سری شاخو دم داره مگه؟بیا.
(با هیجان و شور نگام کردوگفت:)
-چه خاک برسر دلبری!!
با کف دست تخت سینه اشو فشار دادم که به عقب بره ولم کنه ولی زورم نمی رسید با حرص ودندون های رو هم گفتم:
- اییه!ولم کن!بمیری امشب روی خوش نشونت نمی دم.
- نشون نده ، من شیفته بد قلقی هاتم.
-آره آخه زور گیری زور گویی!
خم شد ببوستم سرمو عقب کشید،کمرمو محکم تر با دست چپش گرفت وبه خودش نزدیک کردوگفت:
- خسته ام نوا اذیت نکن از صبح اتاق عمل بودم.
- خستگی با دوش از بین میره اونجا حمومه بروحموم.
- امروز روز مرد ،به حرفای مردت گوش بده.
پوزخندی زدمو گفتم:
-آقا !!کدوم مرد؟!!من یه آقا بالاسر دارم.
اومد جلو تر ،کمرمو عقب تر کشیدم وبا اخم گفت:
- تو اگه تنت نمی خارید این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟
- به تو چه!!چهاردیواری اختیاری ریخت وهیکل خودمه می خوام این مدلی بگردم.
با دست راستش روی اون پای چپمو لمس کردو گفت:
- دیدی کرم داری نوا کوچولو.
- خیلی بی شعوری کاوه.
(تو چشمام جدی نگاه کردو گفت:)
- حق نداری با این لباس بیای تو راهرو.
- منتظر تو بودم.
- خبر مرگم که داشتم می اومدم،اون سامیار احمق خونه اشو به 4 تا دانشچوی پسر اجاره داده مگه من بیقم که هیچی بهت نگم هان؟
(نگاش کردم کمرمو کشید به طرف خودشو بوسیدتم ولی من نبوسیدمش وفقط لبشو از لبم جدا کردو با همون فاصله نزدیک گفت:)
- مثل آدم ببوس.
- من آدم نیستم.
- معلومه عزیزم تو اگه آدم بودی که من همجنس باز می شدم.
پاشو لگد کردمو گفت:نوا حرص نده....
(تو چشماش تخس نگاه کردم وگفت:)
-غلط کردم ،آدم شو...
- بدون (آدم شو )بگو...

We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94