دست لرزونش رو نزدیک دهانش برد و قرص ضداسترسی که چند دقیقه پیش از همسرش گرفته بود رو با آب پایین فرستاد، روی تخت دراز کشید و بعد گذشت چند دقیقه کم کم تحت تاثیر هیپنوتیزم قرار گرفت و شروع به توضیح دادن کرد
- من در حال کمک به یک نفر بودم که از همسرم یک پیام گرفتم و خودم رو به طبقه دوم رسوندم.
بزاغش رو پایین فرستاد و با صدای لرزونی ادامه داد
- همه چیز عادی بود و ما.. ما توی یکی از اتاقا در حال معاشقه با هم بودیم که صدای افتادن چیزی به گوشمون رسید، همسرم رفت تا بیرون رو چک کنه اما..
قطره اشکی از گوشه چشمش پایین چکید و مردد مکث کرد
- زمانی که برگشت دست‌هاش خونی بودن و با عجله از مهمانی بیرون زدیم، ازم خواست که این مسئله رو بین خودمون نگه دارم.
اخمی بین ابروهای کاراگاه نشست، نمیتونست به همین زودی باور کنه که اون مرد قاتل باشه
- من به همسرم مشکوکم!
" https://t.me/Precipitatiions "

They're so ready to fighttt

من تو سرما واقعا ادم بهتری برای معاشرت هستم

امشب<<<

هیچکس نمی‌دونست چرا خدا تصمیم گرفته تا هزاران ستاره رو به زمین بفرسته. هر ستاره یک متن روی خودش داشت. یک مرثیه و نامه غم انگیز از عشقی که در گذشته داشت. ستاره‌ها ارواحی بودن که هیچ وقت به عشق خودشون نرسیدن.
ظرفیت: هجده نفر
دیر جواب‌ها رو می‌ذارم، پرایوت‌‌ها هم لینکشون رو بدن من یادم میره

الا فرزند خدای گمشده و گمنامی بود که نمی‌دونست والدینش چه کسایی هستن. زمینه که نزدیک آتشدان قرار گرفت زنی با صورت آتشین در مقابلش ظاهر شد و بهش پیشنهاد داد تا درون معبدش کاهن بشه. در دنیای مدرن برای خدایا معبدی وجود نداشت! خدایان همه فراموش شده بودن. هستیا خدای آتشدان از الا مراقب کرد تا زمانی که والدین خودش رو پیدا کنه!
الا در جنگ از قدرت آتش و جادویی که یاد گرفته بود؛ استفاده کرد تا از خودش دفاع کنه‌. خنجریی طلاکاری شده از هستیا هدیه گرفته بود با همه قدرت گلوی نیمه خدایان رو می‌برید. علاقه زیادی به گل‌ها داشت و گلخونه شخصی برای خودش ساخته بود. زیر نظر هستیا آموزش می‌دید و لباس‌هایی با تم رنگ بنفش مورد علاقش بود
از جمع کردن انواع ماگ‌ها لذت می‌برد. علاقه زیادی به انگشتر و رینگ‌های گوناگون داشت‌. هستیا هرسال برای تولدش انگشتری با سنگ گرون قیمت هدیه می‌آورد
@Precipitatiions

از مزایای دوستی با من اینه که میرینم بهت تا به خودت بیای و پیشرفت کنی