fateme.farahbakhsh\روزنگار

Description
می نویسم تا حتی اگر روزی نبودم، ردم در این جهان باقی بماند.🌱
Advertising
We recommend to visit

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 weeks, 3 days ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 16 hours ago

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 1 month, 1 week ago

3 months, 1 week ago

عید
**امروز عید قربان است. از وقتی که به خاطر می آورم تمام عید قربان ها را دعوت خانه مادربزرگم بودیم. در خانه اش همیشه به روی ما باز بود اما از وقتی که مادربزرگم از پیش ما رفته، صفا و صمیمت و دل خوش هم با خودش برده.

بعد از چند وقت به خانه اش آمدم. اولین چیزی که چشمم خورد، چادر نمازش بود. چهره مادبزرگم را در این چادر گلدار تصور کردم. موقعی که می خندید، موقعی که برایمان دلسوزی می کرد یا حتا موقعی که به نوبه خودش از ما پشتیبانی می کرد. هر صبح برای تک تک مان دعای حفظ سلامتی می خواند. هرکجا که به بن بست می رسیدیم درست سربزنگاه یک دست غیبی می رسید و مشکلمان حل می شد، میدانستیم که قطعن از دعای اوست. یک تنه برای همه مان همه کس بود. حالا یکسال و اندی است که کسی نیست که دعایش بدرقه ی راهمان باشد.
زمان زیادی گذشته است اما من هنوز نمیتوانم باور کنم که دیگر نیست.**

دو سال پیش با هزار شور و شوق بار سفر بستیم که خستگی و زخم هایمان را پیش امام رئوف ببریم که مرهمی بگذارد اما افسوس که تن خسته و سرگردان برگشتیم. مادربزرگم رفیق نیمه راه شد و ما همسفرمان را برای همیشه از دست دادیم.

ما بعد از رفتن او دیگر عیدی نداریم. آدمها می روند و یک مشت خاطره برایمان جا می گذارند. ما
می مانیم‌ و یک کوله بار حسرت.
تا وقتی که در کنار هم هستیم قدر بدانیم.
#دلنوشتهfarah

3 months, 1 week ago

عروس??‍♀️*
*مکان: پراپ اتاق عمل.

رییس اتاق عمل: خانم دکتر. یه مریض داریم که مچ دستش شکسته ولی NPO(ناشتا) نیست. قبولش می کنین؟
متخصص بیهوشی: نه. عصر بیاد.
رییس اتاق عمل: آخه فردا عروسیشه. اگه زودتری عمل بشه، بهتره.
متخصص بیهوشی: چه ساعتی دقیق غذا خورده؟
رییس اتاق عمل: دوساعت قبل. بیمار همینجاست اگه صلاح می دونین خودتون باهاش حرف بزنین.
متخصص بیهوشی: خانم چی خوردی؟
بیمار: آش ماش.
متخصص بیهوشی پرونده بیمار را برمی دارد و بررسی می کند و می گوید.: خانم، شما که دیروز درمانگاه بیهوشی بودی، مگه بهت نگفتن هیچی نخوری؟
بیمار: گفتن مایعات اشکالی نداره.
متخصص بیهوشی: آش ماش مایعاته؟ ?*
*رییس اتاق عمل: خانم دکتر زودتر بیهوشش کن، اگه داماد بفهمه که عروس آش ماش را جز مایعات میدونه،‌ والله فرار می‌کنه.
?**
farah

3 months, 1 week ago

بازی ??‍♀️➡️*⚽️*?
امشب در دوره کلاس دو نفره استاد از ما خواست که به یک بازی فکر کنیم. اسم تمام بازی های بچگی مان در ذهنم چرخید.
کلاغ پر، دنبال بازی، خاله بازی، نون بیار کباب ببر، قایم‌موشک، هفت سنگ، اسم و فامیل، وسط بازی و ...
کمی که بزرگتر شدیم منچ و مارو پله و شطرنج هم اضافه شد. در حین نوشتن دیالوگ دو نفره امشب خاطره ای از کودکیم را به خاطر آوردم که شنیدنش خالی از لطف نیست.**

از پنج سالگی من و دخترخاله ام هانی که هم سن بودیم و خواهرم که دوسال از ما بزرگتر بود، با دو دختر به نام های منصوره و فرشته که خواهر بودند اولین دایره دوستی زندگی مان را تشکیل دادیم. ما‌ پنج نفر کنار هم که قرار می گرفتیم، هرروز یک‌ آتشی می سوزاندیم. هیچکس از شیطنت های ما در امان نبود.

امتحانات مدرسه مان که تمام می شد، دیگر هرروز و هرساعت باهم بودیم. یک روز باهم به فضای بازی که چند وسیله بازی در آن قرار داشت رفتیم. دور تا دور آن محوطه درختان سر به فلک کشیده کاج و سرو قرار داشت. در زیر درختان دو جوی آب بود که یکی از آن ها سرریز آب بود و آن یکی مثل بیابان برهوت، خشک و خالی بود.

من سوار بر تاب بودم و یک ریز به خواهرم می گفتم، تندتر، تندتر. محکم تر، محکم تر. گویی که این تاب قرار بود من را به سقف آرزوهایم برساند.

منصوره که سردسته شرارت های ما بود نقشه کشید که تخته بند جوی آب را بردارد و مسیر آب را تغییر بدهد. تخته بند سنگین بود به همین خاطر بچه ها به او‌ کمک کردند و این کار با موفقیت آمیز انجام شد. از دور نظاره گر چنین اتفاقی بودم. در مغزم دنبال درست یا غلط این کار می گشتم که بچه ها شاد و‌ خندان به‌محل بازی برگشتند و به ادامه بازی مان پرداختیم.
یک ربعی گذشت که یک موتور سوار بیل به دست به سمت مان آمد و سوال کرد که آیا دیده ایم چه کسی این تخته بند را جابجا کرده است یا نه؟ همگی انکار کردیم و او تخته بند را درست کرد و رفت. دوباره شیطنت منصوره گل کرد و این کار را تکرار کرد. تخته بند را که برداشتند و خواستند در آن یکی جوی قرار بدهند صدای موتور آن مرد آمد. بچه ها تخته بند را به روی زمین انداختند و پا به فرار گذاشتند. من هم بدنبال آن ها شروع به دویدن کردم. آن مرد به سمت تخته بند رفت و من بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم با تمام توان فقط می دویدم اما با آن جثه کوچک به گرد پایشان نمی رسیدم. یکی دو تا از بچه ها به سمت باغ و یکی دو تا هم به سمت مسجد رفتند. من عقب تر از همه بودم. من هم به سمت مسجد رفتم.

هنوز پایم را به داخل مسجد نگذاشته بودم که یکدفعه دیدم در بین هوا و زمین معلق هستم. آن مرد با چهره ای که از فرط عصبانیت سرخ شده بود با یک دست مرا گرفته بود و به دیوار مسجد تکیه داده بود و پرسید.«اسمت چیه؟» به تته پته افتاده بودم. از ترس اسمم را هم فراموش کرده بودم. دوباره نعره زد: «اسمت چیست؟» آن لحظه به یاد یکی از همکلاسی های خود شیرینم افتادم، از آن مدل هایی که اول کلاس به معلم مان می گفت. خانم مشق هایمان را نمی بینید یا خانم اجازه امروز، امتحان املا داشتیم.
از لج و تلافی این کارهایش اسم او را گفتم. «مهناز صادقی.» مردک دست بردار نبود، دوباره پرسید «دختر‌ کی هستی؟» با لکنت گفتم: «دختر بابام.
»دیدم که بخار از گوش هایش بیرون می آمد: «تو تخته بند را برداشتی؟» گفتم نه به خدا.
با اکراه مرا به زمین گذاشت و گفت. «بهشون بگو بار آخرشون باشه، اندفعه کوتاه میام ولی دفعه بعد رحم نمی کنم.» نفس راحتی کشیدم و چشمی گفتم.

تا یک هفته با همه شان قهر کردم. از آنجا یاد گرفتم اگر بخواهم جا نمانم باید تندتر بدوم و شروع به دویدن در زندگی ام کردم. یک جاهایی کم آوردم و ایستادم. یک‌جاهایی بدون وقفه ادامه دادم. یک جاهایی چشم بسته فقط دویدم.
البته اگر فکر می کنید شرارت ما بعد از این قضییه خوابید، اینگونه نبود. تا وقتی ما پنج نفر باهم بودیم هرروز همین قصه بود تا اینکه منصوره و فرشته برای همیشه مهاجرت کردند و‌گروه ما تارت و‌ پارت شد.
#یاداشت_روزانه
farah

3 months, 2 weeks ago

بیمار خاص
پرونده هایی که کامل شده را برمی دارم و به سمت پراپ می روم تا روی تخت بیماران بگذارم.
از همان لحظه ورود به پراپ، چشمم به یک پسرک جوانی می خورد و توجه ام به پابند آهنی که دور مچ پاهایش بسته شده، جلب می شود. حیرت زده نگاهی به پسرک که از شدت درد در تخت مچاله شده می اندازم. پرونده را مجددا برمیدارم و علت را بررسی می کنم. گویا شکستگی مچ دست و پارگی تاندون فلکسور(کف دست) دارد.

از همکارم که سوال می کنم چیز زیادی دستگیرم نمی شود، در همین حد که زندانی است و با حفاظت کامل به اینجا آورده اند. چند پلیس و نگهبان در دو طرف درهای ورودی و خروجی اتاق عمل گذاشته اند.

از پزشک معالجش در مورد علت آوردنش به این شکل را سوال می کنم: آقای دکتر اون پسر زندانی که بیمار شماست، جرمش چیه که انقدر گارد حفاظتی گذاشتن که مبادا فرار نکنه؟

پزشک معالج: تا جایی که من میدونم طرف تو کار خرید و فروش مواد مخدره که موقع فرار آسیب دیده.

_ عه من فکر کردم قاتل زنجیره ای چیزیه که اینجوری آوردنش.

پزشک معالج: نه بابا. یه خرده پای مواده. قبل از فرار، با پلیس زد و خورد داشته.

نمی دانم شما هم با من هم عقیده هستید یا نه، اما نظر من این است، او هرچه که باشد بیمار است و اکنون در بیمارستان است و انسانیت به ما می گوید که با یک بیمار باید با نهایت عطوفت و مهربانی رفتار کرد. پسری که من دیدم از شدت درد، رنگ به رو نداشت و اصلا در وضعیتی نبود که بخواهد فرار کند.
#یاداشت_روزانه
farah

3 months, 2 weeks ago

بدشانس

قدیمی های می گفتند از هرچه بترسی سرت می آید. حقیقتا از چیزی که بیشتر می ترسیدم بر سرم آمد.

امتحانم را افتادم. آخر کسی نیست بگوید دختر تو را با این همه دغدغه چه به درس خواندن؟ حالا گیرم که این مدرک فوق لیسانس مدیریت را هم گرفتی، بعد میخواهی چه کار کنی؟ واحدی که افتادم جامعه شناسی سیاسی ارتباطات بود. هرچقدر از سنگینی مطالب این درس بگویم کم گفتم.

امتحانم از دوازده نمره بود. هشت نمره هم حضور در کلاس و این چیزها و کلا در اختیار استاد بود. سفیدی کادر نمره میان ترم در ذوقم زد.
وقتی با استاد تماس گرفتم، استاد با اطمینان کامل گفت که من به همه نمره کامل میان ترم را داده ام. هرچه گفتم برای من نمره ای ثبت نشده، زیر بار نرفت. گفت با دانشگاه تماس بگیرید، مشکل از سیستم است.

با مدیرگروه و مسئول فلان قسمت هم که صحبت کردم، فایده ای نداشت زیرا که سامانه ثبت نمرات بسته شده بود. اشتباه از آن ها بود من را مقصر دیر چک کردن میدانستند. مدیر گروه با اطمینان خاطر به این‌جمله که نگران نباش این درس اثری در معدل ندارد و در تابستان دوباره ارائه می شود، اکتفا کرد.
کار از دست مدیر گروه و مسئول مربوطه خارج شده، بنابراین به دیدار همکلاسی ام می روم که درد و دل کنم و چهار تا فحش آبدار نثار استاد و دانشگاه کنم بلکه خالی شوم.
همکلاسی ام می گوید: دانشجویی که در طول زمان دانشجویی یک درس را نیفتاده باشه که دانشجو نیست. نگران نباش تابستان باهم این واحد را برمی‌داریم.
_ آخه تابستون سرم شلوغه. از یه طرف صبح ها بیمارستانم. عصرا هم کانون زبانم. واقعا نمی رسم.
همکلاسی: اتاق عمل و مدیریت رسانه و زبان انگلیسی. جمع اضداد. با خودت چیکار میکنی؟
همکلاسی ام سرسری نگاهم می کند و به علامت تاسف سری تکان می دهد.
تازه خبر ندارد تازگی ها دست به قلم هم می شوم.

از صبح تا حالا صد بار برای خودم مرور کردم که افتادن در امتحان ارزش غصه خوردن ندارد و فدای سرت که افتادی، دنیا که به آخر نرسیده ولی آتش درونم هنوز خاموش نشده.
#یاداشت_روزانهfarah

3 months, 2 weeks ago

از سری داستان های اتاق عمل.
امروز شیفت من است. برخلاف همیشه که سگ صاحبش را نمی شناسد، امروز پرنده پر نمی زند و خبری از عمل و جراحی نیست. فقط یک مریض شنت گذاری آن هم با دکتر رضوی داریم. دکتر امروز کمی بی حوصله به نظر می رسد. دست کم نیم ساعت کل پرونده بیمار را زیر و رو کرد تا شاید چیزی برای کنسلی پیدا کند اما نبود.
داشتم به خوش شانسی ام فکر می کردم که تلفن زنگ خورد. از اورژانس تماس گرفتند و خواستند که فورا با دکتر رضوی صحبت کنند. تلفن را روی بلندگو
گذاشتم و نزد دکتر رفتم.

اینترن جراحی: آقای دکتر، یک مریض ۵۴ ساله داریم. سقوط از ارتفاع.
دکتر رضوی: علائم حیاتی داره؟
اینترن جراحی: بله. خوبه. سونوگرافی فست و عکس قفسه سینه هم براش انجام شده که نرماله.
دکتر رضوی: چند ساعت از سقوط گذشته؟
اینترن جراحی: سه ساعت.
دکتر رضوی: توی معاینه چطور بود؟
اینترن جراحی: مشکلی نداشت. فقط جراحات زیادی روی دست و پاهاش وجود داره. اگه اجازه میدین به سرویس ارتوپد منتقل بشه.
دکتر رضوی: بله حتما
نفس راحتی می کشم و به ایستگاه می آیم.

تمام مدتی که اینترن با جراح صحبت می کرد من داشتم به این فکر می کردم که این مریض از ارتفاع جان سالم به در برده، اما اگر گیر دکتر رضوی بیفتد، قطعا کارش با حضرت عزائیل است.

در جریان باشید که اگر روزی من به جهنم بروم فقط به خاطر این فکر های پلیدم راجب آقای دکتر است.
#یاداشت_روزانه
farah

3 months, 2 weeks ago

فیلم روز موش خرما ?
(The Groundhog Day)

همه ما در زندگی گاهی دچار روزمرگی می شویم و انگار که در این چرخه تکرار گیر افتاده ایم. همه چیز برایمان تکراری است و زمان پیش نمی رود. وقت هایی که طبق عادت، صبح زود بیدار می شویم و به محل کار می رویم و یک سری کارهای تکراری را انجام می دهیم. گویی زندگی متوقف شده است. در زندگیمان احساس خلا شدید می کنیم و زندگی برایمان بی معنی است.
فیلم روز موش خرما، به خوبی این موضوع را به تصویر کشیده است.

شخصیت اصلی فیلم یک گزارشگر عبوس هواشناسی تلویزیون به نام فیل است که برای تهیه گزارش به همراه تهیه کننده و فیلمبرادر به دهکده کوچکی می روند. روز موش خرما، روزی است که همه مردم در این تاریخ به آنجا می روند که موش خرما را از نزدیک تماشا کنند. زیرا که معتقدند که موش خرما می تواند بهار زودرس را پیش بینی کند.
بعد از گزارش این روز ، شخصیت اصلی داستان تصمیم می گیرد که به همراه گروهش به شهربرگردد اما در راه کولاک شدیدی مانع ادامه مسیر می شود و مجبور به بازگشت به همان دهکده می شوند.

از روز بعد که فیل از خواب بیدار می شود در می یابد که در حلقه زمانی گیر افتاده و هرروز برای او روز خرماست. اوایل مایوس می شود حتی چند دفعه اقدام به خودکشی می کند اما روز بعد دوباره سر ساعت مشخص، روز برایش شروع می شود.
این روند آنقدر ادامه پیدا می کند که فیل متوجه می شود چاره ای جز زندگی کردن و ادامه دادن ندارد و سعی می کند از هر لحظه زندگیش لذت ببرد. در پایان فیلم، فیل دیگر آن آدم سابق نیست و این تکرار او را تغییر اساسی می دهد.

فیل مدام به انسان ها خیر می رساند و به همه توجه می کند و حتی عاشق یک دختری می شود ولی متاسفانه دختر در شروع روز بعد او را به خاطر نمی آورد و فیل مجبور می شود هر روز عشق و محبت خود را به دختر ابراز و اثبات کند.

این فیلم به ما می آموزد که علی الرغم انجام کارهای روزمره تکراری، می توانیم به زندگی به شیوه متفاوتی بنگریم و زندگی را تبدیل به چیزی کنیم که دوستش داریم. به جای اینکه در گذشته و آینده گم بشویم، از اکنون مان
لذت ببریم.
بی نهایت ممنونم از استاد عزیزم برای معرفی این فیلم شاهکار.
farah

3 months, 2 weeks ago

همسایه بی منطق من ?
همسایه ما به تازگی یک گربه ای خریده و زنگوله ای به گردنش انداخته و هرکجا که می رود با خود میبرد و گاهی هم رهایش می کند که برای خودش بچرخد.

من روزهای اول دورادور او را دیدم و به همسایه ام گوشزد کرده ام که من فوبیای حیوانات، مخصوصن گربه دارم و خواهش کردم که در کریدور ساختمان او را آزاد نگذارد. اما تا به‌حال چند بار با دیدنش غافلگیر شده ام و چنان جیغی کشیده ام که همه همسایه ها شنیده اند و جلوی همه پاک آبرویم بر باد رفته. هرکس مرا می بیند با تمسخر و شوخی دستم می اندازد و داغ دلم را تازه می کند.

گاهی اوقات آنقدر عاصی می شوم که دلم می خواهد پولی بدهم یک نفر بیاید و گربه اش را ببرد و سر به نیست کند تا انقدر بی ملاحظه نباشد. اما این ها فقط در حد تصورات احمقانه من باقی می ماند.

کاش یک نفر پیدا می شد و به این همسایه زبان نفهم‌ من حالی می کرد که این‌ کارش مردم آزاری است. یکبار که گربه اش در دست و‌پایم پیچید. از شدت ترس دچار تپش قلب و تنگی نفس شدم و بدنم سست شد و نزدیک بود از حال بروم که یک نفر سرو کله اش پیدا شد و به دادم رسید.

دیگر یک روز کارد به استخوانم رسید و به فکر چاره افتادم. واقعیت این است که من نمی توانم آپارتمانم را عوض کنم. همسایه ام هم که تکلیف اش روشن است. فاز روشن فکری برداشتم و پیش مشاور رفتم. همه ماجرا را از اول برایش تعریف کردم تا بلکه فرجی بشود و مشکلم حل بشود.

مشاور: اولا که عجب همسایه بی ملاحظه ای.
من: خیلی. من چند بار علنا با زبون بی زبونی گفتم که من از گربه می ترسم اما توجه ای نکرد.
مشاور: حق داری. دلیل نمیشه که چون یه عده حیوان دوست و حامی حقوق حیواناتن، همه مثل هم باشن.
من: بابا، منم دلم نمی خواد به حیوانات آزاری برسه ولی می ترسم ازشون. از اینکه نزدیکم باشن احساس ناامنی می کنم.
مشاور: کاملا طبیعیه. هیچوقت بوده که آزاری از یک حیوان بهت برسه ؟
من: بله. چهار سالم بود که در یک روز تابستانی که در خانه مادربزرگم بودیم و ناهار می خوردیم. من یک استخوانی دست گرفتم و به سمت گربه ای که در ایوان نشسته بود بردم.گربه با تمام قدرت دست کوچکم را گاز گرفت. من جیغ می کشیدم و پدر و مادرم سعی می کردند دستم را از دهان گربه بیرون بکشند. دیگر انقدر حالم بد شد که مرا به اورژانس بردند. از آنروز به بعد من از حیوانات می ترسم.
مشاور: آخی چقدر وحشتناک. اما من بهت کمک می کنم که کم کم با ترست مواجه بشی.
من: مواجه؟ وای من خیلی می ترسم.
مشاور: نترس. من قرار نیست گربه بیارم که بغل کنی. یه راه های دیگه ای هم وجود داره واسه غلبه بر ترس ات که باهم امتحانش می کنیم.

حالا در قدم اول مشاور از من خواسته که تحقیق وسیعی درباره انواع گربه ها انجام بدهم و برای جلسه بعد بیاورم.

احتمالن در جلسات آتی یک مدیتیشن ریز هم با گربه می روم. مثلا در یک جای خوش و آب هوا بنشینم و تصور کنم که یک گربه ملوس پشمالوی سفیدی دارم و دست نوازش بر سرش می کشم.
حتی با تصورش هم موهای تنم سیخ می شود.

نمی دانم آخر سر این ترس من می ریزد یا نه، اما نتیجه جلسات را حتما به اطلاع تان می رسانم.
farah

3 months, 3 weeks ago

طنز بانک
مکان: اورژانس بیمارستان.
یک روز از استانداری و پلیس راهور تماس گرفتند که ماشین حامل یکی از مقامات عالی رتبه کشور دچار سانحه شده و چون به بیمارستان‌ ما نزدیک هستند، مصدومین به بیمارستان ما اعزام می شوند. به کل بیمارستان اطلاع داده شد که در حالت آماده باش قرار بگیرند.
یک پرستار خوش زبان و خوش بر و رو هم مامور همراهی با مصدومین شد.
بعد از پذیرش در اورژانس، یکی از بیماران که از قضا بالاترین مقام سیاسی بود را جهت گرفتن سی تی اسکن مغز به واحد رادیولوژی بردند.
موقع جابجایی بیمار مورد نظر از تخت به برانکارد، بیماربر دستپاچه شد و بیمار را به زمین انداخت.
منشی واحد سیتی اسکن از پرستار مامور پرسید. برای این بیمار چه سیتی اسکنی لازم است؟
پرستار مامور: والا تا قبل از افتادن، سیتی مغز لازم بود الان دیگه کمر هم اضافه شد. ?*?***farah

3 months, 3 weeks ago

طنز بانک
مکان: بیمارستان. واحد اندوسکوپی.
موقعیت: متخصص گوارش قبل از ویزیت بیماران.
آقای دکتر: پس خانم کلانتری کجاست؟
منشی: شیفت نیستن.
اقای دکتر: من در صورتی که ایشون بیان کار شروع می کنم. نیروی تازه کار به درد من نمی خوره. صد بار تا حالا گفتم. تماس بگیرید که الساعه بیان.
منشی: چشم همین الان.
منشی با مرکز تلفن تماس می گیرد و به همکار مخابرات می گوید، سریع با کلانتری تماس بگیرید که بیاید و قطع می کند.
یک ربع بعد از نگهبانی اورژانس با واحد آندوسکوپی تماس می گیرند که از کلانتری ۱۳۸ امدن.چیکار داشتین؟
منشی: ???
farah

We recommend to visit

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 weeks, 3 days ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 16 hours ago

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 1 month, 1 week ago