Why Pay for Entertainment? Access Thousands of Free Downloads Now!

سرگذشت گرگ‌زاده🐺

Description
رمان فانتزی سرگذشت گرگ‌زاده
نویسنده: اروند خراسانی

👈حتما نظراتتون رو بنویسید
Advertising
We recommend to visit

💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic

🎵پیج اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/bankemusic._

تیک تاک tiktok.com/@_musicir

یوتیوب
https://youtube.com/@Musicir_

ساندکلود
https://on.soundcloud.com/rdgTA

🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@IranMusicSP

2 years, 4 months ago
عید نوروز رو به همتون تبریک …

عید نوروز رو به همتون تبریک میگم و امیدوارم سال بسیار خوبی رو داشته باشید❤️

2 years, 4 months ago

#فصل_۴ #قسمت_۶

نگولار بعد از اینکه آخرین بیل قبر دختر جزایری را زد به کنار ایستاد. سرباز دیگری هیزم‌هایی که به زیر جنازه‌ی دختر آذرانی گذاشته بودند را آتش زد تا هر دو دختر با رسومات خود دفن شوند.

نگولار در حالی که همه سرشان را پایین انداخته بودند گفت:
– "با اینکه دیگر میان ما نیستن توستن به مقصدشون برسن. دعا میکنیم تا کنار خدایانشون به آرامش و زندگی‌ای ابدی برسن."

سپس رو به سربازی کرد و گفت:
– "بعد از سوختن کامل خاکسترش رو داخل یه کوزه بریز و به تالار آذرانی‌ها ببر."

سرباز سرش را کوتاه به نشانه‌ی اطاعت تکان داد.

نگولار دستش رو بر شانه‌ی کیان گذاشت و آرام به او گفت:
– "اینجا دیگه راهمون از هم جدا میشه و ممکنه هیچوقت همو نبینیم. فقط میخوام بدونی اگه خدا بهم پسری میداد دوست داشتم مثل تو باشه؛ باغیرت، نترس و شجاع. هر وقت کمکی خواستی فقط کافیه به خونه‌ی من بیای. از هر کسی که بپرسی بهت جاشو نشون میده."

بین سخنان نگولار ناگهان صدایی کنایه آمیز آمد:
– "نگولار، نگولار! بالاخره!"

نگاه‌ها به سمت منشا صدا چرخیدند. مردی پیر و بسیار چاق با سری و صورتی تراشیده در لباس سپید کاتبی به همراه دو کاتب دیگر با دستانی باز به نشانه‌ی خوش امدگویی نگولار را صدا میزد.

نگولار که به نظر کیان زیاد از دیدن کاتب چاق خوشحال نبود گفت:

– "جناب دوسان، هنوزم زنده‌اید؟ چه چیزی شمارو به اینجا کشونده؟"

دوسان با لحنی زهرآلود گفت:

– "در واقع نمیدونم، شاید چون دو روز تاخیر داشتید."

نگولار قاطع پاسخ داد:

– "دو روز که نه ، بلکه پنج روز پیش اِرون کاتبتون با سریعترین اسبمون به اینجا رسیده و شمارو در جریان اتفاقات گذاشته. درسته جناب دوسان؟"

دوسان خندید:

– بله کاملا درسته و شاید بخاطر همین هم از سِمَتش برکنار شده، نظر شما چیه فرمانده؟

نگولار لبخندی تلخ زد:

– "جناب دوسان، منو تهدید نکن. ۱۰ سال پیش خودت یکی از اونایی بودی که به پام افتادن که این کار رو قبول کنم. اگه من نباشم گارد سیاهی وجود نداره از این موضوع مطمئن باش. الان هم حوصلت رو ندارم میخوام برم خونم استراحت کنم. برای مراسم سالیوار با چندتا سرباز میاد."

سالی با تکان دادن سر اطاعت کرد.

سپس آنجا را ترک و افرادش هم پشت سرش راه افتادند. کیان نیز سریع به دنبال او راه افتاد که دوسان از بازویش گرفت.
– "مرد کوچک تو الان نباید اینجا باشی!"
سپس او را به یکی از کاتبان سپرد
– "ببرش میدان همایش پیش بقیه."

کیان به دنبال کاتب راه افتاد.
هنگامی که به میدان همایش رسیدند به دنبال دوستان خود میگشت تا رولان را دید که با تکان دادن عودش در هوا و سوت زدن به او علامت میداد. خودش را به آنها رساند و کنارشان نشست.
ووک پرسید:
– "کجا بودی کل زمان؟"
– "یکاری داشتم که باید تمومش میکردم."

همه جا پر از سرباز‌های سیاهپوش بود. با خودش فکر میکرد که آیا نگولار فرمانده‌ی همه‌ی آنهاست که سالی را در حال دستور دادن به آنها دید.

در همین هنگام برخورد چیز کوچکی را به پشت سرش احساس کرد. اول ذهنش را مشغول نکرد ولی بلافاصله تکرار شد. سرش را برگرداند و به پشت سر نگاه کرد. دو ردیف بالاتر چهره‌ی وادولان را دید که با دار و دسته اش به او میخندیدند. وادلان بلند گفت:
– "چیه میخوای گریه کنی؟"
و دوباره سنگ‌ریزه‌ای به سمت کیان پرتاب کرد‌.
بدن کیان از شدت خشم به لرزه افتاده بود. نمیتوانست اجازه دهد کسی با او اینطور رفتار کند‌. مگر چه کسی بود. او همان ترسوی آن شب بود. وادلان سنگ ریزه‌ای دیگر پرتاب کرد که به چشم کیان برخورد کرد.
بدون اینکه به نصیحت‌های آرین، که سعی داشت او را آرام کند، گوش کند، سریعا از جایش برخواست و به سمت وادولان حمله ور شد.

2 years, 4 months ago

#فصل_۴ #قسمت_۵

از سحرگاه بود که دوباره حرکت به مدیلا را از سر گرفته بودند. طبق گفته‌ی نگولار و افرادش تا قبل ظهر به آنجا میرسیدند. وادولان در طی این زمان چندین آذرانی با قامت‌هایی بزرگ همانند خودش را به دور خود جمع کرده بود. نگاه‌های تمسخرآمیز آنها کیان را خشمگین میکرد. وقتی از تپه‌ای دیگر گذشتند ناگهان سرو صدا‌ها زیاد شدند.
آنجا بود. آن مقصدی که در این چند ماه به سمتش میرفتند در محدوده‌ی دیدشان بود. همه از شدت هیجان فریاد میزدند و همدیگر را در آغوش میکشیدند. فضایی سبز، دریاچه‌ و رودی زیبا در میان صحرایی خشک. اگر پدرش آنجا بود از کلمه‌ی "معجزه" استفاده میکرد، کلمه‌ی مورد علاقه‌اش.

کمی تا درواز‌ه‌های شهر نمانده بود که کیان تصمیم گرفت خودش را به آخر صف برساند ؛ جایی که نگولار، سالی و چند نفر دیگر از محافظان در کنار گاری حامل جسد‌های دو دختر می‌آمدند.

مگس‌ها بر روی گاری جشن گرفته بودند. وقتی کیان به آنجا رسید دلیل تجمع حشرات را فهمید. جنازه‌ها پس از چند روز بوی بسیار بدی میدادند به طوری که باعث سردرد میشد. نگولار و بقیه صورت‌هایشان را با پارچه پوشانده بودند تا کمی از آن بو در امان بمانند. کیان سرفه کنان خودش را به نگولار رساند و گفت:
– "منم میخوام تو مراسم خاکسپاری باشم."
نگولار جواب داد:
– "پس جلوی دهنت رو به یه چیزی بپوشون که خفه نشی."
کیان دهان خود را با لباسش گرفت و با کمک سالی سوار گاری شد.

در میدان همایش جمع شده بودند، جایی که رخداد‌های ورزشی و نمایش‌ها برای تعداد زیادی از آدم ها که از هر سو به تماشا می نشستند برگذار میشد. به آنها گفته بودند که ردیف‌های بالاتر را پر کنند تا کسانی که در کاروان جدید در راه بود در قسمت‌های پایین تر جا بگیرند. ساعتی از انتظارشان میگذشت و تقریبا همگی خسته شده و شاکی بودند. لیسا رو به او کرد و گفت:
– "میبینی؟ باید کلی صبر کنیم برای کاناکس هایی که از غرب میان. از غرب! دو روز پیش قرار بوده برسن. الان هم که بیان همشون بوی گند میدن. کاناکس‌های اینجا خیلی کمن که رفتن از غربم آوردنشون؟ بعد تو هی بگو چرا ازینا متنفرم."

هینیا پرسید:
– "میدونی که  کیاران ، کسی که مدیلا رو ساخته یه انسان بوده دیگه؟"
– "اره یه انسانی که توسط ثار‌ها بزرگ شده."
اینکه لیسا از انسان‌ها خوشش نمی‌آمد را تا این لحظه بخوبی فهمیده بود. کمی از حرف لیسا نگذشته بود که غربی‌ها رسیدند و باقی‌جاهای خالی را پر کردند.

لیسا چشمانش را چرخاند و گفت:
– "بالاخره!"

2 years, 5 months ago

#فصل_۴ #قسمت_۴

لیسا همزمان که با تمام قدرت هینیا را تکان میداد گفت:
– "نگاه کن! داره به ما دست تکون میده."
هینیا که از افکار عمیقش بیرون کشیده شده بود متعجبانه پرسید:
– "چی شده؟ کی؟"
– "اوناهاش نگاه کن!"
هینیا آن سمتی که لیسا اشاره میکرد را نگریست و چهره‌ی لبخندزنان صوئف را دید. صوئف شنا کنان به سمتشان آمد.
هینیا دست و پای خود را گم کرده بود و نمیدانست که چه اتفاقی قرار است بیافتد.

صوئف وقتی به نزدیکی آنها رسید همانطور که درون آب بود گفت:
– "سلام خانم‌ها! چطورید؟"
لیسا خودش را پشت هینیا قایم کرد. آرام ولی پر هیجان گفت:
– "وای واقعا داره با ما حرف میزنه! چی بگیم بهش؟!"
هینیا در چشمان صوئف خیره و شد و خیلی با ادب پاسخ داد:
– "ممنونم از شما. ما خوبیم. امیدوارم شما هم خوب باشید."
– بسیار ممنونم. میتونم اسم بانوان رو بپرسم؟
هینیا نفسی راحت کشید. صوئف قصد برملا کردن رازش را نداشت.
به آرامی پاسخ داد:
– ایشون لیسا هستند و بنده هینیا!
– از آشنایی با شما خوشبختم. بنده شهسوار صوئف وارث تاج و تخت حکومت سرزمین مقدس ثارها، نورثان هستم.
هینیا سرش را به نشانه‌ی احترام خم کرد و گفت:
– "از آشنایی با شما خرسندم الاحضرت."
لیسا نیز سرش را خم کرد.
صوئف با لبخند گفت:
– "ممنونم بابت احترامتون ولی من رو مثل دوست خودتون بدونید و فقط صوئف صدام بزنید. هر چی باشه در مدیلا هستیم. خب درواقع خواستم بدونم میخواین به ما بپیوندین و کمی از وقتتون رو با من و دوستانم بگذرونید؟"
لیسا شروع به تکان دادن دست هینیا کرد و مکرر از او میخواست که قبول کند.
هینیا اما پاسخ داد:
– از دعوت شما متشکرم ولی ما باید به خونه برگردیم و خودمون برای مراسم خوش آمد گویی که چند ساعت دیگه برگذار میشه آماده کنیم.
صوئف لبخندی زد:
– "بسیار عالی! امیدوارم روز بسیار خوبی داشته باشید."

و سپس شنا کنان از انجا دور شد.
لیسا مشتی آرام به بازوی هینیا زد و گفت:
– "چرا گفتی نه؟ میدونی چه موقعیتی رو از دست دادیم؟"
هینیا پاسخ داد:
– "اگه فکر میکنی یکی از این اشراف‌زاده‌ها مثل افسانه‌ها عاشقت میشه و ازت خواستگاری میکنه باید بگم که در اشتباهی. برای اونا ازدواج فقط یک نوع سیاسته."

2 years, 5 months ago

#فصل_۴ #قسمت_۳

– "شنیدم شلوارت رو خیس کردی!"
یکی از بچه‌ها در حالیکه کیان را با دست نشان می‌داد این جمله را گفت.
همه میخندیدند. کیان و دوستانش که از همه جا بیخبر بودند، متعجب هم دیگر را نگاه میکردند.

پسرک ادامه داد:
– "وادلان برامون تعریف کرد که از حال رفتی و دیشب با خودشون بردنت که سر حالت بیارن آقای ترسو!"

پسر دیگری اضافه کرد:
– "پدرم میگفت آدم‌های بزدل مثل مریضی‌ میمونن. باید تا جایی که ممکنه ازشون دوری کرد وگرنه تو هم مبتلا میشی."

جزایری‌های حاضر گوشه‌ای ایستاده بودند سرشان را به نشانه‌ی تاسف تکان میدادند. یکی از آنان پیش قدم شد و گفت:
– "تو جزوی از ما نیستی. ما با بزدل‌ها صنمی نداریم."
تفی بر زمین انداخت که نفرتش را به کیان نشان دهد.

همه آذرانی‌ها میخندیدند و این کیان را حسابی خشمگین کرده بود. دست راستش می‌لرزید. آن را آرام مشت کرد اما از شدت لرزش کاسته نشد. دلش میخواست با مشت‌هایش تمام آن دهان‌های خندان کثیف را ببندد. وادلان در حالیکه بقیه را کنار میزد با آن هیکل درشتش روبروی کیان ایستاد و گفت:
– "به به! شلوار خرابکن چطوری؟ دیشب بهت از پستون کی شیر دادن تا اروم بشی؟ بهت خوش گذشت؟"

کیان به چشمان او خیره شد و گفت:
– "به تو چی؟ کنار جنازه‌ها خوش گذشت؟"
با نیشخندی ادامه داد:
– "البته چیزی نمیدونی چون خودت هم جنازه بودی."

چهره‌ی وادلان به یکباره تغییر کرد و با فریادی از عصبانیت کیان را به عقب هل داد. اگر آرین، رولان و ووک او را نمیگرفتند، محکم با خاک اصطبل بزرگ برخورد میکرد.
وادلان فریاد زد:
– "اگه فکر میکنی اینقدر قوی هستی، چرا با من شاخ به شاخ نمیشی؟ نمیتونی چون یه بزدلی."
کیان که از شدت خشم دیگر چیزی نمی‌فهمید شروع به ناسزا گفتن کرد. قصد داشت به سمت وادلان حمله ور شود و به او درسی بدهد، اما آرین و دیگران او را محکم گرفته و مانع حرکتش شده بودند.
آرین در گوشش زمزمه کرد:
– "هم خودت و هم ما که میدونیم که دیشب چه اتفاقی افتاده پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟ بیخیال شو!"

کیان اما همچنان سعی میکرد خود را رها کند و وادلان را به سزای عملش بنشاند. آرین و رولان با کمک ووک با همه‌ی توانی داشتند کیان را از آن اصطبل بزرگ خارج کردند. صدای جمع که به همراه وادولان که به کیان میخندیدند و در مورد او حرف‌های ناشایستی میزدند، بیرون نیز به گوش میرسید.
پس از دور شدن از اصطبل و کمی آرام شدنش آرین به او گفت:
– "اگه گندی بالا بیاری اخراجت میکنن بعدش هم خدا میدونه چه بلایی سرت میاد. پس عاقل باش و کاری نکن که بعدا پشیمون بشی."

کیان دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
– "وقتش که برسه بهش نشون میدم! کسی که به شرافت و غیرتم بی‌احترامی کنه باید تاوانش رو هم بده."
رولان گفت:
– "فراموشش کن کیان! اون هم از تو بزرگتره هم قویتر و هم اینکه تجربه‌ی رزمش بیشتره."

کیان با صدای آرامی گفت:
– "اون دل و جیگرش رو نداره!
کمی آب به سر و روی خود زد، با چشمان گرگ نمایش به رولان خیره شد و قاطعانه ادامه داد:
– "ولی من... من دارم. هرچی که میخواد بشه.. بشه!"

2 years, 5 months ago

#فصل_۴ #قسمت_۲

هینیا جواب داد:
– "سلام به شما! بله دیشب دیروقت رسیدیم."
مرد با لبخند گفت:
– "بسیار عالی! به مدیلا خوش آمدید! امیدوارم زمان خوبی در این شهر زیبا سپری کنید. برای خرید نون میرید؟"
– "بله!"
– "الان نانوایی‌ها خیلی شلوغن من چهار نون تازه خریدم ولی چون شاگردم امروز نمیاد دوتا بیشتر لازمم نمیشه."
سپس با دست از لیسا درخواست کرد که زنبیل را به او دهد. لیسا اول زنبیل را به سمت خود کشید اما در آخر بخاطر نگاه‌های خواهشانه‌ی هینیا زنبیل را به مرد غریبه داد. مرد در زنبیل دو نان تازه‌ی بزرگ گذاشت سپس دو ظرف در یکی مقداری عسل ریخت و در دیگری کره‌ی حیوانی و گفت:
– "دیگه لازم نیست برای خرید به خودتون زحمت بدید."
و زنبیل را دوباره به لیسا برگرداند. لیسا با تعجب به هینیا نگاه میکرد.
هینیا از مرد بسیار تشکر کرد. وقتی خواستند آنجارا ترک کنند مرد گفت:
– "صبر کنید یه چیز دیگه هم هست!"
او ظرفی حصیری‌ای برداشت، آن را پر از میوه‌های درشت  و خوشرنگ کرد و به هینیا داد. سپس گفت:
– "این هم هدیه‌ی خوش‌آمدگویی من به شما!"
پس از تشکر‌های بسیار آنها از آن مرد خداحافظی کرده و آنجا را ترک کردند.
از کنار نانوایی‌ای رد شدن که صف آن بسیار شلوغ بود. هینیا با آرنجش آرام به لیسا ضربه‌ای زد:
– "دیدی؟! انسان خوب هم پیدا میشه."
لیسا که انگار از حرف او آزرده شده بود در پاسخ به او لبخندی تلخ زد.
هینیا به دنبال لیسا به سمت آنجایی که او آن را "بهشت مدیلا" مینامید، می‌رفت. زیبایی‌های مدیلا تمام شدنی نبودند. خانه‌های زیبا با حکاکی و طرح‌های باورنکردنی، خیابان‌های تمیز، دکان‌های رنگارنگ، حوضچه‌های زیبا و خیلی ویژگی‌های دیگر.
زن‌ها لباس‌هایی با رنگهای روشن و زیبا میپوشیدند و همینطور پارچه‌‌ای بر سر میکردند که آنها را در برابر نور مستقیم آفتاب حفظ میکرد. مردان نیز معمولا مندیلی بر سر داشتند به همراه لباس‌هایی بلند با رنگ‌هایی نزدیک به سفید.
هینیا در همین مدت کم از سکونتش در مدیلا، عاشق آن شده بود. حسی از درون به او میگفت که سرنوشتش اینجا خواهد بود، در این شهر مقدس.

پس مدتی قدم زنی از خود شهر و ساختمان‌های متمرکز در آن نقطه‌ خارج شدند. از اینجا به بعد خانه‌هایی با باغ‌های زیبای میوه، مخصوصا انگور‌های درشت به چشم میخوردند. مردم در حال کار بر روی زمین‌هایشان بودند یا در حال رسیدگی به گله‌هایشان.
لیسا با دست روبرو رو نشان داد و گفت:
– "اونجا! به بهشت مدیلا، دریاچه‌ی فیروزه‌ای، خوش اومدی!"
هینیا باورش نمیشد که چه میدید. دریاچه‌ای آبی رنگ همچون یاقوت کبودی در دل صحرا. دور دریاچه سرسبز و زیبا بود. درون آن جوانانی که شنا میکردند. افرادی که مشغول ماهیگیری بودند. واقعا منظره‌ی زیبایی بود.

آنجا بود که چشمش به صوئف و دوستان اشرافی‌اش افتاد که مشغول آب بازی و شنا بودند. آرزو میکرد که کاش صوئف اینجا نبود تا میتوانست راحت و بی‌دغدغه‌ی آنکه هویتش آشکار شود این دو سال را همانند دختر‌های دیگر در مدیلا بگذراند.
لیسا او را از افکارش بیرون کشید:
– "میای غذامون رو بخوریم، یا میخوای فقط پسر‌هارو دید بزنی؟"
هینیا لبخندی زد و بر روی پارچه‌ای که لیسا بر روی زمین پهن کرده بود نشست.
لیسا در حالی کره و عسل را بر روی نانش می‌مالید گفت:
– "میدونم خیلی زیبان مخصوصا اون یکی!"
با نوک چاقو به سمت صوئف اشاره میکرد. لقمه‌اش را در دهان گذاشت و با دهان پر ادامه داد:
– "ولی حتی فکرشم نکن. شنیدم اونا اشراف زادن پس به رعیت‌هایی مثل من و تو توجه نمیکنن."
هینیا با تعجب به لیسا نگاه میکرد. اگر او با دهان پر حرف میزد بسیار سخت تنبیه میشد. از کودکی به او میگفتند که این کار یا آن کار در شأن یک شاهدخت نیست. ولی انگار دیگر مجبور نبود همانند یک شاهدخت رفتار کند پس او هم لقمه‌ای در دهان کرد و همانگونه پاسخ داد:
– "نگران نباش، ماهم یکیو پیدا میکنیم!"
هر دو خندیدند. شاید اینکار برای لیسا عادی بود اما هینیا از عمق قلب لذت می‌برد.

2 years, 5 months ago

#فصل_۴ #قسمت_۱

نور خورشید چشمانش را اذیت میکرد. سعی کرد با دستانش مانع پرتو‌های نور شود تا کمی بیشتر استراحت کند.
– "بالاخره بیدار شدی؟"
سعی کرد چشمانش را باز کند تا ببیند صدا از کجا می‌آید، اما پلک‌هایش به طور عجیبی سنگین بودند. نیم خیز شد  و با کمی مالش و ماساژ چشم‌ها بالاخره توانست آنها را کمی باز کند.
– "صبحت بخیر هم‌خونه!"
همان دختری بود که شب گذشته هنگام ورود هینیا بر روی یکی از تخت‌ها خوابیده بود. او نیز یک ثار بود. دختری لاغراندام با چشم‌های درشت سبز رنگ و ابروهای پرپشت که او را خاص و زیبا میساختند.
هینیا با صدای خسته گفت:
– "صبح بخیر!"
دخترک گفت:
– "وای ثیان و لیبا رو شکر میگم. الان سه روزی هست که به مدیلا اومدم، نمیدونی چقدر مضطرب که چه کسی قراره هم‌خونم بشه. واقعا جای شکر که اون کاناکس‌های¹ سِمِکی² با من هم‌خونه نشدن. نمیدونی چقدر موجودات پست و وحشی‌ای هستن."
هینیا با چشمان گرد شده او را نگاه میکرد. دیگران معمولا برای آشنایی نام کسی را میپرسیدند.
دختر نفسی عمیقی کشید و گفت:
– منظورم این بود که خیلی خوشحالم که اینجایی!  اسم من لیسا³ هست!
هینیا نیز نامش را گفت.
لیسا که سرشار از هیجان بود خیلی سریع و بی وقفه صحبت میکرد:
– "خوشبختم! تو از نورثانی؟ سرزمین کهن ثارها؟ خوشبحالت! من آرزومه یک بار سرزمین اجدادیمون رو ببینم! گرسنته؟ پاشو اول بریم سر چاه یه آبی به دست و صورتت بزن بعدشم میریم یه چیزی برای خوردن میگیریم! پاشو دیگه!"
هینیا به سختی از جایش برخاست. روبروی  آینه‌ی کوچکی که در اتاق بود ایستاد و با دست موهای سفیدنقره‌ایش را مرتب کرد. لیسا جلوی درب منتظر او ایستاده بود. آنها به سمت چاه آبی که کمی با آن خانه‌های کوچکِ یک شکل و منظم فاصله داشت رفتند. چند دختر که انسان بودند جلوی آنها در صف قرار داشتند. لیسا ابروان پرپشتش را در هم فرو کرد و آرام به هینیا گفت:
– "مار از پونه بدش میاد در لونه‌ش سبز میشه! هر جایی که میرم این کاناکس‌ها هستند؟!"
دختری که جلوتر از آنها در صف قرار داشت رویش را برگرداند و تهدیدآمیز از لیسا پرسید:
– "چی گفتی؟!"
لیسا جواب داد:
– "گفتم بجنب ما وقت نداریم!"
– "اگه نجنبم میخوای چیکار کنی؟"
هینیا دست لیسا را گرفت و او را به عقب کشید و آرام و متین به آن دختر گفت:
– "ما پشت سرتون منتظر میمونیم تا کارتون تموم بشه!"
دخترک بدون اینکه اهمیتی بدهد رویش را برگرداند.
لیسا لبانش را جمع کرده بود و اخم‌هایش شدیدتر از قبل شده بودند. انگار که داشت از انفجاری جلوگیری میکرد. طولی نکشید که نوبت به آنها رسید و آن انسان‌ها آنجا را ترک کردند.
لیسا که به دور شدن آنها نگاه میکرد گفت:
– "سمکی‌های ابله!"
هینیا سطل آب را به پایین چاه انداخت و در حالی که آن را با اهرم بالا میکشید پرسید:
– "متوجه نیستم، تو با انسان‌ها مشکل داری یا با سه‌مُلکی‌ها؟"
– "اونها همشون مثل همن، ولی سمکی‌ها از بقیه‌‌شون خیلی نفرت‌انگیزترن!"
سپس آهی کشید و ادامه داد:
– "ولشون کن اعصابمون رو خورد نکنیم. دست و صورتمون رو بشوریم و بعدش بریم خرید!"
هینیا پرسید:
– "خرید؟ مگه پول داری؟"
لیسا جواب داد:
– "تا وقتی زمان پیداکردن کار نرسیده، مکتب خرج هفتگیمون رو میده. نگران نباش برا صبحونه می‌برمت به بهشت مدیلا!"
بعد از آب نوشیدن و شست‌شوی دست و رو به سمت خانه شماره‌ی ۲۲ برگشتند تا لیسا کیسه‌ی پول و زنبیلی برای خرید نان و غذای صبحانه بردارد. به داخل شهر رفتند، دیوار‌های خانه‌ها صاف و زیبا متشکل از خشت خام و خیابان ها بسیار زیبا سنگفرش شده بودند. در هر چهار راه حوض بزرگی قرار داشت تا مردم بتوانند مشک ها و ضرف‌هایشان را با آب زلال و خنک آن پر کنند. مردم مدیلا همه خندان و شاد بودند. تا به هم دیگر میرسیدند لبخند میزدند و سلام میکردند، حتی اگر همدیگر را نمیشناختند. برعکس باقی مکان‌ها مدیلا مملو از انسان‌ها و ثارهایی بود که باهم در صلح و آرامش می‌زیستند و به یکدیگر احترام میگذاشتند. هر چه نباشد همگی با همدیگر بزرگ شده بودند. در میان راه مردی با ریش بلند سیاه که مندیل⁴ سپیدرنگی بر سر داشت آنهارا صدا زد:
– "خانوما! یه لحظه میاین؟"
او پشت یک دکان میوه فروشی ایستاده بود.
لیسا آرام به هینیا گفت:
– "به هیچ عنوان سمتش نمیریم! سرمونو پایین میندازیم و به راهمون ادامه میدیم!"
هینیا که خوشرویی و مهربانی در چهره‌ی مرد میدید رو به لیسا کرد و گفت:
– "حالا یک لحظه بریم ببینیم چی میگه."
و به سمت مرد میوه‌فروش رفت. لیسا هم به ناچار به دنبال او راه افتاد.
مرد گفت:
– "سلام به شما خانم‌های جوان! تازه به مدیلا اومدید؟"

2 years, 5 months ago
[#فصل\_۴](?q=%23%D9%81%D8%B5%D9%84_%DB%B4) گرگ‌زاده

#فصل_۴ گرگ‌زاده

2 years, 5 months ago

#عشق_ممنوعه_۳

صدای جیغ و فریاد زنانه از خانه‌ای که هولتون به آن رفته بود به گوش می‌رسید. نگولار زیر لبی ناسزایی گفت، از اسب خود پایین آمد و خودش به سمت خانه رفت. وارد خانه شد، چه خانه‌ی بزرگ و زیبایی بود، پر از وسایل قیمتی که سربازان در حال جمع آوری و ضبط بودند. صدای فریاد از طبقه‌ بالا می‌آمد. نگولار سریع خودش را به آنجا رساند. دو دختر که یکی از آنها باردار بود توسط سربازان محکم نگه داشته شده بودند.
دخترک فریاد میزد:
– "حیوون‌های عوضی خواهرم بارداره!"
هولتون بی خبر از حضور نگولار به سمت دخترک رفت و سیلی‌ای بسیار محکم بر صورت او فرو آورد.
– "فاحشه‌ی ابله دهنت رو میبندی یا ببندمش برات؟ سربازا زن حامله ببرید. من با این فاحشه یکم کار دارم."

– "چیکار مثلا؟"
نگولار دیده‌ها را به سمت خود متمرکز کرد. سربازان با این حال که آنهارا محکم گرفته بودند ادای احترام کردند.

هولتون خندید:

– "نگولار!"
نگولار با نگاهی سرد و لحنی تند گفت:
– "سردار، جناب سردار! جایگاه خودت رو بدون بچه."
نگولار جوان به پیش دخترک رفت و پرسید:
– "چرا داد و فریاد میزنی؟ ما میبریمتون شهر پیش بقیه هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد."
دختر سعی داشت خودش را از چنگ سربازان رها کند. نگولار با اشاره فرمان رها کردن او را داد. دختر با آن چشمان سبز و زیبایش، بدون آنکه کلامی از نگولار خواهش و التماس میکرد. ناگهان از چشمانش اشک‌ها جاری شدند و بغضش ترکید. به پای نگولار افتاد و از او زجه‌زنان درخواست رحم میکرد. پوتین‌های گِل‌آلود نگولار را میبوسید. مو‌های دختر که بر روی پاهای نگولار پهن شده بودند، رنگی داشتند که نگولار در طول عمر خود در هیچ ثاری ندیده بود؛ رنگی بین سپید و نقره‌ای.
دختر زجه زنان گفت:
– "جناب سردار خواهش میکنم ازتون. چیزی تا به دنیا اومدن بچه‌ی خواهرم نمونده هر لحظه ممکنه به دنیا بیاد. اگر خواهر خودتون بود چیکار میکردین؟"

هولتون به صورت کاملا ناگهانی لگدی به پهلوی دختر وارد کرد و گفت:
– "خفه شو کله‌خُشک¹ عوضی!"
نگولار از یقه‌اش گرفت و با سر خود ضربه‌ی به صورت او وارد کرد. با خشمی که دل هر جنگاوری را از ترس آب میکرد به او خیره شد و با تُنی تهدیدآمیز گفت:
– "اینجا کسی بدون اجازه هیچ غلطی نمیکنه بچه. با من در نیافت چون اصلا برام مهم نیست بچه‌ی کدوم کثافتی هستی که درست ادبت نکرده. اینجا من فرماندم پس احترام بذار!"
هولتون که خون جاری شده از دماغش را دید فریاد زد:
– "ای حرومزاده! پدرم...."

نگولار سریع به پشتش رفت گردن او را بازواش قفل کرد و فشار داد.
همه حضار با تعجب نگاه میکردند اما هیچکس جرعت دخالت کردن را نداشت. هولتون دست و پا زنان می‌خواست خود را رها کند اما پس از مدتی کوتاه دیگر جان و نفسی نداشت و دست و پایش کاملا رها شدند.
نگولار او را بر روی زمین رها کرد و دستور داد:
– "زنهارو ول کنید و اینو ببریدش بیرون!"
یکی از سربازان پرسید:
– "قربان... مُرده؟"
– "نه فقط بیهوشه، شما برید من خودم رسیدگی میکنم."
سرباز دیگری پرسید:
– "قربان ضبط وسایل و خوراک چی میشه؟"
نگولار با خشم پاسخ داد:
– "هر کس کوچکترین چیزی از این خونه ببره خودم به شخصه دست‌هاشو قطع میکنم. حالا هم این ابله رو ببرید از اینجا!"
سربازان هولتون را بلند کرده و خانه را ترک کردند.
نگولار دستش را برای کمک به بلند شدن دختر دراز کرد. دختر که متعجبانه به نگولار نگاه میکرد با کمک دست از جا برخواست.
نگولار پرسید:
– "درد داری؟"
دختر با سر پاسخ منفی داد.
– "به قابله نیاز دارید؟"
دختران هر دو گریه کنان از نگولار تشکر کردند.
نگولار با لبخند گفت:
– "پس من میرم دنبال قابله بگردم. شما هم همینجا بمونید تا برگردم."

2 years, 5 months ago
داستان میان فصلی:

داستان میان فصلی:
#عشق_ممنوعه_۳

We recommend to visit

💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic

🎵پیج اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/bankemusic._

تیک تاک tiktok.com/@_musicir

یوتیوب
https://youtube.com/@Musicir_

ساندکلود
https://on.soundcloud.com/rdgTA

🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@IranMusicSP