Last updated 2 months, 2 weeks ago
سریع سرش را بالا آورد و با صحنهای عجیب و فرازمینی مواجه شد؛ چیزی شبیه به عروسماهی سرخ رنگی بزرگ در آسمان ظاهر شد و به سمت سطح دریا، نه چندان دور از او، فرو میآمد. شیء، هرچه که بود، زیبا و درخشان بود. ناگهان، آن جسم با آب برخورد کرد و موج عظیمی به سوی قایق پیرمرد آمد. موج قایق کوچک چوبی را چپ کرد و پیرمرد، همانند ماهیای که از قلاب میگریزد، زیر آب شروع به دست و پا زدن کرد.
وقتی به سطح آب رسید، با تلاش فراوان خود را به قایق شکستهاش رساند. از دور، روی سطح آب، چیزی عجیب توجهاش را جلب کرد. در لحظهای کوتاه و پرابهام، گمان کرد بدن زنی زیبا با پایینتنهای شبیه به ماهی را دیده است. اما پیش از آنکه بتواند بیشتر فکر کند، صدای گریه نوزادی توجهاش را به خود جلب کرد؛ نوزادی روی تکهای از چوب شناور بود.
این حتماً هدیهای از الهه آبها، سارن، بود. پیرمرد باور داشت که سارن خودش را برای لحظهای کوتاه به او نشان داده است. نوزاد پسر را به نزد خود آورد. بخاطر آن واقعهی آسمانی، او را "کیهان" نامید..
نخستوزیر یک سکه طلای شاهی به پزشک داد. پزشک دوباره تعظیم کرد و ادامه داد: «فرزند شما دختری است با موهایی الهه مانند بسیار روشن و چشمانی سبز، درست مانند مادر مرحومشان. شاهدخت لکهی مادرزاد کمرنگی دور چشم راست تا پایین گونهشان دارند. ملکه پیش از مرگ درخواست کردند که نام او را هینیا بگذاریم، البته اگر طیروت بزرگ اجازه دهند.»
طیروت با اشاره، نخستوزیر را فراخواند و سند تولد را امضا کرد. سپس گفت: «از این سند هفت نسخه تهیه کنید و آن را بین خاندانهای مهم طیروتی پخش کنید.»
راهب اعظم گفت: «اعلیحضرت، جشن تولد این نوزاد باید باشکوه باشد، اما بنده درخواستی دارم. فرقه شکوفه سرخ امشب تمام نوزادانی که زیر این ستاره متولد شدهاند را قربانی کردهاند. از شما خواهش دارم تولد دخترتان را دو روز به تعویق بیندازید تا از سوءقصدهای احتمالی جلوگیری شود. همچنین، این فرقه را از طیروتی تبعید کنید تا هم مردم و هم معابد خدایان از شما حمایت بیشتری کنند.»
طیروت لبخندی زد و گفت: «هوشمندانه است، کاهن بزرگ. مالیات را نیز برای افزایش امنیت بالا میبریم و بخشی از آن را به معابد شما اختصاص میدهیم.»
سپس به حضار نگاه کرد و گفت: «اینکه دخترم امشب به دنیا آمده، در همین جمع میماند. اگر کسی چیزی بگوید، همه شما به مرگ محکوم خواهید شد. جلسه تمام است، بروید.»
وقتی همه از اتاق خارج شدند، طیروت نخستوزیرش را باری دیگر فراخواند و با صدای آرام اما قاطع گفت: «شخصاً برو و والدران را بیاور. همه ندیمههای شاهد و خود پزشک را بکش. مرگ صیانا را دو روز دیگر اعلام میکنید. همین امشب بچه را به آرواکِل منتقل کنید.»
***
دایه با نگاهی مهربان در حال صحبت با نوزاد بود و سعی داشت او را با شیر دادن آرام کند. دستش را بهآرامی روی لکه مادرزادی صورت نوزاد کشید و او را نوازش کرد. نوزاد آرام شده بود که ناگهان اصطکاک جسم سردی را با گلوی خود احساس کرد. دستی زمخت جلوی دهانش را گرفت و با صدای بم مردانهای در گوشش زمزمه کرد: «هیس!»
دایه سرش را بالا برد و روبهرویش، نخستوزیر را دید. او با لحنی سرد گفت: «به دستور پادشاه تو همراه با شوهر و دختر تازه به دنیا آمدهات برای خدمت به شاهدخت راهی سفر میشید. یا اینکار را انجام میدی یا مثل بقیه میمیری. انتخاب دیگری نداری.»
مرد ناشناس دستش را از روی دهان او برداشت. دایه با وحشت نفسهای عمیق میکشید. چشمانش از ترس گرد شده بودند و هنوز نمیتوانست باور کند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. تنها چیزی که میدانست این بود که باید سکوت کند.
نخستوزیر ادامه داد: «اسمت ویرلا بود، درست است؟ همین حالا بدون هیچ سر و صدایی نوزاد و شوهرت را برای سفر آماده کن. نیازی به برداشتن چیزی نیست؛ همه چیز در مقصدتان فراهم است. والدران همراهیتان میکند.»
او به مردی که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد. والدران، مردی با نگاه سرد و ریش طلایی بلند، در لباس نظامیاش ایستاده بود و خنجری آغشته به خون را تمیز میکرد؛ خونی که به تازگی از بدن افرادی که ویرلا آن شب دیده بود، ریخته شده بود. خنجری که نزدیک بود گلوی او را نیز بشکافد.
او را سوار کالسکهی مخصوصی کردند. والدران قبل از بستن در کالسکه با جدیت گفت:" اول به شاهدخت شیر میدی بعد به بچهی خودت شیرفهم شد؟"
ویرلا مظلومانه پاسخ داد:"چشم!"
"شوهرت با بقیه مردها بیرون میمونه و کمک میکنه." والدران این را گفت و در را بست.
ویرلا به شاهدخت نگاهی انداخت. زندگی خودش و عزیزانش به این نوزاد دوست داشتنی بسته بود.
آن سوی دیگر جهان
ماهیگیر در دل شب، همزمان با رقص نور کمرنگ ماه و امواج آرام دریا، مشغول طعمهگذاری برای صید بود. در حالی که سایر ماهیگیران در خوابهای شیرین غرق بودند، او به سختی کار میکرد. پیرمرد میدانست که ماهیهای بزرگ و خوب تنها در این ساعات از شب به نزدیکترین آبها میآیند. برای موفقیت فقط باید از خواب شیرین شبانه دست میکشید.
بعد از دعا و مناجات با الهه دریا سارن، همه قلابهایش را آماده کرد و سپس در قایق چوبی کوچک خود دراز کشید، به سکوت شب گوش سپرد و به آسمان پرستاره خیره شد. ساعتها گذشت و تقریباً تمام قلابهایش صید کرده بودند. ماهیهای نسبتاً بزرگی در دامش افتاده بودند، ماهیهایی که مطمئناً روستاییان به آن حسادت میکردند. تنها یک قلاب باقی مانده بود. شاید اگر کمی بیشتر صبر میکرد، روزیاش بیشتر میشد. به آسمان خیره شد و همانطور که در اندیشه بود، ناگهان حس کرد قایقش شروع به لرزیدن میکند. ابتدا اهمیتی نداد، اما لرزش شدیدتر شد و صدایی غریب به گوش رسید.
همانطور که به شعلههای لرزان مشعل خیره شده بود، ناخودآگاه انگشتانش را منظم و پیدرپی روی میز میکوبید. صدای خفیفی که از ضرباتش بلند میشد، هرچند ضعیف، اما اعصاب خردکن بود. آیا سرزمینش در همین شعلهها خواهد سوخت؟ همه چیز به امشب بستگی داشت. ناگهان صدایی از پشت سر شنیده شد: «اعلیحضرت، در مورد افزایش مالیات چه نظری دارید؟»
با خشم از جا بلند شد و دستانش را بر میز بلوطی کوبید. لرزش میز، وزرا را ساکت کرد. طیروت فریاد زد: «مملکت در آستانه نابودی است و شما از من میخواهید درباره مالیات تصمیم بگیرم؟ اگر امشب فرزندم به دنیا نیاید، شما وحشیها به جان هم میافتید تا تخت را تصاحب کنید.»
ناگهان دربان وارد شد و گفت: «اعلیحضرت طیروت بزرگ، پزشک دربار اجازه حضور میخواهند.» طیروت با تکان سر اجازه داد. پزشک با چهرهای آشفته وارد شد و نفسزنان گفت: «اعلیحضرت، اگر زبانی که دارم لال نشود، باید عرض کنم که برای نجات جان فرزندتان نیاز است شکم مادر شکافته شود. در غیر این صورت، هر دو از دست خواهند رفت.»
چهره طیروت از خشم سرخ شد. با صدایی بلند غرید: «برای این مزخرفات اومدی اینجا؟ جان مادرش برام اهمیتی نداره. بچه رو نجات بده. هر چی لازمه انجام بده وگرنه سر تو و خانوادت بر دیوارهای سولادیس آویزون میشه. حالا برو و کاری که باید بکنی رو انجام بده!»
از کنار میز دور شد و به سمت پنجره رفت. ماه کامل بود و نور مهتاب، رودخانه طِریند را روشن کرده بود. سولادیس بر فراز تپهای مشرف به شهر قرار داشت و منظرهای از آنجا دیدنی بود، اما او این شب زیبا را نمیدید.
دستی به ریش سفیدش کشید. باید قبل از مرگ، سلسله هزار ساله نورثان را نجات میداد، بهویژه حالا که آدینیها از هر دو سو قلمرو را تهدید میکردند. کوچکترین اشتباه میتوانست به نابودی طیروتی منجر شود.
در همین لحظه، خواهرزاده جوانش، که مقام وزیر اعظم را داشت، به او نزدیک شد و با لحنی آرام گفت: «دایی جان، فکر نمیکنید بهتر باشد احساساتتان نسبت به آن زن را جلوی بقیه بروز ندهید؟ میدانید که خبرها زود پخش میشود. هر چه باشد او همسرتان است و شایعاتی هم بین مردم پیچیده.»
طیروت بهسختی لب به سخن گشود: «بعد از مرگ پسرم، آن هم آخرین پسرم، تنها لطفی که به او کردم این بود که زنده نگهش داشتم. اگر هنگام زایمان نمیرد، بعد از تولد بچه خودم او را میکشم.»
وزیر اعظم با لحنی مطمئن گفت: «دایی جان، آن حرفها شایعه است. هیچکس نمیداند واقعیت چیست.»
طیروت بیتفاوت پاسخ داد: «واقعیت باشد یا نباشد، اهمیتی ندارد. فقط بچه مهم است. این بچه باید زنده بماند. او را همراه والدران به قلعه آرواکِل میفرستید. این راز بین ما سه نفر خواهد ماند. اگر بچه هم بمیرد، حتی زنده بودن من هم دیگر ارزشی نخواهد داشت.»
وزیر اعظم لحظهای مکث کرد و سپس گفت: «دایی جان، اشراف امشب قول ازدواج میخواهند. در این باره چه فکری کردهاید؟»
طیروت آهی کشید: «اگر بچه پسر باشه، میتونیم موضوع ازدواج را به تعویق بندازیم. اما اگر دختر باشه...» چهرهاش لحظهای سخت شد. «باید با پسرت صوئف ازدواج کند. طیروت باید در خانواده بماند! این رو به مادرت قول داده بودم.»
وزیر اعظم به نشانهی احترام دستش را بوسید و گفت: «افتخاری برای من و خاندانم خواهد بود، اعلیحضرت.»
طیروت نگاهش را به سوی وزرا چرخاند و پچپچهای آنها را دید. با اشارهای، نخستوزیر را به سوی میز دعوت کرد. در این لحظه، راهب اعظم با نگرانی گفت: «اعلیحضرت، امشب ستاره دنبالهدار سرخ در آسمان ظاهر شده. طبق خطوط مقدس معبد، این نشانه خوبی نیست.»
طیروت با صدای سنگین گفت: «چرا این ستاره شوم پیش از مرگ ولیعهد نیامد؟ وقتی آن آدینزادههای لعنتی سر بریده پسرم را برایم فرستادند، این ستاره کجا بود؟ آن موهای طلاییاش را تراشیده بودند، چشمانش را درآورده بودند و زبانش را بریده بودند. آن شب، ستاره شما کجا بود؟»
همه ساکت شدند. طیروت ادامه داد: «وقتی پسر دومم در روز عروسیاش مسموم شد و در دستانم جان داد، ستاره کجا بود؟ وقتی پسر سومم خودش را از بالاترین نقطه سولادیس به پایین دره پرت کرد، آن ستاره کجا بود؟ و آخرین پسرم، که در خیابانهای قلمرو خودم با صد ضربه خنجر کشته شد... حالا دیگر ستاره شما هیچ معنایی برای من ندارد. اگر این بچه به دنیا بیاید، از او با تمام توان محافظت میکنم. حتی اگر مجبور باشم با سرنوشت بجنگم.»
صدای دربان که اجازه ورود پزشک را گرفت، سکوت مجلس را شکست. طیروت با دست لرزان اجازه ورود داد. پزشک وارد شد، لباسش خونی بود و چهرهاش غمگین. تعظیم کرد و گفت: «طیروت بزرگ، به شما مژده میدهم که فرزندتان سالم به دنیا آمده است. اما متأسفانه، ملکه صیانا ما را برای همیشه ترک کردند.»
نگولار بعد از اینکه آخرین بیل قبر دختر جزایری را زد به کنار ایستاد. سرباز دیگری هیزمهایی که به زیر جنازهی دختر آذرانی گذاشته بودند را آتش زد تا هر دو دختر با رسومات خود دفن شوند.
نگولار در حالی که همه سرشان را پایین انداخته بودند گفت:
– "با اینکه دیگر میان ما نیستن توستن به مقصدشون برسن. دعا میکنیم تا کنار خدایانشون به آرامش و زندگیای ابدی برسن."
سپس رو به سربازی کرد و گفت:
– "بعد از سوختن کامل خاکسترش رو داخل یه کوزه بریز و به تالار آذرانیها ببر."
سرباز سرش را کوتاه به نشانهی اطاعت تکان داد.
نگولار دستش رو بر شانهی کیان گذاشت و آرام به او گفت:
– "اینجا دیگه راهمون از هم جدا میشه و ممکنه هیچوقت همو نبینیم. فقط میخوام بدونی اگه خدا بهم پسری میداد دوست داشتم مثل تو باشه؛ باغیرت، نترس و شجاع. هر وقت کمکی خواستی فقط کافیه به خونهی من بیای. از هر کسی که بپرسی بهت جاشو نشون میده."
بین سخنان نگولار ناگهان صدایی کنایه آمیز آمد:
– "نگولار، نگولار! بالاخره!"
نگاهها به سمت منشا صدا چرخیدند. مردی پیر و بسیار چاق با سری و صورتی تراشیده در لباس سپید کاتبی به همراه دو کاتب دیگر با دستانی باز به نشانهی خوش امدگویی نگولار را صدا میزد.
نگولار که به نظر کیان زیاد از دیدن کاتب چاق خوشحال نبود گفت:
– "جناب دوسان، هنوزم زندهاید؟ چه چیزی شمارو به اینجا کشونده؟"
دوسان با لحنی زهرآلود گفت:
– "در واقع نمیدونم، شاید چون دو روز تاخیر داشتید."
نگولار قاطع پاسخ داد:
– "دو روز که نه ، بلکه پنج روز پیش اِرون کاتبتون با سریعترین اسبمون به اینجا رسیده و شمارو در جریان اتفاقات گذاشته. درسته جناب دوسان؟"
دوسان خندید:
– بله کاملا درسته و شاید بخاطر همین هم از سِمَتش برکنار شده، نظر شما چیه فرمانده؟
نگولار لبخندی تلخ زد:
– "جناب دوسان، منو تهدید نکن. ۱۰ سال پیش خودت یکی از اونایی بودی که به پام افتادن که این کار رو قبول کنم. اگه من نباشم گارد سیاهی وجود نداره از این موضوع مطمئن باش. الان هم حوصلت رو ندارم میخوام برم خونم استراحت کنم. برای مراسم سالیوار با چندتا سرباز میاد."
سالی با تکان دادن سر اطاعت کرد.
سپس آنجا را ترک و افرادش هم پشت سرش راه افتادند. کیان نیز سریع به دنبال او راه افتاد که دوسان از بازویش گرفت.
– "مرد کوچک تو الان نباید اینجا باشی!"
سپس او را به یکی از کاتبان سپرد
– "ببرش میدان همایش پیش بقیه."
کیان به دنبال کاتب راه افتاد.
هنگامی که به میدان همایش رسیدند به دنبال دوستان خود میگشت تا رولان را دید که با تکان دادن عودش در هوا و سوت زدن به او علامت میداد. خودش را به آنها رساند و کنارشان نشست.
ووک پرسید:
– "کجا بودی کل زمان؟"
– "یکاری داشتم که باید تمومش میکردم."
همه جا پر از سربازهای سیاهپوش بود. با خودش فکر میکرد که آیا نگولار فرماندهی همهی آنهاست که سالی را در حال دستور دادن به آنها دید.
در همین هنگام برخورد چیز کوچکی را به پشت سرش احساس کرد. اول ذهنش را مشغول نکرد ولی بلافاصله تکرار شد. سرش را برگرداند و به پشت سر نگاه کرد. دو ردیف بالاتر چهرهی وادولان را دید که با دار و دسته اش به او میخندیدند. وادلان بلند گفت:
– "چیه میخوای گریه کنی؟"
و دوباره سنگریزهای به سمت کیان پرتاب کرد.
بدن کیان از شدت خشم به لرزه افتاده بود. نمیتوانست اجازه دهد کسی با او اینطور رفتار کند. مگر چه کسی بود. او همان ترسوی آن شب بود. وادلان سنگ ریزهای دیگر پرتاب کرد که به چشم کیان برخورد کرد.
بدون اینکه به نصیحتهای آرین، که سعی داشت او را آرام کند، گوش کند، سریعا از جایش برخواست و به سمت وادولان حمله ور شد.
لیسا همزمان که با تمام قدرت هینیا را تکان میداد گفت:
– "نگاه کن! داره به ما دست تکون میده."
هینیا که از افکار عمیقش بیرون کشیده شده بود متعجبانه پرسید:
– "چی شده؟ کی؟"
– "اوناهاش نگاه کن!"
هینیا آن سمتی که لیسا اشاره میکرد را نگریست و چهرهی لبخندزنان صوئف را دید. صوئف شنا کنان به سمتشان آمد.
هینیا دست و پای خود را گم کرده بود و نمیدانست که چه اتفاقی قرار است بیافتد.
صوئف وقتی به نزدیکی آنها رسید همانطور که درون آب بود گفت:
– "سلام خانمها! چطورید؟"
لیسا خودش را پشت هینیا قایم کرد. آرام ولی پر هیجان گفت:
– "وای واقعا داره با ما حرف میزنه! چی بگیم بهش؟!"
هینیا در چشمان صوئف خیره و شد و خیلی با ادب پاسخ داد:
– "ممنونم از شما. ما خوبیم. امیدوارم شما هم خوب باشید."
– بسیار ممنونم. میتونم اسم بانوان رو بپرسم؟
هینیا نفسی راحت کشید. صوئف قصد برملا کردن رازش را نداشت.
به آرامی پاسخ داد:
– ایشون لیسا هستند و بنده هینیا!
– از آشنایی با شما خوشبختم. بنده شهسوار صوئف وارث تاج و تخت حکومت سرزمین مقدس ثارها، نورثان هستم.
هینیا سرش را به نشانهی احترام خم کرد و گفت:
– "از آشنایی با شما خرسندم الاحضرت."
لیسا نیز سرش را خم کرد.
صوئف با لبخند گفت:
– "ممنونم بابت احترامتون ولی من رو مثل دوست خودتون بدونید و فقط صوئف صدام بزنید. هر چی باشه در مدیلا هستیم. خب درواقع خواستم بدونم میخواین به ما بپیوندین و کمی از وقتتون رو با من و دوستانم بگذرونید؟"
لیسا شروع به تکان دادن دست هینیا کرد و مکرر از او میخواست که قبول کند.
هینیا اما پاسخ داد:
– از دعوت شما متشکرم ولی ما باید به خونه برگردیم و خودمون برای مراسم خوش آمد گویی که چند ساعت دیگه برگذار میشه آماده کنیم.
صوئف لبخندی زد:
– "بسیار عالی! امیدوارم روز بسیار خوبی داشته باشید."
و سپس شنا کنان از انجا دور شد.
لیسا مشتی آرام به بازوی هینیا زد و گفت:
– "چرا گفتی نه؟ میدونی چه موقعیتی رو از دست دادیم؟"
هینیا پاسخ داد:
– "اگه فکر میکنی یکی از این اشرافزادهها مثل افسانهها عاشقت میشه و ازت خواستگاری میکنه باید بگم که در اشتباهی. برای اونا ازدواج فقط یک نوع سیاسته."
– "شنیدم شلوارت رو خیس کردی!"
یکی از بچهها در حالیکه کیان را با دست نشان میداد این جمله را گفت.
همه میخندیدند. کیان و دوستانش که از همه جا بیخبر بودند، متعجب هم دیگر را نگاه میکردند.
پسرک ادامه داد:
– "وادلان برامون تعریف کرد که از حال رفتی و دیشب با خودشون بردنت که سر حالت بیارن آقای ترسو!"
پسر دیگری اضافه کرد:
– "پدرم میگفت آدمهای بزدل مثل مریضی میمونن. باید تا جایی که ممکنه ازشون دوری کرد وگرنه تو هم مبتلا میشی."
جزایریهای حاضر گوشهای ایستاده بودند سرشان را به نشانهی تاسف تکان میدادند. یکی از آنان پیش قدم شد و گفت:
– "تو جزوی از ما نیستی. ما با بزدلها صنمی نداریم."
تفی بر زمین انداخت که نفرتش را به کیان نشان دهد.
همه آذرانیها میخندیدند و این کیان را حسابی خشمگین کرده بود. دست راستش میلرزید. آن را آرام مشت کرد اما از شدت لرزش کاسته نشد. دلش میخواست با مشتهایش تمام آن دهانهای خندان کثیف را ببندد. وادلان در حالیکه بقیه را کنار میزد با آن هیکل درشتش روبروی کیان ایستاد و گفت:
– "به به! شلوار خرابکن چطوری؟ دیشب بهت از پستون کی شیر دادن تا اروم بشی؟ بهت خوش گذشت؟"
کیان به چشمان او خیره شد و گفت:
– "به تو چی؟ کنار جنازهها خوش گذشت؟"
با نیشخندی ادامه داد:
– "البته چیزی نمیدونی چون خودت هم جنازه بودی."
چهرهی وادلان به یکباره تغییر کرد و با فریادی از عصبانیت کیان را به عقب هل داد. اگر آرین، رولان و ووک او را نمیگرفتند، محکم با خاک اصطبل بزرگ برخورد میکرد.
وادلان فریاد زد:
– "اگه فکر میکنی اینقدر قوی هستی، چرا با من شاخ به شاخ نمیشی؟ نمیتونی چون یه بزدلی."
کیان که از شدت خشم دیگر چیزی نمیفهمید شروع به ناسزا گفتن کرد. قصد داشت به سمت وادلان حمله ور شود و به او درسی بدهد، اما آرین و دیگران او را محکم گرفته و مانع حرکتش شده بودند.
آرین در گوشش زمزمه کرد:
– "هم خودت و هم ما که میدونیم که دیشب چه اتفاقی افتاده پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟ بیخیال شو!"
کیان اما همچنان سعی میکرد خود را رها کند و وادلان را به سزای عملش بنشاند. آرین و رولان با کمک ووک با همهی توانی داشتند کیان را از آن اصطبل بزرگ خارج کردند. صدای جمع که به همراه وادولان که به کیان میخندیدند و در مورد او حرفهای ناشایستی میزدند، بیرون نیز به گوش میرسید.
پس از دور شدن از اصطبل و کمی آرام شدنش آرین به او گفت:
– "اگه گندی بالا بیاری اخراجت میکنن بعدش هم خدا میدونه چه بلایی سرت میاد. پس عاقل باش و کاری نکن که بعدا پشیمون بشی."
کیان دندانهایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
– "وقتش که برسه بهش نشون میدم! کسی که به شرافت و غیرتم بیاحترامی کنه باید تاوانش رو هم بده."
رولان گفت:
– "فراموشش کن کیان! اون هم از تو بزرگتره هم قویتر و هم اینکه تجربهی رزمش بیشتره."
کیان با صدای آرامی گفت:
– "اون دل و جیگرش رو نداره!
کمی آب به سر و روی خود زد، با چشمان گرگ نمایش به رولان خیره شد و قاطعانه ادامه داد:
– "ولی من... من دارم. هرچی که میخواد بشه.. بشه!"
هینیا جواب داد:
– "سلام به شما! بله دیشب دیروقت رسیدیم."
مرد با لبخند گفت:
– "بسیار عالی! به مدیلا خوش آمدید! امیدوارم زمان خوبی در این شهر زیبا سپری کنید. برای خرید نون میرید؟"
– "بله!"
– "الان نانواییها خیلی شلوغن من چهار نون تازه خریدم ولی چون شاگردم امروز نمیاد دوتا بیشتر لازمم نمیشه."
سپس با دست از لیسا درخواست کرد که زنبیل را به او دهد. لیسا اول زنبیل را به سمت خود کشید اما در آخر بخاطر نگاههای خواهشانهی هینیا زنبیل را به مرد غریبه داد. مرد در زنبیل دو نان تازهی بزرگ گذاشت سپس دو ظرف در یکی مقداری عسل ریخت و در دیگری کرهی حیوانی و گفت:
– "دیگه لازم نیست برای خرید به خودتون زحمت بدید."
و زنبیل را دوباره به لیسا برگرداند. لیسا با تعجب به هینیا نگاه میکرد.
هینیا از مرد بسیار تشکر کرد. وقتی خواستند آنجارا ترک کنند مرد گفت:
– "صبر کنید یه چیز دیگه هم هست!"
او ظرفی حصیریای برداشت، آن را پر از میوههای درشت و خوشرنگ کرد و به هینیا داد. سپس گفت:
– "این هم هدیهی خوشآمدگویی من به شما!"
پس از تشکرهای بسیار آنها از آن مرد خداحافظی کرده و آنجا را ترک کردند.
از کنار نانواییای رد شدن که صف آن بسیار شلوغ بود. هینیا با آرنجش آرام به لیسا ضربهای زد:
– "دیدی؟! انسان خوب هم پیدا میشه."
لیسا که انگار از حرف او آزرده شده بود در پاسخ به او لبخندی تلخ زد.
هینیا به دنبال لیسا به سمت آنجایی که او آن را "بهشت مدیلا" مینامید، میرفت. زیباییهای مدیلا تمام شدنی نبودند. خانههای زیبا با حکاکی و طرحهای باورنکردنی، خیابانهای تمیز، دکانهای رنگارنگ، حوضچههای زیبا و خیلی ویژگیهای دیگر.
زنها لباسهایی با رنگهای روشن و زیبا میپوشیدند و همینطور پارچهای بر سر میکردند که آنها را در برابر نور مستقیم آفتاب حفظ میکرد. مردان نیز معمولا مندیلی بر سر داشتند به همراه لباسهایی بلند با رنگهایی نزدیک به سفید.
هینیا در همین مدت کم از سکونتش در مدیلا، عاشق آن شده بود. حسی از درون به او میگفت که سرنوشتش اینجا خواهد بود، در این شهر مقدس.
پس مدتی قدم زنی از خود شهر و ساختمانهای متمرکز در آن نقطه خارج شدند. از اینجا به بعد خانههایی با باغهای زیبای میوه، مخصوصا انگورهای درشت به چشم میخوردند. مردم در حال کار بر روی زمینهایشان بودند یا در حال رسیدگی به گلههایشان.
لیسا با دست روبرو رو نشان داد و گفت:
– "اونجا! به بهشت مدیلا، دریاچهی فیروزهای، خوش اومدی!"
هینیا باورش نمیشد که چه میدید. دریاچهای آبی رنگ همچون یاقوت کبودی در دل صحرا. دور دریاچه سرسبز و زیبا بود. درون آن جوانانی که شنا میکردند. افرادی که مشغول ماهیگیری بودند. واقعا منظرهی زیبایی بود.
آنجا بود که چشمش به صوئف و دوستان اشرافیاش افتاد که مشغول آب بازی و شنا بودند. آرزو میکرد که کاش صوئف اینجا نبود تا میتوانست راحت و بیدغدغهی آنکه هویتش آشکار شود این دو سال را همانند دخترهای دیگر در مدیلا بگذراند.
لیسا او را از افکارش بیرون کشید:
– "میای غذامون رو بخوریم، یا میخوای فقط پسرهارو دید بزنی؟"
هینیا لبخندی زد و بر روی پارچهای که لیسا بر روی زمین پهن کرده بود نشست.
لیسا در حالی کره و عسل را بر روی نانش میمالید گفت:
– "میدونم خیلی زیبان مخصوصا اون یکی!"
با نوک چاقو به سمت صوئف اشاره میکرد. لقمهاش را در دهان گذاشت و با دهان پر ادامه داد:
– "ولی حتی فکرشم نکن. شنیدم اونا اشراف زادن پس به رعیتهایی مثل من و تو توجه نمیکنن."
هینیا با تعجب به لیسا نگاه میکرد. اگر او با دهان پر حرف میزد بسیار سخت تنبیه میشد. از کودکی به او میگفتند که این کار یا آن کار در شأن یک شاهدخت نیست. ولی انگار دیگر مجبور نبود همانند یک شاهدخت رفتار کند پس او هم لقمهای در دهان کرد و همانگونه پاسخ داد:
– "نگران نباش، ماهم یکیو پیدا میکنیم!"
هر دو خندیدند. شاید اینکار برای لیسا عادی بود اما هینیا از عمق قلب لذت میبرد.
Last updated 2 months, 2 weeks ago