خلاصه که زئوس هم وقتی می‌فهمه چه کلاه بزرگی سرش رفته عصبانی می‌شه و دستور میده آتیشو از انسان‌ها بگیرند. بعد پرومته میاد آتیشو از کوره هپاستوس می‌دزده و در ریشه گیاه رازیانه مخفی می‌کنه و به انسانها میده. بعد از یک مدتی زئوس می‌بینه که از دهکده انسان‌ها نوری…

این داستان از اساطیر یونان میاد. زمانی که زئوس می‌خواست دکمه شروع خلقتو بزنه قبلش به دو تا خدا که دو تا برادر بودن اپیمته و پرومته میگه که برید بین این مخلوقات قدرت‌ها رو تقسیم کنید. اپیمته میره قدرت‌ها رو بین مخلوقات تقسیم کنه پرومته هم میاد میگه داداش برو…

حوصلم سر رفت بیاید قضیه جعبه‌ی پاندورا( جعبه‌ای که میگن بعد از باز شدنش تمام پلیدی‌ها و بدبختی‌ها از اون بیرون اومده )رو بگم. برای چندتا از دوستام گفتم و فکر کردم شاید برای شماهم جالب باشه.

Krasivyyphoto

پیچ عکاس هایی که میگیرم??

Will I stay where it's safe and sound?
Will I fight 'till I hit the ground?
Inside the bitter cage
All the flowers wilt down in the crimson sky...
Take my hand,
Will we run or stay
In this world full of cruelty?
Will we take arms with the hope to see the sun again?
We pray...
Do we lack the strength to fight?
Have we lost the will to fly?
The world is dark...
The world is cruel...
But still we hang on tight
If this final breath could somehow save this world
I'd breath my last sigh, and close my tired eyes
And all the ones we lost, we'd find again
In this beautiful world we've wished for
But the worlds grows darker
We can't recover
This narrow cage that we depend on slowly crumbles...
Is this the end we cannot mend?
We're slowly dying
If we're here, even with fear
We must keep fighting...

And if you're not made for me, why did we fall in love?

[Born to Die]