Last updated 1 year, 2 months ago
وانهُ لجهادٍ نصراً او إستشهاد✌️
Last updated 1 year, 3 months ago
بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه 😍
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated 3 weeks, 5 days ago
.
رفتم کنارِ پنجره
شب بود و بام و برف.
پشتِ سکوتی ژرف.
رفتم کنارِ پنجره
تا دورهای دور
بربام و برزن برف پیدا بود.
انگار رؤیا بود.
سعید شیری
🔸ترتیب صداها در اپیزودِ شمارهی پنجم
رادیو "داستانِ داستان" با موضوع:
☑️" بعد از مرگ، میبینمت یه روز دوباره؟"
🔸متن وصدا: محبوبه عبدالهی
🔸متن و صدا: رضا مهدوی هزاوه
🔸شعر و صدا: سعید شیری
🔸متن و صدا: زهرا احمدی
🔸متن و صدا: مرتضی برزگر/مهمان
🔸متن و صدا: میثم اسکندری/ مهمان
🔸متن و صدا: معصومه عزیزمحمدی/ مهمان
🔸متن و صدا: سوسن پرور
🔸متن و صدا: صبا رادمان / مهمان
🔸متن و صدا: علی میرزایی / مهمان
🔸متن و صدا: شهپر عسگری / مهمان
🔸متن و صدا: فریبا خانی/ مهمان
🔸متن و صدا: مسعود روستا
🔸متن و صدا: علی درویشی
🔸متن و صدا: فاطمه خوئی/ مهمان
🔸متن و صدا: محبوبه عبدالهی
🔻عوامل فنی:
🔸ادیت: محمدجواد حسنی
🔸پوستر و لوگو: میلاد جمال آبادی
🔸با تشکر از: زهرا سعیدی/ ادمین صفحهی اینستاگرام
🔸این پادکست با مدیریتِ مشترک محبوبه عبدالهی و رضا مهدوی هزاوه، هر دو هفته یکبار منتشر میشود.
.
در آستانِ صبح
برفِ خفیف تیفتیف کرد و ایستاد.
رؤیای ناتمامی بود انگار
در خوابِ دشت.
.
من نیز
من نیز شعرم را میگویم
مثل پرنده که آوازش را میخواند
مثل علف که برگ باز میکند
و مثل ابر که میبارد.
ذاتم سرودن است
آنسان که ذات آب، زلالی
رفتار باد، وزیدن
و شأن آسمان، آبیبودن.
اما پرنده در هوای بهاری بهتر میخواند
برگِ علف لطیفتر جوانه میزند
و ابر نیز بهنیروتر میبارد.
آری، گناه آب نیست گاه اگر که گلآلود است
یا باد اگر که گاهی طوفانی
یا آسمان اگر که غبارآلود.
?تاریخِ همهی غروبهای جمعه
?برای: سعید شیری
غروب امروز در خیابان عباسآباد اراک راه میرفتم. غروبهای جمعه همیشه انگار هزار سال با روزهای دیگر هفته فاصله دارد. انگار تکهای جداافتاده است. شاید هم تکهی سنگی که از کوه بلندی پرت شده باشد به عمق دره.
تک و تنها از کنار پاساژ گلستان رد میشدم. نوازندهای که همیشه آنجا ساز میزد نبود. هوا کمی سرد بود. به آنسوی خیابان نگاه کردم. خانوادهای چهارنفره دیدم که در پیادهرو راه میرفتند. مرد کلاه داشت. زن سرش رو به پایین بود. پسربچهی شان کاپشن آبی پوشیده بود و از پدر و مادرش فاصله گرفته بود. دختر نوجوانشان جلوتر از پدر و مادر راه میرفت. تخیل کردم. برایشان قصهای درست کردم.
به موزهی حمام تاریخی چهارفصل رسیدند. حمام بسته بود. دوست داشتم ماشینها وسط خیابان توقف کنند. دوست داشتم آدمها بیحرکت بمانند. دوست داشتم باران ببارد. دوست داشتم پسربچه از جهانِ وحشتناکِ ایستا بترسد و بدود دست مادرش را بگیرد. دوست داشتم دختر نوجوان به عقب برگردد و در آغوش پدرش آرام بگیرد. گاهی باید به عقب برگشت. گاهی هم باید دوید.
مردِ قصهی من درِ حمام تاریخی را کوبید. در باز شد. مرد از پلههای سنگی حمام رفت پایین. مرد به دوران قاجاریه رفت. جبه پوشید. قبا بر تن کرد. کلاه نمدی بر سرش گذاشت. مرد، همعصرِ ناصرالدین شاه شد. خانوادهی مرد جلوی حمام منتظرش بودند.
مرد به کتیبهها نگاه کرد. به کاسههای سفالی. به شمشیرهای صفویه. به عهدنامههای زندیه. به تیشه و ظرفهای ساسانیان. به سربازان بلند قامت هخامنشیان.
مرد بیشتر فرو میرفت به تاریخ و سرو شیراز. به چشمههای جوشان شمال. به رطوبت دماوند. به عسل سبلان. به بلندای علم کوه و جادهی پائیزی ماسال. به برفهایی که میرزا کوچک خان را بلعید. به ابرهای فیلبند و ارگ بم و به گنبد فیروزهای مسجد شیخلطفآله اصفهان وشبهای پر ستارهی کاشان و بادگیرهای یزد و بادهای ۱۲۰ روزهی سیستان و خواب کودکان بوشهری و اندوه تخت جمشید و سکوت عمیق کویر لوت...
پسربچه، پدرش را میخواست.
صد سال گذشت. درِ حمام تاریخی باز شد.
مرد آمد. مرد؛ ایران بود چون ایوانی پر از شمعدانی و چای. حافظ بود و کنار جوی آب رکنآباد.
گریه میکرد. حالا پسربچه دست پدرش را گرفت. دخترک دستانش را دور گردن پدرش گرفت.
مرد از فاصلهها گفت. از جدایی گفت. از "بشنو از نی چون حکایت میکند" گفت. از اینکه گاهی باید عقب رفت. از اینکه همه چیز خیلی زود دیر میشود. از اینکه طعم بوسهها فراموش میشود. از اینکه آدمهای نزدیک، دور از همند.
همه مُرده بودند. روح همهیشان با هم زمزمه میکردند که روزی روزگاری در صد سال پیش در یک غروب جمعهی پائیزی، در کنار هم راه میرفتند. آن روز همه با هم قهر بودند. عشق را گم کرده بودند و تاریخ را از یاد برده بودند و خیمه زده بودند در کویر لوت و در جادهی ماسال گرفتار برف شده بودند و کاری از سربازان هخامنشی برنمیآمد و ابرها به جای فیلبند رفته بودند بالای برج ایفل و برای پاریسیهای خوشبخت باران باریده بودند و هیچ چیز سر جایش نبود.
از کنار پاساژ گلستان عبور کردم. به کوچهی عمار رفتم. سوار ماشین شدم. دوستی زنگ زد. گفت کجایی.
گفتم سوار اسب سیاهم شدم.
چراغهای ماشین را روشن کردم.
در کوچه تابلویی از چشمان آهویی را انگار دیدم. رؤیا بود انگار. به یاد شعری از ادبیات کهن فارسی افتادم:
"آهوی کوهی در دشت چگونه دَودا
او ندارد یار، بی یار چگونه دَودا..."
#رضا_مهدوی_هزاوه
#رادیو_داستان_داستان
?این متن به صورت صوتی و با صدای نویسنده در اپیزود چهارمِ رادیو داستانِ داستان منتشر شده است.
آدرس کانال تلگرامی رادیو داستانِ داستان:
https://t.me/Radio_dastanedastan
???
.
دوست
برای مهدی آببرین
جانی زلال و آبی دارد
همرنگِ چشمهاش
همسانِ آسمانِ کوهسار.
صاف است و پاک
چون چشمهای که در سکوت چمنزاری.
قلبش برای دوستداشتن
ظرفیتی ورایِ تصور دارد.
بی هیچ پیششرط
بی هیچ انگ و رنگِ کاسبکارانه
آماده است دوست بدارد
از ژرفنای جان و از صمیمِ دل.
هنجارهای رفاقت را گویی
از روی خلقوخویِ او نوشتهاند.
ازخودگذشتگی
تنجامهایست که گویی
تنها به قامتِ او میزیبد.
جانِ نجیبِ و کودکانهاش
یکجا هر آنچه را که خوبی و زیباییست
با خود به قرنِ بینجابتِ ما آورده است.
با دیدنش
حس میکنی زمین هنوز از عطوفت خالی نیست
حس میکنی هنوز میشود به کسی دل بست
احساس میکنی که دوست داری باشد، باشد، باشد
تا مهربانی و خوبی هم باشد.
تا مهربانی و خوبی هست
جانِ تو نیز پایدار باد، دوست!
سعید شیری
این سروده را در آیین نکوداشت مهدی عزیز که چند سال پیش در اراک برگزار شد خوانده بودم.
دریغا و حسرتا!
???
با درد و دریغ از درگذشتِ مهدی آببرین، مشعلهدار مهربان و فروتن محافل و مجامع فرهنگی اراک و یار و مددکار همیشگی اهالی فکر و فرزانگی در این دیار، خود را در اندوه درگذشت آن رفیق عزیز و یار گرمابه و گلستانم سوگوار میدانم و این مصیبت را به خانوادهٔ داغدار ایشان و همهٔ اعضای جامعهٔ فرهنگی اراک تسلیت میگویم و برای همسر گرامی، فرزندان عزیز و بستگان محترمش تندرستی و شکیبایی آرزو میکنم.
یادش همیشه گرامی.
سعید شیری
.
هوا افق به افق دود
زمین کران به کران آتش
جهان جهنم سوزان است
و زادورود بشر بیدریغ میسوزد.
شرارت از همه سو با دهان و پوزهٔ خونین
به کارِ زوزه و اُرجوزه است
و چارسوی جهان را به نفرت آغشته
به لختهلختهٔ خون و به لکّهلکّهٔ نکبت
به خشم و خوف و خسارت.
زمین به صحنهٔ قتلی فجیع میماند
و تکّهتکّهٔ اجساد کودکان و زنان
خوراک دائمی روزنامههای جهان است.
و خون شتک زده بر سطرسطرِ سرخطِ اخبار.
چه روزگار سیاهی!
و هیچ پیکی با هیچ هیچ هیچ پیامی
نمیرسد از راه
که تا خبر دهد آیا بشر دوباره سلامت
از این کریوهٔ وحشت عبور خواهد کرد؟
و کورسوی امیدی هنوز آیا هست؟
مهرماه ۱۴۰۳
.
برشی از یک منظومه
...زمین، زمینِ گرفتار
زمینِ پوکِ کفیده
زمینِ حفرهٔ قطبی و ابرهای اسیدی
زمینِ سهم و سیاست، زمینِ کشمکش و جنگ
زمینِ وحشت، آژیر، بمب، جیغ، جنایت
زمینِ قیههٔ پیروزمستِ جهل و جنون.
صدای فاجعه میآید
صدای نالهٔ ناقوسهای خوف و خطر
صدای حبس نفس
و انتظارِ شروعِ شمارشِ معکوس
و قد کشیدنِ موزونِ قارچهای تباهی
و منفجر شدنِ قلبِ بیقرارِ زمین.
چه ورطههای سیاهی!
.
عصر شد، برزگران رفتند و
دشت، پشتِسرشان تنها ماند.
سایهها دور و برِ مرز و چپر جمع شدند
سیرسیرکها از ناحیهای ناپیدا
خلوتِ مزرعه را حدس زدند
و شبِ پشتِ درختان را از دور صدا کردند.
شب از آن سوی علفزار آمد
ساکت و پاورچین
ابتدا پای صنوبرها مکثی کرد
بعد آرام آرام
رفت تا حاشیهٔ گندمزار
رفت تا خلوتِ کرت
تا سرِ بافه و بُر
تا تهِ منظره، تا خطِ افق.
و سپس آهسته
مثل احساسِ فراموشی و خواب
خیمه زد روی خیالاتِ پراکندهٔ دشت.
سعید شیری
Last updated 1 year, 2 months ago
وانهُ لجهادٍ نصراً او إستشهاد✌️
Last updated 1 year, 3 months ago
بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه 😍
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated 3 weeks, 5 days ago