بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه 😍
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated 6 дней, 1 час назад
⚫️ Collection of MTProto Proxies ⚫️
?Telegram?
Desktop v1.2.18+
macOS v3.8.3+
Android v4.8.8+
X Android v0.20.10.931+
iOS v4.8.2+
X iOS v5.0.3+
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبلیغات اسپانسری
@Pink_Pad
Last updated 2 месяца, 3 недели назад
🔸تاریخِ همهی غروبهای جمعه
🔸برای: سعید شیری
غروب امروز در خیابان عباسآباد اراک راه میرفتم. غروبهای جمعه همیشه انگار هزار سال با روزهای دیگر هفته فاصله دارد. انگار تکهای جداافتاده است. شاید هم تکهی سنگی که از کوه بلندی پرت شده باشد به عمق دره.
تک و تنها از کنار پاساژ گلستان رد میشدم. نوازندهای که همیشه آنجا ساز میزد نبود. هوا کمی سرد بود. به آنسوی خیابان نگاه کردم. خانوادهای چهارنفره دیدم که در پیادهرو راه میرفتند. مرد کلاه داشت. زن سرش رو به پایین بود. پسربچهی شان کاپشن آبی پوشیده بود و از پدر و مادرش فاصله گرفته بود. دختر نوجوانشان جلوتر از پدر و مادر راه میرفت. تخیل کردم. برایشان قصهای درست کردم.
به موزهی حمام تاریخی چهارفصل رسیدند. حمام بسته بود. دوست داشتم ماشینها وسط خیابان توقف کنند. دوست داشتم آدمها بیحرکت بمانند. دوست داشتم باران ببارد. دوست داشتم پسربچه از جهانِ وحشتناکِ ایستا بترسد و بدود دست مادرش را بگیرد. دوست داشتم دختر نوجوان به عقب برگردد و در آغوش پدرش آرام بگیرد. گاهی باید به عقب برگشت. گاهی هم باید دوید.
مردِ قصهی من درِ حمام تاریخی را کوبید. در باز شد. مرد از پلههای سنگی حمام رفت پایین. مرد به دوران قاجاریه رفت. جبه پوشید. قبا بر تن کرد. کلاه نمدی بر سرش گذاشت. مرد، همعصرِ ناصرالدین شاه شد. خانوادهی مرد جلوی حمام منتظرش بودند.
مرد به کتیبهها نگاه کرد. به کاسههای سفالی. به شمشیرهای صفویه. به عهدنامههای زندیه. به تیشه و ظرفهای ساسانیان. به سربازان بلند قامت هخامنشیان.
مرد بیشتر فرو میرفت به تاریخ و سرو شیراز. به چشمههای جوشان شمال. به رطوبت دماوند. به عسل سبلان. به بلندای علم کوه و جادهی پائیزی ماسال. به برفهایی که میرزا کوچک خان را بلعید. به ابرهای فیلبند و ارگ بم و به گنبد فیروزهای مسجد شیخلطفآله اصفهان وشبهای پر ستارهی کاشان و بادگیرهای یزد و بادهای ۱۲۰ روزهی سیستان و خواب کودکان بوشهری و اندوه تخت جمشید و سکوت عمیق کویر لوت...
پسربچه، پدرش را میخواست.
صد سال گذشت. درِ حمام تاریخی باز شد.
مرد آمد. مرد؛ ایران بود چون ایوانی پر از شمعدانی و چای. حافظ بود و کنار جوی آب رکنآباد.
گریه میکرد. حالا پسربچه دست پدرش را گرفت. دخترک دستانش را دور گردن پدرش گرفت.
مرد از فاصلهها گفت. از جدایی گفت. از "بشنو از نی چون حکایت میکند" گفت. از اینکه گاهی باید عقب رفت. از اینکه همه چیز خیلی زود دیر میشود. از اینکه طعم بوسهها فراموش میشود. از اینکه آدمهای نزدیک، دور از همند.
همه مُرده بودند. روح همهیشان با هم زمزمه میکردند که روزی روزگاری در صد سال پیش در یک غروب جمعهی پائیزی، در کنار هم راه میرفتند. آن روز همه با هم قهر بودند. عشق را گم کرده بودند و تاریخ را از یاد برده بودند و خیمه زده بودند در کویر لوت و در جادهی ماسال گرفتار برف شده بودند و کاری از سربازان هخامنشی برنمیآمد و ابرها به جای فیلبند رفته بودند بالای برج ایفل و برای پاریسیهای خوشبخت باران باریده بودند و هیچ چیز سر جایش نبود.
از کنار پاساژ گلستان عبور کردم. به کوچهی عمار رفتم. سوار ماشین شدم. دوستی زنگ زد. گفت کجایی.
گفتم سوار اسب سیاهم شدم.
چراغهای ماشین را روشن کردم.
در کوچه تابلویی از چشمان آهویی را انگار دیدم. رؤیا بود انگار. به یاد شعری از ادبیات کهن فارسی افتادم:
"آهوی کوهی در دشت چگونه دَودا
او ندارد یار، بی یار چگونه دَودا..."
#رضا_مهدوی_هزاوه
#رادیو_داستان_داستان
🔸این متن به صورت صوتی و با صدای نویسنده در اپیزود چهارمِ رادیو داستانِ داستان منتشر شده است.
آدرس کانال تلگرامی رادیو داستانِ داستان:
https://t.me/Radio_dastanedastan
🔸🔸🔸
.
دوست
برای مهدی آببرین
جانی زلال و آبی دارد
همرنگِ چشمهاش
همسانِ آسمانِ کوهسار.
صاف است و پاک
چون چشمهای که در سکوت چمنزاری.
قلبش برای دوستداشتن
ظرفیتی ورایِ تصور دارد.
بی هیچ پیششرط
بی هیچ انگ و رنگِ کاسبکارانه
آماده است دوست بدارد
از ژرفنای جان و از صمیمِ دل.
هنجارهای رفاقت را گویی
از روی خلقوخویِ او نوشتهاند.
ازخودگذشتگی
تنجامهایست که گویی
تنها به قامتِ او میزیبد.
جانِ نجیبِ و کودکانهاش
یکجا هر آنچه را که خوبی و زیباییست
با خود به قرنِ بینجابتِ ما آورده است.
با دیدنش
حس میکنی زمین هنوز از عطوفت خالی نیست
حس میکنی هنوز میشود به کسی دل بست
احساس میکنی که دوست داری باشد، باشد، باشد
تا مهربانی و خوبی هم باشد.
تا مهربانی و خوبی هست
جانِ تو نیز پایدار باد، دوست!
سعید شیری
این سروده را در آیین نکوداشت مهدی عزیز که چند سال پیش در اراک برگزار شد خوانده بودم.
دریغا و حسرتا!
🌑🌑🌑
با درد و دریغ از درگذشتِ مهدی آببرین، مشعلهدار مهربان و فروتن محافل و مجامع فرهنگی اراک و یار و مددکار همیشگی اهالی فکر و فرزانگی در این دیار، خود را در اندوه درگذشت آن رفیق عزیز و یار گرمابه و گلستانم سوگوار میدانم و این مصیبت را به خانوادهٔ داغدار ایشان و همهٔ اعضای جامعهٔ فرهنگی اراک تسلیت میگویم و برای همسر گرامی، فرزندان عزیز و بستگان محترمش تندرستی و شکیبایی آرزو میکنم.
یادش همیشه گرامی.
سعید شیری
.
عصر شد، برزگران رفتند و
دشت، پشتِسرشان تنها ماند.
سایهها دور و برِ مرز و چپر جمع شدند
سیرسیرکها از ناحیهای ناپیدا
خلوتِ مزرعه را حدس زدند
و شبِ پشتِ درختان را از دور صدا کردند.
شب از آن سوی علفزار آمد
ساکت و پاورچین
ابتدا پای صنوبرها مکثی کرد
بعد آرام آرام
رفت تا حاشیهٔ گندمزار
رفت تا خلوتِ کرت
تا سرِ بافه و بُر
تا تهِ منظره، تا خطِ افق.
و سپس آهسته
مثل احساسِ فراموشی و خواب
خیمه زد روی خیالاتِ پراکندهٔ دشت.
سعید شیری
???
با یاد مادرم
... باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود.
ایوای مادرم!
استاد شهریار
.
ظهر بود انگار
آفتابِ موهبت بر بام میتابید
چشم من محوِ تماشا بود.
زیر مهتابی
بغبغو بود و طنینِ بال
پیشِ رو قوسِ نزولِ یک پَرِ پیغام.
بامِ ما جای هبوطِ روشنایی بود
درحیاط ما سعادت دانه برمیچید.
مادرم در آفتاب، آنجا
طرحِ یک رنگینکمان میریخت
صورتش پشتِ طنابِ رخت پنهان بود
پشت آبی، سبز ، نارنجی.
در سکوتِ ظهر
پشت مکث لحظهها حس غریبی بود
یک طنینِ محو، یک نجوای پنهان ، یک حضورِ محض
مثل لحنِ آب در یک خواب.
زندگی آن دورها زنگوله میجنباند:
ماغِگاوی، قوقولیقوی خروسی، جارِ میرابی.
در سکوتِ ظهر
خانهٔ ما تکهای از آسمان میشد
مادرم رنگینکمانش رو به پایان بود.
سعید شیری
.
شاید حضور من خوابی بود
در ذهنِ ظهرِ دهکده
و پشتِ پلکِ چپرها؛
خوابی که دهکده میدید.
گندم، علف، صدای کودکان،
کسی مرا نمیشناخت.
جو، جاده، سایهها، سکوت،
هیچکس مرا نمیشناخت.
ظهر و درختها،
و دهکده که من به خوابش آمده بودم
مثل مسافری که از کرهای دیگر.
سعید شیری
.
چیزی مدام صدایم میزد
در مکثِ باد، درسکوتِ برگ
در حسِّ آبیِ هوا.
چیزی مدام از من پنهان میشد
پشتِ درخت، پشتِ سنگ
پای چپر، پناهِ بوتهها.
چیزی تمام روز همراهم بود
در آفتابیِ مسیر
در ساکتِ فضا.
سعید شیری
.
غروب از کوه کمکم شد سرازیر
دروگر، خسته داس از دست واهِشت
کَرَک بازآمد از پرواز اما
دریغ از آشیان! هیهات از کشت!
سعید شیری
-------------------
کَرَک: بلدرچین.
.
آن چتر سبز که دیگر نیست!
میخواستم بنویسم یادش بهخیر! اما کدام خیر؟ آیا هنوز خیری باقی مانده است؟ وقتی در آستانهٔ بهار، تنها سرِ بریدهٔ درختِ کهنسالی را میبینی که از روزگار کودکیات تا دیروز، سرسبز و استوار بر جای بود و چتر سبز و بلندش بر چشمهسارِ درّه سایه میانداخت؛ چتری که سالهای سال، بر شیبِ تپهٔ نزدیک، در پیش چشم بود و منظره را معنا میبخشید؛ چتری که اکنون دیگر نیست، و درّه در غیابش تنهاست؛ تنها و سوتوکور.
آری، کدام خیر؟ وقتی دیگر صدای باد در شاخههای توتِ سربریده نخواهد پیچید، گنجشکهای کوهی دیگر بر شاخههای تکّهتکّهاش جایی برای جستوخیز و جیکجیک ندارند، و چشمهسار نیز در نبودش تنها و بیپناه باقی ماندهست. دیگر کدام خیر؟
پیشینیانِ ما، با آب و با زمین و با درخت، ارتباط عاشقانه داشتند. در کوه و دشت و دره هرکجا که چشمهٔ آبی بود، هرجا که جوی کوچکی جریان داشت، هرجا زمین نمناکی حتی بود، بایر رها نمیکردندش. آنجا درخت میکاشتند. میکاشتند و پرورشش میدادند. این کاشتن حتی به قصد سود هم نبود، سودای آبادانی بود. عشقِ همیشگی به آنچه از امید و زندگی حکایت دارد، و مرگ و نیستی و ویرانی را پس میزند؛ احساس لذتی از این خیال که شاید صد سال بعد، روزی مسافری در سایهٔ درختِ کوچکی که تو اکنون میکاری، اینجا کنار کورهراه، خواهد نشست و خستگی در خواهد کرد. یا بلبلی، چکاوکی بر شاخهاش خواهد نشست و چهچهای خواهد زد.
پیش از ظهورِ نسلِ ارّهبرقی و تبر که همانا ماییم، در روستای ما هم آنچنان کسانی بودند. از آن میان "کَلَهقاسم" نامی که در چشمهسار درّه درختی نشانده بود. (لفظ "کَلَه" در روستا معنای کربلایی دارد). و بعد از آن، آن چشمه در زبانِ اهالی با نامِ نیکِ مرد گره خورد و معروف شد به "چشمهٔ کلهقاسم" ؛ نامی که تا هماینک هم باقیست. و جاودانه به نیکی باقی خواهد ماند
اکنون از آن زمان، یکقرن بیشتر گذشته است. در طول این همه مدت آن تکدرختِ توت، در خاک ریشه استوار کرده بود و در آسمانِ چشمه شاخوبرگ گسترانده بود.
در این طلیعهٔ بهار، حیفت نیامد آخر ارّهدار! دستت چهگونه نلرزید، وقتی که ارّه بر درخت تازه تُکمهبسته میگذاشتی؟ وقتی که تکهتکه شاخههای توت کهن را اطراف چشمه بر علف میغلتاندی، و سبزهزار بهاری را زخمیمیکردی؟ دستت چهگونه نلرزید آخر مرد؟!
سعید شیری
بزرگ ترین چنل کارتووووون و انیمهه 😍
هر کارتونی بخوای اینجا دارهههه :)))))
راه ارتباطی ما: @WatchCarton_bot
Last updated 6 дней, 1 час назад
⚫️ Collection of MTProto Proxies ⚫️
?Telegram?
Desktop v1.2.18+
macOS v3.8.3+
Android v4.8.8+
X Android v0.20.10.931+
iOS v4.8.2+
X iOS v5.0.3+
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبلیغات اسپانسری
@Pink_Pad
Last updated 2 месяца, 3 недели назад