کانال یوتیوب :
youtube.com/@bass_musics2
لینک بوست کانال :
t.me/Bass_musics2?boost
تبلیغات:
@bass_musics_ad
پیج اینستاگرام
Instagram.com/Bass.musics
آهنگ درخواستی:
telegram.me/HarfBeManBot?start=Mzc3OTc0MTg2
Last updated 6 days, 4 hours ago
اللهم اكفني شر عبادك
- @ssaif
https://instagram.com/t_0_k5
Last updated 1 month, 1 week ago
#music Dean's ringtone ???
به ساعتش نگاهی انداخت؛ پرواز کس... نه... پرواز نواک باید حدود چهل دقیقهی پیش فرود اومده باشه. این زمان کافی بود برای اینکه چمدونش رو بگیره و یه ماشین کرایه کنه.
دین مستقیم به طرف هتل روند و پارک کرد. چند دقیقهای وقت گذاشت تا توی سایت یلپ دنبال رستورانی بگرده که به اندازهی کافی برای امثال کس نواک باکلاس باشه. وقتی یکی رو پیدا کرد، آدرسش رو ذخیره کرد و از ماشین پیاده شد. اون مشتاق یا همچین چیزی نبود؛ فقط دلیلی نداشت که توی رنچ معطل یه تماس تلفنی بمونه. اینجوری کاملا با عقل جور در میاومد.
توی لابی، یه صندلی توی محوطهی نشیمن نزدیک در ورودی بار پیدا کرد و نشست. آخرین نسخهی مجلهی Western Horseman رو باز کرد و شروع کرد به خوندن یه مقاله در مورد اکتشافات جدید در مورد داروهای اسبها. گوشیش روی رونش قرار گرفته بود.
اون نوشتهی مفید رو تموم کرده بود و سراغ جدیدترین ابداعات در نعلسازی رفته بود که صدای All Nightmare Long بلند شد و اون برای اینکه مزاحم کسی نشه، با دستپاچگی سریع جواب داد. "هی."
ولی نواک از اون آدمها بود که اگه آهنگ منتشر میشد، به دین کردیت میداد و این وقتی بود که همه چیز به فنا میرفت.
دین به پهلوی عریض و عضلانی جود دستی زد و قلاب افسارش رو باز کرد. بنی در اتاقک اسطبل رو باز کرد و اسب به داخل قدم گذاشت. دو مرد با هم چک کردن تا مطمئن بشن همهی اسبها آب و یونجه داشتن.
اون شب، دین برای خودش و بابی استیک و سیبزمینی پخته آماده کرد. باید به بابی یه چیزی در مورد اومدن نواک میگفت. نمیخواست دروغ بگه، ولی با یه ذره مدخوش کردن حقیقت مشکلی نداشت. "باید چندتا از گوسالههای نر رو عقیم کنیم، پس لازمه به زودی دکتر ترنر رو بیاریم. پنجشنبه نواک میاد اینجا تا سوارکاری و مراقبت از اسبی که خریده رو یاد بگیره. من فردا شب دارم چندتا از گوسالههای ماده رو برای فروش میبرم. میخوای بیای؟"
چنگال بابی توی راه دهنش متوقف شد. به دقت اون رو پایین آورد و توی بشقابش گذاشت. "نواک داره دوباره میاد اینجا؟ من فکر میکردم فقط قراره اسب رو براش بفرستی." بابی در جریان مکالمه در مورد اسب نبود پس دین باید برای اون توضیح میداد.
"قرار بود؛ ولی اون میخواست به یه خیریه اهداش کنه. گفت وکیلش بهش توصیه کرده این کار رو نکنه ولی میخواست نظر من رو در موردش بدونه. من هم بهش گفتم که قرارداد بهش این اجازه رو نمیده. یه ذره با هم حرف زدیم و خلاصه..." و این هم از حقیقت خدشهدار شده. "... اون تصمیم گرفت سوارکاری و مراقبت ازش رو یاد بگیره تا ببینه میتونه نگهش داره یا نه. فکر کنم توی نشویل اسطبلی چیزی دارن."
"خب، پس حدس میزنم زیاد با طرف صحبت کردی، ها؟" نگاه بابی غیرقابلفهم بود و دین متوجه شد که تلاشش برای مخفی کردن واقعیت، شاید الان باعث پیچیدهتر شدن اوضاع شده باشه.
"بیشتر تکست... چندتا ایمیل." دین یه تیکهی بزرگ گوشت توی دهنش چپوند.
"بذار ببینم درست متوجه شدم یا نه. کس نواک بهت ایمیل و شمارهی شخصیش رو داد؟"
دین در حالی که میجوید، از نگاه پرسشگر بابی فرار کرد. وقتی استیک توی دهنش تقریبا به خمیر تبدیل شد، باید قورت میداد. "شماره تلفنش توی قرارداد بود. و اون ایمیل من رو هم از اونجا گیر آورد. از کاه کوه نساز. مسئله فقط رنچ و کاره، بابی."
بابی زیر لب گفت "هر چی تو بگی." و به غذا خوردن ادامه داد. دین میدونست که نزدیک این پیرمرد باید محتاط باشه؛ اون مثل سگ با یه فاکینگ استخون بود.
پنجشنبه روشن و آفتابی طلوع کرد. دکتر ترنر درست سر ساعت نُه رسید تا گاوهای نر جوون رو عقیم کنه و از اسبهایی که برای فروش داشت، تست کوگینز(عفونت خونی) بگیره. مرد پیر سیاهپوست کارش رو سریع انجام میداد؛ ولی صداها، بوی خون و قدرتی که صرف نگه داشتن حیوونها میشد، دین رو خسته کرد. بعد از تمام اون گرفتاریها، تست اسبها به خوبی پیش رفت. از اونجایی که واقعا کثیف شده بود، دین به چندتا از کارهای حالبههمزن دیگهی رنچ هم رسیدگی کرد. همراه با بنی اتاقکها رو خالی کردن و خاکارّهی تازه کف اونها ریختن. گاری پشت گاری از فضولات اسب رو از طویلهها به مرز حصارها میبردن؛ جایی که بعد توسط یه کمپانی بازیافت جمعآوری میشد.
با کمردرد، دین لباسهاش رو در آورد و از بوی گندش به بینیش چین داد. حموم حس خوبی داشت و از سردوش پرفشار استفاده کرد تا شونههای خستهش رو ماساژ بده. صورتش رو شیو کرد و کمی ادکلن زد؛ از اون چیز خوبی که جو سال قبل برای کادوی کریسمس بهش داده بود. یه کار آگاهانه نبود و اصلا متوجه نشد که به جای افترشیو هر روزهش از اون استفاده کرده تا وقتی که داشت دکمههای لباسش رو میبست. به آینه نگاه کرد. اصلا چرا شیو کرده بود؟ اون روز صبح این کار رو انجام داده بود. فاک، این که یه دیت نبود.
وقتی وارد اتاق پذیرایی شد، بابی از روی کاناپه بهش نگاه کرد و سوتی زد. "کجا داری میری اینقدر تیپ زدی؟"
"تیپ نزدم." اوکی، خب اون یکی از شلوار جینهای خوبش، یه پیراهن سفید اتو کشیده و بوتهای رسمیش رو پوشیده بود.
"حدس میزنم این یعنی من واسه شام تنهام؟" دین حس گناه میکرد. شام مسئولیت اون بود؛ فقط چون ایدهی بابی از آشپزی، باز کردن یه کنسرو هر چی و پختنش تا حد مرگ بود.
"آره، متاسفم. یادم رفت بهت بگم برنامه دارم."
"امروز پنجشنبهست. نواک قرار بود امروز برسه. این ربطی به برنامهت داره؟" شت. دین کیف پول و کلیدهاش رو از روی میز کنار در برداشت.
"فقط قراره برای شام ببینمش." دین قبل از اینکه بابی بتونه بیشتر ازش بازجویی کنه، از در بیرون زد و فرار کرد. از کنار خونه دور زد و گاراژ رو باز کرد. بیبیش داشت توی نور خورشید در حال غروب که از پنجرهی غربی میتابید، میدرخشید. پشت فرمون نشست و روشنش کرد. موتور با صدای غرشی زنده شد و دین حس کرد همه چیز توی دنیا درست همون چیزیه که باید باشه. اونقدری که دوست داشت، فرصت روندنش رو نداشت. اون برای کار رنچ ساخته نشده بود.
زمزمه میکنه:
"این،"
آروم دیکم رو نوازش میکنه.
"این چیز موردعلاقهی جدیدمه. عست دیگه رتبهی دومه."
این باید یادش انداخته باشه. جنسن من رو میچرخونه تا به شکم دراز کشیده باشم، بعد سرش رو پایین میاره تا اون عضو مذکور رو گاز بگیره. بافت نرم رو بین دندونهاش فشار میده و بعد با زبونش دردش رو التیام میبخشه.
توی بالشت میگم:
"تو یه عقدهی مریض داری. کم مونده روش اسم بذاری و شب موقع خواب واسهش قصه بخونی..."
جنسن میغره:
"شات آپ."
بعد به پرستش با لبهای نرم و انگشتهای گرم که میگیرن و فشار میدن و ول میکنن ادامه میده تا وقتی که ،بر خلاف میلم، حس میکنم که دوباره دارم هارد میشم. سالها میگذره از وقتی که اینقدر سریع برای راند دوم آماده بودم.
با یه غرش، میچرخم و جنسن رو به کمر میخوابونم. نفس تندی از سر غافلگیری میکشه و از این فرصت استفاده میکنم تا وارد دهنش بشم. محیط داغ و خیس رو با زبونم در بوسهای عمیق مورد کاوش قرار میدم.
زمزمه میکنم:
"تمام روز میخواستم این کار رو انجام بدم."
کلماتم روی لبهای نرم و سرخش پخش میشه.
روی بدنش به پایین میخزم، بوسههای ریز روی شکمش میذارم و مکث میکنم تا توی موهای نرمی که V بین پاهاش رو تیره کرده نفس بکشم. میخندم؛ نفسم روی پوست حساسش کافیه برای اینکه باعث بشه زیرم وول بخوره. برای امتحان، سرش رو با زبونم لمس میکنم و لرزش خفیف بدنش رو به جون میخرم.
چشمهام رو میبندم و طعم شور و شیرینش رو میچشم، لرزش پوستش رو حس میکنم، رایحهی تحریک شدهی دلپذیرش رو نفس میکشم و اجازه میدم زبونم آروم بلغزه در حالی که قورتش میدم.
اون هنوز حساس و خستهست و حدود یکی دو دقیقه بعد از نالههای مقطع و فحش دادنهای واقعا سلیس، با ضجهای تقریبا وحشی از میشا، دوباره خودش رو توی دهنم خالی میکنه و کام داغ ته حلقم رو پر میکنه. قورت میدم، تا آخرین قطرهی لذتش رو میبلعم و با بیحیایی از پایین بهش لبخند میزنم.
قفسهی سینهش داره به شدت بالا و پایین میره و عملا داره ازش بخار بلند میشه. نفسهای سختش توی هوای سرد اتاقخواب بلند به گوش میرسه.
نفس میزنه:
"فاک."
"کارم داره در این زمینه خیلی خوب میشه."
دوباره به بالا میخزم تا دوباره دهنش رو برای بوسهای دیگه تصاحب کنم؛ میدونم که میتونه طعم خودش رو از لبهای من بچشه.
سینهش در حال با صدا نفس کشیدن، خس خس میکنه.
"اگه از این بهتر بشی من رو به کشتن میدی."
آروم هامی میکشم، انگشتهام رو به نرمی روی عضلات لرزون سینهش میکشم.
"اوه، ولی چه راه خوبی برای مُردن."
بازوی جنسن، با ماهیچههای پیچیدهی ضخیم، روی پیشونیش میافته و میخنده. صداش خشدار و دارکه.
"تو deep throat رو توی رزومهی قدیمیت نذاشتی."
"شاید باید این کار رو میکردم. اونموقع مردها دم در تریلرم صف میک..."
جنسن با تحکمی ناگهانی اعلام میکنه:
"نوپ."
چشمهاش برق میزنه؛ جرقهای از حسادت و تملک باعث میشه سبزی عنبیههاش تیرهتر بشه.
"نوپ. همه سوار قطار نوپ بشن که بریم به ایستگاه فاکنه توی نهآباد."
سرم رو میچرخونم که توی تاریکی به نیمرخش خیره بشم.
میپرسم:
"چیه؟"
چشمهای ریز شده و سر کج کردن معروفم به کار میافتن.
"بقیه نمیتونن از استعداد خاص من بهرهمند بشن؟"
"نه. مگر اینکه بخوان کونشون رو بذارم کف دستشون."
"وای وای."
"چیه؟ فکر میکنی این مسئله خنده داره؟"
"فکر میکنم داری گوه اضافه میخوری."
جنسن محکم من رو هُل میده و زیر خودش سنجاق میکنه. نگاه مرگباری که بهم میندازه به سوال بعدیم جواب میده. به هر حال میپرسمش.
"میخوای من رو تنبیه کنی، جن؟"
کف دستهام رو روی پوست گرم رونهاش میکشم که محکم دو طرف کمرم منقبض شدن. زمزمه میکنم:
"حس خوبی داره؟"
تپش قلبم سرعت میگیره و سینهم در تلاش برای نفس کشیدن بالا و پایین میشه در حالی که اون به شکل آزمایشی، خودش رو دور دیکم منقبض میکنه.
اول جنسن جوابی نمیده؛ فقط با نالهای بینفس دیگه، اجازه میده شونههاش کمی جلو بیافته. تنفسش مقطعه و من نگرانم که این براش زیادی بوده، زود بوده. نیازم به حرکت دادن کمرم و دوباره و دوباره ضربه زدن به داخلش رو سرکوب میکنم. در عوض انگشتهاش رو محکمتر فشار میدم.
نفسش رو بیرون میده.
"من نمیدونستم که چنین حسی داره میش."
چهرهش مسحور و حیرتزدهست. لبهای ورمکردهش با آه نرمی از هم فاصله میگیرن و چشمهاش رو محکم میبنده قبل از اینکه سر تکون بده.
"تکون بخور، لطفا."
دستش رو به طرف دهنم میارم و بند به بند انگشتهاش رو میبوسم.
"مطمئنی؟"
جنسن سر تکون میده؛ سینهش سرخ شده و با هر بالا و پایین شدن میلرزه.
"تکون بخور. همین الان."
لگنم رو به بالا حرکت میدم و لبهاش با نفس تند نرمی از هم جدا میشه قبل از اینکه خودش رو به پایین فشار بده. ریتم حدودا بیثباتی رو شروع میکنیم؛ من تقریبا کامل بیرون میکشم و دوباره به داخلش میکوبم. هر ضربه یه نالهی سافت و باشکوه از عمق گلوش بیرون میکشه و باعث میشه من پشت پلکم ستاره ببینم.
دستور میده:
"لمسم کن."
با اولین تماس سبک انگشتهام، چشمهاش با نالهای نرم بسته میشه. دستم دورش تنگتر میشه و مچم رو جوری میچرخونم که باعث میشه جنسن بلرزه.
"سریعتر."
نور ماه در انعکاس لایهی نازک عرق روی پیشونیش میدرخشه، موهاش کمی نم گرفته و تاب برداشته. اطاعت میکنم؛ سریعتر توی سوراخ گرم لیزش ضربه میزنم و مشتم رو روی دیکش حرکت میدم. نفس توی سینهش حبس میشه.
"میش."
با یه ضربهی عمیق مشخص، کمی به جلو خم میشه و میدونم که پیداش کردم. نقطهی جادویی شیرین.
دوباره و دوباره به همون نقطه ضربه میزنم، بیرحم، و اون با نفسهای تند و دستورات لکنتداری مثل بیشتر و محکمتر و لطفا تشویقم میکنه. به چشمهاش نگاه میکنم. عاشق حالت روی صورتش و حرفهای بیمعنی زیرلبش هستم.
حرکاتمون مستأصل میشه؛ بدنهای لغزندهی از عرق پوشیده شده که هماهنگ با هم تکون میخورن. به ضربه زدن به همون یه نقطه ادامه میدم تا وقتی که با تمام قدرتش بهم میچسبه.
دوباره میناله:
"میشا."
حرکت لگنش بینظم میشه. قلبم به درد میاد؛ آرزو میکنم که کاش میتونست خودش رو ببینه که در این لحظه روی من از هم گسسته میشه، چون خیلی زیباست. دیدنش در این حالت، بدون کنترل روی بدنش، با دونستن اینکه داره به من اجازه میده اون رو آسیبپذیر کنم، من رو کاملا دیوونه میکنه.
زمزمه میکنم:
"دارمت."
رونهام میگیره در حالی که محکمتر به داخل حرارت مرطوب و تنگی که من رو در بر گرفته ضربه میزنم.
جنسن ضجه میزنه، صداش با حالتی بغضآلود و خشدار از حنجرهش فرار میکنه. میلرزه، محکم دورم منقبض میشه قبل از اینکه تمام بدنش بیحس بشه و روی من بیافته. پیشونی خیسش روی شونهم قرار میگیره.
ارگاسم خودم درونم جمع میشه، فشار میده و فشار میده تا به سطح میرسه و با موجی سفید منفجر میشه. دندونهام توی شونهی جنسن فرو میره تا صدای فریادم رو خفه کنم.
مایع گرمی که روی شکمم ریخته رو حس میکنم، حس میکنم که بدنش توی شوک بعد از ارگاسم میلرزه. محکم توی آغوشم میگیرمش و مثل مواد مخدر، عطرش رو نفس میکشم.
نفس میزنه:
"میش."
سرش رو فقط به اندازهای بالا میاره که با چشمهای مبهوت و چهرهای راضی بهم نگاه کنه. انگشتهام رو آروم روی پستی و بلندیهای کمرش میکشم، بینفس و به طرز روانیکنندهای خوشحال، با دیدن درخشش مهتاب روی صورتش به خودم میلرزم. به این فکر میکنم که چطور باید ترسیده باشم و چطور نترسیدم. چون اگه همهی این به درک واصل بشه، ترجیح میدم که امشب داشته باشمش وقتی قراره کل زندگیم رو بدون اون بگذرونم.
جنسن خودش رو روی بالشت میندازه و یه لحظه بعد من رو به طرف خودش میکشه تا نزدیک باشیم.
"توی یه فاکینگ پورناستاری."
بینفس میخندم چون چقدر بهش میاد که نسبت به درخشش رمانتیک لحظه بیتوجه باشه.
"ظرافتت توی پیاده شدن بینظیر بود جنسن."
دستش رو زیر ملافه پیدا میکنم و محکم میگیرمش.
"چه توقعی داشتی؟"
اخم میکنه.
"قلب و گل؟"
بالشت رو زیر سرم صاف میکنم و پوزخندی خجالتی میزنم.
"میتونی بهم بگی من زیبام."
شونه بالا انداختنش رو حس میکنم که باعث میشه ملافه روی شونهش کشیده بشه.
"این رو بهت میگم. حس کردم انگار دوباره باکره بودم."
"میدونم. من حرف ندارم."
یه غرور پوچه؛ خالص و ساده. و اون میخنده. بعد ملافه رو کنار میزنه و روی من خم میشه تا کاندوم رو در بیاره. سرش رو پایین میبره تا سر دیک حساسم رو ببوسه.
#nobody_sees_nobody_knows
#part62
حتی قبل از اینکه چشمهام به نور کمسوی اتاق هتل جنسن عادت کنه، بدنم اون رو پیدا میکنه و دستهام محکم اون رو به طرف سینهم میکشه. در رو با لگدی به طرف عقب میبنده و لبهامون به طور خودکار به همدیگه وصل میشن. بوسه عمیقه؛ پر از احساس و خواستن. نیازی خام حیوانی و این باعث شور و شعف من میشه که در حالی که توی بدنم جریان داره، بسوزم.
چسبیده به لبهاش نفس تندی میکشم.
"یهو دیگه اونقدرا هم خسته نیستم."
در حالی که اون کمربند شلوارم رو باز میکنه. حس میکنم سرگیجه دارم؛ وحشتزده و در عین حال مشتاق. دوباره تبدیل به یه نوجوون لعنتی شدم.
جنسن لباسم رو با خشونت از سرم بیرون میکشه و به محض اینکه لبهام از حفرهی یقه نمایان میشه، دوباره اونها رو تصاحب میکنه.
هنوز داره من رو محکم میبوسه، سرش رو برای زاویهی عمیقتری کج میکنه، در حالی که دو طرف کمرم رو میگیره و من رو به عقب هدایت میکنه. به طرف تخت تلو تلو میخوریم. وقتی پاهام به لبهی چوبی محکم تخت میخوره، جوری روی تشک میافتیم که دست و پاهامون به هم گره میخوره و لایههای باقی موندهی لباس هم در میان تا وقتی که پوست به پوست هستیم.
به بالشتها تکیه میدم و دراز میکشم؛ فشار گرم و قوی بدنش که روی من سنگینی میکنه رو میپرستم در حالی که ماهیچههاش زیر دستهای جستجوگر من میلرزه.
نفس میزنم:
"فکر میکردم قراره من تاپ باشم."
یه زانو بین پاهاش جا میدم و هارد بودن وسوسهانگیزش رو چسبیده به رونم حس میکنم. جنسن هیسی میکشه و برای تلافی، خودش رو به کراچم فشار میده.
"همیشه یه باتم رئیس، میش."
با ساعدهایی که دو طرف سرم قرار گرفته، دهنش رو به ماهیچههایی که شکل سینهم رو تعریف میکنن میکشه. کمی پایینتر میره تا آروم یه نیپل رو بمکه و من میتونستم از این فاکر متنفر باشم به خاطر اینکه اینقدر کنترل رو به دست میگیره، به جز اینکه لعنتی، کارش خوبه. کارش توی تبدیل کردن من به موجودی لرزون، نالهکنان و غیرقابلفهم خوبه. من هیچ ایدهای نداشتم که این رو میخوام؛ که تحت تسلط باشم و کسی کنترلم رو بگیره. این بخشی از منه که نمیدونستم وجود داره تا وقتی که جنسن از راه رسید و بهم نشون داد که چقدر خوشم میاد، چقدر بهش نیاز دارم که خشن باشه.
کمرهامون با ریتمی آروم و بیملاحظه از مالش داغ و لغزندهی پوست روی پوست حرکت میکنن. حسش تقریبا زیادی عالیه، زیادی شدید. اصطحکاک تماسش امواجی از لذت رو به سرتاسر بدنم میفرسته و باعث میشه توی دهن داغ و خیسش نفس تندی بکشم.
لمسش میکنم؛ به دستهام این فرصت رو میدم که جنسن رو به شیوهی جدیدی یاد بگیرن. به خاطر میسپارم که کدوم حرکت آههای نرم ازش بیرون میکشه، کدوم باعث میشه از لذت به خودش بلرزه. با ریتم سریعی که با تپش دیوانهوار قلب خودم توی گوشم هماهنگ شده، به حرکت ادامه میدم تا وقتی که جنسن با صدایی بم میگه:
"الان میخوامت."
از روی من بلند میشه و با لبخندی شرورانه، از کشوی بالای نایتاستندش یه پاکت کوچیک فویلی و لوب بیرون میاره. بعد دوباره روی منه، پاهاش رو دو طرف کمرم میذاره و عملا سوارم میشه و با دندون بسته رو پاره میکنه.
که در بین پنج جایگاه برتر سکسیترین چیزهایی که میشا کالینز تا الان دیده قرار میگیره.
آهسته، بدون شکستن ارتباط چشمی، کاندوم رو روی طول دیک من میکشه. مینالم و لبم رو گاز میگیرم وقتی مشتش دور اون بسته میشه و حرکت آرومی به بالا و پایین رو شروع میکنه.
مینالم:
"کاری میکنم این برات خیلی خوب باشه."
بدنم به طرف لمسش به بالا قوس برمیداره. به جلو خم میشه تا لبهامون به هم وصل بشن و نالهای دیگه رو از دهنم میبلعه. بوسه گرم و سافت و محکم و لذیذه.
بعد من اون رو به کمر میخوابونم و به آرومی شروع به باز کردنش میکنم در حالی که سینه و شکمش رو بوسهبارون میکنم. جنسن زیر کنترل من ثابت نمیمونه؛ وول میخوره و بدنش رو به طرف بوسههام و همزمان پایین به طرف دستم حرکت میده.
وقتی دیگه بیشتر نمیتونه صبر کنه، جنسن غلت میزنه تا دوباره روی من باشه و پوزیشن خودش رو تنظیم میکنه. دستم به دنبال یه تکیهگاه، برای گرفتن دستش حرکت میکنه و اون انگشتهام رو محکم میگیره در حالی که خودش رو روی دیکم پایین میاره.
حسش به شدت عجیبه؛ فشاری داغ داغ و اصطحکاکی دلنشین. جنسن سرش رو عقب میندازه و نالهای طولانی، شیرین و شهوتانگیز از ته حلقش بیرون میده در حالی که آروم پایینتر میاد. کاملا نشسته و در حال لرزیدن روی من، پوست مرطوب با عرق و رنگ گرفته از تقلا، در حالی که سعادتی غافلگیرانه روی صورتش غنچه میکنه، اون زیباترین چیزیه که تا حالا دیدم. دستهام کمر باریکش رو میگیره و سر جاش نگهش میداره.
موفق میشم با صدای خفهای بگم:
"به من نگاه کن."
جنسن لب پایینش رو گاز میگیره ولی با لرزی، نگاهش رو به من میدوزه.
پدر این پسربچه توی تصویر زندگیش حضور نداشت و مادرش، لیزا، زیادی در جستجوی یه شوهر پولدار سرش شلوغ بود که بخواد به این بچه توجه کنه. چند باری سعی کرده بود وارد تخت دین بشه؛ ولی وقتی اون آشکارا بهش گفت که دم و دستگاه مناسبش رو نداره، دیگه بیخیال شد.
اون mp3 پلیر کوچیک رو برداشت و دکمهش رو زد. صفحه روشن شد و دین پلیلیست بن رو پیدا کرد. معلوم بود که این بچه از کانتری خوشش میاد. دوباره روی قفسه گذاشتش و توی ذهنش یه یادداشت گذاشت که با همسایهش، سم کمپل، تماس بگیره و بهش بگه بن رو بفرسته تا اون رو ببره. وقتی به صندلیش رسید، مکث کرد و دوباره به دستگاه کوچیک چشم دوخت. در حالی که لبهاش رو به همدیگه فشار میداد و از درون به خودش بد و بیراه میگفت، دین دوباره اون رو برداشت و روشنش کرد. با چند حرکت انگشت، چندتا از آهنگهای نواک رو پیدا کرد. صدایی بم و نفسانی گوشش رو پر کرد و اون چشمهاش رو بست. بعد از سه آهنگ، دین به این نتیجه رسید که نواک از هر چیزی اون هیچوقت بوده، استعداد بیشتری داشت. ولی باز هم، دین خیلی جوانتر بود. چرا یکی مثل نواک باید بخواد با یه معتاد مست فراموششده دوئت بخونه؟ اصلا با عقل جور در نمیاومد. دین هدفونها رو محکم از گوشش بیرون کشید و آیپاد رو همون جایی که پیداش کرده بود گذاشت. داشت احمقبازی در میآورد. باید به کارش میرسید.
وقتی دستهی کوچیک فاکتورها پرداخت شده بود، دین چک نواک رو برداشت. اون رو به کپی خودش از قرارداد سنجاق کرده بود. آدرس نواک رو روی یه پاکت نامه نوشت و آماده بود که نوار چسبنده با مزهی زننده رو لیس بزنه، ولی یه چیزی باعث شد متوقف بشه. با غرشی نرم، دین پاکت رو نبسته وسط میزش ول کرد. بعد از چند دقیقه، خودش رو جلوی چراگاهی که اسب نواک داخلش میچرید پیدا کرد. چندتا از اسبها به طرفش یورقه رفتن و اون با حواسپرتی به دماغهاشون دست میکشید. از وقتی که صنعت موسیقی رو ترک کرده بود، دین فهمیده بود که حیوانات رو بیشتر از بعضی از آدمها دوست داشت. اسبها و گاوها عجیب و پیچیده نبودن. اون خیلی سخت تلاش کرد تا زندگیش رو از پیچیدگی دور نگه داره و بعد سر و کلهی کس نواک پیدا شده بود.
به یه کرهاسب نر آخرین نوازشش رو داد و بعد به طرف خونه برگشت. باید لباسها رو میشست و وعدههای غذایی رو برای هفتهی پیش رو آماده کنه. وقت نداشت که به اون خوانندهی چشم آبی فکر کنه.
با دو مرغ کباب شده و یه مجموعه از همبرگرهای آماده توی فریزر، دین از پنجرهی آشپزخونه به بیرون خیره شد. از اونجا میتونست حصار دامهای فروشی رو ببینه. وینینگهند داشت قدم میزد و یالش توی نسیم گرم تکون میخورد. قبل از اینکه بتونه خودش رو منصرف کنه، شمارهی نواک رو پیدا کرد و دکمهی تماس رو زد. داشت بوق میخورد. لعنت بهش، این مرد چی داشت؟
•جلساتAA:
مخفف Alcoholics Anonymous
گردهمایی افرادی که در مورد مشکلات مربوط به نوشیدن دنبال کمک و ایجاد تغییر هستن. از اینا که مثلا حلقه میزنن و میگن "سلام، من سانی هستم، دو ساله که پاکم..." و از همدیگه حمایت میکنن.
•یورقه: بخدا با یورتمه فرق داره. توی یورتمه اسب پاهای جلو و عقبش رو به شکل مخالف حرکت میده. (یعنی چپ جلو با راست عقب و برعکس) ولی توی یورقه، چپ و راست عقب و جلوش باهم حرکت میکنه و نسبت به یورتمه، نشیمنگاه سوارکار کمتر تکون میخوره. (امیدوارم با عقل جور در بیاد)
#Texas_State_of_Mind
part 6
اگه یه نفر روی سر دین تفنگ نگه میداشت، نمیتونست برای اینکه به اون مرد زنگ زده دلیلی بیاره. جهنم، اون اصلا نمیدونست چرا به اون آهنگ لعنتی نگاه کرد؛ دیگه چه برسه به اینکه نتهاش رو عوض کنه. کرایست، چندین سال بود که مداد روی برگهی موسیقی نگذاشته بود.
گوشی رو روی مبل نرم انداخت و اجازه داد بوتهای خاکیش روی میز چوبی زخمی بیافته. سرش رو به عقب تکیه داد و نفسی که بیرون داد بیشتر شبیه یه هوف بیاعصاب بود. از دست کی عصبانی بود؟ این رو نمیتونست بهتون بگه.
بقیهی هفته در حال انجام کارهای رنچ گذشت و دین اون خواننده و چک چهل هزار دلاریش رو از ذهنش بیرون کرد. شنبه و یکشنبه روزهای مرخصی بنی بودن و به جز غذا دادن به دامها، دین معمولا کار زیادی انجام نمیداد. اون به اودسا روند تا از والمارت محلی چندتا وسیلهی شخصی بخره و شب رو با سم و جو بگذرونه.
شکم جو کم کم داشت بزرگ میشد و دین نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و هی بهش دست میزد تا وقتی که جو دیگه ازش خسته شد و گفت "من که فاکینگ بودا نیستم، دین. جیزز." سم سعی کرد نیش بازش رو مخفی کنه و شکست خورد. این یه چشمغره از همسرش نصیبش کرد و جو اونها رو به ایوان پشتی فرستاد در حالی که خودش داخل موند تا یه فیلم ببینه. دین نمیخواست کتک بخوره، پس دیگه سر به سرش نگذاشت.
سم گفت "بابی گفت کس نواک اومده بود رنچ. اون باید خیلی شوکهکننده بوده باشه." بطری آبجوش رو بالا زد.
"آره." دین باید با بابی در مورد دهن گشادش صحبت میکرد. شرط میبست که تا الان دیگه کل کشور میدونستن.
"تو حالت خوبه؟" سم طی اون سالهایی که زندگیش رو در بیحسی تحت تاثیر الکل میگذروند کنارش بود. توی چندتا از جلساتAA دین حضور داشت و ازش حمایت کرد. سم اونی هم بود که وقتی بعد از دورهش توی توانبخشی، مچ دین رو با یه بطری توی دستش گرفت، یه مشت توی دهنش زد. اون آخرین باری بود که یه قطره از اون چیزها استفاده کرد.
"فکر کنم." دین قوطی نوشابه رو بین کف دستهاش چرخوند. آبجوی سم، خیس توی هوای گرم تگزاس، حتی توی ذهنش پردازش نمیشد. نه بعد از چهارده سال و هشت ماه سوبر بودن.
"بابی گفت اون تازه توی کلابها خوندن رو شروع کرده بوده وقتی که تو داشتی..." سم ساکت شد. یه قانون نانوشته وجود داشت که این دو برادر در مورد شغل از دست رفتهی دین حرف نمیزدن. "ببخشید."
دین گفت "نه، اشکالی نداره. بعد از پونزده سال، فکر میکنی باید بیخیالش شده باشم." به چشمهای سم نگاه نمیکرد.
"دین، اگه بابا... تو رو اینقدر تحت فشار سختی نمیذاشت، تو هم الان همراه گارث بروکس و کس نواک توی صدر بودی. هنوز میخوندی." دین میدونست که بابی و سم هر دو جان رو بابت سقوط دین مقصر میدونستن، ولی اون میتونست قویتر باشه. جان شاید به مسیر کمک کرده باشه، ولی مشکلات دین گردن خودش بود.
"نواک میخواد من باهاش بخونم. یه دوئت." سم صاف نشست و آبجوش رو پایین گذاشت.
"دین... این خبر خیلی خوبیه."
"سمی، فکر نمیکنم بتونم." فکر دوباره روی استیج بودن، اینکه مردم دوباره به یادش بیارن... خشم بعد از مستیش رو به یاد بیارن... نواک به نظر مرد خوبی میاومد... دیگه کی یه اسب چهل هزار دلاری میخره تا اون رو به خیریه بده؟ نه، دین فقط اون رو هم با خودش پایین میکشید.
بعدا اون شب، توی تاریکی اتاق خوابش، دین به خودش اجازه داد که حس روی استیج بودن رو به یاد بیاره. نورهای روشن. آدرنالینی که توی خونش جریان میگرفت. هیجان جمعیتی که براش فریاد میزد. تمام این حسها مثل امواجی بهش برگشت. لعنت به نواک که این کار رو باهاش کرد.
بابی داشت یکشنبهش رو با الن میگذروند. اونها میخواستن به اودسا برسن تا ناهار رو با سم و جو باشن قبل از اینکه به خرید برن. بابی حسابی زنذلیل بود. خرید... حتما. دین اصلا علاقهای نداشت که خودش رو اسیر کسی بکنه که ازش توقع چنین چرندیاتی داشته باشه. هیچ علاقهای، اصلا و ابدا.
دین به همین زودی چند کار کوچیکش رو انجام داده بود و حالا، ادامهی روز داشت جلوش کش میاومد. هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. اوه، میتونست به دوستش، چارلی، زنگ بزنه و ببینه میخواد بیاد پیشش یا نه... شاید بتونن با هم برای شنا به نهر آبی که نزدیک انتهای ملک دین بود برن. ناخن انگشت شستش رو جوید، نگاهش به طرف گیتاری که دیشب بیرون گذاشته بود کشیده شد.
با غر غر از جا بلند شد و عمدا از کنارش گذشت. اجازه داد در پشت سرش کوبیده بشه و به طرف طویله رفت. همیشه کاغذبازی برای انجام دادن وجود داشت. توی اتاق کار، پشت میزش نشست و دستش رو به طرف موس دراز کرد. برق چیزی روی قفسهی کتاب چشمش رو گرفت. کنار یکی از جامهای نقرهای که برای گاومیشش جایزه گرفته بود قرار داشت. از جا بلند شد و یه آیپاد دید. حتما بن اون رو جا گذاشته. بن، نوهی همسایهش، زیاد اینجا میاومد تا با دین وقت بگذرونه.
#music by Cas Novak ?
سلام عزیزم. خواهش میکنم ❤️
حالا امشب میبينيد.?
وقتایی که povکس باشه، از کورس و ورس گرفته تا دانشگاههای هنر معروف و....
وقتایی که povدین باشه، از انواع اسب گرفته تا نکات نگهداریشون و...
همین الان کارم تموم شده، در حد مرگ خستهام و تازه میخوام ناهار بخورم.? یه دوش هم بگیرم، بعد میام براتون میذارمش.
کانال یوتیوب :
youtube.com/@bass_musics2
لینک بوست کانال :
t.me/Bass_musics2?boost
تبلیغات:
@bass_musics_ad
پیج اینستاگرام
Instagram.com/Bass.musics
آهنگ درخواستی:
telegram.me/HarfBeManBot?start=Mzc3OTc0MTg2
Last updated 6 days, 4 hours ago
اللهم اكفني شر عبادك
- @ssaif
https://instagram.com/t_0_k5
Last updated 1 month, 1 week ago