رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»
News & media website
تازهترین اخبار ایران و جهان
ارتباط با ما :
@pezhvakads
اینستاگرام ?
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
Last updated 2 months ago
( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد )
آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار
𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads
𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot
Last updated 1 month ago
این پارت آخر یه جوری قشنگ بود که تا صبح میتونم در موردش حرف اول کیانی رو داریم که در عین بد بودنش نمی تونه خوب نباشه درسته بده شاید آدم بکشه ولی هنوز قلبش مثل بچه ها پاکه شاید اگه اون گذشته ی سختش نبود هیچ وقت تبدیل نمیشد به کسی که الان هست... شاید جوری…
این پارت آخر یه جوری قشنگ بود که تا صبح میتونم در موردش حرف
اول کیانی رو داریم که در عین بد بودنش نمی تونه خوب نباشه
درسته بده شاید آدم بکشه ولی هنوز قلبش مثل بچه ها پاکه
شاید اگه اون گذشته ی سختش نبود هیچ وقت تبدیل نمیشد به کسی که الان هست... شاید جوری نمیشد که از خودش متنفرشه.
وقتی به خاطر موهای صحرا اینجوری نگران میشه یعنی هنوزم بین این همه سیاهی می تونه خوب باشه.
اصلا لجبازی کیان خداسسس? این لجبازیه با این خنگ بازی هاش همون وجه از شخصیتشه که نشون هیچکس نمیده به غیر از صحرا ( پارت ۲۰)
به قول خودش صحرا کاری می کرد که خودش باشه بدون تظاهر.
وای صحرا حال صحرارو الان خریدارم.
شاید همه چیاز روی نقشه باشه ولی صحرا واقعا دوستش داره دیگه.
حتی از الان شروع شده فرق گذاشتنش بین کیان و بقیه.
اولین بار وقتی بود که گفت من برای هر کسی انتظار نمیکشم ولی منتظر کیان مونده بود
الانم با اینکه از حرف زور بدش میاد ولی هیچی بهش نگفت
خیلی گاد داره میشههه>>>
یه جوری لایک نمیکنید که پشمون شدم از اینکه گذاشتم??
#part36
باید سریع تر یه بهونه ای جور میکردم که باهاش برم شمال.
نمی تونستم تنهاش بزارم... حتی ممکن بود اونجا بتونم بهش نزدیک ترم بشم.
الکی خودمو خوشحال نشون دادم و گفتم:
+جدی میگی؟ منم باید میرفتم شمال کار داشتم.
اونم انگار خوشحال شد که با راحتی گفت:
_راست میگی؟ وای خداروشکر.
رفت سمت مانتوش و ادامه داد:
_تا نیم ساعت دیگه میان دنبالم. تو کی میای؟
دوباره نشستم توی تخت و گفتم:
+یکم کار دارم ولی تا شب می رسونم خودمو.
موهاشو داشت می بست بالای سرش. اینقدر محکم کشیده بودشون که کنار چشم هاش کش اومده بود. احساس می کردم داره موهاش از ریشه در میاد.
+میگم دردت نمیاد؟ خیلی محکم بستی انگار.
از توی آینه هنگ بهم نگاه کرد. یکم طول کشید تا بفهمه منظورم چیه.
خندید و گفت:
_نه بابا عادت دارم.
بلند شدم رفتم کنارش... انگشتمو با احتیاط کشیدم روی موهاش.
انگار میترسیدم دردش بیاد اینقدر که پوستش کشیده شده بود.
+تورو خدا موهاتو شل کن صحرا چیه این اخه.
چرخید و اینبار به جای اینکه از اینه بهم نگاه کنه مستقیم به چشمام خیره شد.
چرا اینجوری نگام می کرد؟
آب دهنشو به سختی پایین داد و گفت:
_قشنگه که. همه میگن دم اسبی خیلی بهم میاد.
بدون اینکه توجهی به حرفش بکنم رفتم پشت سرش و با حرص سعی کردم کش موهاشو باز کنم.
+هر کی بهت گفته احتمالا نخواسته دلتو بشکنه. حداقل یکم شل ترشکن خب.
از زیر دستم اومد بیرون و گفت:
_نکن دیگه... با بدبختی بستمشون.
نمی دونم چرا گیر داده بودم بهش که موهاشو باز کنم. شاید یکمم می خواستم با خودش لجبازی کنم.
یه دفعه دویدم سمتش و گیرش انداختم بین خودم و دیوار.
صحرا
عملا دهنم باز مونده از رفتارش.
با تعجب بهش نگاه کردم... جدی می خواست کشمو باز کنه؟
دستشو برد پشت سرم و خم شد تا کاملا مسلط باشه.
جوری با دقت درگیر شده بود که نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم.
تا حالا ندیده بودم به چیزی اینقدر گیر بده.
با اون قدش از اینجا مثل پسر بچه هایی بنظر میرسید که تا حرفشو عملی نمی کرد بیخیال نمیشد.
بعد از یکم تلاش کردن به آرومی موهامو از حصار کشم بیرون آورد.
اینقدر با احتیاط اینکارو کرد که دلم رفت براش.
مگه تو این دنیا چند نفر پیدا می شد که اینجوری نگرانم بشه؟
کشمو گرفت بالا و با ابرو بهش اشاره کرد.
با ذوقی که به بچه ی ۵ ساله تبدیلش کرده بود گفت:
+بازش کردم بالاخره.
می خواستم ازش عصبی بشم که چرا زور میگه و نظرم براش مهم نیست ولی نمیتونستم جلوی احساس خوبی که داشتمو بگیرم.
دلم خوش بود به همین توجه های ریز و کوچیکش... به همین زورگویی هاش که می دونم به خاطر صلاح خودمه.
اگه بهش میگفتم من فقط به اونه که هیچی نمیگم، پرو نمیشد؟
اگه می گفتم آدمی نیستم که حرف زور توی کتم بره ولی از کار اون خوشم اومده چی؟
در جوابش فقط می تونستم لبخند تحویلش بدم.
دستشو کرد توی موهام و بهمشون ریخت.
با لذت خندید و گقت:
+همه میگن اونطوری بهت میاد من میگم اینجوری خوشگل تری.
توی یه آن چشمام گشاد شد.
درست شنیدم دیگه... گفت اینجوری خوشگل تری.
می تونست بگه اینجوری بیشتر بهت میاد ولی نگفت...
عملا داشتن کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن. اینکه داشتم به چشمش می یومدم بیشتر از هر چیزی خوشحالم میکرد.
یعنی میشه یه روزی اونم احساس منو داشته باشه؟ یعنی میشه با یه ذره توجه از سمت من اینجوری از خود بیخود بشه؟
اصلا شاید یه روزی اونم بفهمه ترس از دست دادن یعنی چی... بفهمه دل تنگ شدن برای لحظه ای که هنوز تموم نشده یعنی چی.
#part35
رفتم جلو و به چارچوب در تکیه زدم.
گوشیشو گرفته بود جلوش.
انگار که خشکش زده بود چون هیچ حرکتی نمیکرد.
رفتم جلوش وایسادم اینقدر توی خودش بود که حتی متوجهم نشد.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم که بالاخره به خودش اومد.
با تعجب اول یه نگاه به من کرد و بعدم به در.
_کی اومدی تو؟
با اخم بهش نگاه کردم.
+اصلا شنیدی چی داشتم می گفتم؟
گیج سر تکون داد و گفت:
_نه مگه حرف زدی اصلا؟
نکنه توی همین چند دقیقه یه چیزی خورده بود توی سرش.
یه جورایی نگران و دست پاچه به نظر میرسید
هی به گوشیش نگاه می کرد و اضطرابش بیشتر میشد.
دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت.
خودمم نشستم کنارش و گفتم:
+چت شد یه دفعه؟
انگار که چیزی یادش افتاده مثل فنر از جاش بلند شد و رفت سر چمدنش ک گوشه ی اتاق بود.
با دیدن وسایلش که هنوز نگذاشته بود توی کمد، توی دلم خودمو سرزنش کردم که چرا زودتر بهش نگفته بودم که اینجا رو اتاق خودش بدونه و راحت باشه.
حالش بهم اجازه نمی داد الان در این مورد باهاش حرف بزنم.
یه چمدون کوچیک تر گذاشت روی تخت با عجله داشت پرش میکرد.
+چرا داری چمدون می بندی؟ تو گوشیت چی بود اصلا؟
بالاخره به حرف اومد بین لباس تا کردنش گفت:
_مامانم اینا اومدن ایران... باید برم پیششون این چند وقت ولی وقتی رفتن بر میگردم بازم.
هنوز دلیل قانع کننده ای برای استرسش پیدا نکرده بودم
+خب این که خوبه میری مامانتو می بینی. مشکلت چیه پس؟
لباسی که دستش بودو پرت کرد توی چمدون و صاف ایستاد.
_شوهرشم باهاش هست. اصن به خاطر کار اون
اومدن ایران.
تازه داشتم جریانو میگرفتم.
بلند شدم رفتم نزدیکش و بازو هاشو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش.
سعی کردم با چشمام بهش اطمینان بدم که می تونه بهم اعتماد کنه.
+اذیتت میکنه؟ نکنه چیز بدی ازش دیدی؟
سریع منظورمو از چیز بد گرفت...
تند تند سر تکون داد و با بغض گفت:
_نه نه اصلا ولی خب راحت نیستم باهاش... می دونی احساس می کنم جای بابامو گرفته... انگار به خاطر اون همه چی خراب شد.
باید الان بغلش می کردم نه؟
انگار اینطوری میگن که اگه می خوای به کسی حس امنیت بدی باید بغلش کنی تا حس کنه هستی... حس کنه حال بدشو می فهمی.
همین کارو کردم. اونم از خداش بود که سریع دستاشو دورم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم.
به سختی دستامو آوردم بالا. یکیشو گذاشتم پشت کمرش و اون یکی رو گذاشتم روی سرش.
با کف دستم موهای نرمشو نوازش می کردم و این ته کاری بود که از دستم بر می اومد تا آرومش کنم.
سرمو بردم پایین و آروم کنار گوشش شروع کردم به پچ پچ کردن.
+پدر مادر تو از اول با هم مشکل داشتن، چه اون آقا می یومد توی زندگی مامانت چه نمی یومد. اگه واقعا آدم بدی نیست سعی کن به چشم یکی از اعضای خانوادت بهش نگاه کنی... الان فرصت خوبیه که باهاش کنار بیای اصلا شاید خوشت اومد ازش.
همون طور که سرشو توی سینم فرو میکرد با صدای خفه ای گفت:
_آدم بدی نیست ولی خب سخته برام کنار اومدن با این شرایط.
+همیشه کنار اومدن با چیزای جدید سخته ولی آدم به همه چی عادت میکنه. تو ام از اون شبایی که با خودت بگی من دیگه به صبح نمی رسم، داشتی؟
خودمم چقدر از همین شب ها داشتم...
از همونا که گفتم دیگه رنگ صبحو نمی بینم ولی هربار با روشن شدن هوا منم بیدار میشدم
و می فهمیدم ما آدما سگ جون تر از این حرفاییم که نتونیم غم و غصه رو تحمل کنیم.
بدون اینکه حرکتی کنه فقط زیر لب گفت:
_اهوم زیادم داشتم.
همچنان دستم داشت موهاشو نوازش می کرد.
+دیدی تونستی تحمل کنی؟ باور کن خدا به همون اندازه ای که بهمون درد و رنج میده، طاقت تحملشم میده. تازه این یکی که خیلیم سخت نیست. من بهت اعتماد دارم می دونم که همه چی خوب پیش میره.
آروم از بغلم دراومد. حالا یه لبخند بی جونم روی لبش بود.
_چه جوری می تونی اینقدر حال آدمو خوب کنی؟
+خب دیگه اینا خاصیت های کیان بودنه.
بلند خندید و مشتشو کوبید به بازوم.
_خودشیفته رو نگا.
ابرویی بالا انداختم و کمکش کردم بقیه چیزهایی که می خوادم جمع کنه.
تقریبا آخراش بود که گفتم:
+نری دیگه پیدات نشه ها، قرار می ذاریم می بینیم همدیگه رو.
با ناراحتی سر تکون و داد گفت:
_منم برای همین ناراحتم خب... باید بریم شمال این چند وقتو نمی تونم ببینمت.
این یکی اصلا خوب نبود. همین الانشم به زور اعتمادشو جلب کرده بودم حالا اگه میرفت همه چی بهم میریخت.
تا الان داشتم راضیش می کردم بره تا مطمئن بشه خانواده ای براش نمونده. تا بفهمه از مامانش آبی براش گرم نمیشه.
وقتی میدید اونم مثل باباش پی زندگی خودشه می فهمید بهتر از من براش نیست اون موقع تمام و کمال به من پناه می آورد ولی این قضیه شمال می توست نتیجه عکس بده اصلا.
وقتی چند وقت منو نمی دید همه چیز از یادش میرفت حتی من.
???اموزش ادیت حرفه ای
??? @Medisajamm
???رویاهات برای تحقق
??? @Cactuswords
??????????????
???دنیای هنر و مهارت
??? @Diane_educations
???اموزش نقاشی و طراحی
??? @ARTTITANS
???رمان علی یاسینی
??? @nimyepenhanto
???محصولات کیوت کره ای
??? @Anemonecenter
???فقط لزبینها بیان
??? @Lgbt_goals
???یادبگیر برنده شو
??? @Englishfox18
???خورشید+موسیقی=آرامش
??? @about_khorshid
???یک عاشقانه بی صدا
??? @tatabaahi
???ارایشی و مراقبتی لونیا
??? @loniashop
???سرزمین اجوج مجوج
??? @ajojm
???دلبرِ کوردِ من
??? @my_hogin
???سابلیمینال فیس دلخواه
??? @Subliminal_jeon97
???ادیت دارک کیپاپی
??? @psyfobef_edit
???اکسوری وبلدیجات جذاب
??? @manarshop
???کتاب خاطرات خوناشام
??? @tvd_audiobook
???رمان در انتظار او
??? @Novels_h
???پروفایلای دارک و مود
??? @Foreverourdream
???حسش به تو چیه؟
??? @Yourfortunate
???شهر انیمه اوتاکو
??? @Animecitys
???لباس ایدلتو بخر
??? @Mozhena2shop
???رمان عاشقانه خونآشامی
??? @roman_novel_love
???فیکشن بنگتن لیلیث
??? @arawriter
???رمان مافیایی هات
??? @prey_to_love
???پیدیافاروتیکوهات
??? @pdf_laand
???فیکشن ملانی مارتینز
??? @iovemels
???رمانهاي ممنوعه????
??? @NovelsReaper
???دنیای آرمی گرل
??? @btsland3
???لونا شاپ آرایشی
??? @Lunaaaa_shop
???عشق ممنوع حاجی
??? @narangchanell
???شوی جذاب کره ای
??? @watchkorea
???آزاد در رویاها
??? @Free_in_dreams3
???دخترک دنیای خیال
??? @imrogh
???قانون جذب جاذبه
??? @Jazebeh_jazb
???دنیای هنر طراحی
??? @Hiyorin_Art
???رمان تخیلی مرلین
??? @Hiyorin_roman
???فنفیک بی تی اس
??? @querencia_fiction
???تکست عاشقانه تهکوک
??? @desiree1991taekook
???بِهنامِخالقِچِشمات
??? @hrfaykhas
???آموزش زبان کرهای
??? @koreanrejina
???ساخت بنرو پروفایل
??? @Caver_rose
???حرفه ای ادیت بزن
??? @purple_Edit_1402
???بیا توییت بخون
??? @nefletor
???تکست، موزیک، عکس
??? @temhbinmnp
???وایب بهشتی عکسا
??? @vibe_land1985
???رمان در انتظار او
??? @Novels_h
???عاشقانه انتقامی مافیایی
??? @My loucifer
??????????????
??? @TB_BuTTerFly
??? @TB_BuTTerFly
#part34
این شرایط به نفع اونم بود مگه نه؟ از دستم راحت میشد دیگه... اصلا نه تنها اون کل آدمای این کره ی زمین از دستم یه نفس راحت میکشن.
من گوه میزدم به این دنیا... همه چیو خراب می کردم حتی آدما ام از دستم امنیت نداشتن.
من خواسته یا ناخواسته باعث مرگ بقیه میشدم.
مگه من کیم که به خاطرم این همه آدم باید بمیرن؟
من دیگه از خودمم می ترسیدم از کارهایی که می تونستم انجام بدم.
از اینکه چقدر دیگه می تونم عوضی تر از الانم بشم.
دستمو بردم سمت آیکون قرمز... نمی خواستم اون آخرین کسی باشه که باهاش حرف می زنم.
ریجکت کردم ولی هنوز نگذاشته بودمش توی جیبم که دوباره زنگ زد.
اگه جوابشو نمی دادم می خواست پشت هم زنگ بزنه پس به ناچار جواب دادم.
+بله؟
انگار از صدام جا خورد که چند ثانیه هیچی نگفت... خودمم از این میزان از خشن بودن صدام تعجب کرده بودم.
_سلام. صدات چرا اینطوریه خوبی؟
+ساعتو نگاه کردی؟ از خواب بیدارم کردی به خاطر همونه.
سکوتش به خاطر این بود که فهمید دروغ میگم.
_مگه نگفتی میای؟
+باید می موندم پیش رفیقم. گفتم بهت که منتظرم نمون.
_همیشه اینطوری ای؟
+چه طوری؟
_اینقدر بی مسئولیت؟ اصلا برات مهم نیست من از دیشب منتظرتم؟
رفتم تو جلد همون کیان واقعی... بدون نقش بازی کردن.
حالا که آخرش بود برام مهم نبود که شک کنه یا حتی همه چیو بفهمه.
+عادت ندارم کسی منتظرم باشه... تو ام اشتباه کردی منتظر من موندی.
_منم عادت ندارم برای کسی انتظار بکشم ولی تو همه نیستی برام.
نمی دونم چه طوری این سوال به زبونم اومد... شاید توی این اوضاع منتظر یه چیزی بودم که دل خوشم کنه به خودم.
+چرا همه نیستم؟
یکم فکر کرد شاید نمی دونست چی باید بگه.
_چون تو آدم نیمه راه نیستی. وقتی توی کافه دستمو گرفتی دلم گرم شد به بودنت. وقتی منو آوردی خونت... وقتی حاضر شدی خودت آسیب ببینی ولی من چیزیم نشه با زبون بی زبونی بهم
فهموندی می خوای باشی... می خوای کنار منِ بی کس باشی پس حق نداری وسط راه جا بزنی.
یه جوری حرف میزد انگار همینجا بود... انگار داشت می دید می خوام چیکار کنم و می خواست پشمونم کنه.
ولی نبود که... پس چه جوری حرفاش دقیقا همونی بود که نیاز داشتم بشنوم؟ هر چند الکی هر چند دروغ و نقشه، من بازم دوست داشتم اینارو بشنوم.
بدون اینکه چیزی بگم تماسو قطع کردم.
صحرا راست میگه من آدم جا زدن نبودم... حتی هیچ وقت تا این حد ضعیف نبودم که بخوام زندگیمو تموم کنم.
هر چقدرم که سخت می گذشت من بازم یه راهی می کردم.
دبه رو پرت کردم روی زمین و بدون تردید کامیون هارو آتیش زدم.
از حرارت زیادی که به صورتم می خورد یکم عقب رفتم.
وقتی مطمئن شدم حالا حالا ها قرار نیست خاموش بشه راه افتادیم.
دم تهران که رسیدیم یکی از بچه ها گفت:
__میرین عمارت؟
هم هستی منتظرم بود هم صحرا... نمی دونستم اول باید کجا برم.
بعد از یکم کلنجار رفتن با خودم آخر سر تصمیم گرفتم برم پیش صحرا.
نمی دونم دلایلم چقدر قانع کننده بودن ولی حداقل هستی ازم خبر داشت نه مثل صحرا که تا صبح منتظرم بود.
با رسیدن به ساختمون اسلحمو گذاشتم توی ماشین و پیاده شدم.
سریع رفتم بالا و زنگ واحدو زدم.
اینقدر زود در رو باز کرد که فکر کنم نشسته بود پای در.
با دیدن صورتش نگرانش و هول زدگیش، لبخند زدم.
صحرا نگران این کیان قلابی شده بود...
بی حرف رفتم داخل.
علارغم تموم نگرانی هاش ترجیح داده بود قهر کنه.
مثل اینکه یه دور منت کشی ام باید بکنم.
بدون اینکه بهم محل بده رفت توی اتاق و درو نیمه باز گذاشت.
از همونجا با صدای بلندی گفتم:
_الان چص کنو زدی به برق؟
اونم مثل من صداش بلند بود.
_چص نیستم.
حرصی که توی صداش بود با حرفش در تضاد کامل بود.
خنده ی بلندی کردم و گفتم:
+آره بابا مشخصه اصلا.
بازم هیچی نگفت.
همین طور که میرفتم سمت یخچال تا یه چیزی بخورم بلکه این معدم یکم آروم بگیره، شروع کردم به توضیح دادن براش.
+گفتم که یه مشکلی برای دوستم پیش اومده...باید میرفتم پیشش. فک کردم تا شب تموم میشه ولی خب نشد. دیگه مجبور شدم همونجا بمونم دیر وقت بود نخواستم بد خواب بشی.
یه سیب از توی سبد میوه ای برداشتم و همون طور که گاز میزدم رفتم سمت اتاق.
چرا هیچی نمیگفت پس؟
#part33
خودم به راحتی از کامیون رفتم بالا و اونم دنبال خودم میکشیدم.
نمی تونست بیاد بالا که مهرداد کمکش کرد.
دخترا ام یکی یکی پشت سرمون اومدن بالا.
دری که انتهای کامیون بودو باز کردم یه فضای کوچیک بود مثل یه اتاقک مخفی که عایق بود و سرمارو کمتر عبور میداد.
با دیدن فضای تنگ اتاقک پشیمونی رو توی چشماشون می دیدم ولی اجازه ی مخالفت ندادم بهشون و هولشون دادم داخل.
از اول میخواستم عین آدم باهاشون برخورد کنم ولی خودشون سگم کردن.
خودم نشستم پشت رُل یکی از کامیون ها و مهرداد نشست پشت اون یکی.
یکی از ماشینا از جلو اسکورتمون می کرد و اون دو تا ام پشتمون می یومدن.
چند ساعت بی وقفه رانندگی کردم تا رسیدیم به جایی که مد نظرم بود.
اینجا تقریبا جاده تموم میشد و باید از کوه رد می شدیم.
نمی تونستن بیان بالا و همش سر می خوردن.
با اشارم بچه ها دستشو گرفتن و کمکشون کردن.
اسلحمو در آوردم و جلو تر ازشون راه افتادم.
اینجا هر چیزی که بگی پیدا میشد.
از حیوون و درنده بگیر تا کولبر هایی که مسلح بودن و سرباز های مرزی.
اینقدر دخترا فس فس می کردن که چند ساعت همونجا معطل شدیم.
شب شده که بود بالاخره این قسمتو رد کردیم.
تا رسیدیم پایین دخترا با غر غر نشستن روی زمین.
خسته شده بودن و گرسنگی همه چیو سخت تر کرده بود براشون.
نگاهی به ساعتم کردم... می تونستیم نیم ساعتی استراحت کنیم.
پسرا زود اتیش درست کردن و براشون سیب زمینی کبابی درست کردن.
تموم مدت داشتم اطرافو دید میزدم و یه لحظه ام نتونستم بشینم.
واقعا خسته شده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر تموم شه تا برگردم خونه.
بعد از تموم کردن سیب زمینی ها دوباره راه افتادیم.
یک ساعت پیاده روی کردیم تا رسیدیم به لنج ها.
از اینجا به بعدش با مهرداد بود... دو تا از بچه هارو گذاشتم پیشش و خواستم با بقیه برگردم که پشیمون شدم.
درسته که صبح زر اضافی می زدن ولی نخواستم همینطوری ولشون کنم.
بدون اینکه بهشون نگاه کنم، گفتم:
+از اینحا به بعدش مهرداد می برتتون. اونجا که رسیدید یکی میاد سراغتون باهاش می رید پیش شیخ ها. قبلش یکم تشریفات دارن باید آموزش ببنید ولی نگران نباشید چیز سختی نیست تا چشم بهم بزنید تموم شده ولی چموش بازی در بیارید یا بخواید لجبازی کنید؛ سر خودتونو به باد دادید. از اینجا به بعد دست خودتونه که چه بلایی سرتون میاد.
فکر کنم به اندازه کافی بهشون هشدار داده بودم، حداقل مطمئن بودم هر کاری از دستم بر می اومد براشون کرده بودم از امنتشون بگیر تا حرفایی که نیاز داشتن بشنون.
دوباره همون راهو برگشتیم.
دم صبح بود که رسیدیم به ماشینا.
صندوق عقب یکیاز ماشینا رو باز کردم و توش یه دبه بنزین بیرون کشیدم.
بیشترشو پاشیدم به بدنه ی کامیونا. فندکو روشن کردم و گرفتمش مقابلم.
خیره شدم به شعله ی نارنجی رنگش... تصویر پشت فندک تار شده بود برام.
ولی فقط اون نبود... کل زندگیم پیش چشمم تار بود.
حالم از کثافتی که بودم بهم می خورد... من الان با دست خودم دخترایی رو برده بودم که ناموس یه خانواده ی دیگه بودن.
من دخترای سرزمین خودمو... کسایی که باهاشون توی یه آب و خاک بزرگ شدمو می دادم دست یه سری آشغال... که باهاشون نیازاشونو برطرف کنن.
چه جوری اینقدر عوضیم؟ چه جوری می تونم همه ی این رو تحمل کنم و شب راحت بخوابم.
بابا بخدا حیوونم یه رحمی داره من همونم ندارم، دلم به چی خوش باشه دیگه؟
دلم به چی خوش باشه که بگم حداقل یه کور سوی امیدی توم هست... که بگم به خاطر همینم که شده می تونم عوض شم... آخه هیچی نیست، هیچ نقطه ی سفیدی میون سیل سیاهی هام نیست.
یه لحظه... فقط یه لحظه از ذهنم گذشت شاید مامان خودم یا حتی هستی جای یکی از اونا بود... همون یه لحظه تا دم مرگ منو می برد.
چقدر خودمو از صبح نگه داشته بودم... چقدر ریخته بودم توی خودم تا جلوی دخترا چیزی رو بروز ندم ولی حالم بدتر از همیشه بود.
دبه رو برداشتم و گرفتمش بالای سرم.
سرمو گرفتم رو به آسمون. به گرگ و میش هوا نگاه کردم.
زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن.
+تو که تمومش نمی کنی، مجبورم خودم بکنم... ولی وقتی اومدم پیشت نپرس ازم چرا؛ چون خودت بهتر از هر کسی عذاب هایی که بهم دادیو می دونی.
خواستم بنزینو بریزم روی خودم ک گوشیم زنگ خورد.
از جیبم کشیدمش بیرون. چشمم روی اسم صحرا خشک شد...
با اینکه خیلی وقته ناشناسارو نمیزاری چنل ولی امیدوارم اینو بزاری رمان از وقتی برام خاص شد که به خودم اومدم دیدم یه پارتو بالای سه چهار بار میخونم و هر بار بیشتر از قلمت خوشم میاد. اینقدر جزئیات به اندازش که کامل توی ذهنت نقش می بنده بدون اینکه عکس و فیلم…
با اینکه خیلی وقته ناشناسارو نمیزاری چنل ولی امیدوارم اینو بزاری
رمان از وقتی برام خاص شد که به خودم اومدم دیدم یه پارتو بالای سه چهار بار میخونم و هر بار بیشتر از قلمت خوشم میاد.
اینقدر جزئیات به اندازش که کامل توی ذهنت نقش می بنده بدون اینکه عکس و فیلم بزاری براشون
می دونی این هنرتو نشون میده که بدون عکس می تونی کاری کنی که خواننده اون صحنه رو بتونه تصور کنه.
یه چیز دیگه اینکه ویژگی های شخصیت ها خیلی خاصه یعنی یه چیز کلیشه ای نیست.
مخصوصا هستی و صحرا که واقعا خیلی متفاوتن.
تو همه ی رمانا اول پسرا عاشق میشن، اول پسرا پیشنهاد میدن،اول برای بوسه اقدام میکنن ولی این رمان اینطوری نیست
حتی شخصیت هستی ام برام خیلی جالبه ما همیشه عادت داریم که تا بهشون ی چیزی میگن قهر کنن و پسره بره منت کشی ولی اینجا هستی هست... همیشه هست هیچ وقت نمیره یعنی می دونی حتی رفتن هاشم عین بقیه نیست بعد چند ساعت خودش برمیگرده.
این رمان واقعا برام حکم زندگیمو داره روزی هزار بار چکش می کنم ک نکنه پارت بزاری و من دیر بخونم.
رسانه خبری _ تحلیلی «مثلث»
News & media website
تازهترین اخبار ایران و جهان
ارتباط با ما :
@pezhvakads
اینستاگرام ?
https://instagram.com/mosalas_tv?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
Last updated 2 months ago
( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد )
آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار
𝘼𝙙𝙨 : @mobsec_ads
𝙎𝙪𝙥 : @sudosup_bot
Last updated 1 month ago