چیزنوشته ها

Description
پی دی اف خانه ی #شهروز_مرکباتی_لنگرودی
در صورت تمایل به حمایت مالی پیام شخصی بدهید
@ShahroozMorakkabati
Advertising
We recommend to visit

_____________________________
💦Instagram.com/sogang
💔Youtube.com/c/Sogang1
🥀Twitch.tv/Sogangyt
🕊️Twitter.com/Sogangyt
_____________________________

Last updated 1 week, 1 day ago

پشتیبانی و خرید:
@activevpnv2raybot
@activevpn_admin

پیج اینستاگرام:

https://instagram.com/activevpn_v2ray?igshid=OGQ5ZDc2ODk2ZA%3D%3D&utm_source=qr

Last updated 3 months ago

Last updated 1 year, 4 months ago

1 year, 2 months ago

دوژینه
از شهروز مرکباتی لنگرودی

«من با دو شخص آشنا شدم که به گمان من یکی اند اما ابدا نیستند حتی می شود گفت چهار نفر بودند که می شد کاملا یکی دیدشان! نه خیلی زود اصل مطلب را گفتم،شما که نمی دانید جریان چیست،می دانید؟! شاید هم بدانید،غیرممکن که نیست! اما باز و بی جهت می گویمش! بار اول که این بینش را دیدم که در واقع ندیدمش،مکاتبه کردیم و در همان بار با چنان سوزی به پایان بحث رسیدیم که با کلمات هم را به آغوشی داغ چسباندیم! خیلی زود بود برایش ولی کردیم! انگار بگویی می دانم این طرف من را نمی شناسد ولی از او می پرسم می شود امشب را در خانه اش بخوابم! بعد هم به تندی دویدیم در هم! «دیدارها،درگیری ها،خودکشی ها،سردی ها،جدایی ها،دلتپندگی های هنوزی» بعد و با فاصله ای کیلومتری آن دومی غریب سر بر آورد! باز مکاتبه اما اینبار به حدی جدی که ترکهای زیادی بردارم! ناگهان شبی آبی ترین ماه جهان را ظاهر شد! منفجر شدیم! پس ناگزیر عجیب ترین کار در کل زندگیم را کردم،سفر! اینجا دیگر به فلفلهای سیاه شبیه شدیم و چنان کش آمدیم که «شب یک شب دو» بهمن فرسی برابرش یک چسناله ی چرند است! بعد از آن دیگر ندیدمش،ایشان [یا آنها] الان دیگر قفسه ی سینه م هستند،راستش! من دیگر الان یک مرگنوشم! و مردن برایم همه روزه و از تفریحات ارزان است،مثلا می توانم در انتهای همین نامه رگم را بزنم و با خونم واژگان آخر را بنویسم درست شکل ابتدای همین مکاتبه،چون قلم پر من خشک شده است و دلم پروازی نشئه گون را بی اندازه می خواهد...»

1 year, 2 months ago

اگر از خواندن چند متن بالا لذتی برده اید می توانید به مبلغ دلخواه حمایت مالی کنید:

شماره ی کارت:

6037 9981 7641 8746
بانک ملی ایران
به نام زینب صفری دریاسری

1 year, 2 months ago

در کودکانگی کودتا
از شهروز مرکباتی لنگرودی

«در خیال یک انقلاب راستینم،نه شورشی شهری یا جنبشی قهری! اندیشه ی یک مسدود سازی حیاتی را روزنه ام! در پندار وضعیتی هستم که زیستن در شرایط لجن بار را با {نمی شود که نمی شود} یکسان کند! این طور گمان می کنم که تا آن زمان همچنان در حین شعله وری نیازمند تکیه زنی به پوستین جمعیت ها چیزی که رخ نخواهد داد! من می خواهم مریضی ام را در لباسی سلامت به انتقال برسانم؛باید در صورت روزباطلگری [همان که سودگیری و منفعت نوشی ست نام واقعیش] عطسه های پیاپی کنم،باید که هیچ بحثی را به نتیجه نرسانم؛باید خودم را پیوسته بِتِکانم! تمامی داروها و خصوصا آن مورفینی هایش را هر شب دم در بِبَرانم! باید خودم را تکه تکه کنم،باید خودم را یکپارچه کنم،باید خودم را از {خودِ خودمحورم} بستانم،باید که بسی دگردوستانه و خودمحور شوم! چرخ و فلک را زندگی کنم! نباید تحت هیچ شرایطی متوقف شوم،باید خودم را به توقف برسانم! باید به انبوه آدمها توهین کنم و باید که از خویشتنم بیشتر دوستشان بدارم...»

اینها را بی هیچ ویرایشی یادداشت کرد
مکثی کرد و بعد آلتش را فروبلعید
پستانش را داغ داغ داغ نوشید
و راهی میدانهای ویرانشهر شد

1 year, 2 months ago

شاید لوگوس {λόγος} همان [لُغُز یا] چیست-آن طنزآمیز باشد!
از شهروز مرکباتی لنگرودی

سالهای سال ست که موضوعی بنام «وجود داشتن» اهمیتی شگفت آور و عجیب یافته و بیشاواکنش های بسیاری را از بیسوادان و کتاب نخوانان تا عالمانه خو و پژوهش دوست ترینهای در جهان دریافت داشته،این در حالیست که به گمان لیز و رو به ریزش من آن ماجرای بنیادین در حیات نه موضوع حضور یا غیاب که جنسیت و میزان نفوذ این هر دو است: یعنی چه؟! مرادم اینست که اگر کمی دقیق شویم و به آدمیزاد نگاهی خیره وار را بدوزانیم،احتمالا این را خواهیم دید که از لحظه ی برخاستن بدن تا شامگاه به بیهوشی فروافتادنش،آنچه که به قسمی راستین اثرنهنده ی بر زیستورزی موجودات انسانی ست [برای مثال] نه موجودیت حقیقی چیزی بنام پول [که تکه کاغذی فاقد جذابیت ست] یا جایگاه اجتماعی [که عنوانی سایه گون و بی حجم و وزن واقعیست] که کارکرد شان ست! ساختار ذهنی بشر [به شکلی بیمارگون و با گریزپایی برابر هر امری که قصه بافی هایش را مخدوش می کند] مبنای تاثیرگیری از چیزها را نه بر هویت قابل بهره وری که واژگون آن یعنی بر میزان بی هویتی و چند و چون قابلیت سیالیت شان می نهد،از این رو مسئله ی ریشه ای انسانیت [که پر واضحست که خود مفهومی برساخته و فاقد ذات ست] را بهتر آن است که تخیل [در مرزی باریک با توهم و انواع خطاهای دید در چشم و اشکالات محاسباتی در ذهن] و قلمرو غریب ناموجودیت ها بدانیم و کاوشهایمان را بر سر این چاه ظاهرا نامتناهی خرج نماییم و محتویات سوزان اما حباب سانش را به نوک تیز الک واقعیات آلوده کنیم تا شاید که سوار بر پشت این گراز نیرومند [این انرژی حبس شده ی در هزارتوی هلاکی زای جمجمه ها] فاتح اقلیمهای سوخته و به هزرگی رسیده ی بازندگی گردیم و با نَفسِ زندگی [بی نیاز به مراقبان و احتیاط ها] نزدیکی هایی تازه و طناز را شعر و آواز کنیم...

1 year, 2 months ago

ملاقاتی خصوصی با «تو هم بروتوس» [Et tu,Brute] گویان
از شهروز مرکباتی لنگرودی

بیایید نگاهی دگربارانه به این پرسش بیفکنیم که «خیانت [در وادی عمل و قلمرو واقعیات] چیست؟!» آیا می شود گفت پای نهادن بر کاغذ مرئی یا نامرئی عهدی که پیشترها بسته شده ست یا برای مثال سواستفاده ی از اعتماد یا مهربانیهای کس یا کسانی مشخص؟! نظر مرا اگر بخواهید خیر! [و البته هیچکدام از موارد مشابه اینها] به گمان لغزنده ی من از بزرگترین ناراستی های واقعی دل بستن به سوداهای دلی ست که ماهیتش را بی شکلی جنون آمیز و هوسمندی های آنی ست که تشکیل داده،یعنی همان موقعیتی که در آن فرد از هراس نیفتادن به حلقه های نامتناهی فریبهای زاینده در جریانات اجتماعی،غلیظ ترین نوشیدنی های ضداجتماعی یا همان جام اطمینان مومنانه را سر می کشد! مقصودم من البته این نیست که باید بدگمانی اعلا و ضد هر گونه صمیمانگی و موجودی کاملا خشک بود،ابدا! تمام حرفم این ست که فارغ از شارلاتان یا پخمه بودن شخص جریحه دار ساز،آن تن که پایه های دلگرمی مورد نیازش را خونسردانه و سر به هوا خویانه در گندآب سرد آدمیت فرو کرده و رویشان ایستاده،خود دشمنانه ترین رفتارهای خدعه آمیز را به انجام رسانده! بهتر آن است که شجاعت پذیرش زخم زنندگی از سوی عزیزترینها را داشته باشیم تا نه قربانی و شکوه گو که در عریانی و گفتگوی شکافنده ی با جراحات به سر ببریم...

1 year, 3 months ago

ناملایمات لاجوردی
از شهروز مرکباتی لنگرودی

هیچ جریان بینافردی یا بیناذهنی به ناگهانی وحشیانه درون دامهای مکارانه یا غافلگیرانه ی انواع گسلها و لرزه ها نمی افتد،درست واژگونش؛این هر قسمی از زلزله [در مقام بلایی ترسناک اما عمیقا به خویش آورنده] ست که پیشه ی عاملی بنیادین برای پیوند دادن غریبگان و آوارگان را برعهده می گیرد و پس از ایجاد وصلتهای مربوط و نامربوط میانشان بسان شبحی در میان تیرگی های کاملا روشن مه واره ی اضطراب فرو رفته و خودش را به کوچه های فریبنده ی فراموشی می زند! آدمیان نیز با نسیان های خوشمزه و همیشگی شان روی پوشالهای غرق در خیسی نه یک کاشانه که خانه های متعددی می سازند،فی الواقع بدون هیچ ضرورتی و در یک دوباره گویی عامدانه و با تاکیدی کودکانه به این نکته اشاره می کنم که سیل هرگز یکباره سر نمی رسد و حیرت انسانها اگر خوب بدان خیره شوند بسی خنده آور و مضحکه ای لوس ست: آبهای جاری از همان اول سنگ بنای تمامی تکیه گاه ها بوده اند و این اصلا خاصیت عالم هستی است که به قولی سخت بی بنیاد و رونده باشد و بماند! اما اگر در میانه ی همین آشفتگی سیاره ای مان،جملگی اتصالات و انطباقات را شکافهایی پنجره ای یا بیسکوییتی اما تُرد و مستعد فروریختگی های پی در پی بپنداریم؛ذره ذره این مهارت شگفت انگیز را خواهیم آموخت که چگونه موج سوار [و در صورت تسلط بسیار مفت سوار] اقیانوس سیاه چاله وش روابط گردیم و به جای هجوم های رو به داخل و آسیب زا،عبورهای رو به بیرون و فراز و نشیب زا را به نزدیکی رُم واره ی انجمادهای متکثر بکشانیم...

1 year, 3 months ago

فرهنگ بی اعترافی
[حاشیه ای کوچک بر یکی از دلایل چگونگی فروناریزش استبداد]
از شهروز مرکباتی لنگرودی

مخالفت با ظلم از کجا آغاز می شود؟! [صریح باشیم اگر] از آنجایی که خود ما علنا مورد ستمی مستقیم و دنباله دار واقع می گردیم! حال مبارزه از کدامین نقاط شروعش را پیدا نموده و به آرامی منتشرش می کند؟! درست از همان روزنه هایی که ما را به [ظاهرا] ظالمان متصل می سازند! یعنی جمله ی ستیزهای اعتراضی چیزی نیستند غیر از مختل نمودن اشتراکات فریبنده ای که در هر لحظه از حیات،طبیعت منتقدین را به طریقت مستبدین شبیه می سازد! پس علت چیست که در این چرخه ی گویی تا ابدیت جاری در هر اکنون برقرار و در جریان درگیریهای ولو کوبنده [عموما] شاهد نتایج درخشان و قابل اعتنایی نیستیم؟! پاسخی احتمالی به این پرسش پیش کشیده شاید این تک جمله ی زیاده گنگ باشد: «عدم اعتراف به نقص های خودداشته در حین تلاش برای ویرایش امور انسانی»،به گمان من نبود امواج و ارتعاشات زیبای خودافشاگری های تند و روشنگرانه در کنار خواهندگی دگردیسی های اجتماعی همان پاشنه ی آشیل و چشم اسپندیارانه ی هر جنبش آزادی طلبانه ای است! کنه سخن من البته این نیست که باید به طور کامل از جنگها دست کشید و برابر ناظران مبهوت خونریزی های جوشنده،یکسره از معایب خویش مثال آورد و ابراز ندامتهای معصومانه و صد البته نمایشی کرد [چه این پشیمان خویی خود دنباله دهنده ی خلیفه زایی ست] اما بهتر آن ست که بر حضور پاره ای از کیف بَری های شخصی که با ترویج رذالت و شناعت پایدار می مانند انگشت نهاده و با تاکید بر جزئیات مسموم شدگی های پی در پی مان جماعت خاکستری را با ابعاد ملموس خودباختگی آشنا و نیز دعوت به اصلاح گری های کمینه گرایانه کنیم: «خوب ببینیدمان،ما لزوما آن فرشتگان بی ترس و جسم و مبرای از فسادی نیستیم که قصد نموده اند تا با هار ترین اهریمنان زمینی آن هم تا پایان این جهانی شان بستیزند! بلکه آن لجن خوردگان آگاهنده ای هستیم که خواستگار شرایطی حداقلی در کمیت ابزارها و زیستی مرغوبانه در انوار متکثر کیفیتیم! ما البته که بسان هر آدمیزاد کژپروده ی دیگری بسی ملعون و مایل به مکر و ریاییم اما نمی خواهیم برده ی افسون نقش هایی باشیم که به ما می بخشند و خسته ی از عروسکی درجه ی یک بودن،راهی منحرفانه ترین شکل زیستن یعنی شناور گشتن در دریاچه ی همواره کم آب آزادگی هستیم»

1 year, 3 months ago

خیسی خساست
از شهروز مرکباتی لنگرودی

آدموارگان این توانایی غریب را دارند که خبیث ترین جانوران ویران کننده ی بطن های حیاتشان را به آسانی تمام ببخشند اما از کوچکترین لغزش سهوی مهرورزترینها عبور نکنند و حتی مدعی آن شوند که هرگز و ابدا نخواهندشان بخشید،علت اما چیست؟! به گمان من سبب اصلی این ست که برای عفو باید واقعا و بطرزی رد ناشدنی خطایی رخ داده باشد تا بتوان از کلیت مجازات ها چشم پوشی کرد [زیرا در مسئله ی قطعی شدن بزه تاوان دهی امری کاملا آشکار و برای اکثریت جامعه ملموس و پذیرفتنی ست] ولی در باب فرد معترف به خطاهای دست و دل باز در بازیابی ها این ماجرا اگر نگوییم ناممکن اما سختممکن می گردد! به زعم من شاید اگر انسانها بجای ترویج بخشش تاکید را بر جنس تَرکِشها و ابعاد اصابتها بنهند آنوقت بتوانند گسستهای ناگواری را که با نابخشودنی نمودن و طرد بی معنای خوبی پراکنان ایجاد می کنند به وضوح بیشتر و ژرفتری ببینند،یعنی از میان تار عنکبوتهای «من قاضی هستم،پس به مجرم نیازمندم» [از آنجایی که پلشتها قانون سازان نیز هستند پس اساسا نمی شود که آنها را به محکمه کشاند،می ماند ضعیفان و ناتوان ترها که قابل شرحه شرحه کردن و از منظر قدرتمندی سخت بی دفاعند] رد شده و به غار «من تا آنجایی متهم نیستم که بتوانم جرم را از بدنه ی مجرم جدا کرده و از صفحات پرونده به بیرون از آن یعنی به عالم یومیه مان بکشانم» درآییم،به زبانی دیگر نیکوتر آنست که بتوانیم در آن دقایقی که به خلاص شدنهایی حداقلانه و لحظه ای از شر پرورش زندگی کُشان نزدیک می شویم با ایستادنهای سنجش جویانه در پایگاه شورآفرینان [بدون اغراق در نیکویی یا نقص هایشان] عطر میرایی را به لباس های روزمرگانه مان بپاشانیم و با پراکندن نور سختگیری بر سختها و تراشندگیهای فعالانه با نرم تنان جنس تازه ای از گذشت و گذار را به کلیت بدنه ی فرهنگ غالب ببخشیم و همزمان آن را از بازپرداختش به خودمان برای همیشه معاف کنیم! [منع تعقیب،رفع تادیب و کسب تذهیب ست]

1 year, 3 months ago

دیوشید
از شهروز مرکباتی لنگرودی

لابه و ناگاه! به لا نگاهکی کرد! به ژرفنای بی عمق «به» گناهکی اجاره ای تاباند! هَبّه های هِبه را [با غلطهای املایی آشکار] به آهنگی بنداند! از فاصله های اول تا فاصله های کاملا دوم بَه بَهانی را گُلانید و با خنیای بُرَنده ای که خون رگان پلاسیده از یاد یاآه می گرفت آلای به استناد شاهدان مجهول گمشده ای معقول در آلاژ را آلیاژید! تا اینجا چند فعل بی عمل را اثرانیده و از خورشید آبی خسبیده ی در بازار کسادی ها طلبیده که زیادی قند! به شوق سومینِ فاصله های در کژخندهای شمسانه،ترانه های عامیانه ی دوره گردان نسیم فروش را آنوقت به چه؟! قهر نکنید،بیایید،ای نم زیبا و ای ابر شکیبا! بیایید! خشکی لبهای هایاه هایاه کِشَنده ی هر شالی لجباز! احوالات مختارانه ی در مطلقا بی اختیاری های شبانه یک طناز! باله های آگاهنده ی دیوانگی! [خب آخر همیشگی که نیست! باید هی {هی واره اش} کنی! هی پاره اش کنی] آهای! آهلب و هنگام! وقتی جشنواره ای چنین به سوگ ست،به فریادهای دود ورودی ممنوعه شوید...[زود؟! چه بِه! دیر؟ به مِه!]

1 year, 3 months ago

روشنای دبیر
از شهروز مرکباتی لنگرودی

«من یک تن میخواهم»
انگار پچ پچی باشد
جدیش نگرفت
اما باز شنید
«من یک بدن می خواهم که مالکش باشم»
چرا؟! بی اراده پرسید چرا؟! بی که بداند از که...
«چون،زنده ام»
اما چطور؟! باز داشت بی آنکه مخاطبی در کار باشد حرف می زد
«تو مال خودت را به من می دهی؟!»
خشکش زد
«تو که کاری با آن نمی کنی،همیشه در وهمی»
من خیلی کارها می کنم،داشت جلوی قاضی نادیده از خودش دفاع...
«منصف باش،تو که کمتر از من خیالین نیستی،هستی؟!»
تو...تو...تو...به تته پته افتاده بود،بی آنکه دلیلی...
«به هیچ دلیلی نیاز نداری،تو کاملا پوچی،کمی ببخش تا رها شوی»
و کارمند همراه آننده،از طبقه ی پنجم اداره اش پایین پرید

We recommend to visit

_____________________________
💦Instagram.com/sogang
💔Youtube.com/c/Sogang1
🥀Twitch.tv/Sogangyt
🕊️Twitter.com/Sogangyt
_____________________________

Last updated 1 week, 1 day ago

پشتیبانی و خرید:
@activevpnv2raybot
@activevpn_admin

پیج اینستاگرام:

https://instagram.com/activevpn_v2ray?igshid=OGQ5ZDc2ODk2ZA%3D%3D&utm_source=qr

Last updated 3 months ago

Last updated 1 year, 4 months ago